#فکت
#کارل
یکی دیگر از جذاب ترین شخصیت ها که از فصل اول تا الان وجود داشت و نقش پر رنگی در مجموعه تاریکی ما داره...کارل ویلیامز بود!
اسم اصلی کارل ویلیامز در زمان حدود 600یا700سال پیش*برایان* بود.
اون چون توسط خود شیاطین اهریمن شد اصیل زادست! اما بعد از گذشت چند سالی توبه کرد و کم کم در اواخر فصل دوم وجهه انسانی به خودش گرفت. اون عموی سه قلوهای آرتمیس و پدر خوانده لیوسا بود اما کم کم عاشق لیوسا شد..
کارل، محافظه دنیای موازیه...اون میدونست با بچه دار شدن ممکنه نواده ی شیاطین رو به وجود بیاره و پیشگویی درست بشه اما باید یک وارث برای خودش میگذاشت تا بعد از مرگش یه نفر از عمارت محافظت کنه...
در کل کارل ویلیامز به خاطر وجهه اهریمن بودن یا انسان بود همیشه درگیره و نمیتونه یه انسان کامل یا یه اهریمن باشه و دوچاره دوگانیه!
#فصل_سوم
@khateratkhhisss
#کارل
یکی دیگر از جذاب ترین شخصیت ها که از فصل اول تا الان وجود داشت و نقش پر رنگی در مجموعه تاریکی ما داره...کارل ویلیامز بود!
اسم اصلی کارل ویلیامز در زمان حدود 600یا700سال پیش*برایان* بود.
اون چون توسط خود شیاطین اهریمن شد اصیل زادست! اما بعد از گذشت چند سالی توبه کرد و کم کم در اواخر فصل دوم وجهه انسانی به خودش گرفت. اون عموی سه قلوهای آرتمیس و پدر خوانده لیوسا بود اما کم کم عاشق لیوسا شد..
کارل، محافظه دنیای موازیه...اون میدونست با بچه دار شدن ممکنه نواده ی شیاطین رو به وجود بیاره و پیشگویی درست بشه اما باید یک وارث برای خودش میگذاشت تا بعد از مرگش یه نفر از عمارت محافظت کنه...
در کل کارل ویلیامز به خاطر وجهه اهریمن بودن یا انسان بود همیشه درگیره و نمیتونه یه انسان کامل یا یه اهریمن باشه و دوچاره دوگانیه!
#فصل_سوم
@khateratkhhisss
#فکت
#کارل
#هیستوریا
هیستوریا در این یک سالی که کنار کارل بود عادت کرده که همیشه قبل از خواب کارل پیش اون باشه!
اگرچه لیوسا، بخاطر شیرین زبونی و دلربا بودن هیستوریا خیلی زود برای هیستوریا مثل یک مادر شد اما زمانی که کارل پیش هیستوریا باشه، لیا همیشه حسادت میکنه!
هیستوریا همیشه کنار لیا اروم و حرف گوش کنه چون از جدی بودن لیوسا میترسه اما برای کارل و مخصوصا کریستوفر دلبری و شیطنت میکنه!
اون حتی درباره تجاوزی که بهش شده چیزی نمیدونه و کارل از روزی میترسه که هیستوریا بزرگ بشه و گذشتشو به یاد بیاره!!
#فصل_سوم
#کارل
#هیستوریا
هیستوریا در این یک سالی که کنار کارل بود عادت کرده که همیشه قبل از خواب کارل پیش اون باشه!
اگرچه لیوسا، بخاطر شیرین زبونی و دلربا بودن هیستوریا خیلی زود برای هیستوریا مثل یک مادر شد اما زمانی که کارل پیش هیستوریا باشه، لیا همیشه حسادت میکنه!
هیستوریا همیشه کنار لیا اروم و حرف گوش کنه چون از جدی بودن لیوسا میترسه اما برای کارل و مخصوصا کریستوفر دلبری و شیطنت میکنه!
اون حتی درباره تجاوزی که بهش شده چیزی نمیدونه و کارل از روزی میترسه که هیستوریا بزرگ بشه و گذشتشو به یاد بیاره!!
#فصل_سوم
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
یک نوستالژی زیبا با کمک مهلای عزیز از رمان چند جلدی 《مجموعه تاریکی》🔥❤️ دیالوگ هایی از این چند فصل درباره شخصیت های رمان!
#عروس_بی_رحم
#زیبای_وحشی
#شکارچی_مغرور
#آرتمیس #اریک #جسیکا #کارل #برایان #مارالین #لیوسا #لیا #وارون #دنیل #روبیت #کریستوفر #دیمین #دیانا #دیانا_دیمین #هیستوریا
《مجموعه تاریکی》
نویسندگان:
¤tara&maya¤
#عروس_بی_رحم
#زیبای_وحشی
#شکارچی_مغرور
#آرتمیس #اریک #جسیکا #کارل #برایان #مارالین #لیوسا #لیا #وارون #دنیل #روبیت #کریستوفر #دیمین #دیانا #دیانا_دیمین #هیستوریا
《مجموعه تاریکی》
نویسندگان:
¤tara&maya¤
دیالوگ های ماندگار در فصل سوم✨
#دیالوگ
#کریستوفر
کریستوفر:
هرزمان کسی به آگاهی از دنیای اطرافش میرسه... اون موقع درک خیلی چیزا براش آسون میشه و بیشتر احساس مسئولیت میکنه!
