#پارت_هدیه
روح سرکش او مجال این تشریفات را نداشت. این بوی عطر و ادکلن ها دربار پوچ و بی ارزش بود برای اویی که درون جنگل رشد و پرورش یافته بود و بوی گل های ادریس را یک به یک نمیفروخت به این پول های بی ارزشی که پای ادکلن ها و عطر های تلخ و گهگاه شیرین دوشیزگان و کنت ها به مشام میرسید.
دامن بلندش را در دست راست فرا گرفت و فشاری داد،قدم به قدم راه رفتن با این کفش های بلند و نابه سامان در عذاب سخت فرو رفته بود.
دوشیزگان با تمسخر به دامنش نگاه میکردند ،پوزخندی به این کار آنها زد او هیچ وقت زیر بار زور نرفته بود او روحی آزاد و رها داشت، از نظر کوتاه فکر آنها هرچقدر دامن پف دار تر و پر زیور تر یعنی مقام و منصعب بیشتر و فخر هرچه بیشتر...
اما او این را دوست نداشت برای همین زیربار آن مرد زورگو هیچوقت نرفت و به خیاط دربار لباسی که روحش و جسمش در آن راحت باشد را سفارش داد.
دامن و لباس بلندی به رنگ شب های تیره و تارش ،طوری که روی زمین به پشت سرش کشیده میشد و سنگ های زمردی روی سینه کار شده بود و تک یاقوتی که دور پیچک های ریز نقره ای فام پیشانی اش میان دوگوی آسمانی رنگ جذابیت او را دوبرابر میکرد.
دستش را به آن گرفت و سمت باغ پشت قصر پیش رفت.
راهروی بزرگ سنگ فرش سپید که هر ده قدم توسط مشعل های آتشین بزرگ روشنایی بخشیده بود و درخت ها دریک الگوی یکسان از شعال این سنگ فرش وجود داشت.
پایش روی سنگ ها کج و راست میشد و خوب نمیتوانست تعادلش را حفظ کند .
نفسش را با حرص بیرون داد و دستی به موهای سفید همچون برفش کشید.
صدای پای کسی به گوشش رسید ،حتما یکی از همان سرباز های احمق تر از خودش بود که به دنبال او فرستاده بود.
از زیبایی اش میخواست برای نشان دادن و به رخ کشیدن اموال و قدرتش استفاده کند.
راهش را سمت دریاچه کوچک کج کرد ،درست زیر بید مجنون ، نسیم بهاری خنکی میوزید و شاخه های سبزش را تکان می داد.
قطرات آب همچون شاپرک های کوچک و دایره ای شکل به اطراف سبزه های کوتاه و به اندازه کوتاه شده میپاشید.
نفسش را در سینه حبس کرد،بوی جنگل لایمون را میداد .
اشک در چشمانش حلقه زد ،پایش را از میان کفش های مزاحم بلند به بیرون پرت کرد و روی سبزه ها گذاشت.
تیزی و خنکی سبزه ها باعث قلقک دادن روح و قلبش شد لبخند رضایت بخشی زد .
پایش را کشان کشان سمت دریاچه برد.
به انعکاس ماه درون آب دریاچه خیره شد دلش برای آبشار رنگین کمان که با دوستانش بازی میکرد سخت دلتنگ شد.
اهی از ته دل کشید ، صدای باعث شد بیشتر دلتنگ آن عمارت و اعضای آن بشود.
برایان با چشمان زیبا رنگش و لبخند و چال گونه جذابش حال پسرک جوان و سربه هوایی بود که باعث خنده این روز های تاریک او شده بود.
برایان:
_ داچس( دوشس) ملینا با پا گذاشتن روی سبزه ها احساساتی شده؟
ملینا خنده ای کرد که مروارید های سفیدش در ردیف های زیبایش پیدا شد.
دستش به گوشه چشمش کشید و با تشکر به او گفت:
_هی ویلیامز تو هیچوقت ادم نمیشی!
برایان دستی به پشت گردنش کشید و چشمانش را بست و با غرور خاصی گفت:
_ پریان داستان ها رو با انسان های بیشرم یکی نکن!
ملینا خنده ای بلند سر داد که روح هرکسی را میلرزاند.
دوباره به دریاچه خیره شد.
ملینا:
_ تو جنگل کنار دریاچه و دریا من همیشه درحال تمرین شمشیر بودم ، اون همیشه باعث آرامش من میشد.
برایان با کنجکاوی و ابروان بالا کشیده به او خیره شد و گفت:
_ پس تو یک جنگجویی..!
واقعا که تو مستحق درینگ(daring )* هستی داچس!
