(رمان)A collection of dark novels
9 subscribers
1.02K photos
113 videos
16 files
69 links
کانـــــــالے سرشـــــار از:
رُمان جَنجـــــالے....
(A collection of dark novels)
فصل اول....👰Ruthless💍bride😈
Wildbeautiful🐺....فصل دوم
فصل سوم....🔥Proud hunter🕸
فصل چهارم...🌸Hell Angel
Download Telegram
🌸 فرشته جهنمی #پارت_121
شی زیبایی میان آسمان می درخشید همچون ماه تابان درون آسمان تاریک و سیه
کاملیا آرام سمت او به راه افتاد
خیسی و سردی آب را حس میکرد که بر پوستش میخورد
او کاملیا را مجذوب خودش کرد و کاملیا مطیع او شده بود
موج های دریا آرام گرفته بود خیسی و سردی آب را تا کمر خود حس کرد
آن شی آرام به پایین آمد
کاملیا نگاه تعلق گرانانه ای به آن انداخت انگار با آن شی سالهای سال آشنا بود
دستانش را بالا گرفت و او بر روی دستان کاملیا افتاد
سنگ بلوری و درخشان سفید همچون ماه که رنگ های رنگین کمی دیده میشد
و ماه هلالی کنارش از طلای خالص و پیچک های کنارش همراه دو گوی کوچکتر از سنگ میان پیچک های طلایی بود....
صدای متواضعی شروع به سخن گفتن کرد
:این کلید دروازه جهنمیه!
ای نواده نرویس تو موظف به نگهداری این هستی و باید تا جان در بدن داری!
از این میراث الهه ماه و خورشید همچون جان خود مواظبت کنی!
صدای ناگهان قطع شد
سایرن ها به طرف آب رفتند و شنا کنان رفتند
آن کلید اندازه کف دست بود و زنجیر طلایی رنگی به آن آویزان بود
کاملیا آن را به گردن خود آویخت و محکم در دست خود فشرد
عقب گرد کرد و از آب بیرون آمد
رافائل تبدیل به گرگ شده بود
کاملیا نگاه سنگینی حواله او کرد و رافائل تبدیل به انسان شد
باورش نمیشد او دقیقا شبیه کنت استیون بود
اما تفاوت هایی هم داشت
چشمان رافائل کهربائی و موهای لخت و بور داشت
برهنه مقابل او بود و کاملیا نگاه کرد
کاملیا:راف ت..تو...شب..شبیه...
رافائل دست هایش را لای موهایش کرد و گفت:میدونم شبیه اون عوضی ام!
و چشم هایش را با حرص بست
تازه او لهجه اش با کنت تفاوت زیادی داشت
رافائل لهجه اسپانیایی داشت
ولی کنت استیون لهجه فرانسوی داشت
رافائل نگاه چپکی کرد و گفت:میشه اینقدر من رو با اون مقایسه نکنی؟!
کاملیا نمی دانست چرا حسش ترغیب شده بود برا نزدیک شدن به رافائل
🌸 فرشته جهنمی #پارت_122
رافائل نزدیک او آمد و بازو هایش را میان انگشت هایش گرفت و درست روی صورت آن لب زد:
یکی از دلیل هایی که هیچ وقت صورتم و چهرم رو به تو نشون ندادم همین بود
من و کنت استیون در کمال تاسف با همدیگه همسان هستیم!
یکی از دلیل هایی که تو به سمت اون جذب شدی این بود که اون شبیه منه!
کاملیا سردرگم شده بود و رافائل می نگریست!
رافائل پیشانی اش را به پیشانی او تکیه داد و گفت:لعنتی حرف بزن بهم بگو حست چیه خسته شدم
از اینکه مدام باید ذهنت رو بخونم یک بار
یک بارم که شده بگو چیشده!
کاملیا سردرگم بود از طرفی همیشه میدانست که او عاشق کنت بود اما الان به آن حس لعنتی شک کرده بود
رافائل:تو از بتر تولد مال من بودی و خواهی بود
با خشم و انزجار از جایش بلند شد و فریاد کشید: چرا مـــــن؟!
رافائل: چون عاشقتم...