کریستوفر:
اگه حرفی رو در جای اشتباه بگی،
اون حرف گریبان خودتو میگیره؛
اما اگه کمی متواضع تر باشی و
در زمان مناسب حرفت رو بزنی...
اینبار این تویی که
ارباب حرفایی که زدی میشی!
کریستوفر:
جهنم واقعی تو قلب ما وجود داره... گاهی وقتا لرزشی در قلبت، دنیا رو برات بهشت میکنه!
یا شکسته شدنش دنیات رو تبدیل به جهنم!
کریستوفر:
میدونی مایک...
دشوار ترین شکنجه این بود که ما یک به یک به درون خودمون تبعید شدیم!
کریستوفر:
هیچوقت نمیفهمی چقدر قوی هستی تا وقتی که قوی بودن، تنها چاره ات باشه...
کریستوفر:
انگار تو وجودم کوهی در حال ریزشه که صداش به جایی نمیرسه!
#دنیز
دنیز:
دنیای شکارچی مغرور تو خون خلاصه میشه!
دنیز:
غروب جای خودش اما...
طلوعم بی تو دلگیره!
خورشیده من!!!
دنیز:
زخمای روحی خوب میشن ولی خوب شدن با مثل روز اول شدن خیلی فرق داره!
دنیز:
گاهی وقتا؛
چشم ها باهم حرف میزنن!!
بهترین مترجم کسیه که...
معنی نگاهت رو بفهمه!
#کارل
کارل:
_برای کسایی که تو رو به چشم یک الگو میبینن قوی بمون!
کارل:
دنیای وحشی جای ضعیف بودن نیست!
هربار زمین خوردی پاشو و از اول شروع کن،
به همه ثابت کن که تو بهترین از نوع خودت هستی!
#آتحان
آتحان:
انتخابای بد زندگی، داستانای خوبی میسازن!
#هلسی
هلسی:
انگار زیر اقیانوس بودم و هرچی فریاد میزدم فقط حباب میومد رو آب...!
《از بین تموم دیالوگ های فصل سوم، به نظرم این چندتا با مفهوم تر بودن!
مخصوصا حرفای کریستوفر، که هرکدومش یک دنیا حرف داره✨》
#کریستوفر #دنیز #کارل #آتحان #هلسی
#فصل_سوم #شکارچی_مغرور
#دیالوگ
#کریستوفر
کریستوفر:
هرزمان کسی به آگاهی از دنیای اطرافش میرسه... اون موقع درک خیلی چیزا براش آسون میشه و بیشتر احساس مسئولیت میکنه!
کریستوفر:
اگه حرفی رو در جای اشتباه بگی،
اون حرف گریبان خودتو میگیره؛
اما اگه کمی متواضع تر باشی و
در زمان مناسب حرفت رو بزنی...
اینبار این تویی که
ارباب حرفایی که زدی میشی!
کریستوفر:
جهنم واقعی تو قلب ما وجود داره... گاهی وقتا لرزشی در قلبت، دنیا رو برات بهشت میکنه!
یا شکسته شدنش دنیات رو تبدیل به جهنم!
کریستوفر:
میدونی مایک...
دشوار ترین شکنجه این بود که ما یک به یک به درون خودمون تبعید شدیم!
کریستوفر:
هیچوقت نمیفهمی چقدر قوی هستی تا وقتی که قوی بودن، تنها چاره ات باشه...
کریستوفر:
انگار تو وجودم کوهی در حال ریزشه که صداش به جایی نمیرسه!
#دنیز
دنیز:
دنیای شکارچی مغرور تو خون خلاصه میشه!
دنیز:
غروب جای خودش اما...
طلوعم بی تو دلگیره!
خورشیده من!!!
دنیز:
زخمای روحی خوب میشن ولی خوب شدن با مثل روز اول شدن خیلی فرق داره!
دنیز:
گاهی وقتا؛
چشم ها باهم حرف میزنن!!
بهترین مترجم کسیه که...
معنی نگاهت رو بفهمه!
#کارل
کارل:
_برای کسایی که تو رو به چشم یک الگو میبینن قوی بمون!
کارل:
دنیای وحشی جای ضعیف بودن نیست!
هربار زمین خوردی پاشو و از اول شروع کن،
به همه ثابت کن که تو بهترین از نوع خودت هستی!
#آتحان
آتحان:
انتخابای بد زندگی، داستانای خوبی میسازن!
#هلسی
هلسی:
انگار زیر اقیانوس بودم و هرچی فریاد میزدم فقط حباب میومد رو آب...!
《از بین تموم دیالوگ های فصل سوم، به نظرم این چندتا با مفهوم تر بودن!
