(رمان)A collection of dark novels
9 subscribers
1.02K photos
113 videos
16 files
69 links
کانـــــــالے سرشـــــار از:
رُمان جَنجـــــالے....
(A collection of dark novels)
فصل اول....👰Ruthless💍bride😈
Wildbeautiful🐺....فصل دوم
فصل سوم....🔥Proud hunter🕸
فصل چهارم...🌸Hell Angel
Download Telegram
Audio
(رمان)A collection of dark novels
Audio
کیوت🥺❤️
#فکت
#کنت_استیون

در حقیقت کنت‌استیون موهای بلندی داره تا حدی که گاهی ناگهانی تا کمرش رشد می‌کنه! اما همیشه سعی می‌کنه موهاشو کوتاه و مرتب نگهداره چون با موهای بلند قیافش شبیه دخترا می‌شد(موهای بلند که در طول یک شبانه روز گاهی رشد می‌کنه یکی از ویژگی‌های پریزادهاست)... گاهی برای تفریح و یا زمانی که عصبی باشه سیگار می‌کشه!
کنت‌استیون معمولا سعی می‌کنه مشروب نخوره چون خیلی زود مست میکنه تا حدی که اصلا کنترل رفتار خودشو نداره...
علاقه‌ی خاصی به نوشتن رمان و شعر داره و اگر یک زندگی عادی داشت، دلش می‌خواست به یک جای دور بره و داستان و یا شعر بنویسه...
یکی از خصوصیاتی که همیشه آزارش می‌داد این بود که فرشته‌های جهنمی افراد وفاداری نیستند، اگرچه اون عاشق کاملیاست اما زمانی که غریض جنسیش بیدار بشه نمی‌تونه کنترل کنه!

#فرشته_جهنمی
#فصل_چهارم
#فکت
#کنت_استیون #ملینا

کنت‌استیون و ملینا رفاقت خیلی نزدیکی بهم دارن!
در زمان قدیم تری که هردو فقط دوتا نوجوان بودند؛ ملینا بدون هیچ تردیدی همیشه همراه کنت‌استیون به آبشار می‌رفت و کنار همدیگه شنا می‌کردند.. کنت درباره مسائل بلوغ و خیلی چیزها همیشه از ملینا کمک می‌گرفت و رازی بین هم نداشتند...
اگرچه کنت‌استیون حالا آلفای بزرگی شده اما بیشتر مواقع درباره همه‌ی تصمیماتش از ملینا سوال می‌پرسید!
ملینا همیشه خودشو موظف می‌دونه که تحت هر شرایطی حتی اگر کنت‌استیون یک نقشه‌ی شیطانی داشته باشه جلوش رو نگیره!
اگر بحث کاملیا نبود؛ ملینا حتی یک لحظه هم برای به دست آوردن قلب و احساس کنت درنگ نمی‌کرد...
اما تنها مسئله‌ای که ملینا دربارش به کنت چیزی نگفت، حرف های کارل و شب هایی که به دیدن کارل می‌ره چون از خصومت بین کارل و کنت‌استیون خبر داشت...

