🍈🍊خاطره باضیا🍂🍁
728 subscribers
23.3K photos
13.6K videos
830 files
11.6K links
🍃به توکـل نام اعظمت🍃
ارتباط باما☎️
https://t.me/HarfBeManBOT?start=Ch_At_bDlzUE1DREpQTDN5dG5hK0lxOXBDUT09
📱اینستاگرام
@mina_khaterehbaziya0
تاسیس کانال99/6/9
https://t.me/twiterrziyae
#ضیاران_۳۱۱۸🎫
Download Telegram
مانده‌ام کاشان.مانده‌ام تا بروم کوچه‌های قدیمی و راه بروم و عکاسی کنم.کاشان را اینجور دوست دارم.کوچه‌هایش را و دیوارهای گلی که برایم قصه می‌گویند.کاشان برایم کودکی و جوانی است.خودم را می‌بینم که تند از دبیرستان برمی‌گردم یا چادر گلدار به سر دارم به دبیرستان می‌روم و خواب امانم را بریده و با خودم حساب می‌کنم چند وقت دیگر خواهم توانست راحت بخوابم.نمی‌شود.می‌خواهم بروم مسجد آقا بزرگ نمی‌دانم کی باز است و کی نیست و باید چادر سر کرد یا نه که من نمی‌توانم سرم کنم و...همشهری‌ها ادرس کوچه‌های قدیمی و کاه‌گلی را برایم بنویسید خدا را چه دیدی شاید جایی همدیگررا دیدیم و به یاد آوردیم مهربانی چقدر زیباست.پ.ن عکس مسجد جامع (مسجد جمعه) محله‌ی میدان کهنه.

#کاشان_گردی

#پست
#شهره_احدیت
#سیدعلی_ضیا
#خاطره_باضیا

📆1403/01/09🪙

#khaterehbaziya0 🪙
@khaterehbaziya0 🪙
@aliziyaoriginal🪙
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
#کاشان_گردی ۱
رفتم به دیدن مسجد آقا بزرگ.من توی شبستان و راهرو و حیاط انجا بزرگ شده‌ام.هنوز رویاهایم پر از دویدن دخترکی تپل است که می‌خواهد در شیطنت از پسرها کمتر نباشد. وارد که شدم دو خانم پیش اهمدند که باید چادر بگذاری.
_برای من سخته چادر با عصا.می خوام عکاسی کنم.
_ مگه مجبوری عکاسی کنی؟
_دوست دارم.
چادر را سرم کردم و با زحمت راه افتادم توی راهروها تا رسیدم به پله‌هایی که روزگاری از آن پایین می‌رفتم تا اکرم را ببینم(عکس ۳) اگر رمان گورچین را خوانده باشید صفا در کودکی عاشق دختری است به اسم اکرم. پدربزرگ اکرم خادم مسجد بود و اکرم رفیق من.
مقبره‌ی نراقی‌ها را رد کردم و رسیدم به چاه عریضه‌ی امام زمانی که زمان کودکی ما مرسوم نبود و حالا درش بسته شده بود.شبستان به زیبایی همیشه بود و نبود یادگاری‌ها بر دیوار و هزار فضله پرنده بر زمین.کاش موی زنی بر زمین بود شاید بزرگان فکری می‌کردند به حال این سنگها.
خواستم بروم سراغ جایی که زمستان‌ها نماز می‌خواندیم.بسته بود از دور چند فایل و قفسه‌ی آهنی دیدم و راه افتادم به طرف در.یکی از خانم‌ها گفت:
_دیدی چقدر چادر راحته.
خانم رئیس کنار روحانی که روی صحن جلو حیاط نشسته ایستاده بود و حرف می‌زد.خانم دیگری اضافه شده‌ بود به جمع مومنان.
گفتم اینجا محل من است پدر من متولی اینجا بوده و وقتی مرد توی این مسجد بر بدنش نماز گذاشته‌اند.بخدا درست نیست این کارتان اینجور نکنید با مردم.
خانم رئیس آمد و با عصبانیت با دو همکارش دست داد و رفت.
زن اولی گفت:من گفتم حجاب شما خوبه.
خواستم بگویم:به خودِ خدا این نان خوردن نداره.
زن اولی گفت:خانم شما خیلی مهربونی.یه اتاق نداری برای یه خونواده‌ی بیچاره.
به جای دندان‌هایی که نداشت نگاه کردم و از مسجد بیرون آمدم.
#کاشان_گردی