ریسمانی به دور قلبش پیچیده شد و دهانش از تعجب باز ماند. چشمان تابه تایش را از الماس های کهربایی رنگ او گرفت و با حیرت به اعماق دریا نگریست! تا همین چند ثانیه پیش از مرگ بازگشته بود و حالا عجیب ترین اتفاق ممکن افتاد. دست سرنوشت باز هم او را به بازی گرفت تا دوباره تن به این وصلت اجباری بدهد آن هم با یک گرگ!
رافائل: تو جفت منی! چرا عشقت رو به پای مردی ریختی که قراره ازدواج کنه؟!
باز هم از شنیدن این حرف کامش تلخ شد و با عصبانیت، درحالی که سینه های درشتش را با دست خود پنهان میکرد گفت: به تو ربطی نداره...
رافائل: فردا شب، تو مال من میشی! برای همیشه...
کاملیا سردرگم بود نمی دانست چه چیزی درست است و چه غلط؟
کنت استیون چند روز دیگر ازدواج میکرد و تا ابد مال یکی دیگر میشد
اما حالا این گرگ بزرگ ...
این مرد همسان او عاشق بود رافائل با آن ابهتش تن به اعتراف عشق داد
شاید حق با او باشد
مگر اینکه کنت شبیه رافائل بود و عاشقش شده بود
رافائل خیره به چشمان او نگاه کرد
پایین تنه لباس کاملیا کاملا خیس شده بود و به بدن محشرش چسبیده بود
رافائل آب دهانش را قورت داد و چشم هایش را بست.
او سالها از این جسم دور بود برای همین تشنه باهم بودن داشت اورا دیوانه میکرد
کاملیا به کلافگی او نگاه کرد و جلوتر رفت و دستش را بر روی بازوی هایش گذاشت
تن رافائل از داغی روبه سوختن بود
کاملیا نگران لب زد:چیشده راف؟!
رافائل چشم هایش را باز کرد و کاملیا با چشم های پر از نیاز او مواجه شد
رافائل:این تن لعنتی هر لحظه تورو میخواد و تو نامرد داری خودت رو از من دریغ میکنی!
منی که تورو می پرستم و تمام کمال تورو میخوام حتی با اینکه عاشق اون عوضی شدی دوستت دارم
حتی هر غلطی هم بکنی این قلب احمق برای تو میتپه!
تویی که هر ثانیه داری اون رو نادیده میگیری!
کاملیا سرش را نزدیک برد
او داشت با این مرد چه میکرد
انگار رام رافائل شده بود
روی انگشت های پایش ایستاد و دست هایش را سمت او مایل کرد
:باشه هرچی تو بگی راف
صدای طنازش و تایید او باعث شد
رافائل به مراد و خواسته دلش برسد لب هایش را همچون تشنه ای که به آب گوارا رسیده بود بر روی لب های او فشرد و لغزاند
پارت😁❤️
Stranger (with rain)
Marek Iwaszkiewicz
🎵|• #موسیقی
💌|• موسیقی های بی کلام و زیبا..
نوای زیبای آرامش و ارزش در پس زمینه صدای باران🌧
قبل از خواب گوش بدین💤

✏️ رمان های تاریکی
—꧁𖣐 𝐖𝐞𝐫𝐞𝐰𝐨𝐥𝐟

◂──────﹡࿅﹡──────▸

[•⚜️گرگینه ها میتونن در دوحالت انسانی و گرگ‌ نما ظاهر شن و از صفت و بدن گرگیشون استفاده کنن⚜️•]

[•⚜️این نژاد قدرت بدنی فوق العاده بالایی داره و از پنجه های بلند و دستا و بدنای غول اساشون میتونن به خوبی استفاده کنند⚜️•]

[•⚜️همچنین این نژاد سرعت زیادی داری و باهاشون برای خیز برداشتن و پرش های بلند بسیار مناسبه⚜️•]

[•⚜️گرگینه ها اکثرا خلق و خوی وحشی و درنده خواری دارند و دنبال و جنگ و خونریزی هستند⚜️•]

[•⚜️این نژاد در حین انسان بودن معلومی هستند و در ظاهر گرگنما قدی بلند و بدنی بزرگ و عضلانی دارند⚜️•]

◂──────﹡࿅﹡──────▸

𝒄𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍 𝑰𝑫 : @khateratkhhisss
#Werewolf
Adagio (By Rolf Lovland)
Secret Garden With David Agnew (Cor Anglais)
🎵|• #موسیقی
💌|• موسیقی های جذاب
سفر در زمان، در درون. بازگشتی به دنیای خاطرات🌙
خاطرات شیرین و عاشقانه...🌸

✏️ رمان های تاریکی
پارت اول فصل ۱
👰عروس💍بی رحم😈
🌸فرشته جهنمی #پارت_123
صدای طنازش و تایید او باعث شد
رافائل به مراد و خواسته دلش برسد لب هایش را همچون تشنه ای که به آب گوارا رسیده بود بر روی لب های او فشرد و لغزاند!