مخصوصا حرفای کریستوفر، که هرکدومش یک دنیا حرف داره✨》
#کریستوفر #دنیز #کارل #آتحان #هلسی
#فصل_سوم #شکارچی_مغرور
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
یک نوستالژی زیبا با کمک مهلای عزیز از رمان چند جلدی 《مجموعه تاریکی》🔥❤️ دیالوگ هایی از این چند فصل درباره شخصیت های رمان!
#عروس_بی_رحم
#زیبای_وحشی
#شکارچی_مغرور
#آرتمیس #اریک #جسیکا #کارل #برایان #مارالین #لیوسا #لیا #وارون #دنیل #روبیت #کریستوفر #دیمین #دیانا #دیانا_دیمین #هیستوریا
#دنیز
《مجموعه تاریکی》
نویسندگان:
¤tara&maya¤
#عروس_بی_رحم
#زیبای_وحشی
#شکارچی_مغرور
#آرتمیس #اریک #جسیکا #کارل #برایان #مارالین #لیوسا #لیا #وارون #دنیل #روبیت #کریستوفر #دیمین #دیانا #دیانا_دیمین #هیستوریا
#دنیز
《مجموعه تاریکی》
نویسندگان:
¤tara&maya¤
...((رمان های تاریکی))...
👰عروس💍بی رحم😈
زیبای✨وحشی🐺
🕸شکارچی مغرور🔥
🌸فرشته جهنمی✨
با لمس هر یک از هشتگ ها می تونید عکس های مربوط به آن شخصیت از رمان را ببینید
#آرتمیس
#اریک
#الکس
#جسیکا
#فلاح
#رزا
#مایکل
#کارل #برایان
#مارالین
#سیلویا
#لیوسا #لیا
#وارون
#دنیل
#روبیت
#دیشا
#تاکورا
#سایمن #سیمن
#آتحان
#اسکای
#واندرمود
#هلسی
#جنگل_لایمون
#کریستوفر
#دیمین
#لورا
#جان
#دیانا
#دیانا_دیمین
#دنیز
#کاراجا
#کرایوس
#هیستوریا
#میگان
#جیناک
#دروازه_جهنمی
#کنت_استیون
#ملینا
#کاملیا
#رافائل
مجموعه تاریکی
@khateratkhhisss
👰عروس💍بی رحم😈
زیبای✨وحشی🐺
🕸شکارچی مغرور🔥
🌸فرشته جهنمی✨
با لمس هر یک از هشتگ ها می تونید عکس های مربوط به آن شخصیت از رمان را ببینید
#آرتمیس
#اریک
#الکس
#جسیکا
#فلاح
#رزا
#مایکل
#کارل #برایان
#مارالین
#سیلویا
#لیوسا #لیا
#وارون
#دنیل
#روبیت
#دیشا
#تاکورا
#سایمن #سیمن
#آتحان
#اسکای
#واندرمود
#هلسی
#جنگل_لایمون
#کریستوفر
#دیمین
#لورا
#جان
#دیانا
#دیانا_دیمین
#دنیز
#کاراجا
#کرایوس
#هیستوریا
#میگان
#جیناک
#دروازه_جهنمی
#کنت_استیون
#ملینا
#کاملیا
#رافائل
مجموعه تاریکی
@khateratkhhisss
#کارل
چون دیدم خیلی دلتون برای این شخصیت تنگ شده دوباره عکس این شاهزاده ی جذاب رو گذاشتم✨❤️
#فصل_دوم
#زیبای_وحشی
چون دیدم خیلی دلتون برای این شخصیت تنگ شده دوباره عکس این شاهزاده ی جذاب رو گذاشتم✨❤️
#فصل_دوم
#زیبای_وحشی
#کارل #برایان
نمیدونم چرا این شخصیت -کارل- اینقدر محبوب شده، شاید چون چاعلار رو برای نقش کارل انتخاب کردم،
اما درباره کنجکاوی اونایی که میخوان ببینند کی کارل قرار بمیره،
اگرچه من خودم از این شخصیت خوشم نمیاد اما مطمئن باشید همون قدر که ورود یهویی کارل عجیب و جذاب بود، یه مرگ با شکوه رو داره و تا فصل بعدی هم ما با کارل کار داریم.
اما در این فصل قرارع دو نفر کشته بشه.
خلاصه هر کسی یه زمانی میمیره،
مرگ و زندگی افراد رمان همه از قبل تعیین شده🤷♀❤️
#تارا #پرسفون
نمیدونم چرا این شخصیت -کارل- اینقدر محبوب شده، شاید چون چاعلار رو برای نقش کارل انتخاب کردم،
اما درباره کنجکاوی اونایی که میخوان ببینند کی کارل قرار بمیره،
اگرچه من خودم از این شخصیت خوشم نمیاد اما مطمئن باشید همون قدر که ورود یهویی کارل عجیب و جذاب بود، یه مرگ با شکوه رو داره و تا فصل بعدی هم ما با کارل کار داریم.
اما در این فصل قرارع دو نفر کشته بشه.
