چگونه می توانم روحم را در خودم نگه دارم
تا روح تو را لمس نکند؟
چگونه می توانم آن را چنان بالا بکشم، دور از تو، تا چیزهای دیگر؟
می خواهم پناهش دهم، میان اشیای گمشده ی دور
در جاهای تاریک و خاموش
تا به پژواک اعماق تو نلرزد...
حالا هر چیزی که ما را لمس می کند، تو را و مرا،
مثل آرشه ی ویولنی با هم می گیردمان
و از دو زه جدا افتاده، یک صدا بیرون می آورد...
از دل کدام ساز منتشر می شویم؟
و کدام نوازنده، ما را در دستهایش گرفته است؟
آه، شیرین ترین آواز...
#راینر_ماریا_ریلکه
@khialatesarzadeh
تا روح تو را لمس نکند؟
چگونه می توانم آن را چنان بالا بکشم، دور از تو، تا چیزهای دیگر؟
می خواهم پناهش دهم، میان اشیای گمشده ی دور
در جاهای تاریک و خاموش
تا به پژواک اعماق تو نلرزد...
حالا هر چیزی که ما را لمس می کند، تو را و مرا،
مثل آرشه ی ویولنی با هم می گیردمان
و از دو زه جدا افتاده، یک صدا بیرون می آورد...
از دل کدام ساز منتشر می شویم؟
و کدام نوازنده، ما را در دستهایش گرفته است؟
آه، شیرین ترین آواز...
#راینر_ماریا_ریلکه
@khialatesarzadeh
آنگاه آموزگاری برخاست و از آموختن پرسید.
پیامبر گفت:
هیچکس نمی تواند شما را چیزی بیاموزد مگر آنچه را که نیم خواب در فجر آگاهی شما آرمیده است.
آموزگاری که در سایه معبد میان پیروانش قدم میزند از گنج دانش خویش به آنها چیزی نمیدهد،
بلکه عشق و ایمانش را با آنها قسمت میکند.
اگر آموزگاری براستی خردمند باشد، از شما نمیخواهد که به خانه معرفت او داخل شوید،
بلکه شما را به آستان اندیشه خودتان بار میدهد.
اخترشناس را شاید که با شما از فهم خویش در اسرار فضا سخنی گوید اما، هیچ نشاید که فهم خویش را به شما ببخشد.
و خنیاگر تواند که موسیقی افلاک را بر شما زمزمه کند، اما نتواند شما را گوشی بخشد که آن زمزمه را دریابید
و نه به شما حنجرهای عطا کند که آن موسیقی افلاک را بر شما زمزمه کنید.
و آن کس که در علم اعداد استاد است ممکن است با شما از قلمرو کمیتها سخن گوید اما، نمیتواند شما را بدان اقلیم رهنمون شود.
زیرا آدمی نمیتواند بالهای خیال و چشم شهود خویش را به دیگری وام دهد.
و چنانچه هر یک از شما در علم خداوند جایگاهی خاص دارید همچنین باید که معرفت شما از خداوند و درک شما از اسرار زمین خاص شما باشد.
#جبران_خلیل_جبران
@Khialatesarzadeh
پیامبر گفت:
هیچکس نمی تواند شما را چیزی بیاموزد مگر آنچه را که نیم خواب در فجر آگاهی شما آرمیده است.
آموزگاری که در سایه معبد میان پیروانش قدم میزند از گنج دانش خویش به آنها چیزی نمیدهد،
بلکه عشق و ایمانش را با آنها قسمت میکند.
اگر آموزگاری براستی خردمند باشد، از شما نمیخواهد که به خانه معرفت او داخل شوید،
بلکه شما را به آستان اندیشه خودتان بار میدهد.
اخترشناس را شاید که با شما از فهم خویش در اسرار فضا سخنی گوید اما، هیچ نشاید که فهم خویش را به شما ببخشد.
و خنیاگر تواند که موسیقی افلاک را بر شما زمزمه کند، اما نتواند شما را گوشی بخشد که آن زمزمه را دریابید
و نه به شما حنجرهای عطا کند که آن موسیقی افلاک را بر شما زمزمه کنید.
و آن کس که در علم اعداد استاد است ممکن است با شما از قلمرو کمیتها سخن گوید اما، نمیتواند شما را بدان اقلیم رهنمون شود.
