Forwarded from دراماگ
غم، ساعت پنج صبح خِرَت را میگیرد. میچسبانَدت سینهی دیوار. مینوشدت، میپوشدت، در تو فرو میرود و بعد از آن همه چیز آبیست. اتاق آبی. پنجره آبی. لباسهای تلنبار شده روی تخت آبی. خمیردندان مچاله شده آبی. «راستی، با توام، خمیردندان مچاله شده! خالی بودن و تقلا کردن برای تمام نشدن چه مزهای میدهد؟ نعنا؟ پس ما چرا تلخ میشویم و مزهی آهن میدهیم؟ و با هر تقلا، موزهی آه میشویم؛ طولانی و کوتاه و آبی و خاکستری.»
باید بخوابم. هرجور شده. اگر بگذارد غم. که ساعت پنج صبح خِرَت را میگیرد.
باید بخوابم. هرجور شده. اگر بگذارد غم. که ساعت پنج صبح خِرَت را میگیرد.
زمان که میگذره، منم صبر میکنم، اندکی عادت. گیج و سرگردان. گاهی لبریز از کلافگی و خشم. همواره غصهمند. این جای خالی رو هرلحظه به دوش میکشم و میرم جلو. اما میدونی چه چیزی از دست میره تو وجودم و زندگی کم کم چه طعمی پیدا میکنه برام؟ زمان کاش میتونست این رو هم حل کنه.
خیلی دور، خیلی نزدیک
هرچقدر هم از راه افتادن و در ادامه روبهرو شدن با شگفتیهای مسیر برات بگم نمیتونم بلندت کنم، تا در درونت چیزی تغییر نکرده که بلندت کنه. فقط برات امیدوارم زودتر بتونی بلند شی.
یهروز بلند میشم یهچیزی یهکوچولو درونم تغییر کرده، یا درواقع جابهجا شده. یکم کار رو پیش میبرم، یکم کتاب میخونم، یکم عکاسی، یکم این، یکم اون. یکم بالای چاه تاب بازی میکنم. بقیهی روزها بلند میشم، همهچی عین قبله. من ته چاه نشستم، دارم بالا رو نگاه میکنم.
تماماً این نیست که تو بلند شی و حرکت کنی و تنها رو پای خودت بری جلو. نیاز داری این وسط یهچیزایی دستت رو بگیره، یهآدمهایی، یهاتفاقهایی. اگه چیزی نباشه دستت رو بگیره، بعد دو قدم افتادی.
Forwarded from WITHBOB 📷
معتقد بود عکاسی اساسا یک “موضوع شخصی است، تمنای یافتن حقیقت درونی” میگفت در لحظه ثبت عکس، آنچه افشا میشود روح شماست!
#Inge_Morath
#Inge_Morath
خیلی دور، خیلی نزدیک
به یه گربه نیاز دارم.
یا به عنوان یک گربه به سرپرستی گرفته بشم.
میدونم اشتباهی این وسط وجود داره. اما دقیق نمیدونم چیه؛ و کاش قدمهام تو این حیران در راستای درست کردنش باشه.
در سوشالمدیا همهچی زیبا بهنظر میرسه. حتی چنل یا صفحهای که محتوای غمگینی به اشتراک میذاره. چون از دور به تماشا نشستیم. شاید نسبت به زندگی خودمون هم گاهی باید دور بشینیم. اونوقت شاید قدری بهتر به نظر اومد. نه؟
میبینی اسماعیل؟ میبینی خندههایش را که به یاد دارند؟ مهربانیها و قلب رئوفش را که در خاطرشان مانده؟ میبینی؟
نمیدانم آنجا، پس از مرگ، بهکارش میآید یا نه. نمیدانم بعدی وجود دارد یا نه. نمیدانم میبیند یا نه. اما پیش از مرگ را میدانم. اکنونی که هستم و معنای حضور را میچشم میدانم. میدانم که انسان نیاز دارد به بودن در یاد دیگری. نیاز دارد بداند که هست. نیاز دارد بشنود مهربانیهایش، محبتش، توجه و معرفتش را آدمها میفهمند. نیاز دارد دیده شود بودنش. آدمیزاد زمانی زندهست که وقتی نور تابید بر وجودش، بازتابش چشم آدمی دیگر را بگیرد.
وقتی هست، حواسمان به بودنش هست؟
نمیدانم آنجا، پس از مرگ، بهکارش میآید یا نه. نمیدانم بعدی وجود دارد یا نه. نمیدانم میبیند یا نه. اما پیش از مرگ را میدانم. اکنونی که هستم و معنای حضور را میچشم میدانم. میدانم که انسان نیاز دارد به بودن در یاد دیگری. نیاز دارد بداند که هست. نیاز دارد بشنود مهربانیهایش، محبتش، توجه و معرفتش را آدمها میفهمند. نیاز دارد دیده شود بودنش. آدمیزاد زمانی زندهست که وقتی نور تابید بر وجودش، بازتابش چشم آدمی دیگر را بگیرد.
وقتی هست، حواسمان به بودنش هست؟
حتی تراپیستم نمیگه بپذیر، میگه صبر کن و در راستاش تلاش کن. اما من میخوام بپذیرم و جلو برم. حداقل برای مدتی که ناچارم به صبر. در واقع به قول پونه مقیمی میخوام تلاش کنم برای شکست این آرزوی همواره همراه. و این یعنی صرف کردن نیروی بیشتر. ضعیفتر شدن؛ بیفایده و اشتباه. این میل زیاد، این تمنای برطرف شدن نیازم که در وجودم ایجاد شده رو کاش بتونم مدیریتش کنم.
پرسیدم: ببخشید شما تلاشی براش کردید؟
گفت: نه.
شما تلاش کردید؟
نه. خودش اتفاق افتاد.
شما چطور؟!
نه. من حتی بهش فکر هم نکردم!
ولی برای من انقدر اتفاق نیوفتاد که حالا مدام دارم بهش فکر میکنم.
گفت: نه.
شما تلاش کردید؟
نه. خودش اتفاق افتاد.
شما چطور؟!
نه. من حتی بهش فکر هم نکردم!
ولی برای من انقدر اتفاق نیوفتاد که حالا مدام دارم بهش فکر میکنم.