#فرشته_جهنمی
#فصل_چهارم
فرشته جهنمی

#پارت_249
کاملیا ترسیده سمت بچه هایش می‌خواست برود که بازویش توسط کنت کشیده شد. اگرچه کاملیا هم یک دلتنگی بزرگ را درون سینه‌ی خود داشت اما از این خوی وحشی کنت‌استیون می‌ترسید! آنقدری ترسیده بود که باز هم خون‌ریزی کرد؛ اگرچه حالا از لوازم بهداشتی برای جلوگیری از خون‌ریزی ماهانه‌اش استفاده می‌کند اما مگر می‌شد صدای لغزش و بیرون آمدن لخته های خون را از گوش‌های تیز کنت‌استیون پنهان کند؟
هردو لحظه‌ای به یکدیگر نگریستند، کنت‌استیون که دیگر نمی‌توانست عصبانیت خود را کنترل کند، بازوی کاملیا را رها کرد. همان حالا هم دخترک از ترس بیشتر خون‌ریزی می‌کرد چه برسد به اینکه بخواد عصبانیتش را سر او خالی کند... درحالی که با کلافگی سمت دیگری از اتاق می‌رفت به کاملیا غرید- گمشو برو اونجا بشین تا ضعف نکردی احمق..
رنگ و روی کاملیا پریده بود و سرشانه هایش می‌لرزید، جوری ضعیف بود که انگار پاهایش نمی‌تواند وزنش را تحمل کنند.
کاملیا- ا... اما...
کنت‌استیون چشمانش را با درد و خشم بست و اینبار فریاد کشید- برو بشییییین، می‌خوای خودم بکشمت؟
همان فریاد باعث شد کاملیا با وحشت سمت تخت برود و آنجا بنشیند.
ساعات زیادی گذشت، او هر چند دقیقه برمیگشت و به پشت سر خود خیره می‌ماند، پشت حریر روشن تخت سایه‌ای محو از کاملیا را می‌دید! می‌ترسید... می‌ترسید این یک خواب باشد و وقتی بیدار شود دوباره کاملیا پیشش نباشد.
اگر می‌توانست در همان لحظه و همان‌جا سر از تن همه‌ی آن دروغگوها جدا می‌کرد؛ باورش نمی‌شد! او یک‌سال تمام را با خیال مرگ کاملیا روزگاری گذراند و بارها مقابل دیدگان آن‌ها شکست و بر سر یک قبر خالی نشست و گریست، با این وجود هیچ کدام از آن‌ها به او نگفتند که کاملیای او زنده‌ست... چه دلیلی داشت که آن‌ها را از هم جدا کردند! اگرچه توضیحات داده شده اما در نظرش همه‌ی این حرف ‌ها هیچ و پوچ بود. درحالی که هنوز هم از فرط خشک سرش درد گرفته، به سمت آن قسمت از تخت که او نشسته بود نگریست، هنوز هم چشمان تابه تایش و دو رنگش با دیدن او می‌لرزید و سرشانه‌هایش جمع می‌شد. انگار که در طول این یک‌سال اخلاق‌های کاملیا ذره‌ای تغییر نکرده بود، اینکه نتوانست آن شب کاملیا تشخیص دهد ناامیدش کرد... او مطمئنم بود که آن دخترک باید یک اُمگا باشد اما حتی به ذهنش هم خطور نکرد که کاملیا زیر شنل پنهان شده؛ آن موضوع دست کمی از معجزه نداشت. او حداقل باید کمی بزرگتر می‌شد اما انگار سن برای کاملیا معکوس عمل می‌کرد... لاغر شده بود! آن اندام عالی و زیبایش حالا لاغر و ضعیف بود... برای همان او آن شب فکر کرد با یک دختربچه‌ای ۱۶ و یا۱۷ ساله طرف باشد نه مادر بچه‌هایش!..
موهایش بلند و تا کمرش می‌رسید، با مظلومیت بر روی تخت نشسته بود و سر بر روی زانوهای خود گذاشته. بخاطر دعوا و استرسی که به کاملیا وارد شده بود؛ خونریزی‌اش دوباره شروع شد و قسمتی از تخت را با خون خود سرخ کرد، البته این مورد که در خون‌ریزی ماهانه برای کاملیا خون بیشتری از بدنش خارج شود عادی بود، چون او هرچه نباشد یک دورگه به دنیا آمده ست.
رایحه‌ای محشر داشت؛ این بوی خون تنها متعلق به کاملیاست. تنها دورگه‌ای که مانند دیگر دختران و اُمگاها در دوره‌ی فلح خون‌ریزی می‌کرد. پوزخندی زد و درحالی که کمی نزدیک‌تر می‌رفت، با لحنی خشک و جدی گفت- تو یک‌سال بهم دروغ گفتی و با خودخواهیت کاری کردی بچه‌های من بدون حضور یک مادر بزرگ بشن!
کاملیا آرام سرش را از روی زانوهایش بالا آورد؛ اشک مانند یک شبنم بر روی صورتش غلتید، چشم‌های دو رنگش جوری با آن نگاه معصومانه قلب کنت‌استیون را تکان داد که برای لحظاتی طولانی، همان جا به چشمان او زل زد. چه شب‌هایی با فکر به این چشمان محسور کننده و لمس بدن لطیف کاملیا بیدار ماند و هربار با فکر کردن به این اینکه کاملیای او تمام بدنش پر خون شده و هنگام به دنیا آوردن کودکان او جانش را از دست داد، تا مرز دیوانگی پیش رفت و بارها ناامید شد. اما حالا او را مقابلش می‌دید... گویا یکبار دیگر مغزش از کار افتاد و تمام سلول‌های بدنش تقاضای نزدیک شدن به کاملیا را داشت، این بوی خون مانند شراب او را مست می‌ساخت.
کم کم رنگ نگاهش عوض شد، عصبانیتش زیر غریضه‌ی سرکشش خاموش گشت. کمی نزدیک‌تر آمد و مانند کاملیا بر روی تخت نشست و به آن قسمتی که از خون او سرخ شده بود نگریست؛ حتی با تنفس در حوالی او سرشار از خوشی و لذت قابل انگار می‌شد. سرش را آرام پیش برد اما کاملیا با همان نگاه ترسیده خودش را عقب می‌کشید. آنقدری عقب رفت که پشتش به تاج تخت برخورد و حالا بینشان گیر کرده و راه گریزی نداشت!
فرشته جهنمی