زیرا آدمی نمیتواند بالهای خیال و چشم شهود خویش را به دیگری وام دهد.
و چنانچه هر یک از شما در علم خداوند جایگاهی خاص دارید همچنین باید که معرفت شما از خداوند و درک شما از اسرار زمین خاص شما باشد.
#جبران_خلیل_جبران
@Khialatesarzadeh
جهت هماهنگی برای ثبت نام در کانال خصوصی کتاب صوتی در جستجوی زمان از دست رفته ( جلد سوم ؛ طرف گرمانت )
به این آدرس 👈🏻
@afsaneh395
مراجعه فرمایید.
@khialatesarzadeh
به این آدرس 👈🏻
@afsaneh395
مراجعه فرمایید.
@khialatesarzadeh
به چشم دیده ایم
به چشم خواهیم دید
حتی اگر ساچمه
بینایی را غصب کند...
نغمه را شنیده ایم
فریاد را خواهیم شنید
حتی اگر داغ
به دار آویخته شود...
نرمای پر پرواز را
نوازش خواهیم کرد
حتی اگر شکستگی
سهم بال و پر باشد...
بدانید:
مقصد ما سفری است
که ایستگاه ندارد...
#افسانه_نجاتی
@khialatesarzadeh
به چشم خواهیم دید
حتی اگر ساچمه
بینایی را غصب کند...
نغمه را شنیده ایم
فریاد را خواهیم شنید
حتی اگر داغ
به دار آویخته شود...
نرمای پر پرواز را
نوازش خواهیم کرد
حتی اگر شکستگی
سهم بال و پر باشد...
بدانید:
مقصد ما سفری است
که ایستگاه ندارد...
#افسانه_نجاتی
@khialatesarzadeh
منع شده ام
مثل قفلی که از کلید
مثل عهدی که از وفا
مثل جوانه ای که از گندم
مثل ابری که از باران
مثل پایی که از رفتن
مثل لبی که از لبخند
مثل حنجره ای که از آواز
مثل بالی که از پرواز
و انگشت سبابه دست راستی که
خار حرفی می خاراندش و جز فرو کردن در جیب یا دستکش گریزی ندارد...
منع شده ام هیهات...
#افسانه_نجاتی
@Khialatesarzadeh
مثل قفلی که از کلید
مثل عهدی که از وفا
مثل جوانه ای که از گندم
مثل ابری که از باران
مثل پایی که از رفتن
مثل لبی که از لبخند
مثل حنجره ای که از آواز
مثل بالی که از پرواز
و انگشت سبابه دست راستی که
خار حرفی می خاراندش و جز فرو کردن در جیب یا دستکش گریزی ندارد...
منع شده ام هیهات...
#افسانه_نجاتی
@Khialatesarzadeh
Telegram
آسمان را بارها
با ابرهای تیرهتر از این دیدهام ...
اما بگو
ای برگ
در افق این ابر شبگیران
کاین چنین دلگیر و بارانیست
پاره اندوه کدامین یار زندانیست ...؟
#محمدرضا_شفیعیکدکنی
@khialatesarzadeh
با ابرهای تیرهتر از این دیدهام ...
اما بگو
ای برگ
در افق این ابر شبگیران
کاین چنین دلگیر و بارانیست
پاره اندوه کدامین یار زندانیست ...؟
#محمدرضا_شفیعیکدکنی
@khialatesarzadeh
Forwarded from Bukharamag
عصر دوشنبههای مجله بخارا
شانزدهمین نشست عصر دوشنبههای مجله بخارا اختصاص یافته است به نقد و بررسی رمان سهجلدی «هفت جاویدان» اثر مرجان فولادوند. این نشست در ساعت پنج بعدازظهر دوشنبه نوزدهم تیر ۱۴۰۲ در محل موسسه فرهنگی و هنری ققنوس (راوی دوران) با حضور دکتر میرجلالالدین کزازی، سارا صدیق، مرجان فولادوند و علی دهباشی برگزار میشود.