خلاصه هر کسی یه زمانی میمیره،
مرگ و زندگی افراد رمان همه از قبل تعیین شده🤷♀❤️
#تارا #پرسفون
#پارت_هدیه۱
#کارل_لیوسا
| زمان: یک هفته بعد از مرگ کاملیا؛ عمارت کارل|
چلچراغ های آویخته به سقف پهن عمارت، رقص نور بر روی دیوار ها و زمینی که از مرمر سیاه پوشیده شده! تمام اساسیههای عمارت هنوز هم به شکل اشرافی و مجلل کنار هم قرار گرفته و یادآور دوران جوانیاش بود.
در این میان، تنها چیزی که بعد از گذر تمام این چند سال دلگرمی اوست... همسر زیبایش بود! اگرچه هردو پایه سن گذاشته بودند اما لیوسا به طرز باورنکردنی هنوز هم جذابیت زیادی داشت.
آهسته قدم بر میداشت و به سمت اتاق مشترکشان میرفت. خیلی وقت بود که دیگر در عمارتش صدای شیطنتهای روبیت و وارون را نمیشنید. با گذر زمان چیز های زیادی تغییر کرد و حالا در این عمارت بزرگ جز او و لیوسا کس دیگری نبود. چند قدم دیگر تا اتاقشان را پیمود و مقابل در ایستاد. از همین فاصله هم میتوانست صدای ذهن لیوسا و نفسهای منظمش را بشنود... دلش میخواست سریعاً وارد اتاق شود و او را در آغوش بگیرد، موهای بلندش را که مانند یک آبشار دلپذیر بر کمرش روان میشد را بو بکشد.
اما چیزی در طول این چند سال آزارش میداد! او بلاخره توانست حافظهی از دست رفته اش را برگرداند و آن دختری که هنگام باز شدن دروازه جهنمی و آن روز خونین که چندین قرن پیش اتفاق افتاد را بیاد بیاورد. در واقعه توانست عشق اولش را بیاد بیاورد! حال نمیدانست باید چگونه این موضوع را برای همسرش مطرح کند و به خوبی در مورد حساسیت لیوسا نسبت به دیگر زنان باخبر بود.
اگرچه دیگر جوان نبودند اما به عنوان افراد بالغ، هنوز هم روابط او و لیوسا مثل قبل آتشین و جذابیت داشت.
چند نفر دیگر کشید و به در اتاق کوبید؛ طولی نکشید که صدای لیوسا را شنید.
- بیا تو عزیزم.
با شنیدن صدای همسرش، قلبش تکان نرمی خورد و لبخندی بر لبانش نشست؛ در را باز کرد و وارد اتاق شد. لیوسا تمام پنجرههای اتاق را باز کرده و نور مهتاب بر سطح اتاق میتابید؛ هوای خوب و نسیم ملایمی در آنجا جریان داشت. چند قدم دیگر جلو رفت و بلاخره لیوسا را بر روی تراس اتاقش یافت؛ پیراهن ساده و بلندی به رنگ سیاه پوشیده بود و موهای بلندش که چند تار موی سفید در میانش دیده میشد را باز گذاشته و به آسمان شب نگاه میکرد.
چه منظرهی زیبایی!
هربار که به آسمان شب نگاه میکرد، یاد چشمان لیوسا میافتاد؛ چند قدم دیگر برداشت و با تمأنینه به سوی تراس رفت.
زمانی که وارد تراس شد؛ موجی از هوای تازه به صورتش دوید و روحش را آرام کرد. او هم مانند لیوسا کنارش ایستاد و به آسمان نگاه کرد؛ تاریک بود اما ستارگان و ماه در پهنهی سیاهیاش مانند مروارید برق میزد.
لیوسا بدون آنکه چشم از مناظر طبیعت بردارد، نفسش عمیقی کشید و گفت- بلاخره زمانش رسید که دربارش حرف بزنیم؟
کمی شوکه شد، البته خودش هم میدانست زنی به زیرکی لیوسا با دیدن رفتاراهای اخیر شوهرش فهمیده باشد که موضوعی در میان هست اما فکرش را هم نمیکرد لیوسا آنقدر سریع و واضح به آن موضوع اشاره کند. کمی مکث کرد... در هر صورت دیر یا زود این حقیقت برملا میشد. درحالی که اینبار نگاهش را خیره بر دو آسمان سیاه چشمان لیوسا بود، آرام و با آن صدای مخملینش شروع کرد به حرف زدن.
- اولینبار که اون دختر رو دیدم... شب تولد نیکولاس، ولیعهد پادشاهی اسکاتمارد بود.
در همان قسمت اول سخنش که کلمهی آن دختر را به کار برد، صدای تپش تندِ قلب لیوسا را شنید؛ خوب میدانست که لیوسا حساس هست اما بلاخره باید میگفت، کمی مکث کرد و باز ادامه داد- من و میرانکا و نیکولاس چند تا جوون بودیم که در اوایل جوانی شیطنت میکردیم و اتفاقا اون شب از قصر فرار کردیم و با لباس رعیتها به سمت جنگل رفتیم؛ اونجا دیدمش...
کارل با آرامش چشمانش را بست، به معنای دیگر شرم میکرد به لیوسا نگاه کند.