#پارت_250
اینبار او دیگر نمی‌گذاشت کاملیا را از او بگیرند... روح و جسمش را برای خودش می‌خواست و فکر می‌کرد اگر لحظه‌ای از او فاصله بگیرد باز هم کاملیا را از او جدا می‌کنند. دوباره سرش را پیش برد و اینبار گریبان سفیدی که بر روی استخوان‌های شانه اش سایه‌ای صورتی رنگ افتاده بود را هدف گرفت و همان اول کار زبانش را بیرون آورد و بر روی پوست او لغزاند.
یقه‌ی لباسش باز بود و خیلی راحت می‌توانست خط سینه‌اش را ببیند و بیشتر تحریک شود.
کاملیا- کـ...
هنوز حرف از دهانش بیرون نیامد که با گاز گرفته شدن گردنش توسط او حرفش را خورد. این چند روز بیش از حد تشنه‌ی این بو شد و حالا چگونه جلوی خودش را بگیرد؟ دستش را پیش برد و ساق باریک و لطیف پاهای کاملیا را لمس کرد! چه پوست لطیف و زیبایی داشت! هنوز هم کاملیا مانند یک غنچه‌ی تر و تازه بنظر می‌رسید. دستش را از روی ساق پا تا زیر دامنش کشید... این لباس دیگر مزاحم بود و مانع از کارش می‌شد. توجهی به صدای ضعیف و گربه‌ی کاملیا نکرد.
کاملیا با دو دستش شانه‌های پهن کنت را عقب می‌راند تا حتی اگر شده ذره‌ای فاصله ایجاد کند اما کنت‌استیون بر روی او حالت غالبی داشت و مثل یک تکه سنگ درحال لمس تن او بود. با دست دیگرش یقه‌ی گشاد لباس او را لمس کرد و محکم کشید... پارچه‌ای لباس پاره شد؛
نمی‌توانست چشمان خود را از منظره‌ی مقابلش بردارد. سینه‌هایش گرد و نوک تیز صورتی مانند گل، انحنای کمر باریکش و ران‌های بزرگش، پوست سفید و بلورینش هوش و حواس او را می‌ربود؛گوشه‌های لباس زیرش کمی خونی بود، کاملیا با ترس خواست خودش را پس بکشد اما کنت‌استیون بلافاصله با یک دست، دوتا دستا او را گرفت و بالای سرش نگهداشت. اگرچه این خون و لباس زیر‌ش که گوشه‌هایش خونی بود از نظر کاملیا کثیف و یا متعفن باشد اما برای یک گرگینه‌ای که حتی با رایحه‌اش تحریک می‌شید، این چیزها فوق‌العاده جذاب بود.
دست دیگرش را با نوازش بر روی شکم کاملیا کشید و گفت- آخرین باری که دیدمت، شکمت‌ بزرگ بود! یک زخم بزرگ اینجا دیده می‌شد...
کاملیا دوباره چشمانش را بست و قطره‌ اشک مزاحمی از گوشه‌ی چشمانش چکید.
لمس دستان زمخت و مردانه‌ای کنت‌استیون بر روی بدنش او را هم داغ می‌کرد.
کنت‌استیون با نگاهی داغ‌تر وجب به وجب بدنش را فتح می‌کرد و حالا انگشتانش را بر روی لباس زیر او گذاشت و همان یک تکه پارچه را هم از پاهایش در اورد.
به بین پاهایش نگاه کرد؛ از زمانی که یادش می‌آمد کاملیا هیچ مویی بر روی بدنش نداشت... همیشه سفید و حساس بود. از لای شیار های بین پایش خون بر روی ران پایش غلتید! یک باریکه‌ای سرخ بر روی پاهای سفیدش! چقدر زیبا!
کاملیا- لطفاً... لطفاً ولم کن...
کنت‌استیون- اینجا.. بوی خوبی میده!
نمی‌فهمید کاملیا چه حرفی می‌زد؛ تنها هدفش این بود که هرچه سریع‌تر به درون حرفه‌ی داغ و ملتهب او که حالا بخاطر دوره‌ی ماهانه حساس تر شده بود فرو برود! دوباره سر در گریبان فرو برد و قسمتی از پوست گردنش را مکید و گاز گرفت..
همان‌که خواست کارش را شروع کند کسی چند مرتبه به در کوبید.
- هی؛ کاتی احمق در رو باز کن...
صدای ملینا بود، دستش شل شد و دستان کاملیا را رها کرد، از رویش برخواست. ملینا چطور توانست وارد زیر زمین شود؟ اگرچه این اتاق پنهانی که زمانی مخفیگاه هلشی و خود کنت‌استیون در دوران خواب•• دوران کودکی‌اش بود، محسوب می‌شد و یک قسمت جدا از طبقات زیر زمینی بود اما باز هم اینکه ملینا چطور توانست به اینجا بیاید کنی عجیب‌ست.
____
•• - تو این اتاق اگه یادتون باشه کنت‌استیون وقتی نوزاد بود تقریبا پنجاه سال به یک خواب عمیق فرو رفت و به حالت نوزاذ باقی ماند، تو این اتاق هلسی هم مدتی زندگی کرد و در آخر کریستوفر بود که کنت‌استیون و هلسی رو از اتاق بیرون آورد و اون لحظه کاتی تازه بیدار شد! (البته اینا تو فصل قبل توضیح داده شده اما محض یاد آوردی!)
____
آرام به سمت در رفت و همان که در را باز کرد، ملینا مشت محکمی به صورت کنت‌استیون کوباند که سرش به چپ چرخید، با عصبانیت بر سرش داد کشید.
ملینا- نکبت روانی؛ چه غلطی داری میکنی؟ کاری نکن اون خایـ...ه هات رو به گردنش گره بزنم.
این را گفت و با چشم غره‌ از کنارش گذشت و به سمت تخت رفت! با دیدن کاملیا که برهنه بود دوباره به سمت او چرخید‌ و اینبار بلندتر داد زد- تو سگ وحشی، به جای اینکه خوشحال باشی کاملیا زندست سعی داشتی بهش تجاوز کنی میمون؟
نگاهش را با کلافگی از چشمان خشمگین ملینا دزدید و گفت- تو هم می‌دونستی؟ با اینکه می‌دونستی کاملیا زندست بهم نگفتی؟
ملینا ملافه را به دور تن کاملیا پیچاند و با همان حالت جواب او را داد- بهت می‌گفتم که بیای این بی چاره بگا••ئیی؟
Forwarded from Fari
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
(رمان)A collection of dark novels
Video
#طراحی
یک طراحی جدید کشیدم🙏
دوستانی که اینستا دارند می‌تونند پست های مشابه رو ببینند!