‌⊱⋅ ─────────── ⋅⊰
دوباره درون غار بودند... دستان قوی و مردانه ای به دور تن برهنه اش پیچیده بود و هنوز هم کمی زیر شکمش بخاطر دقایق پیش که در هم دیگر می لولیدند، سوز میکشید.
باورش نمیشد رافائل همزاد کنت باشد... البته با اینکه از نظر قیافه و هیکل شبیه به هم بودند اما رفتارشان فرق میکرد، حتی بوی بدن هایشان تفاوت داشت.
اینبار در هنگام رابطه کاملیا نتوانست عطش خودش را کنترل کند و مقداری از خون رافائل را نوشید و حالا روی گردن رافائل دو حفره ی عمیق و خونین به وجود آمده بود.
رافائل: بهت گفته بودم، قرار بود فردا شب مال من بشی اما نتونستم طاقت بیارم!
کاملیا بوسه ای بر روی بازوان او زد و گفت: مطمئن باشم تو کاتی نیستی؟
رافائل با کلافگی سر تکان داد و با همان لحجه اسپانیایی اش چیزی را زمزمه کرد و بعد با عصبانیت گفت: نیستم، فکر کردم خودت متوجه شده باشی؛ کنت باکره هستش و یک بی جنسگراست... اما من از هر نظری کاملم... بیخیال باید بگردیم.
آن شب با کمک رافائل که دوباره به حالت گرگ برگشته بود، به سوی کلبه کریستوفر رفتند و کاملیا هنوز هم جرعت نکرد کلیدی که به او داده بودند را به کسی نشان دهد؛ حتی درباره سایرن ها به پدرش چیزی نگفت.
روزها می گذشتند و او بیشتر مواقع به دیدار گرگینه ی جذابش می رفت؛ دیگر از شنیدن خبر ازدواج کنت استیون و ملینا ناراحت نشد اما هنوز هم حسش به کنت تغییر نکرد؛ جدالی پر از تردید در قلبش به پا بود.
قلبش هم کنت استیون را بهانه میکرد و هم نمی توانست از گرگینه ی جسورش دل بکند؛ حس میکرد رافائل چیزی در درونش به جا گذاشته که هرروز بیشتر رشد میکند...
آن صبح هم در حال قدم زدن در اتاقش بود که صدای خندیدن کسی توجهش را جلب کرد. گوش های او قادر به شنیدن کوچکترین صدا بود اما این صدایی که شنیدن به نظر نزدیک می آمد. بار دیگر تمرکز کرد تا بهتر متوجه شود!
کریستوفر: عااااا... درست مثل دخترا شدی!
دوباره صدای قهقهه بلندی را شنید؛ نوسانی در قلبش به پا شد و کمی تعجب کرد، شک نداشت..‌‌. این صدای خنده ی مردانه متعلق به کنت بود! اما او هیچگاه بلند نمی خندید!
کریستوفر: خفه شو کاتی... آخه تو چرا موهای سرت اینجوری شده؟
کنت استیون با صدایی که هنوز اثرات خنده در آن مشهود بود گفت: از وقتی اون اتفاق برام افتاد هر ماه یکبار این موها بهم میریزن..
کریستوفر: بعد از ۱۶ سالگیت دیگه انسان نیستی... حالا با این موهای بلندت واقعا جن شدی.