- اونجوری که یادم میاد، اون دختر محشر بود! تو نگاه اول فکر کردم یک مرد باشه اما یه دختر بود. یه دختری که کم شباهتی به اسطوره ها نداشت... اتفاقات زیادی افتاد که باعث شد من بیشتر به محشر بودن اون دختر پی ببرم؛ اون جسور بود و بیپروا! برعکس تموم زنان اشرافزاده که غرق عطر و رنگ بودن... سبک لباس پوشیدن و حتی راه رفتن و حرف زدنش متفاوت بود و بارها و بارها منو نجات داد... اون دختر عشق اولم بود!
سکوت کرد و دوباره به آسمان و ستاره هایش را زد؛ صدای نفسهای آشفته و تپشهای تند قلب لیوسا را میشنید، به وضوح معلوم بود که به سختی خودش را سرپا نگهداشته بود. البته که لیوسا انتظار نداشت آن حقیقتی که شوهرش چندین سال دربارهی به یاد آوردن خاطرات گذشتهاش پنهان میکند، خاطرات اولین معشوقهاش باشد. لیوسا دستانش را بر نردهی سنگی که به دورش گلهایی پیچ خورده بود و بویش تراس را برداشته، تکیه داد تا زمین نخورد. با اینحال ظاهر محکمش را حفظ کرد و با لحنی که تلاش میکرد نلرزد گفت- هنوز هم به اون دختر فکر میکنی؟
#کارل_لیوسا
| زمان: یک هفته بعد از مرگ کاملیا؛ عمارت کارل|
چلچراغ های آویخته به سقف پهن عمارت، رقص نور بر روی دیوار ها و زمینی که از مرمر سیاه پوشیده شده! تمام اساسیههای عمارت هنوز هم به شکل اشرافی و مجلل کنار هم قرار گرفته و یادآور دوران جوانیاش بود.
در این میان، تنها چیزی که بعد از گذر تمام این چند سال دلگرمی اوست... همسر زیبایش بود! اگرچه هردو پایه سن گذاشته بودند اما لیوسا به طرز باورنکردنی هنوز هم جذابیت زیادی داشت.
آهسته قدم بر میداشت و به سمت اتاق مشترکشان میرفت. خیلی وقت بود که دیگر در عمارتش صدای شیطنتهای روبیت و وارون را نمیشنید. با گذر زمان چیز های زیادی تغییر کرد و حالا در این عمارت بزرگ جز او و لیوسا کس دیگری نبود. چند قدم دیگر تا اتاقشان را پیمود و مقابل در ایستاد. از همین فاصله هم میتوانست صدای ذهن لیوسا و نفسهای منظمش را بشنود... دلش میخواست سریعاً وارد اتاق شود و او را در آغوش بگیرد، موهای بلندش را که مانند یک آبشار دلپذیر بر کمرش روان میشد را بو بکشد.
اما چیزی در طول این چند سال آزارش میداد! او بلاخره توانست حافظهی از دست رفته اش را برگرداند و آن دختری که هنگام باز شدن دروازه جهنمی و آن روز خونین که چندین قرن پیش اتفاق افتاد را بیاد بیاورد. در واقعه توانست عشق اولش را بیاد بیاورد! حال نمیدانست باید چگونه این موضوع را برای همسرش مطرح کند و به خوبی در مورد حساسیت لیوسا نسبت به دیگر زنان باخبر بود.
اگرچه دیگر جوان نبودند اما به عنوان افراد بالغ، هنوز هم روابط او و لیوسا مثل قبل آتشین و جذابیت داشت.
چند نفر دیگر کشید و به در اتاق کوبید؛ طولی نکشید که صدای لیوسا را شنید.
- بیا تو عزیزم.
با شنیدن صدای همسرش، قلبش تکان نرمی خورد و لبخندی بر لبانش نشست؛ در را باز کرد و وارد اتاق شد. لیوسا تمام پنجرههای اتاق را باز کرده و نور مهتاب بر سطح اتاق میتابید؛ هوای خوب و نسیم ملایمی در آنجا جریان داشت. چند قدم دیگر جلو رفت و بلاخره لیوسا را بر روی تراس اتاقش یافت؛ پیراهن ساده و بلندی به رنگ سیاه پوشیده بود و موهای بلندش که چند تار موی سفید در میانش دیده میشد را باز گذاشته و به آسمان شب نگاه میکرد.
چه منظرهی زیبایی!
هربار که به آسمان شب نگاه میکرد، یاد چشمان لیوسا میافتاد؛ چند قدم دیگر برداشت و با تمأنینه به سوی تراس رفت.
زمانی که وارد تراس شد؛ موجی از هوای تازه به صورتش دوید و روحش را آرام کرد. او هم مانند لیوسا کنارش ایستاد و به آسمان نگاه کرد؛ تاریک بود اما ستارگان و ماه در پهنهی سیاهیاش مانند مروارید برق میزد.