«هفت جاویدان» رمان سه جلدی به هم پیوستهای است که در قالب داستانی حماسی - اساطیری چگونگی پدید آمدن نوروز را در عصر جمشید شاه روایت میکند. این نخستین باری است که شکلگیری نوروز و آیینهایش، در قالب یک رمان مفصل و بر مبنای اساطیر ایرانی نوشته شده است. داستان از فضایی نفرینی آغاز میشود. جمشید، اهریمن را را دلیل تباهی میداند و مردم جمشید را. جمشید برای شکست نفرین پا به راه گذر از هفت خوان میگذارد اما این برای نجات کافی نیست. مردم نیز باید هفت خوان خود را بیابند و از آن بگذرند. در این رمان برای نخستین بار در ادبیات حماسی، مردم نیز هفتخوان دارند. باید با تاریکیهای خود رو در رو شوند و از آن بگذرند زیرا پیروزی جمشید در هر خوان، وابسته به گذر مردم از خوانِ دشوارِ خویش است و... مرجان فولادوند دانشآموخته دکترای ادبیات فارسی و پژوهشگر اساطیر ایران است.
از او چندین کتاب داستانی و غیر داستانی برای بزرگسالان، نوجوانان و کودکان منتشر شده است. بعضی از کتابهای او در فرانسه، ایتالیا، آلمان، نروژ، هلند و چین ترجمه و منتشر شدهاند. کتاب «آرش، حکایت تیرانداختن مرد قصهگو» از این نویسنده برنده دیپلم افتخار «IBBY» (دفتر بینالمللی کتاب برای نسل جوان) در سال ۲۰۱۶ نیوزیلند و چندین جایزه دیگر بوده است.
این نشست در ساعت پنج بعدازظهر دوشنبه نوزدهم تیرماه ۱۴۰۲ در مؤسسه فرهنگی و هنری ققنوس (راوی دوران) به نشانی: خیابان انقلاب، خیابان وصال شیرازی، کوچه شفیعی، پلاک ۱ برگزار میشود.
شانزدهمین نشست عصر دوشنبههای مجله بخارا اختصاص یافته است به نقد و بررسی رمان سهجلدی «هفت جاویدان» اثر مرجان فولادوند. این نشست در ساعت پنج بعدازظهر دوشنبه نوزدهم تیر ۱۴۰۲ در محل موسسه فرهنگی و هنری ققنوس (راوی دوران) با حضور دکتر میرجلالالدین کزازی، سارا صدیق، مرجان فولادوند و علی دهباشی برگزار میشود.
«هفت جاویدان» رمان سه جلدی به هم پیوستهای است که در قالب داستانی حماسی - اساطیری چگونگی پدید آمدن نوروز را در عصر جمشید شاه روایت میکند. این نخستین باری است که شکلگیری نوروز و آیینهایش، در قالب یک رمان مفصل و بر مبنای اساطیر ایرانی نوشته شده است. داستان از فضایی نفرینی آغاز میشود. جمشید، اهریمن را را دلیل تباهی میداند و مردم جمشید را. جمشید برای شکست نفرین پا به راه گذر از هفت خوان میگذارد اما این برای نجات کافی نیست. مردم نیز باید هفت خوان خود را بیابند و از آن بگذرند. در این رمان برای نخستین بار در ادبیات حماسی، مردم نیز هفتخوان دارند. باید با تاریکیهای خود رو در رو شوند و از آن بگذرند زیرا پیروزی جمشید در هر خوان، وابسته به گذر مردم از خوانِ دشوارِ خویش است و... مرجان فولادوند دانشآموخته دکترای ادبیات فارسی و پژوهشگر اساطیر ایران است.
از او چندین کتاب داستانی و غیر داستانی برای بزرگسالان، نوجوانان و کودکان منتشر شده است. بعضی از کتابهای او در فرانسه، ایتالیا، آلمان، نروژ، هلند و چین ترجمه و منتشر شدهاند. کتاب «آرش، حکایت تیرانداختن مرد قصهگو» از این نویسنده برنده دیپلم افتخار «IBBY» (دفتر بینالمللی کتاب برای نسل جوان) در سال ۲۰۱۶ نیوزیلند و چندین جایزه دیگر بوده است.
این نشست در ساعت پنج بعدازظهر دوشنبه نوزدهم تیرماه ۱۴۰۲ در مؤسسه فرهنگی و هنری ققنوس (راوی دوران) به نشانی: خیابان انقلاب، خیابان وصال شیرازی، کوچه شفیعی، پلاک ۱ برگزار میشود.
