بهش گفتم: دلم میخواست من هم جزو همان آدمهایی بودم که میگویند من هیچوقت به تنهایی فکر نکردم و برایم مسئله نبوده.
#کتابی_که_چاپ_نشد
#کتابی_که_چاپ_نشد
نمیدانم ستایش شدن توسط آدم موردعلاقهات چه طعمی دارد. لابد خیلی شیرین است. البته زمانی میدانستم، اکنون از یادم رفته.
#کتابی_که_چاپ_نشد
#کتابی_که_چاپ_نشد
دختر روبرویم قرار گرفت. بلند شدم، در سکوت به هم دست دادیم و بعد سلام کردم. جواب داد، نشست و باز سکوت شد. سرم را پایین انداختم، اندکی به فنجان قهوهام نگاه کردم، دستم را جلو بردم و با انگشتها کمی جابهجایش کردم. سرم را بالا آوردم، او هم سرش را پایین انداخته بود، متوجه من که شد صورتش را طرفم کرد به چشمانم نگریست و لبخند زد. لبخندش شیرین بود. حس امنیت میداد. حس آشنایی. انگار بویی هم داشت. مثلا بوی نرگس. من هم لبخند زدم و بعد نگاهم را دزدیدم. خجالت کشیدم. معمولاً در این جور موقعیتها معذب میشوم. مخصوصاً زمانی که مثل حالا، نسبت به آدم مقابلم حس خوبی داشته باشم. دوباره آرام مردمک چشمانم را بالا بردم و نگاهش کردم. سرش را پایین انداخته بود و به فنجان قهوه نگاه میکرد. موقعیت خوبی بود تا سر صحبت را باز کنم. البته معمولاً این را زمانی میگویند که هردو طرف میخواهند صحبت کنند، حالا فقط من بودم که میخواستم حرف بزنم. دهانم را آرام و با کمی ترس باز کردم و اولین کلمه را بر زبان آوردم. او که میآمد، بقیهی کلمات هم پشت بندش یکی یکی میآمدند. گویی کلمهی اول بزرگ قبیلهیشان بود. با پیش قدم شدنش، آنها هم اعتماد به نفس پیدا میکردند جلو بیایند. گفتم: شما خوبین؟ سرش را بالا آورد، نگاهم کرد، با همان لبخند شیرین و گفت: خوبم. شما خوبید؟ با لحنی آرامتر از قبل جواب دادم: بله، خوبم. و نگاهم را دوباره برای اندکی پایین انداختم. گفت: نمیخواهید شروع کنید؟ نگاهش کردم، گفتم: اوهوم. میخوام شروع کنم. گفت: پس بگید. حس خوبی گرفتم. انگار این یادآوری که میخواهد مرا بشنود از سویش برایم لازم بود. گفتم:
#کتابی_که_چاپ_نشد
#کتابی_که_چاپ_نشد