لیوسا بدون آنکه چشم از مناظر طبیعت بردارد، نفسش عمیقی کشید و گفت- بلاخره زمانش رسید که دربارش حرف بزنیم؟
کمی شوکه شد، البته خودش هم میدانست زنی به زیرکی لیوسا با دیدن رفتاراهای اخیر شوهرش فهمیده باشد که موضوعی در میان هست اما فکرش را هم نمیکرد لیوسا آنقدر سریع و واضح به آن موضوع اشاره کند. کمی مکث کرد... در هر صورت دیر یا زود این حقیقت برملا میشد. درحالی که اینبار نگاهش را خیره بر دو آسمان سیاه چشمان لیوسا بود، آرام و با آن صدای مخملینش شروع کرد به حرف زدن.
- اولینبار که اون دختر رو دیدم... شب تولد نیکولاس، ولیعهد پادشاهی اسکاتمارد بود.
در همان قسمت اول سخنش که کلمهی آن دختر را به کار برد، صدای تپش تندِ قلب لیوسا را شنید؛ خوب میدانست که لیوسا حساس هست اما بلاخره باید میگفت، کمی مکث کرد و باز ادامه داد- من و میرانکا و نیکولاس چند تا جوون بودیم که در اوایل جوانی شیطنت میکردیم و اتفاقا اون شب از قصر فرار کردیم و با لباس رعیتها به سمت جنگل رفتیم؛ اونجا دیدمش...
کارل با آرامش چشمانش را بست، به معنای دیگر شرم میکرد به لیوسا نگاه کند.
- اونجوری که یادم میاد، اون دختر محشر بود! تو نگاه اول فکر کردم یک مرد باشه اما یه دختر بود. یه دختری که کم شباهتی به اسطوره ها نداشت... اتفاقات زیادی افتاد که باعث شد من بیشتر به محشر بودن اون دختر پی ببرم؛ اون جسور بود و بیپروا! برعکس تموم زنان اشرافزاده که غرق عطر و رنگ بودن... سبک لباس پوشیدن و حتی راه رفتن و حرف زدنش متفاوت بود و بارها و بارها منو نجات داد... اون دختر عشق اولم بود!
سکوت کرد و دوباره به آسمان و ستاره هایش را زد؛ صدای نفسهای آشفته و تپشهای تند قلب لیوسا را میشنید، به وضوح معلوم بود که به سختی خودش را سرپا نگهداشته بود. البته که لیوسا انتظار نداشت آن حقیقتی که شوهرش چندین سال دربارهی به یاد آوردن خاطرات گذشتهاش پنهان میکند، خاطرات اولین معشوقهاش باشد. لیوسا دستانش را بر نردهی سنگی که به دورش گلهایی پیچ خورده بود و بویش تراس را برداشته، تکیه داد تا زمین نخورد. با اینحال ظاهر محکمش را حفظ کرد و با لحنی که تلاش میکرد نلرزد گفت- هنوز هم به اون دختر فکر میکنی؟
#پارت_هدیه۲
#کارل_لیوسا
کارل سکوت کرد؛ چطور میتوانست بگوید که آن دختر همین حالا در حوالی او زندگی میکند؟ دوباره سر چرخاند و صورت ماهگون و رنگ پریدهی لیوسا نگاه کرد که زیر نور ماه خواستنی تر بنظر میرسید! کاش کارل میتوانست به گذشته برود و خودش در گذشته بگوید آن اشتباهات را انجام ندهد و از عشق آن دختر رها شود؛
دستش را بالا آورد و بر روی دستان سرد و ظریف لیوسا که روی نرده مشت شده بود گذاشت. فشار آرامی به دست لیوسا داد و گفت- اگه رو راست باشم... آره هنوز بهش فکر میکنم چون اون دختر سرنوشت منو رقم زده و الگوی من در زندگیمه؛ اما اونی که عاشقش شدم تویی لیوسا!
چند قدم نزدیکتر آمد و با دست دیگرش چانهی لیوسا را لمس کرد و سرش را بالا آورد تا بتواند از نزدیک صورتش و چشمان سیاهش را ببیند. لبخند عمیقی زد و با مهربانی گفت- تو بلای جونمی لیوسا...
تنها همان حرفش مانند یک معجزه، قلب لیوسا را آرام کرد. حرفی که هرچند معنای خاصی نداشت اما برای او و کارل هزار و یک خاطره را بازگو میکرد. ناخواسته لبخند گرم کارل بر لبان او هم سرایت کرد و هردو با لبخند و شیفتگی به یکدیگر نگریستند. این همان عشقی بود که هیچ چیز در دنیا نمیتوانست آن را از بین ببرد!
کارل دیگر تحمل نتوانست و آرام جسم همسرش را در آغوش خود گرفت و عطر موهایش را بویید... لیوسا برای او همه چیز بود! تنها امید زندگی و فرصتی دوباره؛ البته اول فکر میکرد چون لیوسا همزاد مادرش (کارولین ) هست عاشقش شده اما متوجه شد احساساتش قویتر از هر چیزی در دنیاست.
لیوسا- اون دختر چه شکلی بود؟
کارل که با به یاد آوردن ضاهر آن دخترک لبخند بر لبانش آمد با لحنی که کمی شیطنت داشت گفت- هر شکلی که داشت.. اما از تو خوشگل تر نبود.
لیوسا مشت آرامی به بازوی او کوباند و با خنده جوابش را داد- هی مرد، تو دیگه نتیجه دار شدی و هردو پیر شدیم... اینقدر سر به سرم نزار!