*جسور _ پر دل و شهامت
روح سرکش او مجال این تشریفات را نداشت. این بوی عطر و ادکلن ها دربار پوچ و بی ارزش بود برای اویی که درون جنگل رشد و پرورش یافته بود و بوی گل های ادریس را یک به یک نمیفروخت به این پول های بی ارزشی که پای ادکلن ها و عطر های تلخ و گهگاه شیرین دوشیزگان و کنت ها به مشام میرسید.
دامن بلندش را در دست راست فرا گرفت و فشاری داد،قدم به قدم راه رفتن با این کفش های بلند و نابه سامان در عذاب سخت فرو رفته بود.
دوشیزگان با تمسخر به دامنش نگاه میکردند ،پوزخندی به این کار آنها زد او هیچ وقت زیر بار زور نرفته بود او روحی آزاد و رها داشت، از نظر کوتاه فکر آنها هرچقدر دامن پف دار تر و پر زیور تر یعنی مقام و منصعب بیشتر و فخر هرچه بیشتر...
اما او این را دوست نداشت برای همین زیربار آن مرد زورگو هیچوقت نرفت و به خیاط دربار لباسی که روحش و جسمش در آن راحت باشد را سفارش داد.
دامن و لباس بلندی به رنگ شب های تیره و تارش ،طوری که روی زمین به پشت سرش کشیده میشد و سنگ های زمردی روی سینه کار شده بود و تک یاقوتی که دور پیچک های ریز نقره ای فام پیشانی اش میان دوگوی آسمانی رنگ جذابیت او را دوبرابر میکرد.
دستش را به آن گرفت و سمت باغ پشت قصر پیش رفت.
راهروی بزرگ سنگ فرش سپید که هر ده قدم توسط مشعل های آتشین بزرگ روشنایی بخشیده بود و درخت ها دریک الگوی یکسان از شعال این سنگ فرش وجود داشت.
پایش روی سنگ ها کج و راست میشد و خوب نمیتوانست تعادلش را حفظ کند .
نفسش را با حرص بیرون داد و دستی به موهای سفید همچون برفش کشید.
صدای پای کسی به گوشش رسید ،حتما یکی از همان سرباز های احمق تر از خودش بود که به دنبال او فرستاده بود.
از زیبایی اش میخواست برای نشان دادن و به رخ کشیدن اموال و قدرتش استفاده کند.
راهش را سمت دریاچه کوچک کج کرد ،درست زیر بید مجنون ، نسیم بهاری خنکی میوزید و شاخه های سبزش را تکان می داد.
قطرات آب همچون شاپرک های کوچک و دایره ای شکل به اطراف سبزه های کوتاه و به اندازه کوتاه شده میپاشید.
نفسش را در سینه حبس کرد،بوی جنگل لایمون را میداد .
اشک در چشمانش حلقه زد ،پایش را از میان کفش های مزاحم بلند به بیرون پرت کرد و روی سبزه ها گذاشت.
تیزی و خنکی سبزه ها باعث قلقک دادن روح و قلبش شد لبخند رضایت بخشی زد .
پایش را کشان کشان سمت دریاچه برد.
به انعکاس ماه درون آب دریاچه خیره شد دلش برای آبشار رنگین کمان که با دوستانش بازی میکرد سخت دلتنگ شد.
اهی از ته دل کشید ، صدای باعث شد بیشتر دلتنگ آن عمارت و اعضای آن بشود.
برایان با چشمان زیبا رنگش و لبخند و چال گونه جذابش حال پسرک جوان و سربه هوایی بود که باعث خنده این روز های تاریک او شده بود.
برایان:
_ داچس( دوشس) ملینا با پا گذاشتن روی سبزه ها احساساتی شده؟
ملینا خنده ای کرد که مروارید های سفیدش در ردیف های زیبایش پیدا شد.
دستش به گوشه چشمش کشید و با تشکر به او گفت:
_هی ویلیامز تو هیچوقت ادم نمیشی!
برایان دستی به پشت گردنش کشید و چشمانش را بست و با غرور خاصی گفت:
_ پریان داستان ها رو با انسان های بیشرم یکی نکن!
ملینا خنده ای بلند سر داد که روح هرکسی را میلرزاند.
دوباره به دریاچه خیره شد.
ملینا:
_ تو جنگل کنار دریاچه و دریا من همیشه درحال تمرین شمشیر بودم ، اون همیشه باعث آرامش من میشد.
برایان با کنجکاوی و ابروان بالا کشیده به او خیره شد و گفت:
_ پس تو یک جنگجویی..!
واقعا که تو مستحق درینگ(daring )* هستی داچس!
*جسور _ پر دل و شهامت