بخش هایی از جستار "آنکه می میرد، کی ست"
منتشر در مجله " سیاه مشق " بهار ۱۴۰۲
حسین رسول زاده
۰۰۰در چنین لحظه ای آنکه می میرد، لحظه مرگ را حس می کند و در "حال" قرار می گیرد؛ برای نخستین باردر لحظه ی حالِ ناب. به نظر آنچه را که تاکنون زندگی نتوانسته به او بدهد، مرگ به او ارزانی می دارد. این لحظه حالِ ناب، انسانِ محتضر را از بارِ گذشته - از زندگی، خاطره ها، رنج ها و شادی ها- رها می کند و بی هیچ افقی از آینده، او را در لحظه ای ناب - که نه پیشینی ست و نه پسینی- " قرار " می دهد. زیرا در حقیقت آنکه می میرد همین لحظه را از دست می دهد. بنابر این لحطه ای که به وسعت تمام زندگی اش از خود تهی می شود، همچون حالی ناب به او رخ می نماید و در همان لحظه نیز از کف می رود. مارکوس اورلیوس در " تاملات " اش بر آن بود هیچ فرقی نمی کند انسان سه هزار سال زندگی کند یا چند سال زیرا در هر حال آنچه از دست می دهد " همان زندگی ای است که در لحظه حال " دارد. او نمی تواند گذشته یا آینده را از دست دهد، " زیرا کسی نمی تواند چیزی را که ندارد از دست بدهد "
به گمان من آن لحظه حال، همان " دمی " است که فقط از آنِ اوست و او فقط باید این لحظه خاص را از دست ندهد و او فقط همین لحظه را از دست می دهد. او دمی را می دمد که باز نمی دمد.
این لحظه ناب، چنان نخستینگی ست که لحظه ای کاملا فردی است، اما چنان فردی که در تملک فرد نیز "قرار" نمی یابد، به زبان نمی آید.
🔻بیائید به دو داستان بلند از دو نویسنده بزرگ که هر دو در این "لحظه ناب" تامل کرده اند، سری بزنیم :
در داستان بلندی از چخوف با نام " اتاق شماره ۶" آندره یفیمیچ در آن واپسین، در می یابد به پایان رسیده است؛ " آندره یفیمیچ فهمید که ساعت آخر عمرش فرا رسیده است و به خاطر آورد که ایوان دمیتری و میخائیل آوریانیچ و میلیون ها نفر دیگر به ابدیت ایمان دارند. آیا او اکنون به این ابدیت می رسد؟ اما به وجه آرزوی وصال ابدیت را نداشت و شاید فقط برای یک لحظه در باره آن اندیشید، ناگهان گله ای از گوزن های بسیار زیبا و موزون که وصف آنها را شب قبل در کتابی خوانده بود از کنارش گذشت، سپس پیرزنی دست اش را با نامه ای سفارشی به سوی او دراز کرد. میخائیل آوریانیچ چیزی گفت. آنگاه همه چیز از نظرش ناپدید شد و آندره یفیمیچ برای ابد خود را فراموش کرد."
در داستان دیگری به قلم لئو تولستوی با عنوان " مرگ ایوان ایلیچ " ، ایوان در حال احتضار، محل درد را در جان اش می یابد و لمس می کند اما در نمی یابد " مرگ کجاست " ، می جوید و نمی یابد. " همه اینها فقط در یک لحظه اتفاق افتاد ولی معنا و مفهوم آن لحطه، استمرار یافت. برای حاضران، رنجِ جان دادن او دو ساعتِ دیگر ادامه داشت...کسی گفت تمام شد. او آن را شنید و در روح اش تکرار کرد. با خود گفت مرگ تمام شد، دیگر مرگی در کار نیست. نفش عمیقی کشید که دیگر نتوانست تمام کند، بدن اش را کشید و از دنیا رفت."