آرام خندید و دستش را به دور شانههای لیوسا انداخت و گفت- میخوای ظاهرشو بهت نشون بدم؟
لیوسا- چی؟ مگه می تونی؟
چیزی نگفت و فقط همانطور که لیوسا را راهنمایی میکرد به سمت بیشهزار حرکت کرد. لیوسا هم دیگر سوالی نپرسید و در سکوت و تاریکی به راه ادامه دادند؛ شاید اگر بگوید آن دختر چه کسیست برای لیوسا غیر ممکن بنظر برسد؛ چون خودش هم نمیدانست چرا و به چه دلیلی آن دختر چندین قرن پیش مقابلش به طور ناگهانی ظاهر شد.
کمی که جلوتر رفتند؛ زمین در سطحی گستردهتر باز میشد و یک دشتی بزرگ که تعداد بسیار کمی درخت به طور دیده میشد را دیدند. در آن تاریکی چیزی معلوم نبود اما میتوانست صدای زنجیر و صدای شکافته شدن هوا توسط شمشیر را بشنود. لیوسا که دیگر تحملش را نداشت با لحنی متعجب گفت- اینجا محل تمرینات نیس؟ چرا اومدیم اینجا؟
کمی که جلوتر رفتند... بلاخره او را دیدند. بر یک دستش زنجیر که در حال تمرینات رزمی آن را به اطراف ضربه میزد،
و در دست دیگرش تیغهی شمشیر که برق نور ماه بر روی تیغهاش انعکاس میداد؛ ضرباتش ماهرانه و حساب شده بود، بازوانش در هنگام انجام تمرینات منقبض میشد و با آن لباس تیره ای که آستین کوتاهی داشت به خوبی بازوان حجم گرفتهاست را به نمایش میگذاشت.
موهای سفید و بلندش با هر چرخش، سوار بر امواج نسیم به اطراف پراکنده میشد و نفسهایش مانند یک تودهای بخار به درون هوا میلولید.
نگاهش را از اسطورهی مقابلش برداشت و به صورت یخزده و شوکهی لیوسا نگریست. به هرحال امشب میخواست حقیقت را برملا کند هرچند که غیر ممکن بنظر میرسید.
با شنیدن صدای آن دختر نگاهش را از لیوسا گرفت و به او خیره شد.
ملینا- بانو لیوسا؟
زنجیر و سلاحهایی که در دست داشت را به یک گوشه انداخت و آرام به سمت آن دو آمد؛ چشمان آبی و براقش سرد و خالی از هر احساسی بود. از وقتی که ملینا خبر مرگ کاملیا را شنید نگاهش سرد تر و خشنتر شده بود؛ حتی همین حالا هم از روی ادب کمی پیش آمد. در غیر این صورت حوصله صحبت کردن با هیچ کس را نداشت.
کارل با همان لحن همیشگی لبخند شد و با دستانش به کمر لیوسا فشار نرمی وارد کرد تا به خودش بیاید.
کارل- اومده بودیم کمی قدم بزنیم؛ این وقت از شب یه دختر جوون اینجا چیکار میکنه؟
ملینا با بیخیالی سری تکان داد و گفت- جناب کارل شما به عنوان یک پیرمردی که دیگه سنی ازش گذشته این وقت از شب نباید بیرون باشی!
کارل آرام خندید، ذات این دختر او را بیپروا ساخته بود. لیوسا که تازه از شوک و هیرانی بیرون آمده بود، بلاخره نگاهش را از ملینا برداشت و گفت- اما... اما مگه تو نگفتی چندین قرن پیش اونو دیدی؟
کارل- این دقیقا چیزیه که منم نفهمیدمش.
ملینا که هیچ از حرفهای آن دو نمیفهمید سری از روی کلافگی تکان داد و بعد از یک صحبت کوتاه از آنجا رفت.....
پایان
#کارل_لیوسا
کارل سکوت کرد؛ چطور میتوانست بگوید که آن دختر همین حالا در حوالی او زندگی میکند؟ دوباره سر چرخاند و صورت ماهگون و رنگ پریدهی لیوسا نگاه کرد که زیر نور ماه خواستنی تر بنظر میرسید! کاش کارل میتوانست به گذشته برود و خودش در گذشته بگوید آن اشتباهات را انجام ندهد و از عشق آن دختر رها شود؛
دستش را بالا آورد و بر روی دستان سرد و ظریف لیوسا که روی نرده مشت شده بود گذاشت. فشار آرامی به دست لیوسا داد و گفت- اگه رو راست باشم... آره هنوز بهش فکر میکنم چون اون دختر سرنوشت منو رقم زده و الگوی من در زندگیمه؛ اما اونی که عاشقش شدم تویی لیوسا!
چند قدم نزدیکتر آمد و با دست دیگرش چانهی لیوسا را لمس کرد و سرش را بالا آورد تا بتواند از نزدیک صورتش و چشمان سیاهش را ببیند. لبخند عمیقی زد و با مهربانی گفت- تو بلای جونمی لیوسا...
