فرشته جهنمی
#پارت_270
خصوصا در طول این یک ماه از علاقهی شدید کنتاستیون به لیوای باخبر شد...
اما حال که بخاطر لبخند و دیدن چشمان کهربایی و براق کنتاستیون قلبش لرزیدن بود، کمی آرامتر شد. او هم از این حالت کاملیا استفاده کرد و با لحنی مهربان برای اینکه دوباره قلب کوچک کاملیا را بیشتر بلرزاند، آرام و بامحبت گفت- اگه من اذیتت میکنم، فقط بخاطر اینه که دوستت دارم و عاشقتم.
قلب به معنای واقعی فرو ریخت؛ او تا به حال کلمهی «عاشقتم» را از زبان خود کنتاستیون نشنیده بود و حال کمی متعجب شد. باورش هنوز هم برای کاملیا غیر قابل قبول بود که قرارست به زودی با کنتاستیون ازدواج کند.
- میکا تو زمانی که بچه ها داشتن تازه راه رفتن رو یاد میگرفتن نبودی..
کنتاستیون حرفش را نیمه تمام گذاشت و اینبار با لبخند شیطنت آمیز گفت- نظرت چیه دوباره بچهدار بشی؟ من میخوام پنجتا یا بیشتر بچه داشته باشم.
- معلوم هست چت شده کاتی؟ کاری نکن از اینکه باهات ازدواج کردم پشیمون بشم، من دیگه بچه نمیخوام.
- حرف جالبی زدی خانوم کوچولو، اما من شوهرتم و اصلا مگه دست تویه که بچه بخوای یا نه؟ این منم که حامله میکنمت.
دهانش از این لحن شوخطبع و لبخند های شرورانهی او باز ماند؛ آن دو هفتهی پیش با توافق کارل و کریستوفر در میان روستای لایمون مراسم ازدواج را برگزار کردند؛ از آن روز به بعد کنتاستیون مدام حرف بچهدار شدن را پیش میکشید. کاملیا چشمغرهای به او زد و با عصبانیت دوباره راهش را به سوی عمارت کارل ادامه داد.
- میکا من جواب ندادنت رو به نشونهی موافقت میگیرم.
- بس کن...
#پارت_270
خصوصا در طول این یک ماه از علاقهی شدید کنتاستیون به لیوای باخبر شد...
اما حال که بخاطر لبخند و دیدن چشمان کهربایی و براق کنتاستیون قلبش لرزیدن بود، کمی آرامتر شد. او هم از این حالت کاملیا استفاده کرد و با لحنی مهربان برای اینکه دوباره قلب کوچک کاملیا را بیشتر بلرزاند، آرام و بامحبت گفت- اگه من اذیتت میکنم، فقط بخاطر اینه که دوستت دارم و عاشقتم.
قلب به معنای واقعی فرو ریخت؛ او تا به حال کلمهی «عاشقتم» را از زبان خود کنتاستیون نشنیده بود و حال کمی متعجب شد. باورش هنوز هم برای کاملیا غیر قابل قبول بود که قرارست به زودی با کنتاستیون ازدواج کند.
- میکا تو زمانی که بچه ها داشتن تازه راه رفتن رو یاد میگرفتن نبودی..
کنتاستیون حرفش را نیمه تمام گذاشت و اینبار با لبخند شیطنت آمیز گفت- نظرت چیه دوباره بچهدار بشی؟ من میخوام پنجتا یا بیشتر بچه داشته باشم.
- معلوم هست چت شده کاتی؟ کاری نکن از اینکه باهات ازدواج کردم پشیمون بشم، من دیگه بچه نمیخوام.
- حرف جالبی زدی خانوم کوچولو، اما من شوهرتم و اصلا مگه دست تویه که بچه بخوای یا نه؟ این منم که حامله میکنمت.
دهانش از این لحن شوخطبع و لبخند های شرورانهی او باز ماند؛ آن دو هفتهی پیش با توافق کارل و کریستوفر در میان روستای لایمون مراسم ازدواج را برگزار کردند؛ از آن روز به بعد کنتاستیون مدام حرف بچهدار شدن را پیش میکشید. کاملیا چشمغرهای به او زد و با عصبانیت دوباره راهش را به سوی عمارت کارل ادامه داد.
- میکا من جواب ندادنت رو به نشونهی موافقت میگیرم.
- بس کن...