خداداد رضایی
168 subscribers
81 photos
84 videos
4 files
33 links
دلنوشته ها ، کلیپ ها و داستانها
Download Telegram
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
عکاسی در طبیعت با گوشی موبایل
ماشینی خریدم وقتی دوهفته بعد از خواب بلند شدم قیمتش سه برابر شده بود و چند ماه بعدش هفت برابر و حالا دیگه نمی دونم.
خلاصه ما دل گتی کردیم و پلاکش را به نام نکرده بودیم تا دو سال پیش
وکالت گرفتیم برای فک پلاک (مرحله اول )
چون بیمارستان شیراز بستری بودم گفتند باید حتما خودش باشه . وکالت سوخت
وکالت گرفتیم برای فک پلاک (مرحله دوم)
گفتند چون در رهن ایران خودرو است باید فک رهن شود . معاینه فنی هم نداره. وکالت سوخت
وکالت گرفتیم . (مرحله سوم )
بردم معاینه شد اما مدارک ماشین توی خونه گم شد تا پیدا شد نوبت سوخت و خورد به عید نوروز و با بارون و سیل . وکالت سوخت
وکالت گرفتیم (مرحله چهارم )
نوبت ما خوردبه سقوط بالگرد رئیس جمهور . ای واویلا چند روز تعطیل شد. وکالت سوخت
وکالت گرفتیم (مرحله پنجم )
جریمه را بروز کردم . اولین بار دعا کردم بارون نیاد . دعا کردم سیل نیاد . دعا کردم کسی نمیره .
نذر صلوات کردم . ساعت را تنظیم کردم . به همه اهل خانواده آماده باش دادم . مدارک ماشین را کنار تلویزیون گذاشته و تا صبح بیست بار نگاه و بررسی کردم
صبح شد. مدارک گم نشده بود. چک کردم جریمه جدید نداشتم تلویزیون روشن کردم کسی به شهادت نرسیده بود پنجره را باز کردم هوا بارونی نبود.
بسم الله رفتم .ماشین برای پنجمین بار کارشناسی شد. خدا را شکر همه چیز تا اینجا عالی پیش رفت. مدارک تحویل داده شد ...
برو عوارض شهرداری پرداخت کن . عوارض ؟!!!
بله قانون جدیده . رفتیم کانکس شهرداری بسلامتی یک میلیون و سیصد هزار تومان عوارض دادم تازه هشتاد هزار تومان هم حق الزحمه جداگانه پرداخت کردم تا حقوق باجه نشین تامین شود. هر بار وکالت هم سیصد هزار تومان برای دفتر خونه که پنج بار خودتون حسابش کنید حوصله ندارم . پانصد و نمیدونم چقدر هم برای تعویض پلاک دادم دیگه نگاه به رسید قبض بانکی نمیکردم بیچاره حقوق بازنشستگی !!
نشستم توی نوبت تا بررسی شود همانطور ورد می خواندم که بلندگو بصدا درآمد:
آقای رضایی باجه یک
تنم لرزید توی چشم خانم باجه دار نگاه کردم گفت برو پلاک قدیمی را بکن و بیا.
بلند گفتم صلوات . پلاک قدیمی ۷۳ به تاریخ پیوست از خوشحالی رفتم تزئینات روبرو قاب پلاک گرفتم دادم دست نصاب ،او اخم کرد. قاب ؟ ولی با دوتا آبمیوه تگری اخمها تبدیل به لبخند شد. بالاخره ۴۸ را قاب گرفتم و زدم به پیشانی ماشین.
آقای پلیس لطفا لااقل تا یک سال جریمه نکن راهها دشواره ، جای پارکینگ نیست . سرعت گیر زیاد شده و خیابونها چاله دارن. اعصاب که چه بگم داغون ...
بزار این پلاک که بسختی گیر آمده و جیب مبارک ناله های زیادی کرد لااقل یکسال نفس راحت بکشه
خداداد رضایی
خرداد ماه ۱۴۰۳
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
مردان بزرگ
از روات تا روایت فوتبالی ولات
.