سرمایی منجمد کننده در تمام وجودش پیچید، آنها چه میگفتند؟! منظورش چیست؟ جن؟ مگر کنت استیون در۱۶سالگی چه بر سرش آمده؟ تردیدش را کنار گذاشت و با تعجب از اتاق خودش بیرون گریخت و به سوی اتاق او پا تند کرد. درِ اتاق کنت استیون کمی باز مانده بود و او از لای شیار های در، می توانست سایه ی آنها را ببیند؛ کمی بیشتر نزدیک شد... دقیقا درست در وسط اتاق کنت، جایی که درختچه ی کاملیا قرار گرفته بود، کنت همراه پدرش ایستاده بودند... لبخند عمیقی بر روی لبان هر دو نفر نقش بست اما... کنت استیون اینبار تغییر بسزایی کرده است!
موهایی که همیشه کوتاه بود، حالا بلند تر از حد معمول شده و حتی بلند تر موهای کاملیا! اما چگونه؟ چگونه در عرض چند ساعت موهایش به این بلندی رسیده؟ جوری که حتی به زیر کمرش روان می‌شد.
برای مرد هیکلی و قَدَری چون کنت استیون، داشتن موهای بلند که بر پشت کمرش مانند یک آبشار دلپذیر روان شده، کمی عجیب به نظر می‌رسید! کاملیا بیشتر به در چسبید تا آنها را ببیند.
کریستوفر شانه ای در دست داشت، شانه ای با دسته ی ظریف که بر رویش طرح های پیچک های وحشی منبت کاری شده بود؛ کنت استیون دوباره قهقهه آرامی سر داد و گفت: پدررر...
کریستوفر: خب مگه دروغ گفتم؟ تو هم جز دسته اجنه محسوب میشی!
کنت استیون: باشه پدر... حالا بیا و اینا رو کوتاه کن.
کنت با همان لبخند عمیقی و موهای مواج که بر پشتش روان شده بود مقابل کریستوفر زانو زد... کریستوفر با آن شانه و قیچی ای که در دستش بود موهای او را که به سیاهی شب طعنه میزد، کوتاه کرد. گیسوان سیاه کنت استیون را دوباره کوتاه شد و نوار های باریک و بلندی که توسط او بریده شده بود بر کف اتاق خودنمایی می کرد.
داشت به کنت استیون موهای بلندش می نگریست و که به طور ناگهانی کنت سرش را بالا کرد و نگاه هایشان باهم تلاقی شد.
دلش غنج زد و سریع خودش را دوباره پشت در پنهان ساخت.
کنت استیون: میکا؟ بیا داخل میدونم پشت در ایستادی!
دیگر گوش ایستادن خوب نبود و با صورتی سرخ شده و معذب وارد اتاق شد.
کریستوفر بدون اینکه دست از کارش بکشد گفت: بشین رو تخت دخترم...
هنوز هم خجالت می‌کشید نگاه کند...
🌸 فرشته جهنمی #پارت_124
داشت از حرارت نگاه گرم و عسلی کنت استیون ذوب میشد؛ کریستوفر زمانی که کارش به اتمام رساند؛ باقی موهای بلند و مواجب که بر روی زمین ریخته بود را جمع کرد و با تأسف گفت: این همه مو! یکم اینبار بیشتر شده...
کنت استیون: هر ماه تغییر می‌کنه!
کریستوفر: باشه پسرم؛ تو به کارای شرکت رسیدگی کن.
این را گفت و سریع از اتاق بیرون رفت؛ کاملیا تازه آن لحظه توانست نگاهش به لباس خود بندازد... آنقدر کنجکاو شنیدن حرف های پدرش شد که نفهمید با لباس خواب توری به اتاق کنت استیون آمده و بدنش از پس حریر نازک دیده میشود.
بر روی تخت نشسته بود و از حالتی که در آن قرار گرفته، کمی احساس معذب بودن میکرد
البته این در ظاهر رفتارش معلوم نمیشد و خودش را با لمس پارچه ی لطیف تخت مشغول میکرد اما نگاهش زیر زیرکی در تعقیب کنت بود.
