چقدر اینروزها نیاز دارم به شنیدنِ «تنها نیستی، من پیشتم.» و ندارمش.
اینکه یکنفر در سایهی محبت و توجه و حمایتها زندگی میکنه و جلو میره و یکی در تنهایی کامل، به این معنی نیست که اون دوست داشتنیه و تو نیستی. همش یک جبره، شبیه اینکه به یک نفر سرطان داده و به یک نفر سلامتی. این وضعیت هم کار اونه. یک فشار روانی عجیب.
بخشیدنت سخته وقتی جونی برام نمونده و تو تبر میزنی با استدلال ناآگاهی. سخته.
خیلی دور، خیلی نزدیک
میبینی اسماعیل؟ میبینی خندههایش را که به یاد دارند؟ مهربانیها و قلب رئوفش را که در خاطرشان مانده؟ میبینی؟ نمیدانم آنجا، پس از مرگ، بهکارش میآید یا نه. نمیدانم بعدی وجود دارد یا نه. نمیدانم میبیند یا نه. اما پیش از مرگ را میدانم. اکنونی که هستم…
من این متن رو با یک نگاه دیگه نوشتم و کلا حاصل بهنظرم شد یهچیز دیگه. همونی که همه میگن؛ تا وقتی هست بهش توجه کنید و فلان. ای بابا. نمیخواستم اینو بگم. خیلی تکراریه.
Forwarded from مغموم
بچهها. آدمهای نمکنشناس زندگیتون رو بگا میدن. اینطوری که شما هرکاری واسهشون کردین رو نادیده میگیرن و دائم طلبکارن. قضیه اونجایی خندهدار میشه که وقتی بخاطر حفظ روانتون حذفشون کردین، طوری وانمود میکنن که شما همهچی رو خراب کردین و اونها خوبِ قصه بودن! تا دیر نشده، ازشون فرار کنید.
آدمی که اشتباه خودش رو میپذیره و بدون اوردن هیچ توجیهی، عذرخواهی میکنه رو باید گذاشت رو تخم چشم!
Forwarded from آقایمیم!
اگه یه بار دیگه برگردم به بچگیام؛ همون وقتی که عصبی میشدم میرفتم سر کشو لباسام و همرو جمع میکردم مینداختم تو کیف مدرسم، راس راسکی میرفتم و هیچوقت برنمیگشتم.
وقتی آدم درست دیدی سعی کن از دستش ندی. تلاش بیهوده نکن که آدم اشتباهی رو با نادیده گرفتن رفتارهاش درست ببینی.
Forwarded from من یافارم|
اون فشاری که حین بغل داده میشه، در واقع القاء احساساتی هستن که هیچ جوره نتونستی ابرازشون کنی.
یکی روبروت قرار میگیره که تو رو از خوبیهات پشیمون نمیکنه و قدرت رو میدونه. بالاخره میاد.
این جمله رو چندینبار شنیدم. «خداروشکر کن همین اولش فهمیدی، جدا شدی ازش.» من حقیقتاً از شنیدن این جمله خستهم. از اینکه کلی آدم هست و رهاش کن که باهات چه رفتارهایی کرد. چرا باید همیشه و همواره خدا رو شکر کنم برای اینکه از آدمهای سمیای عبور کردم و بهموقع فهمیدم چقدر آسیب زنندهن تا قبل اینکه بیشتر روانم رو مورد عنایت قرار بدن؟ چرا یکبار نباید بهخاطر اومدن آدم درستی در زندگی و کنارم خدا رو شکر کنم؟ خوشحال باشم برای اینکه چقدر خوبه که همراهی این آدم رو دارم، نه اینکه زودتر فهمیدم و رها کردم و کمتر آسیب دیدم. همیشه شُکر برای اینکه جا خالی دادم از سنگهای بزرگی به طرفم پرتاب میشد و بهجای اینکه کمرم بشکنه، دستم شکست؟ که البته قلبمه که هربار میشکنه و دردش هربار زیاده و دیگه چیزی ازش نمونده؛ چرا یکبار فرصت شکرِ از ته دل برای اینکه چه نوری اومده تو تاریکی لحظههام، بهم داده نمیشه؟ من حقیقتاً از این جمله و جا خالی دادن خستهم.