خیلی دور، خیلی نزدیک
738 subscribers
49 photos
8 videos
89 links
یه چیزهایی هست که نمی‌دونی.


https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-1114307-bAvVjIq
Download Telegram
یه‌چیزی شنیدم پرت شدم به یه‌‌موقعیت تو بچگی؛ چقدر عجیبه زندگیم.
من از حرف تکراری متنفرم. بعد آدم‌های این خونه وقتی کنار هم جمع می‌شن مطلقاً، تاکید می‌کنم مطلقاً، حرف‌های تکراریِ صدساله باهم می‌زنن. حالا اینکه اعتقادات و دیدشون به مسائل چقدر با من فاصله داره و متفاوته رو نادیده بگیریم!
حضورت رو تو زندگیم کم دارم.
دختر روبرویم قرار گرفت. بلند شدم، در سکوت به هم دست دادیم و بعد سلام کردم. جواب داد، نشست و باز سکوت شد. سرم را پایین انداختم، اندکی به فنجان قهوه‌ام نگاه کردم، دستم را جلو بردم و با انگشت‌ها کمی جابه‌جایش کردم. سرم را بالا آوردم، او هم سرش را پایین انداخته بود، متوجه من که شد صورتش را طرفم کرد به چشمانم نگریست و لبخند زد. لبخندش شیرین بود. حس امنیت می‌داد. حس آشنایی. انگار بویی هم داشت. مثلا بوی نرگس. من هم لبخند زدم و بعد نگاهم را دزدیدم. خجالت کشیدم. معمولاً در این جور موقعیت‌ها معذب می‌شوم. مخصوصاً زمانی که مثل حالا، نسبت به آدم مقابلم حس خوبی داشته باشم. دوباره آرام مردمک چشمانم را بالا بردم و نگاهش کردم. سرش را پایین انداخته بود و به فنجان قهوه نگاه می‌‌کرد. موقعیت خوبی بود تا سر صحبت را باز کنم. البته معمولاً این را زمانی می‌گویند که هردو طرف می‌خواهند صحبت کنند، حالا فقط من بودم که می‌خواستم حرف بزنم. دهانم را آرام و با کمی ترس باز کردم و اولین کلمه را بر زبان آوردم. او که می‌آمد، بقیه‌ی کلمات هم پشت بندش یکی یکی می‌آمدند. گویی کلمه‌ی اول بزرگ قبیله‌ی‌شان بود. با پیش قدم شدنش، آن‌ها هم اعتماد به نفس پیدا می‌کردند جلو بیایند. گفتم: شما خوبین؟ سرش را بالا آورد، نگاهم کرد، با همان لبخند شیرین و گفت: خوبم. شما خوبید؟ با لحنی آرام‌تر از قبل جواب دادم: بله، خوبم. و نگاهم را دوباره برای اندکی پایین انداختم. گفت: نمی‌خواهید شروع کنید؟ نگاهش کردم، گفتم: اوهوم. می‌خوام شروع کنم. گفت: پس بگید. حس خوبی گرفتم. انگار این یادآوری که می‌خواهد مرا بشنود از سویش برایم لازم بود. گفتم:

#کتابی_که_چاپ_نشد
نیاز به حس دوست داشتن دارم. هیچ‌وقت قلبم خالی نبوده و تجربه‌ی تازه و غریبیه.
چیزی که یک عمر اسم حساسیت روش می‌ذاشتم و می‌ذارم یک طرح‌واره‌‌ست.
Forwarded from That’s all folks!
فکر می‌کنم وقتی کسی نیست باهاش حرف بزنم نویسنده‌ی بهتری‌ام. اما خودم همصحبت خوب رو به نوشتن خوب ترجیح می‌دم. در مورد نوشتن هیچ جاه‌طلبی‌ای ندارم. طبق معمول هم نمی‌دونم باید بگم متاسفانه یا خوشبختانه.
این شرایط حس یک انفرادی رو برات می‌سازه.
مثل یک قلاب وضعیت موجود گیرم می‌ندازه و بیرون از آب نمی‌کشه، می‌ندازتم ته اقیانوس.
زندگی سخت آدم رو قوی نمی‌کنه، آدم رو پیر می‌کنه.
کاش حرف‌های مامان راست باشه.
خیلی مهمه که خوبی‌هات دیده بشه. نه فقط استفاده بشه.
همیشه درد زیاد پذیرش رو سخت می‌کنه.
قضیه، خونه‌ی خوب و ماشین خوب و امکانات خوب نیست. تمام قضیه داشتن همراه خوبه.
Forwarded from 12:21
باید بتونی از دل هرچیزی معنایی دربیاری و یا معنایی ببخشی وگرنه همه سراسر بی‌معنایی ست.
هنر چیز عجیبیه.
چقدر این‌روزها شنیدنِ «می‌دونم سخته. می‌فهممت» نیازمه. و حس خوب می‌ده بهم.