راه رفتنش، نفس های عمیقش که آغشته به رایحه ی خاصی بود، حرکات دست و انگشتانش در حال نوشتن اوراق، موهای مواجش که حالا به طرز مجذوب کننده ای بهم ریخته بود چون او مدام با انگشتانش موهاش را چنگ میزد. رفتار آقامنشانه ای که داشت کاملیا را مجذوب خودش میکرد. هر حرکت کوچک کنت را با چشمان تیزش زیر نظر گرفته بود؛ ریتم منظم قلبش را میشنید؛ کاملیا این صفات خون آشام ها را داشت، اینکه کوچکترین صداها را بشنود. حالا هم صدای گوش نواز قلب و حضور گرم او کاملیا را جذب خودش میکرد؛ حتی حالا هم همان طور که با انگشتان بلندش موهایش را چنگ می انداخت، زیر لب بخاطر کارهای سنگین شرکتی غر میزد.
کاملیا نمی توانست دست از تعقیب کردن رفتار او بردارد؛ نمی توانست مانع خودش در برابر نگریستن به گوشه و کناره های هیکل جذاب او شود. عضلات بازوانش از زیر لباس نازک و سبکی که بر تن داشت و از سر شانه هایش کمی آویزان بود، دیده میشد...
علیرغم تمام تلاش های که برای گرفتن ظاهر عبوث به خود میکرد، دیگر نتوانست ادامه دهد و پوف کلافه ای کشید تا توجه کنت را به خود جلب کند اما دریغ از یک نگاه!
دوباره قاب چشمانش را در حدقه چرخاند؛ از روی تخت بخواست و کمی در طول اتاقش راه رفت و در آخر مقابل درختچه ی کاملیا ایستاد.
کاملیا: تو رافائل رو دیدی؟
کنت بدون اینکه دست از نوشتن بردارد لبخند موزیانه ای زد و با صدای آرامی گفت: چطور؟
کاملیا: من دیدمش...
کنت استیون: خب که چی؟
به آرامی یکی از گل های درشت و صورتی رنگ کاملیا را در دست گرفت، بوی بسیار محسور کننده ای داشت؛ لبش را با زبان تر کرد و بدون هیچ مقدمه ای گفت: من قیافه انسانیش رو دیدم!
اینبار کنت استیون دست از نوشتن برداشت، سرش را با تعجب بالا گرفت، کمی خودش را به میز نزدیکتر کرد و جوری صدایش را پایین آورد که انگار ممکن است کسی سخنانش را بشنود.
کنت استیون: چی؟ اون وحشی چرا خودشو بهت نشون داد؟
کاملیا گل را رها کرد و کمی جلوتر آمد و دستش را بر روی شانه های پهن کنت استیون قرار داد و گفت: خیلی شبیه تویه! البته شاید هر دو یه نفر باشید..‌.
نگاه سنگینی حواله ی کنت استیون که اخم هایش در هم بود و کشیدگی گوشه ی چشمانش اورا جذابتر کرده بود، انداخت و با طعنه ادامه داد:
کاملیا: تو انسان نیستی نه؟
کنت استیون خودش را عقب کشید و و با انزجار و نگاهی بر افروخته به دست کاملیا نگریست و گفت: بهم دست نزن...
پوزخندی بر روی لبان کاملیا نشست؛ البته که آن دو یک نفر نیستند! کنت استیون حتی از لمس شدن توسط یک فرد تنفر داشت، چه برسد به آن که بخواهد با کاملیا باشد... اگر آنها یک نفر بودند حالا باید رد آن حفره و زخم روی گردنش باشد اما نیست. یک قدم دیگر جلو رفت اما اینبار کنت از جایش برخاست و با خشم گفت: چته میکا؟
همیشه در چنین مواقعی کنت استیون یک ترس نهفته در قاب چشمانش دیده میشد، اما رافائل... او جسور بود؛ بی پروا و کمی بی رحم!
اما کنت استیون نگاهی معصومانه ای داشت؛ اگرچه خودش را سرد نشان میداد اما روحیه ای شکننده و دلرحمی داشت.
یک قدم دیگر جلوتر رفت و خواست لب باز کند تا چیزی بگوید اما همان لحظه در اتاق با شتاب باز شد و به دیوار کنارش کوبید...
در چهار چوب در، قامت بلند و کشیده ی ملینا نمایان شد...
موهای سفیدش آشفته بود و صورتش از خشم سرخ شده بود... پشت بندش امیلی هم وارد شد و با ترس به ملینا نگریست.