#شهره_احدیت

#پست
#شهره_احدیت
#سیدعلی_ضیا
#خاطره_باضیا

📆1403/01/14🌸

#khaterehbaziya0 🌸
@khaterehbaziya0 🌸
@aliziyaoriginal🌸
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
#کاشان‌گردی۲
#شهر _من
از در مسجد که بیرون آمدم.دلم پر بود از هوای بچگی‌ها و عشق‌ها و خنده‌ها.پیچیدم سمت راست که بروم تا گذر آب‌آنبار خان.ایندر را نمی‌دانم کی و چرا آنجا کنار دیوار مسجد گذاشته‌اند.هیچ چیز از این در یادم نیست رفتم تا پشت مسجد که بدای من حکم کوه اورست داشت.نمی‌دانم کوچکش کرده‌اند و بخشی از پشت‌بام آب‌آنبار را داده‌اند داخل دیوار یا من بزرگ شده‌ام(عکس ۴)خواهرم هزار بار برایم گفته که از مدرسه که آمده به جای خانه رفته بالای پشت گنبد آب‌آنبار و ن بالا که بوده صدای راه رفتن خانم مطمئن مدیر مدرسه را شنیده که با کفش پاشنه صناری دل همه‌ی زن‌ها را آب می‌کرده و از شانس بد خواهرم آن روز مهمان خانه‌ی ما بوده او تند و ایستاده از بالا دویده پایین که از چشم خانم مدیر پنهان نشده و خواهر بیچاره گوشمالی شده بود..
من می ترسیدم بروم بالا و سر بخورم.آنجا اورست من بود.کمی جلوتر پیرمردی نشسته بود کنار در خانه و دلتنگی را با دیدن توریست‌ها در استکان چای کنارش با قاشق هم می‌زد نشد که به او بگویم دلتنگی وسط هم‌زدن‌ها دل آشوبه می‌شود.نگاه کن فقط. رفتم و از این همه تغییر شگفت‌‌زده شدم.اقامتگاه‌های توریستی و کافه‌ها در کوچه‌های بدو بدوهای ما.میان هفت‌سنگ و قایم موشک ...چقدر بزرگ شده‌ایم.از نانوای گذر سراغ نان گرفتم که تمام کرده بود و راه افتادم تا رسیدم به پامنار و رفتم تا فلکه کمال‌الملک که زمان ما شکل دیگری داشت.
آن روزها فقط مردها می‌توانستند بنشینند در پارک و گپ بزنند. من عاشق سبزی درختی بودم کنار حوض بزرگ که رنگش با همه‌ی سبزها فرق داشت. گاه از دور می پاییدمش و گاه دل به دریا می‌زدم دو ور را می‌پاییدم و می‌ایستادم زیر شاخه‌هایش مقل عاشقی که لب بر لب معشوق دارد لذت دیدارش رگ‌هایم را می‌آکند.
بعدها با کسی ازدواج کردم که پدرش حوض بزرگ و مدور و زیبای وسط فلکه را ساخته بود و موقع ضحبت از آن لپش گل می‌انداخت.جای آن حوض مثل بقیه چیزهای این مملکت حالا یک ساختمان بیقواره است و من مثل بقیه کارهای مسئولین نمی‌فهمم چرا.
تا سر پانخل آمدم خریدی کردم و راه افتادم به طرف خانه.
پ.ن لطف می‌کنین اگر دوست دارید از کاشان بنویسید.
#کاشان_گردی
#شهره_احدیت

