این همه حرص خوردن سر این داستان و زیادی خواستن پیرم میکنه و همهچی رو بدتر میکنه.
آدمها یهنوای پنهانی دارن انگار که میگه: مرا از دور تماشا کن، من از نزدیک آدم نیستم.
پیش تراپیستم که میرم برای گفتن یهسری حرفها میشم تعبیرِ «گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم، چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی.» تا میبینمش یهجوری آروم میشم که میگم ولش کن این حرفهای تکراری رو.
واقعاً ناراحت میشم برای ارتباطهایی که میتونست گرم و ادامهدار بشه اما به سادگی رها شد.
من زمانهایی که میرم هم بعد رفتنم، گاهی موندن و ساختن رو تصور میکنم.
خب حالا که دارم دوتا کتاب همزمان میخونم و فاز نویسندگیم گُل کرده و جوگیر شدم میخوام یهسری نوشتههای کوتاه چند خطیم رو با هشتگ کتابی که چاپ نشد اینجا براتون بنویسم. باشد که همگی رستگار شویم.
بهش گفتم: دلم میخواست من هم جزو همان آدمهایی بودم که میگویند من هیچوقت به تنهایی فکر نکردم و برایم مسئله نبوده.
#کتابی_که_چاپ_نشد
#کتابی_که_چاپ_نشد
اگه تو یه زمان حساس به فکرم باشی، حتی اگر فقط یکبار باشه، تو رو برام از بقیه جدا میکنه.
یکی از بُردهای زندگی اینه که آدمی که به واسطهی احساساتت برات با بقیه فرق داره، بعد از شناخت و ارتباط هم همچنان تو همون جایگاه برات بمونه.
Forwarded from دوات
عشق یعنی من برات قلاب میگیرم،
تو میری بالا و دستم رو میگیری.
تو میری بالا و دستم رو میگیری.
Forwarded from دوات
دیدی گفتم زندگی مجموعهای از «کی فکرشو میکرد؟»هاست؟
Forwarded from مغموم
اینطوری نیست که تو یه لحظه اتفاق بیفته. یه پروسهی طولانیه که تو اعتماد میکنی، آدمها به مرور از بین میبرنش و طنابی که خودشون واسهت فرستادن تا بیای بالا شل میشه و یه روز یهو سقوط میکنی! و بعد از اون باورهاتو از دست میدی و هرکسی هرکاری هم بکنه دیگه نمیتونی یه خوشخیال ساده باشی و طنابشو بگیری بری بالا.
کاش فارغ از تمام اتفاقات الآن میومدم سرم رو میذاشتم رو بازوت، چشمام رو میبستم و فقط همین که هنوز هستی آرومم میکرد. باوجود اینکه چقدر فاصله افتاده بینمون.
دچار شک شده بودم. تو آینه به خودم نگاه کردم، یه آدمی رو درونم دیدم که حواسش هست. خوب حواسش هست ازم مراقبت کنه و از هیچ خط قرمزی عبور نمیکنه.