امیلی: اوه دختر آروم باش...
ملینا: دهنتو ببند.
ملینا با دستش امیلی را به عقب راند و سریع به سوی کنت امد؛ چشمان آبی و وحشی اش مثل یک دریای خون، سرخ شده بود و ریتم تپش قلبش تند تر از حد معمول بود؛ ملینا دختری بیخیال بود و کم پیش می آمد موضوعی بتواند او را آشفته کند از همان رو کاملیا تعجب کرد.
ملینا همان که به کنت رسید، دست به گریبان او برد و یغه ی لباسش را چنگ زد و خشم فریاد کشید:
ملینا: تویه عوضی، معلوم هست داری چه غلطی میکنی؟ مثل اینکه خا••یه هات خارش گرفته نه؟ به چه حقی...
🌸فرشته جهنمی #پارت_125
کنت استیون بلافاصله حرف اورا برید و دستش را روی دستان پشت شده ی او گذاشت و با لحن منطقی گفت: اینجا وقت بحث نیست ملینا...
ملینا با تکیه بر زور بازوانش، کنت را از پشت به دیوار کوباند و گفت: خفه شو، این همه ادعای شرافت و تعصب میکردی... حال گذاشتی اون حامله بشه؟!
اینبار امیلی مداخله کرد و ما بین ملینا و کنت استیون قرار گرفت تا درگیری صورت نگیرد.
امیلی: بسه ملینا...
کاملیا هیچ از حرف های آنها را متوجه نشد، چه کسی حامله شده و این موضوع چه ربطی به کنت استیون داشت؟! کنت استیون دستی به یغه ی لباسش که در چند لحظه پیش توسط مشت های ملینا پاره شود بود، کشید و با اخم و صدای محکمی گفت: گفتم تمومش کن ملینا!
ملینا مانند چتری که از چله رها شده به سوی کنت یورش برد اما امیلی جلویش را گرفت.
ملینا: غیرتت کجا شده؟ تو می‌دونستی ممکنه چه اتفاقی بیوفته، حالا باید چه غلطی بکنیم؟
اینبار ملینا مستقیماً به کاملیا اشاره کرد و با فریاد بلندتری گفت: همین امروز باید سقط بشه...
سرمای منجمد کننده ای تمام وجودش را فرا گرفت، آنها چه میگفتند؟ سقط؟ منظورشان چیست؟! رنگ پریده و تمام بدنش بخاطر شوک و ترس می لرزید. امیلی که حواسش به کاملیا بود بلافاصله گفت: میکا... میکا چت شده؟
پشت پلک هایش داغ شد و تمام اطرافش به دور سرش چرخید، به خودش آمد و دید درحال سقوط کردن است و دقیقا آنجا که انتظار داشت با صورت بر زمین بخورد؛ کسی او را در آغوش گرفت و رایحه ی داغ و مطلوبی به مشامش خزید.
صداها در اطرافش نامفهوم بودند و تنها یک جمله مدام در ذهنش تکرار میشد.
«ملینا: ... حالا گذاشتی اون حامله بشه؟!»
آنها چه میگفتند؟ چرا ذهنش هر چه به دنبال معنای این جمله می کاوید چیزی دستگیرش نمیشد؟ ماری در دلش می لولید و نبض خفیفی در دو سمت سرش در نوسان بود. زمانی که دوباره توانست اطرافش را تجزیه و تحلیل کند؛ دید بر روی تخت است و هر سه نفر شأن با نگرانی به او می نگریستند، اما با شنیدن حرف بعدی ملینا وزنه ی سنگینی از کنج قلبش سقوط کرد...
ملینا: اون نمی دونست که حامله شده؟
به معنای واقعی خشکش زد؛ کنت استیون چشم غزه ای حواله ی ملینا کرد و با لحن معترضی گفت: احمق، کاملیا نمی‌دونستم... هیچ کس نمی‌دونستم اما به لطف تو الان فهمید.
ملینا باز هم اعتراض کرد و کنت استیون هنوز هم با دلخوری جواب او را میداد... ولی هیچکدام نفهمیدند که چه وحشتی در نگاه کاملیا قرار گرفته است! اون حامله بود!!!
