Forwarded from کامران ولش کن
ولی چشم قهوهای توی نور آفتاب خیلی زیباست.
امروز بهم گفت خودت حرفهای درست میزنی دیگه همیشه. خودت قشنگ میدونی. من چیکار میتونم بکنم آخه. گفتم قرار نیست کاری کنی، صرفاً تعریف میکنم برات، بشنوی. گفت آخه هی میگی، من نمیتونم برات کاری کنم، عصبانی میشم کاری از دستم برنمیاد.
یهچیزایی که آدم فکر میکنه گفتنش بیهودهست شاید حرفی باشه که آدم مقابل اتفاقاً به شنیدنش نیاز داره.
یهجاهایی تو رفتار اشتباهی نکردی، فقط اونقدری که آدم مقابلت هم به همراهی تو نیاز داشته براش نبودی. اون همواره نقش همراه رو پررنگ برات ایفا کرده و زمانهای حال بدش اون همراهی رو متقابلا نگرفته. آدمها خسته میشن. هیچکس منبع عظیم انرژی مثبت و الههی امید نیست. هرکدوم تو میدون جنگ خودمون درحال نبردیم و زمانی که همراهی خوبی دیدیم از کسی، باید حواسمون باشه این حقیقت رو فراموش نکنیم. اون آدم هم داره درد میکشه و مثل تو خستهست. حالا که با این حال داره تلاش میکنه روحیهت رو حفظ کنی و یهجاهایی با زدن حرفهای درست و یهجاهایی گوش شنوا بودن سبکت کنه، به این معنا نیست که خودش از اینها تامینه. خودش هم نیاز داره. متقابلاً همراه باشیم.
یهجاهایی یهنقطه عطفهایی پیش میاد که انگار یه در بستهای تو ذهنت باز میشه. دیدت تغییر میکنه. میفهمی چی به چیه. امشب، این ساعت برای من یکی از اون نقطه عطفها شد گمونم. کاش شده باشه.
نتیجهی تمام فکر کردنها، تراپی رفتنها، اشتباه کردنها، مطلع شدنها، یهو یهجا تو یهموقعیت برات ظهور پیدا میکنه.
وضعیت روانیم مثل آدمیه که به تازگی طلاق گرفته، نمیدونه وضعیت بچهش چی میشه و اصلا درصورت رضایت دادن پدرش میتونه از پس نگهداریش بربیاد یا نه. ازش دور بمونه، این فاصله و نگرانی رو چیکار کنه. موعد اجاره خونهش یههفته دیگه سر میرسه و با مدیر دعواش شده و کارش رو هواست. خونهی پدری هم امکانش نیست برگرده. میبینی فشار رو؟
Forwarded from مغموم
یه روزهایی از شب قبلش کثافت شروع شده و هر کاری هم کنی تا آخرش باز حالت بده و از همهی جهان متنفری.
کار رو بالاخره امروز تا یهجایی پیش بردم. بیشتر از روزهای پیش و شبیه به روال سابق. اینجا مینویسم تا یادم باشه کارهایی که انجام میدم رو ببینم!