خیلی دور، خیلی نزدیک
1.2K subscribers
90 photos
8 videos
102 links
یه چیزهایی هست که نمی‌دونی.





.
تبلیغ، تبادل، حمایت نداریم.
https://t.me/BluChtBot?start=63a2ac02b8dfab8e8546
Download Telegram
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
قربون غمت.
زندگی بالا و پایین می‌شه. فعلا من چندساله تو این پایینش دارم ساییده می‌شم.
حس مثبت چیز عجیبیه.
عاقل شدن از سکس هم‌ لذت‌بخش تره.
خیلی دور، خیلی نزدیک
دیدی گفتم زندگی مجموعه‌ای از «کی فکرشو می‌کرد؟»هاست؟
الآن شده چهار سال که یه‌ «کی فکرشو می‌کرد» زندگی‌م رو عوض کرده. دو هفته‌ست ذهنم دوباره درگیرش شده. انقدر تلخ و عجیبه که بعد از اون، ذهنم از امید به اتفاق افتادن هر «کی فکرشو می‌کرد‌»‌ مثبتی تهی شده.
بستگی داره با چه دیدی به موضوع نگاه می‌کنی. ممکنه با یه‌ دید مریض خودت رو یا شرایط رو خیلی سمی ببینی. اما با یه‌ دید منطقی مسئله از خیلی از اون تاریکی‌هایی که می‌دیدی پاک بشه. اگر به دیدمون مطمئن نیستیم، باید گستره‌ی دیدمون رو بزرگ کنیم.
مقایسه روانت رو می‌گاد.
یه چیزایی هستن که یه‌جاهایی دلیله، یه‌جاهایی توجیه. خیلی مهمه که جای این‌ها رو باهم اشتباه نکنی.
Forwarded from The bear that I am (Peyvand)
تكليفت كه روشن باشه مغزت خاموشه.
Forwarded from مغموم
حس می‌کنم هیچی دیگه واقعی نیست. نمی‌تونم باور کنم حرف‌هایی که می‌شنوم از حس‌ اطرافیانم نسبت بهم همونیه که تو دل‌شون هم هست. از طرفی توان و حوصله‌ی فهمیدن‌ش رو هم ندارم. کاش ویژگی‌های آدم‌ها روشون نوشته شده بود، اون وقت هرکسی می‌دونست تکلیف‌ش با طرف مقابل‌ش چیه!
این شرایط تخمی و رو مخ هم تموم می‌شه. ممکنه بهتر نشه، اما تموم می‌شه.
آدم تو زندگی نیاز داره کسی حواسش بهش باشه.
چقدر چیز مونده که باید یاد بگیرم.
نمی‌دانم ستایش شدن توسط آدم موردعلاقه‌ات چه طعمی دارد. لابد خیلی شیرین است. البته زمانی می‌دانستم، اکنون از یادم رفته.

#کتابی_که_چاپ_نشد
احساس می‌کنم از همه‌چی خیلی دورم.
احساس می‌کنم تموم شدم.
روبروی هم می‌نشینیم، چشم‌هایمان را به هم می‌دوزیم، شروع می‌کنیم به صحبت. اندکی ابتدا از فضای کافه می‌گوییم و بعد سفارش‌مان را به ویتر می‌دهیم و دوباره به هم چشم می‌دوزیم. حرف‌ها می‌آیند و ادامه پیدا می‌کنند و از این موضوع به موضوع بعدی.
معمولا موضوع بحث پیرامون آدم‌ها طولانی‌تر می‌شود. بی‌وفایی‌شان، دور افتادن از نزدیک‌ها، تمام شدن رابطه‌ها، کدورت‌ها، شیرینی‌ها، سختی شروع ارتباط‌های تازه، تنهایی؛
تنهایی‌ای که هرلحظه همراه‌مان است و میزان صمیمیت‌ بین‌مان از شدت حس کردنش کم می‌‌‌کند. من تنهام، او تنهاست و حالا اندکی از زمان عمر در حال گذرمان را به هم اختصاص داده‌ایم تا تنهایی‌مان را کمتر حس کنیم. تا از تنهایی‌مان سخن بگوییم. اما هیچ‌کس نمی‌گوید. نه من، نه او. سخت‌مان است. می‌ترسیم درک نشویم، می‌ترسیم قضاوت شویم. البته من حس می‌کنم او مرا درک کند. تنها آدمی که فکر می‌کنم ممکن است درکم کند به نظرم اوست. اما او را نمی‌دانم. هردو انگار از برداشتن قدم اول و فاصله را کم کردن می‌ترسیم. دوست داشتیم نزدیک بودیم، شاید جایی میان دلمان می‌خواهیم که نزدیک شویم، اما می‌ترسیم. هردو تجربه‌ی برداشتن این قدم و نرسیدن به نزدیکی را داریم. حالا خسته‌ایم و اجتناب می‌کنیم.
دوریِ میان‌مان مقابل چشمانم است. عادت ندارم به دوستی‌های دور. عادت ندارم به ارتباط‌‌های این‌چنینی. معنایش برایم نامفهوم می‌شود و متاسفانه گاهی حتی بیهوده برایم تعبیر می‌شود. اما دوریم. بزرگ شده‌ایم و این دوری برای من شده طعم ارتباطات بزرگسالی. ارتباطاتی که از روی نیاز آغاز می‌شود و شکل می‌گیرد، دست‌ها به هم نزدیک می‌شود اما جان‌ها از هم دور است.
جانم مملوء از حس تنهایی‌ست. انقدر این حس طولانی و کهنه شده که رفتنش حالا برایم شده تمثیل یک رویا. احساس می‌کنم هیچ وقت از شدتش کم نمی‌شود. هیچ‌وقت آدمِ من نمی‌رسد. برسد هم لابد باز من آدم او نیستم و خلاصه آدمِ هم نمی‌شویم. چه بگویم؛ خسته‌‌‌م. جلسات تراپی، فکر مثبت و هیچ‌چیز انگار فایده ندارد. میان این احساس دارم آرام آرام جان می‌دهم.
بلدم قیدش رو بزنم‌. بلدم‌ و می‌زنم.
بوی رفتارها خیلی مهمه.