آخر مگر میشد یک خوناشام که نژاد مشخصی ندارد بتواند حامله شود؟ مگر کاملیا قدرت باروری داشت؟ چطور با داشتن دو رابطه اینقدر زود حامله شد؟! حالا بچه اش انسان است یا از اول تولد یک هیولا و یا شایدم هم یک گرگ!
حتی از فکر اینکه یک هیولا را در شکم خود پرورش دهد لرزه به اندامش می افتاد. یک کودک گرگ مانند که پنجه های تیزش شکم او را می درید و یا شاید هم یک موجود عجیب! اما... پس چرا کسی از او نپرسید که این بچه در شکمش از کیست؟! حتی کنت استیون هم سوالی در اینباره نمی پرسید. مگر کسی از رابطه او و رافائل خبردار بود؟ او همان چند هفته پیش با رافائل بود، چگونه در این مدت کوتاه حامله شده؟!
اگر ملینا هم می‌دانست که او حامله شده چرا در تمام مدت چیزی به او نگفتند؟ امیلی دستش را پشت کمر او گذاشت و کمی او را روی تخت بالا اورد و با آن چشمان مشی رنگ و لبخند ملایمی گفت: حالت خوبه؟
حالش خوب باشد؟ مگر میشد که حالش خوب باشد؟ اتفاقات سریعتر از آنچه او تصورش را میکرد افتاده بود. تا همین چند سال پیش فکر میکرد مانند مادرش یک انسان باشد اما ناگهانی به او گفتند یک اهریمن است؛ همان چند هفته پیش فهمید که رافائل همزاد کسی است که او دوستش دارد! حالا امروز به او میگفتند که حامله است؟!
ملینا: این بچه نباید به دنیا بیاد.
ملینا این حرف زد و بعد با پوزخند روبه کنت گفت: پدرش یک حیوون بی مسئولیته که حتی نمیدونه میکا حاملست!
کنت استیون بار دیگر با کلافگی چنگی به موهایش زد و گفت: رافائل فقط مشغوله وگرنه...
ملینا حرفش را برید و دوباره بحث آن دو نفر بالا گرفت!
Secret Garden - 05 Dreamcatcher
www.SongSara.Net
#موسیقی
مخصوص #پارت_126

موقع نوشتن این پارت اینو گوش دادم... منو یاد سردرگمی و یک دنیا ناامیدی می ندازه؛ آرام و دلنشین، همراه احساسات تلنبار شده از غم و سکوت

_فرشته جهنمی
#فصل_چهارم
(رمان)A collection of dark novels
www.SongSara.Net – Secret Garden - 05 Dreamcatcher
🌸 فرشته جهنمی #پارت_126
قلبش از حرارت و تنگنا میسوخت، چه بی رحمانه درباره او و زندگی اش تصمیم میگرقتند، شاید او دلش نمی خواست که این بچه از بین برود شود؛ اصلا مگر میشد به این مهمان ناخوانده ای که تازه در وجودش رشد میکند احساسی هم داشته باشد؟ پس رویای او چه میشد؟ او دلش یک زندگی آزاد میخواست... بدون هیچ اسارت و یا سختگیری؛ شاید دلش میخواست در یک شهر دور افتاده کنار کسی که دوستش دارد زندگی کند. اما برای کاملیا از بعد تولد همه چیز شبیه یک اجبار بود، نباید به چیزی دست بزند... نباید از لایمون بیرون برود... نباید با غریبه ها حرف بزند؛ تمام زندگی اش با این باید و نباید ها پر میشد و هیچ کس به روح پاک و شکننده ی او اهمیتی نمی‌داد. حتی پدر مادرش!
آنها هم اورا مجبور میکردند و تنها بهانه آنها این بود که صلاحش را می خواستند! اشک در چشمانش جوشید و از کنج قلبش قطرات داغ بغض می چکید؛ کاش این اجبار روزی خاتمه پیدا کند.