تلیت ظهر را که می خوردیم چشممون به آسمون بود تا خرنگ افتو تکش بیافته و جناب حضرت بوا اجازه خروج از خونه را صادر کنه مثل الان گروه مجازی و اینجور چیزها نبود که اعلام خبر کنندمنتظر ارتعاش فرکانس سوت نمکی بودیم تا مثل شیپور آماده باش توی کوچه بپیچه  و ما هم حرکتو بسوی زمین فوتبال آغاز کنیم.
رختکن ما همون چهار دیواری کاهگلی خونه بود با کلی خرت و پرت و یک صندوق آبنوس که من هیچ وقت اجازه نگاه کردن داخل آن را پیدا نکردم هر چی بود عشق و انتظار درون آن موج میزد
دیوار خونه هم مملو از عکس‌های متعدد همایونی بود که عاشقش بودم ،همایون شاه را نمیگم همایون بهزادی که فوتبالیست مورد علاقه من بود شاید او مرا عاشق فوتبال کرد اما هیچ وقت مثل او نتوانستم یک ضربه سر در مسابقات رسمی گل کنم یکبار اتفاق افتاد اما از بد شانسی ما بنام بازیکنی دیگر ثبت شد.
خلاصه عکس های همایون در کنار عکس حسینعلی قائم مقام که بوام با خرما چسبانده بود ولی با چکه های بارش بارون زمستانی از سقف چندلی خونه تغییر هویت داده بود سهم ما از حضرت حسینعلی به اندازه خرمایی هم که بوام چسبانده بود نصیبمون نشد
همه عکسهای خانه، سینمای خانگی آن روز ما بودند‌ و با آنها زندگی میکردیم تا اینکه در دهه هفتاد با تخریب خانه گاهگلی آنها هم به ملکوت اعلی پیوستند و جنت مکان شدند و سرنوشت ما نامعلوم.
اما فوتبال از نفس نیافتاد و ادامه و پیشرفت کرد توپ بلیدری تبدیل به توپ سوزنی شد و کفش دانلپ سفید ما برعکس، روحش سیاه و البته میخ دار شد که از آن طرف اوو از کمپانی بریتانیا و چینی وارد می شدند و وارد مغازه میش محمود ولات ما می شدند تا پاپوش ما شوند.
لباس رزم را از همان خونه کاهگلی زیر بیرق همایونی می پوشیدم و با یه قمقمه آب که تا آخر بازی آبش داغ می شد، مسلح سر تمرین حاضر می شديم.
وقتی سر زمین فوتبال می رسیدیم همه چی با رویا ها و ژست های فوتبالی که در عکس های مجله های کیهان و دنیای ورزشی که از مغازه حاج ماشاالله کازرونی برازجونی خریداری می کردیم ، شروع می شد.
حسابش کردم اگه حداقل به یک در صد از رویاهامون هم می رسیدیم الان در زوریخ برای خود جایگاه و کرسی داشتیم و منت ای اف سی هم نمی کشیدیم که بخواد هر روز فوتبالمون را تهدید به تعلیق کنه اما رویاهامون تا بستن  بند کفش ها بود که دور کفش و پایمان تاب می خورد تا محکم بسته شود و به قولی ضربه شوت پامون قویتر دروازه حریف را نشانه بگیرد .
سوت شروع بازی که زده می شد دیگه نه رویا بود و نه بازی فیرپلی، فقط توپ بود و ارتعاش سوت نمکی در دو طرف دروازه و زمین خاکی ریگ دار با تیرک های چوبی که اندازه آن در هیچ بند قانون فیفا قیاس نمی شد. اینقدر با عشق فوتبال بازی می کردیم که اگه توی زمان ما سریال فوتبالیست ها پخش می شد فن پرواز تو زمین فوتبال مثل سوباسا را هم یاد می‌گرفتیم.