تنها همان حرفش مانند یک معجزه، قلب لیوسا را آرام کرد. حرفی که هرچند معنای خاصی نداشت اما برای او و کارل هزار و یک خاطره را بازگو میکرد. ناخواسته لبخند گرم کارل بر لبان او هم سرایت کرد و هردو با لبخند و شیفتگی به یکدیگر نگریستند. این همان عشقی بود که هیچ چیز در دنیا نمیتوانست آن را از بین ببرد!
کارل دیگر تحمل نتوانست و آرام جسم همسرش را در آغوش خود گرفت و عطر موهایش را بویید... لیوسا برای او همه چیز بود! تنها امید زندگی و فرصتی دوباره؛ البته اول فکر میکرد چون لیوسا همزاد مادرش (کارولین ) هست عاشقش شده اما متوجه شد احساساتش قویتر از هر چیزی در دنیاست.
لیوسا- اون دختر چه شکلی بود؟
کارل که با به یاد آوردن ضاهر آن دخترک لبخند بر لبانش آمد با لحنی که کمی شیطنت داشت گفت- هر شکلی که داشت.. اما از تو خوشگل تر نبود.
لیوسا مشت آرامی به بازوی او کوباند و با خنده جوابش را داد- هی مرد، تو دیگه نتیجه دار شدی و هردو پیر شدیم... اینقدر سر به سرم نزار!
آرام خندید و دستش را به دور شانههای لیوسا انداخت و گفت- میخوای ظاهرشو بهت نشون بدم؟
لیوسا- چی؟ مگه می تونی؟
چیزی نگفت و فقط همانطور که لیوسا را راهنمایی میکرد به سمت بیشهزار حرکت کرد. لیوسا هم دیگر سوالی نپرسید و در سکوت و تاریکی به راه ادامه دادند؛ شاید اگر بگوید آن دختر چه کسیست برای لیوسا غیر ممکن بنظر برسد؛ چون خودش هم نمیدانست چرا و به چه دلیلی آن دختر چندین قرن پیش مقابلش به طور ناگهانی ظاهر شد.
کمی که جلوتر رفتند؛ زمین در سطحی گستردهتر باز میشد و یک دشتی بزرگ که تعداد بسیار کمی درخت به طور دیده میشد را دیدند. در آن تاریکی چیزی معلوم نبود اما میتوانست صدای زنجیر و صدای شکافته شدن هوا توسط شمشیر را بشنود. لیوسا که دیگر تحملش را نداشت با لحنی متعجب گفت- اینجا محل تمرینات نیس؟ چرا اومدیم اینجا؟
کمی که جلوتر رفتند... بلاخره او را دیدند. بر یک دستش زنجیر که در حال تمرینات رزمی آن را به اطراف ضربه میزد،
و در دست دیگرش تیغهی شمشیر که برق نور ماه بر روی تیغهاش انعکاس میداد؛ ضرباتش ماهرانه و حساب شده بود، بازوانش در هنگام انجام تمرینات منقبض میشد و با آن لباس تیره ای که آستین کوتاهی داشت به خوبی بازوان حجم گرفتهاست را به نمایش میگذاشت.
موهای سفید و بلندش با هر چرخش، سوار بر امواج نسیم به اطراف پراکنده میشد و نفسهایش مانند یک تودهای بخار به درون هوا میلولید.
نگاهش را از اسطورهی مقابلش برداشت و به صورت یخزده و شوکهی لیوسا نگریست. به هرحال امشب میخواست حقیقت را برملا کند هرچند که غیر ممکن بنظر میرسید.
با شنیدن صدای آن دختر نگاهش را از لیوسا گرفت و به او خیره شد.
ملینا- بانو لیوسا؟
زنجیر و سلاحهایی که در دست داشت را به یک گوشه انداخت و آرام به سمت آن دو آمد؛ چشمان آبی و براقش سرد و خالی از هر احساسی بود. از وقتی که ملینا خبر مرگ کاملیا را شنید نگاهش سرد تر و خشنتر شده بود؛ حتی همین حالا هم از روی ادب کمی پیش آمد. در غیر این صورت حوصله صحبت کردن با هیچ کس را نداشت.
کارل با همان لحن همیشگی لبخند شد و با دستانش به کمر لیوسا فشار نرمی وارد کرد تا به خودش بیاید.
کارل- اومده بودیم کمی قدم بزنیم؛ این وقت از شب یه دختر جوون اینجا چیکار میکنه؟
ملینا با بیخیالی سری تکان داد و گفت- جناب کارل شما به عنوان یک پیرمردی که دیگه سنی ازش گذشته این وقت از شب نباید بیرون باشی!
کارل آرام خندید، ذات این دختر او را بیپروا ساخته بود. لیوسا که تازه از شوک و هیرانی بیرون آمده بود، بلاخره نگاهش را از ملینا برداشت و گفت- اما... اما مگه تو نگفتی چندین قرن پیش اونو دیدی؟
کارل- این دقیقا چیزیه که منم نفهمیدمش.
ملینا که هیچ از حرفهای آن دو نمیفهمید سری از روی کلافگی تکان داد و بعد از یک صحبت کوتاه از آنجا رفت.....
پایان