دستش را پایین آورد و شکمش را چنگ انداخت؛ این دیگر از کجا پیدایش شد؟ آماده بود تا باری بر روی تلخی های زندگی کاملیا شود؟ آمده بود تا اورا بیشتر به تباهی بکشاند؟ چگونه باید بتواند ریسمان محکمی که از عشق کنت به دور قلبش پیچیده شده را نادیده بگیرد و به اجبار فرزند یک مرد دیگری را در بطن خود حفظ کند؟ او دلش این عشق اجباری را نمی خواست؛ کاش می توانست خودش را در یک حفره ی تاریک و یا دخمه ای سیاه گم و گور کند تا دست کسی به او نرسد؛ زندگی او فرقی با زالو های خون خوار نداشت... اگر در طول یک ماه خون به او نرسد از فرط تشنگی خفه میشود و میمیرد... دقیقا مانند یک زالو...
چرا باید یک موجود پاک و بی گناه در بطن او خلق شود؟ آنقدر از همه چیز گلایه داشت که تمام مدتی که کنت و ملینا بحث میکردند او سکوت کرد... سکوتی که خودش گویای خیلی از سخنان ناگفته در جهان بود... اما دیگر طاقت حرفا هایشان که بی رحمانیه ادا میشد را نداشت و سرش را با کلافگی به زیر انداخت و با صدای ضعیفی نالید: برید بیرون...
اگرچه فکر میکرد صدایش آنقدری ضعیف است که کسی نتواند بشنود اما آنها بعد از شنیدن صدای کاملیا، یکی پس از دیگری از اتاق بیرون رفتند...
او ماند و یک اتاق بزرگ که رایحه ی خوش کاملیا در هوایش پخش شده بود؛ او و هزاران فکر که همه دست به دست هم داده بودند تا او را شکست بدهد.
سرش را بالا نیاورد؛ اگر می توانست تا آخر عمرش سرش را بالا نمیاورد؛ شایعاتی که در بین اهالی جنگل لایمون درباره او پخش میشد حقیقت داشت! او یک فاحشه بود! کسی که نمی توانست جلوی نیازش را بگیرد... کاش او هم میمیرد.
اصلا کاش تمام جهانیان بمیرند. بی وقفه به این فکر میکرد که چگونه احساساتش را کنترل کند، شاید کمی گیج بود... شاید کمی نگران...
به آینده ای فکر میکرد که عشق در آن جایی نداشت؛ احساسات شکننده اش مانند یک خانه ی ویرانه بر روی خیالش آوار شد.
مضطرب بود و قلبش تند تر از حد معمول می تپید؛ کنت استیون می‌گفت همه یا اهریمن متولد میشود و یا انسان... اما او چه؟ او حتی نمی دانست چیست!
آرام از روی تخت برخواست و به سوی آیینه ای که آن سمت اتاق بود رفت، نگاهش بر روی تصویر خودش بر سطح آیینه غلطید.
این چشمان افسون کننده، این صورت زیبا و فریبنده، وجودش مانند یک گناه بود...
در ظاهر زیبا و فریبنده اما در باطن پر از گناه!
مثل اینکه کاملیا ساخته ی ابلیس است؛ یک پیشکش زیبا و وسوسه انگیز که ابلیس برای گمراه کردن آفریده... زیبا اما زشت!
او هم خودش قبول داشت که به چه منظور ساخته شده؛ حتی همان کلیدی که به دست او دادند هم با تمام زیبایی اش یک تباهی بزرگ را با خود به ارمغان می آورد.
در بین این همه سیاهی وجودش و زندگی تباهش چرا باید یک نوزاد بی گناه و پاک از او متولد شود؟ اشک در چشمان تابه تابش جوشید و برق زیباییش حتی خودش را هم متعجب کرد، این همه زیبایی داشت اما ناراحت بود. کاش او یک ظاهر عادی و معمولی داشت اما حداقل انسان بود... حداقل قدرت تصمیم گیری داشت، این همه سر درگمی نمی کشید.
مگر او چقدر سن داشت که این همه تلخی کشیده؛ فقط۱۸سالش بود. او در اوج جوانی اش مانند یک گل پژمرده و بی حال شده بود که گلبرگ هایش دیگر رنگ و بویی نداشت.
آنقدر اشک ریخت که دیدگانش تار شد و دیگر نتوانست خودش را در آیینه ببیند.
دوستان این روزا مهمون زیاد داریم برای همین کمی دیر میشه

#نویسنده_تارا