(رمان)A collection of dark novels
9 subscribers
1.02K photos
113 videos
16 files
69 links
کانـــــــالے سرشـــــار از:
رُمان جَنجـــــالے....
(A collection of dark novels)
فصل اول....👰Ruthless💍bride😈
Wildbeautiful🐺....فصل دوم
فصل سوم....🔥Proud hunter🕸
فصل چهارم...🌸Hell Angel
Download Telegram
فرشته جهنمی

#پارت_250
اینبار او دیگر نمی‌گذاشت کاملیا را از او بگیرند... روح و جسمش را برای خودش می‌خواست و فکر می‌کرد اگر لحظه‌ای از او فاصله بگیرد باز هم کاملیا را از او جدا می‌کنند. دوباره سرش را پیش برد و اینبار گریبان سفیدی که بر روی استخوان‌های شانه اش سایه‌ای صورتی رنگ افتاده بود را هدف گرفت و همان اول کار زبانش را بیرون آورد و بر روی پوست او لغزاند.
یقه‌ی لباسش باز بود و خیلی راحت می‌توانست خط سینه‌اش را ببیند و بیشتر تحریک شود.
کاملیا- کـ...
هنوز حرف از دهانش بیرون نیامد که با گاز گرفته شدن گردنش توسط او حرفش را خورد. این چند روز بیش از حد تشنه‌ی این بو شد و حالا چگونه جلوی خودش را بگیرد؟ دستش را پیش برد و ساق باریک و لطیف پاهای کاملیا را لمس کرد! چه پوست لطیف و زیبایی داشت! هنوز هم کاملیا مانند یک غنچه‌ی تر و تازه بنظر می‌رسید. دستش را از روی ساق پا تا زیر دامنش کشید... این لباس دیگر مزاحم بود و مانع از کارش می‌شد. توجهی به صدای ضعیف و گربه‌ی کاملیا نکرد.
کاملیا با دو دستش شانه‌های پهن کنت را عقب می‌راند تا حتی اگر شده ذره‌ای فاصله ایجاد کند اما کنت‌استیون بر روی او حالت غالبی داشت و مثل یک تکه سنگ درحال لمس تن او بود. با دست دیگرش یقه‌ی گشاد لباس او را لمس کرد و محکم کشید... پارچه‌ای لباس پاره شد؛
نمی‌توانست چشمان خود را از منظره‌ی مقابلش بردارد. سینه‌هایش گرد و نوک تیز صورتی مانند گل، انحنای کمر باریکش و ران‌های بزرگش، پوست سفید و بلورینش هوش و حواس او را می‌ربود؛گوشه‌های لباس زیرش کمی خونی بود، کاملیا با ترس خواست خودش را پس بکشد اما کنت‌استیون بلافاصله با یک دست، دوتا دستا او را گرفت و بالای سرش نگهداشت. اگرچه این خون و لباس زیر‌ش که گوشه‌هایش خونی بود از نظر کاملیا کثیف و یا متعفن باشد اما برای یک گرگینه‌ای که حتی با رایحه‌اش تحریک می‌شید، این چیزها فوق‌العاده جذاب بود.
دست دیگرش را با نوازش بر روی شکم کاملیا کشید و گفت- آخرین باری که دیدمت، شکمت‌ بزرگ بود! یک زخم بزرگ اینجا دیده می‌شد...
کاملیا دوباره چشمانش را بست و قطره‌ اشک مزاحمی از گوشه‌ی چشمانش چکید.
لمس دستان زمخت و مردانه‌ای کنت‌استیون بر روی بدنش او را هم داغ می‌کرد.
کنت‌استیون با نگاهی داغ‌تر وجب به وجب بدنش را فتح می‌کرد و حالا انگشتانش را بر روی لباس زیر او گذاشت و همان یک تکه پارچه را هم از پاهایش در اورد.
به بین پاهایش نگاه کرد؛ از زمانی که یادش می‌آمد کاملیا هیچ مویی بر روی بدنش نداشت... همیشه سفید و حساس بود. از لای شیار های بین پایش خون بر روی ران پایش غلتید! یک باریکه‌ای سرخ بر روی پاهای سفیدش! چقدر زیبا!
کاملیا- لطفاً... لطفاً ولم کن...
کنت‌استیون- اینجا.. بوی خوبی میده!
نمی‌فهمید کاملیا چه حرفی می‌زد؛ تنها هدفش این بود که هرچه سریع‌تر به درون حرفه‌ی داغ و ملتهب او که حالا بخاطر دوره‌ی ماهانه حساس تر شده بود فرو برود! دوباره سر در گریبان فرو برد و قسمتی از پوست گردنش را مکید و گاز گرفت..
همان‌که خواست کارش را شروع کند کسی چند مرتبه به در کوبید.
- هی؛ کاتی احمق در رو باز کن...
صدای ملینا بود، دستش شل شد و دستان کاملیا را رها کرد، از رویش برخواست. ملینا چطور توانست وارد زیر زمین شود؟ اگرچه این اتاق پنهانی که زمانی مخفیگاه هلشی و خود کنت‌استیون در دوران خواب•• دوران کودکی‌اش بود، محسوب می‌شد و یک قسمت جدا از طبقات زیر زمینی بود اما باز هم اینکه ملینا چطور توانست به اینجا بیاید کنی عجیب‌ست.
____
•• - تو این اتاق اگه یادتون باشه کنت‌استیون وقتی نوزاد بود تقریبا پنجاه سال به یک خواب عمیق فرو رفت و به حالت نوزاذ باقی ماند، تو این اتاق هلسی هم مدتی زندگی کرد و در آخر کریستوفر بود که کنت‌استیون و هلسی رو از اتاق بیرون آورد و اون لحظه کاتی تازه بیدار شد! (البته اینا تو فصل قبل توضیح داده شده اما محض یاد آوردی!)
____
آرام به سمت در رفت و همان که در را باز کرد، ملینا مشت محکمی به صورت کنت‌استیون کوباند که سرش به چپ چرخید، با عصبانیت بر سرش داد کشید.
ملینا- نکبت روانی؛ چه غلطی داری میکنی؟ کاری نکن اون خایـ...ه هات رو به گردنش گره بزنم.
این را گفت و با چشم غره‌ از کنارش گذشت و به سمت تخت رفت! با دیدن کاملیا که برهنه بود دوباره به سمت او چرخید‌ و اینبار بلندتر داد زد- تو سگ وحشی، به جای اینکه خوشحال باشی کاملیا زندست سعی داشتی بهش تجاوز کنی میمون؟
نگاهش را با کلافگی از چشمان خشمگین ملینا دزدید و گفت- تو هم می‌دونستی؟ با اینکه می‌دونستی کاملیا زندست بهم نگفتی؟
ملینا ملافه را به دور تن کاملیا پیچاند و با همان حالت جواب او را داد- بهت می‌گفتم که بیای این بی چاره بگا••ئیی؟