تمرینات ما تا تاریکی شب طول می کشید تا جایی که همدیگه را بخوبی نمی دیدیم وقتی وهچیره و لیک توره بلند می شد تازه یادمون می آمد که وقت داره تمام میشه و با سوت ممتد پایانی نمکی که معلوم نبود کی برنده شده و بازی هم در هیچ برد بین المللی قرار نمی گرفت، زمان بازی تمام می شد. بعدش هم می رفتیم طرف جوی آب و ریکاوری و آب درمانی می کردیم وقتی هم می رسیدیم خونه،  خوردن به حسابن شام و با بدنهای خسته دراز کشیدن زیر پشه بند روی تخت تابستونی روی آب انباری حیاط منزل بود. تا بخواستیم جوونی کنیم و ستاره های آسمون را بشماریم و خرس کوچک و بزرگ را پیدا کنیم اگه از لگد و ضربه های سنگین گلادیاتورها بچه های تیم حریف در امان مانده بودیم، به خوابی عمیق فرو می رفتیم که هیچی بیدارمون نمی‌کرد جز جرنگه نور افتو که در روزی نو تابشش ما را روانه اتاق کاهگلی می کرد. هیچکس هم نبود که این عشق را ثبت کنه فقط ضمیر خودآگاه و چند تا عکس سیاه و سفید که خاطرات آن روزها را بدوش می کشند.
روایت کننده :خداداد رضایی
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
هیچی ...
یادها و فقط خاطره ها
و فقط تخیل و سیال ذهن
هدف روایتی با من محدود و سایه وار برای یادی از گذشته
فرهنگ و گویش مردم زادگاهم ٱبپخش
@khodadad.rezaei
#خداداد_رضایی
#خدادادرضایی
#آبپخش
#خاطرات
#نوستالژی
#فرهنگ
#گویش
#دشتستان
#اسنان_بوشهر
داستان :علی پله
نویسنده و گوینده : خدداد رضایی
موسیقی زیر صدا : لامبادا برزیلی، مجتبی شاهروبندی، هومن پناهی ، احسان نظری
.
#خداداد_رضایی
#خدادادرضایی
#داستان_کوتاه
#داستان
#پادکست
#دستان_صوتی
#علی_پله
#استان_بوشهر
#دشتستان
#آبپخش
ali ple
khodadad rezaei
داستان :علی پله
نویسنده و گوینده : خداداد رضایی
موسیقی زیر صدا : لامبادا برزیلی، مجتبی شاهروبندی، هومن پناهی ، احسان نظری
.
#خداداد_رضایی
#خدادادرضایی
#داستان_کوتاه
#داستان
#پادکست
#داستان_صوتی
#علی_پله
#استان_بوشهر
#دشتستان
#آبپخش
Channel photo updated
روایتی از نمایش خیابانی مونس
طنز 😂
گویند روزی یک بنده خدایی با دوستش که بنز خاور داشتند در فصل گوجه فرنگی برفتند به آبدون که گوجه بار بزنند برای اصفهان تا هم فال و هم تماشا هم سودی ببرند و هم تفریحی کرده باشند. بار تکمیل شد ساعت 2شب با پنج تن گوجه فرنگی بزدند به جاده و صبح برسیدند به شیراز . لختی در شهر شعر و گل و ادب استراحتی و وقت میل کردن صبحانه . پیک نیکی بگستراندند و کتری چای بر بالا آن منور بکردند. رفیق برفتا تا که نان و تخم مرغی بخریدا دقایقی بگذشتا و رفیق با دست پر از نان و تخم مرغی و کیسه ای از گوجه فرنگی بیامد
راننده که متعجب مانده بودا. اشاره به کیسه گوجه در دست رفیق بگفتا .درون کیسه چه داشتی ای رفیقا ؟ و او بگفتا این گوجه فرنگی است و لبخندی زد و با شوخی بگفتا تماته بوام بعض بواته میخام املتی لذیذ بسازم بهر رفیق جان جانان.
راننده که که حرفش نیامدا. فقط یکدستش برفتا روی سرش و نگاهش به پنج تن گوجه فرنگی بار بنز خاور .