(طراحی جیمین، تقدیم به آرمی ها...
البته مایا خانوم خودش یک آرمی درجه یکه😍❤️)

#تارا #پرسفون
(رمان)A collection of dark novels
Voice message
صدای هلن عزیزم آرامش محضه😊❤️ حتی تو ناراحتی هم برام خوند و واقعا ممنون❤️
کار های کوچیک بعضیا یک دریا وسیع تو قلب تشکیل میدع😔❤️

#تارا #پرسفون
صدای هلن عزیزم چطوره؟؟
بزاریمش برای صدای ملینا؟
Anonymous Poll
90%
👍
10%
👎
‌ ‌ ‌‌‌ ‌
شما کلاس طراحی رفتین؟ خیلی قشنگ شده این کیه؟
(رمان)A collection of dark novels
‌ ‌ ‌‌‌ ‌ شما کلاس طراحی رفتین؟ خیلی قشنگ شده این کیه؟
نه عزیزم کلاس طراحی نمیرم اما از بچگی طراحی میکردم
ایشون همین فردی که طراحیش کردم جیمین هستن از بی‌تی‌اس🥺❤️

#تارا #پرسفون
(رمان)A collection of dark novels
عاشق‌ترین فرد تویه افراد رمان کیه؟
از راهنما هم استفاده کنید :)