این هر دو داستان درنگی ست درخشان در آن " لحظه ناب سایش " ، اما به گمانم آنچه که روایت تولستوی را در جایگاهی فراتر قرار می دهد این است که تولستوی ، درست در آن لحظه ناب ، دوربین اش را از درون ایوان ایلیچ بیرون می کشد و به قول کاستیکا براداتان "مارا به فضای درونی مرگ او راه نمی دهد." و بدین ترتیب در حالی که تا کنون روایت ، درون ایوان ایلیچ را می کاوید ، به ناگاه خود را بیرون می کشد تا نشان دهد هرکس مرگ خود را می مرگد و هیچ کس را به مرگ دیگری راه نیست حتی اگر آن کس راوی دانای خود باشد. زبان خاموش می شود.مرگ تا زمانی وجود دارد که جان را نگیرد. آنگاه که به تجربه در می آید از سخن باز می ماند.ایوان ایلیچ درست آنگاه که می میرد ، مرگ را از دست می دهد: "مرگ،تمام شد. دیگر مرگی در کار نیست"، به تعبیر بلانشو "ما میمیریم، مگر در حال مردن."
🔻چرا فقط مرگ را تجربه ای یکهّ و تکین دانسته اند؟
در برابر هایدگر - که مرگ را امکانِ عدم ِ امکان دانسته - موریس بلانشو آن را " عدمِ امکانِ امکان" خوانده است. ما اساسا امکانی برای نیل به امکان مرگ نداریم زیرا آن که مرگ را تجربه می کند- به زعم من - زبان اش را از دست می دهد. او هیچگاه قادر به سخن گفتن از تجربه اش نخواهد بود... مرگ خاموشی زبان است. تجربه های دیگر - هر قدر هم تکین باشند- در زبان به سخن در می آیند. اما مرگ - همچون سپیده دمی که شمع را - زبان را خاموش می کندو خود را به رازی ناگشوده بدل می سازد.آنچه در باره مرگ گفته می آید از زبان مرگ نیست- که باید در زبان مردگان جاری شود- بلکه سخن زندگان است و زندگان نمرده اند. تنها آنکه می میرد می تواند با مرگ وارد گفتگو شود، آن را تجربه کند و خلع زبان گردد... تجربه مرگ مصادف است با خلع زبان.
@khialatesarzadeh
منتشر در مجله " سیاه مشق " بهار ۱۴۰۲
حسین رسول زاده
۰۰۰در چنین لحظه ای آنکه می میرد، لحظه مرگ را حس می کند و در "حال" قرار می گیرد؛ برای نخستین باردر لحظه ی حالِ ناب. به نظر آنچه را که تاکنون زندگی نتوانسته به او بدهد، مرگ به او ارزانی می دارد. این لحظه حالِ ناب، انسانِ محتضر را از بارِ گذشته - از زندگی، خاطره ها، رنج ها و شادی ها- رها می کند و بی هیچ افقی از آینده، او را در لحظه ای ناب - که نه پیشینی ست و نه پسینی- " قرار " می دهد. زیرا در حقیقت آنکه می میرد همین لحظه را از دست می دهد. بنابر این لحطه ای که به وسعت تمام زندگی اش از خود تهی می شود، همچون حالی ناب به او رخ می نماید و در همان لحظه نیز از کف می رود. مارکوس اورلیوس در " تاملات " اش بر آن بود هیچ فرقی نمی کند انسان سه هزار سال زندگی کند یا چند سال زیرا در هر حال آنچه از دست می دهد " همان زندگی ای است که در لحظه حال " دارد. او نمی تواند گذشته یا آینده را از دست دهد، " زیرا کسی نمی تواند چیزی را که ندارد از دست بدهد "
به گمان من آن لحظه حال، همان " دمی " است که فقط از آنِ اوست و او فقط باید این لحظه خاص را از دست ندهد و او فقط همین لحظه را از دست می دهد. او دمی را می دمد که باز نمی دمد.
این لحظه ناب، چنان نخستینگی ست که لحظه ای کاملا فردی است، اما چنان فردی که در تملک فرد نیز "قرار" نمی یابد، به زبان نمی آید.