مرد که هنوز دو هزاریش نیفتاده بود بگفتا چی شد ؟ نکنه مشکلی برای گوجه های بار ماشین آمده باشه؟
راننده هم که هنوز خشکش زده بودا، لب بگشودا و بگفتا ژلوفن داری؟
👈🏽 پی نوشت : سئوال نکنید عکس پست چه ربطی به نوشته های طنزداره ؟ چون جواب نمی دهم .😂

@khodadad.rezaei
.
شاید در تاریخ اعزام به جبهه شهر آبپخش نادرترین این اعزام با افراد خاص باشه به نقل از راوی که خود در جمع است اینها با هم که بعضا در یک تیم ورزشی و محله بودند در یک تصمیم قاطع در سال ۱۳۶۵ اعزام به جبهه جنوب شدند.
به بهانه هفته دفاع مقدس برگی از خاطرات اعزام این اخرجی ها را نقل میکنیم .
خصوصیات خاص افراد این اعزام که در تصویر مشاهده می کنید روحیه شوخ طبعی زیاد افراد و اخلاق خاص و خاطرات شیرینی که در جبهه به یادگار گذاشتند
از دیگر خصوصیات دیگر این اعزام از هم جدا نشدن افراد بودند که هیچ فرمانده ای قادر به جدا کردن آنها از هم نبود مگر با رضایت خود فرد.
وقتی به مارد آبادان رسیدند که ارتش عراق مقر ناوتیپ بوشهری ها را پیدا کرده رود و روزانه با دهها هواپیما آنجا را بمباران می کرد که لاجرم شبانه آنها را به منطقه امن یعنی پارک جنگلی جراحی در نزدیکی ماهشهر نقل و مکان کردند
ماجراهای شیرینی که در آنجا رقم خورد از اینکه تعدادی از اینها در یک چادری قرار گرفتند که محفل آنها خاص بود با شوخی ها و صدای قهقه خنده های شبانه و عدم شرکت در مراسم صبحگاهی و رزم که حتی با التماس هم میسر نشد ولی در محافل ادبی شعر و غذا نفرات اول بودند.
یکی از خاطرات شیرین آن روزهای این رزمندگان خاص زمانی بود که یک هفته باران و سیل شد و رسیدن غذا به این تیپ با نا مساعد بودن هوا قطع شد بگذریم در آن شدت باران چطور آذوقه بار یک لانکروز را آوردند توی چادرشان و به هیچکس ندادند و ماجراهای شیرین که در حوصله این پست نیست. هیچ چیز نتوانست آنها را از هم جدا کند مگر عملیات فاو که راوی بعنوان فرمانده قبضه خمپاره و بقیه هم در رزم های مختلف به منطقه عملیاتی فاو اعزام شدند.
اینها کی بودند؟ در عکس ببینید آنها را :
خدادادرضایی،احمد امیری، سید رضامحمدی ، عبدالله رئیسی،مسعود باقری،عبدی طوسی،محمد رضایی،مجیدافرازه، مهندس فتح الله مختاری، محمود انتظامی،علیرضا حیاتی، حسین شریفی، رادی ،اجرایی بندری
راوی : خداداد رضایی
@khodadad.rezaei
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
نمایش تراژدی : از زمستان یورت تا پاییز طبس
زمان اجرا: اول مهر ۱۴۰۳ تا نامعلوم
مکان : معدن طبس
خلاصه نمایش:
کارگران وارد صحنه نمایش می شوند می خواهند فرزندان خود را به مدرسه برسانند اما صحنه یکباره خاموش می شود . نور که می آید بازیگران در واگن های معدن در شروع پاییز برگ ریزان برای همیشه خاموش شده اند.
مطمئن باشید این تراژدی همچون شاهزادگان مکبث و هملت پابرجا نخواهد ماند و قشر کارگر بدبخت جامعه خیلی زود فراموش خواهند شد . روحشان شاد.
کارگردان به وسط صحنه می آید و فقط عذرخواهی می کند و به خانواده همه کارگران زحمتکش جامعه بخصوص خانواده محترم آنان تسلیت می گوید.
#خدادادرضایی
#تراژدی
#طبس
#پاییز