فرشته جهنمی
#پارت_254
مانند آتش در پس خاکستر که منتظر وزش بادی ست تا آزاد شود و اما در آنسو ملینا...
دختری که تنهایی بزرگ شد، بدون وابستگی به هرچیزی رشد کرد و حال مانند یک بخشی از این دنیا زندگی خود را ادامه داد. در این هیاهوی زندگانی و مشکلاتش، فارغ از شیاطین و هر چیزی! برای او اهمیتی نداشت که کنتاستیون بخواهد انتقام بگیرد و یا چه کسی را بکشد. نه طرفدار خیر و نه شر!
اگر تمام این دنیا بهم بریزد، تمام اطرافیانش توسط کنتاستیون کشته شود برای او شاید جای تأسف داشته باشد اما اهمیت چندانی نداشت، تنها دلیلش برای این بیخیالی بیانتها تنها یک واژه بود -رهایی-
رهایی از هر بندی که او را به ریسمان تباه زندگی متصل کند، پس چرا باید از کشته شدن هراس داشت؟ زمانی که تنها برای راه خود جنگید این موضوع را درک کرد... مفهوم آزادی برای ملینا بینیاز بودن و بریدن از این دنیای وحشیست!
خورشید کم کم سلطنتش را شروع کرد، دیگر سطح زمین روشن شده بود و حال هردو از جای خود برخاستند. هنگام رفتن ملینا گاهی سربهسر او میگذاشت تا جو سنگینی که بینشان ایجاد شده را فراموش کنند.
همانطور که هردو از بین سازههای چوبین و کلبه های روستا رد میشد، ملینا دستش را به دور گردن او پیچاند و با سرخوشی گفت- الان که دوتا معشوقه داری چه حسیه؟ تو یه هرزهی کثیفی کاتی.
کنتاستیون پوزخندی زد و با یک حرکت کوچک خودش را از بند دستان ملینا آزاد کرد و درحالی که به شکم برهنه و نیمهی کوتاهی که پوشیده بود اشاره میکرد گفت- خودت میدونی من عاشق کاملیام! اما تو چرا با همچین پوششی داری بین مردم میگردی؟
ملینا با بیخیال دستی به شکم و پهلوی لخت خود کشید و درحالی که سرش را برای دیدن اطراف و گرگینه هایی که چشمانشان در پی آن دو بود، میچرخاند پاسخ داد- کی چه؟ الان میخوای بگی به غیرتت بر خورد؟ من اگه بخوام میتونم لخت بیام بیرون و این مشکلیه؟
کنتاستیون- من دلم نمیخواد هر مردی تو رو اینجوری ببینه! هرچی نباشه تو دختر مارالین هستی و مطمئنم کارل اینجوری تورو ببینه از دستت ناراحت میشه.
دخترک با لجبازی مشت آرامی را بازویش کوبید و درحالی که بخاطر خندید دو سمت لبانش چین زیبایی افتاده بود، دست به نیمتنهی مشکی رنگ خود زد و گفت- کاری نکن همینو هم لخت کنم... خودت میدونی حریف من نمیشید!
#پارت_254
مانند آتش در پس خاکستر که منتظر وزش بادی ست تا آزاد شود و اما در آنسو ملینا...
دختری که تنهایی بزرگ شد، بدون وابستگی به هرچیزی رشد کرد و حال مانند یک بخشی از این دنیا زندگی خود را ادامه داد. در این هیاهوی زندگانی و مشکلاتش، فارغ از شیاطین و هر چیزی! برای او اهمیتی نداشت که کنتاستیون بخواهد انتقام بگیرد و یا چه کسی را بکشد. نه طرفدار خیر و نه شر!
اگر تمام این دنیا بهم بریزد، تمام اطرافیانش توسط کنتاستیون کشته شود برای او شاید جای تأسف داشته باشد اما اهمیت چندانی نداشت، تنها دلیلش برای این بیخیالی بیانتها تنها یک واژه بود -رهایی-
رهایی از هر بندی که او را به ریسمان تباه زندگی متصل کند، پس چرا باید از کشته شدن هراس داشت؟ زمانی که تنها برای راه خود جنگید این موضوع را درک کرد... مفهوم آزادی برای ملینا بینیاز بودن و بریدن از این دنیای وحشیست!
خورشید کم کم سلطنتش را شروع کرد، دیگر سطح زمین روشن شده بود و حال هردو از جای خود برخاستند. هنگام رفتن ملینا گاهی سربهسر او میگذاشت تا جو سنگینی که بینشان ایجاد شده را فراموش کنند.
همانطور که هردو از بین سازههای چوبین و کلبه های روستا رد میشد، ملینا دستش را به دور گردن او پیچاند و با سرخوشی گفت- الان که دوتا معشوقه داری چه حسیه؟ تو یه هرزهی کثیفی کاتی.
کنتاستیون پوزخندی زد و با یک حرکت کوچک خودش را از بند دستان ملینا آزاد کرد و درحالی که به شکم برهنه و نیمهی کوتاهی که پوشیده بود اشاره میکرد گفت- خودت میدونی من عاشق کاملیام! اما تو چرا با همچین پوششی داری بین مردم میگردی؟
ملینا با بیخیال دستی به شکم و پهلوی لخت خود کشید و درحالی که سرش را برای دیدن اطراف و گرگینه هایی که چشمانشان در پی آن دو بود، میچرخاند پاسخ داد- کی چه؟ الان میخوای بگی به غیرتت بر خورد؟ من اگه بخوام میتونم لخت بیام بیرون و این مشکلیه؟
کنتاستیون- من دلم نمیخواد هر مردی تو رو اینجوری ببینه! هرچی نباشه تو دختر مارالین هستی و مطمئنم کارل اینجوری تورو ببینه از دستت ناراحت میشه.
دخترک با لجبازی مشت آرامی را بازویش کوبید و درحالی که بخاطر خندید دو سمت لبانش چین زیبایی افتاده بود، دست به نیمتنهی مشکی رنگ خود زد و گفت- کاری نکن همینو هم لخت کنم... خودت میدونی حریف من نمیشید!