🔻بیائید به دو داستان بلند از دو نویسنده بزرگ که هر دو در این "لحظه ناب" تامل کرده اند، سری بزنیم :
در داستان بلندی از چخوف با نام " اتاق شماره ۶" آندره یفیمیچ در آن واپسین، در می یابد به پایان رسیده است؛ " آندره یفیمیچ فهمید که ساعت آخر عمرش فرا رسیده است و به خاطر آورد که ایوان دمیتری و میخائیل آوریانیچ و میلیون ها نفر دیگر به ابدیت ایمان دارند. آیا او اکنون به این ابدیت می رسد؟ اما به وجه آرزوی وصال ابدیت را نداشت و شاید فقط برای یک لحظه در باره آن اندیشید، ناگهان گله ای از گوزن های بسیار زیبا و موزون که وصف آنها را شب قبل در کتابی خوانده بود از کنارش گذشت، سپس پیرزنی دست اش را با نامه ای سفارشی به سوی او دراز کرد. میخائیل آوریانیچ چیزی گفت. آنگاه همه چیز از نظرش ناپدید شد و آندره یفیمیچ برای ابد خود را فراموش کرد."
در داستان دیگری به قلم لئو تولستوی با عنوان " مرگ ایوان ایلیچ " ، ایوان در حال احتضار، محل درد را در جان اش می یابد و لمس می کند اما در نمی یابد " مرگ کجاست " ، می جوید و نمی یابد. " همه اینها فقط در یک لحظه اتفاق افتاد ولی معنا و مفهوم آن لحطه، استمرار یافت. برای حاضران، رنجِ جان دادن او دو ساعتِ دیگر ادامه داشت...کسی گفت تمام شد. او آن را شنید و در روح اش تکرار کرد. با خود گفت مرگ تمام شد، دیگر مرگی در کار نیست. نفش عمیقی کشید که دیگر نتوانست تمام کند، بدن اش را کشید و از دنیا رفت."
این هر دو داستان درنگی ست درخشان در آن " لحظه ناب سایش " ، اما به گمانم آنچه که روایت تولستوی را در جایگاهی فراتر قرار می دهد این است که تولستوی ، درست در آن لحظه ناب ، دوربین اش را از درون ایوان ایلیچ بیرون می کشد و به قول کاستیکا براداتان "مارا به فضای درونی مرگ او راه نمی دهد." و بدین ترتیب در حالی که تا کنون روایت ، درون ایوان ایلیچ را می کاوید ، به ناگاه خود را بیرون می کشد تا نشان دهد هرکس مرگ خود را می مرگد و هیچ کس را به مرگ دیگری راه نیست حتی اگر آن کس راوی دانای خود باشد. زبان خاموش می شود.مرگ تا زمانی وجود دارد که جان را نگیرد. آنگاه که به تجربه در می آید از سخن باز می ماند.ایوان ایلیچ درست آنگاه که می میرد ، مرگ را از دست می دهد: "مرگ،تمام شد. دیگر مرگی در کار نیست"، به تعبیر بلانشو "ما میمیریم، مگر در حال مردن."
🔻چرا فقط مرگ را تجربه ای یکهّ و تکین دانسته اند؟
در برابر هایدگر - که مرگ را امکانِ عدم ِ امکان دانسته - موریس بلانشو آن را " عدمِ امکانِ امکان" خوانده است. ما اساسا امکانی برای نیل به امکان مرگ نداریم زیرا آن که مرگ را تجربه می کند- به زعم من - زبان اش را از دست می دهد. او هیچگاه قادر به سخن گفتن از تجربه اش نخواهد بود... مرگ خاموشی زبان است. تجربه های دیگر - هر قدر هم تکین باشند- در زبان به سخن در می آیند. اما مرگ - همچون سپیده دمی که شمع را - زبان را خاموش می کندو خود را به رازی ناگشوده بدل می سازد.آنچه در باره مرگ گفته می آید از زبان مرگ نیست- که باید در زبان مردگان جاری شود- بلکه سخن زندگان است و زندگان نمرده اند. تنها آنکه می میرد می تواند با مرگ وارد گفتگو شود، آن را تجربه کند و خلع زبان گردد... تجربه مرگ مصادف است با خلع زبان.
@khialatesarzadeh
Telegram
attach 📎
تنها تفاوت بین قدیس و گناه کار این است که، هر قدیسی گذشتهای دارد،
و هر گناهکاری آیندهای...
#اسکار_وایلد
@khialatesarzadeh
و هر گناهکاری آیندهای...
#اسکار_وایلد
@khialatesarzadeh