#پست
#شهره_احدیت
#سیدعلی_ضیا
#خاطره_باضیا

📆1403/01/18🌸

#khaterehbaziya0 🌸
@khaterehbaziya0 🌸
@aliziyaoriginal🌸
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
#کاشان_گردی_۳
عید فطر ما کاشانی‌ها می‌رویم به زیارت اهل قبور.عید فطر برای افرادی که در سال کسی را از دست داده و سوگوارند،روز شلوغ و پرکاری است.به خصوص در سال‌هایی که یک دفعه ساعت دو صبح صدا و سیما برنامه‌اش را قطع کند وبا یک آهنگ شاد و گل و بلبل بنویسد،عید بر عاشقان مبارک باد.امسال مثل چند سال اخیر نتوانستم عید فطر به زیارت رفتگانم بروم اما کمی قبل از آن با خواهر و دوستی مثل خواهر رفتیم به دیدار رفتگان. کنار مقبره‌ی خانوادگی که در صحن اصلی مزار فیض شاعر و عارف بلندآوازه‌ی کاشانی است،زمین را کنده بودند و مشغول بنایی بودند.پرسیدم،چرا قبر مردم رو خراب کردین؟آقایی که با بلوز سرخابی و کلاه به سر در عکس می بینید توضیح داد که داریم قبر جدید می‌سازیم،سه طبقه.گفتم: قیمت چقدره؟_چی بگم؟بذار تموم بشه.اقایی که رد میشد گفت،میگن ۲۰۰ میلیون و راستش من همانجا از مردن پشیمان شدم.اقای بلوز سرخابی به خواهرم گفت:_دختر حاجی هستی؟_بله.مرا نشان داد و پرسید:_خواهرته یا دخترت؟گفتم:دخترشم ولی منو همه جا خواهر معرفی می‌کنه.خواهر رو پوشاند که خنده‌اش را نبینند.راه افتادیم تا صحن بزرگ قبرستان و جا به جا ایستادیم برای خواندن فاتحه و هر کدام خاطره‌ای به یاد داشتیم از آن‌ها که زیر سنگ‌ها آرام بودند.بچه که بودم همیشه دوست داشتم بفهمم آن زیر کسی صدای پایم را می‌شنود یا نه.حالا آنقدر از رفتگان دور و برم در طول روز حرف می‌زنم که می‌دانم هنوز کنار منند.خواهر بزرگتر که بگوید زود باش یعنی باید با عصایت تندتر پا به زمین بزنی که خواهرجان هنوز افطاری‌اش را آماده نکرده و باید بعد از رساندن من به خانه، کلی کار بر زمین مانده دارد.تا خواستم بنشینم توی ماشین اتاقک متروکه‌ای دیدم(دو عکس آخر) .رفتم جلوتر و چند عکس گرفتم. اتاقک روزگاری مغازه‌ای بوده و حالا مثل همه‌ی کسانی که در این قبرستان خوابیده بودند،فراموش شده بود،مرده بود و تنها خاطره‌ای مانده بود از اثاثیه‌ی آن.
خواهرم بوقی زد و تا نشستم توی ماشین گفت:این عکاسی چه سودی برات داره؟
_هیچی.و فکر کردم هیچ چه کلمه‌ی به یاد ماندنی‌ای در فرهنگ ماست.پ.ن. خوشحال می‌شوم شما هم از سفرها وخاطراتتون برام بنویسید
پ.ن. ۲ فکر کنم دو یا سه قسمت از #کاشان_گردی‌ها مونده بعد از آن خبرهای تازه‌ای دارم.باقی بقایتان
#پست
#شهره_احدیت
#سیدعلی_ضیا
#خاطره_باضیا

📆1403/01/22🌸

#khaterehbaziya0 🌸
@khaterehbaziya0 🌸
@aliziyaoriginal🌸
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
#کاشان_گردی۶
مادر که باشی آخرین کار روزانه‌ات می‌شود کاری که از صبح با خودت قرار گذاشته‌ای که حتما انجامش دهی.کاری که برای خودت می‌خواهی بکنی.خلاصه که تاخیر در نوشتن را بر من ببخشایید.

نمی‌دانم روز چندم بود که هوس کردم بروم سراغ محله‌ی یهودی‌های کاشان.تا جایی که من می‌دانم در حال حاضر فرد یهودی‌ای در کاشان زندگی نمی‌کند.اما وقتی بچه بودیم صحبت از محله‌ی یهودی‌ها مثل یک راز مگو بود.از آن حرف‌های یواشکی که ما بچه‌ها نباید می‌شنیدیم.راست یا دروغش را نمی‌دانم ولی گمانم در آن محله خانه‌هایی بودند که وسایل و شرایط لهو و لعب اقایان را فراهم می‌کردند.آنقدر زن‌ها در گوشی می‌گفتند که من هیچوقت پایم به آن محل نرسید.امسال وقتی سربالایی کوچه را بالا رفتم باغچه‌ای دیدم و خانه‌هایی به قاعده.از چند نفری که ساعت چهار ماه رمضان در کوچه بودند سوال کردم.گفتند:
_درست آمده‌ای ولی همه چیز عوض شده.
رفتم تا رسیدم به کوچه‌ای باریک که به جای آشتی کنان می‌شد اسمش را گذاشت کوچه‌ی آغوش.بعد به خانه‌هایی رسیدم که در حال ویران شدن بودند.به عادت همیشه ایستادم تا صدایی بشنوم از کسانی که روزگاری آنجا زندگی می‌کردند.هزار حرف دارم از گفته‌هایشان.رفتم تا از آب‌انبار و کاروانسرایی سر درآوردم که می‌رسید به بازاری که بسته بود و کاسب‌هایی که لابد روزه بودند و در خواب آرام بعداز ظهر رویاهایی پر پول می‌دیدند.
عصا زنان رسیدم به کاروانسرای چهارگوش.تا ایستادم به عکس گرفتن،پیرمردی پیدایش شد که خدا لعنت کنه این غریب‌ها رو میان کاشو کار یا بچه‌ها ما میدن.
گفتم:نگو حاجی.نمیگی پول میارن تو کاشو خرج می‌کنن.در ضمن م غریب نیسم
با دندان‌های خط در میان خندید:
_تو که معلومه کاشی هسی.حالا از کدوم خونواده‌ی؟
از بازاری که مغازه‌هایش بسته بود خواهم نوشت.
#کاشان_گردی
#شهره_احدیت

#پست
#شهره_احدیت
#سیدعلی_ضیا
#خاطره_باضیا

📆1403/02/11💐

#khaterehbaziya0 🌸
@khaterehbaziya0 🌸
@aliziyaoriginal🌸
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM