فرشته جهنمی
#پارت_244
سکوت افراد حاضر و گریههای آرام رافتالیا که از سمت اتاقش میآمد، تاریکی و بوی خون، بوی آن پارچهای که بر روی صورت لیوای بود مانند پوست گندیده شده و لجنزار زنندهست، حس مخوفی داشت.. همه در سکوت به حرفهای میگان که بعد از واندرمود بزرگترین رابط در حال حاضر بود، گوش میدادند.
میگان- این سه اصل، عشق... ایمان... پاکی! اگر کسی بتونه این سه اصل رو بدست بیاره و به ابلیس پیکش بکنه، اون روز قطعا روز رستاخیز شیطانه! روزی که تو پیشگویی خورشید و ماه ازش نام برده شده و روزی که دروازهی جهنمی باز میشه! دروازهای که چهار دنیا رو بهم متصل میکنه!
کنتاستیون که از این همه تناقض و ابهامات گیج شده بود، آرام از زمین برخواست و با نگرانی پرسید- و اینا چه ربطی به دختر من داشت؟
میگان رو کرد به او و گفت- اون سه اصل، در حقیقت انسانهایی هستن که چنین ویژگی رو تو خودشون دارند! کارل از نژاد نرویس بود، در زمانهای خیلی دور؛ شیطان بر زمین حکمرانی میکردند اما طی یک جنگ بزرگ... پادشاه مرلین دنیا رو توسط یک دروازه به چندین قسمت قدیم کرد، شیاطینی که به زیر زمین و سرزمینهای درون دروازه محکوم شد و اجنههایی که شش ایالت لایمون رو ساختند و مرلین مسئپلیت دروازه رو به نرویس واگذار کرد، شیاطین قسم خوردند که نسل نرویس رو برای همیشه نابود کنند و اولین هم خونی که طعمهی نقشههای ابلیس شد، کارل بود... کارل عاشق شد...
میگان بعد از گفتن این حرف سکوت کرد و با نگاه سنگین و عمیقی به کارل نگریست؛ هیچ کس نمیدانست در سر آن دو چه میگذرد اما کارل به خوبی مفهوم حرف میگان را دریافت؛ او تازه یادش آمده بود که چگونه آن زمانی که فقط یک انسان عادی بود و یک اشرافزاده؛ دلباختهی یک دختر شد...
میگان- پس اونا عشق رو هدف گرفتن و خودشون کارل رو تبدیل به یه اهریمن کردند؛ اونا عشق و انسانیت رو دزدند... اما کارل با وجود لیوسا دوباره مفهوم عشق رو فهمید و از دایرهی اهریمنان کنار رفت.
اینتر نگاه سرسبز رنگ و عمیق میگان، کنتاستیونی را که نگران و شوکه بود را هدف گرفت و گفت- اونا دنبال ایمان بودند... کسی که ایمان زیادی نسبت به خدا داره، اونا میخواستن تجسمی دوباره از خیانت بندگان خدا رو زنده کنند و خودشون شخصا توسط فرستادهای ایمان رو از کنتاستیون دزدیدند و اینبار آخرین عنصر...
سر چرخاند و دستان خونینش که قطرات خون از سر انگشتانش میچکید را بالا آورد و به اتاق کودکان اشاره کرد و گفت- پاکی... رافتالیا یک نوزاد پاک و معصومه و این دقیقا چیزیه که اونا میخوان... اونا میدونستند که کنتاستیون بلاخره حواسش نسبت به اون دختر پرت میشه و از این فرصت استفاده کردند و پاکی رو از رافتالیا دزدیدند.... حالا تمام چیزایی که بخوان یکبار برای همیشه شیطان رو احضار کنند دارند! و از همه مهمتر... کلید دروازه جهنمی هم قبلا به دست کاملیا رسیده!
اینبار میگان هم سکوت کرد، تو صورت تک تک افراد حاضر ناامیدی دیده میشد؛ اینبار دیگه مبارزه و مقاومت امکانی نداشت! درحالی که آنها هریک مشغول به زندگی بودند و به جنگهای بیهوده با خونآشام ها و یا جنها در طول این چندین سال بودند؛ شیطان از گذشته برنامهی چنین روزی را کشیدند.
حالا تمام عناصر را داشتند!
او قطعا یک نادان بود که انتقام چشمانش را کور کرده و خودسرانه پیشنهاد شیاطین برای از بین بردن کارل ویلیامز را پذیرفته بود... او قبول کرده بود که جسمش را به شیطان واگذار کند.. خیال میکرد بعد از انتقام همه چیز حل شود و او بتواند با کودکانش از اینجا برود اما انگار ساز و کار این دنیا جوری دیگر در گردش روزگار میچرخید.
حس تهی بودن را داشت؛ به یاد آورد در طول این یکسال او شرکت و تمام دارایی کارل را از او گرفت، خودش هم متعجب شده بود که چرا شیاطین بعد از پذیرفتن او به پیشنهادشان، دیگر کاری به کارش نداشتند. اما تازه میفهمید...
او فقط برای پرت کردن حواس دیگران بود تا شیطان آرام کارهایشان را انجام دهد... به معنای واقعی، جنگ اصلی تازه شروع میشد!
و کسی چه میدانست پایان این راه به کجا میرسد... مرگ یا زندگی؟!
«_____~°°°°••••°°°°~_____»
نگاهش هنوز بر روی دو کودک بود، هردو غرق در خواب بودند؛ یک روزی از آن شب نحس میگذشت...
خداروشکر میکرد لیوای با کمکهای میگان زود زخمهایش همراه با جادوی او درمان شد. حالا هم لیوای پشت میزی نشسته بود و با دستمالهای تمیزی صورت و زخم های خودش را ضدعفونی میکرد.
لیوای- هی کوتی... میشه یه لحظه بیای اینجا.
از کنار دو کودک برخواست و به سمت لیوای رفت.
لیوای- میشه با این پارچه زخمامو ببندی؟ نمیتونم تنها این کار رو بکنم.
#پارت_244
سکوت افراد حاضر و گریههای آرام رافتالیا که از سمت اتاقش میآمد، تاریکی و بوی خون، بوی آن پارچهای که بر روی صورت لیوای بود مانند پوست گندیده شده و لجنزار زنندهست، حس مخوفی داشت.. همه در سکوت به حرفهای میگان که بعد از واندرمود بزرگترین رابط در حال حاضر بود، گوش میدادند.
میگان- این سه اصل، عشق... ایمان... پاکی! اگر کسی بتونه این سه اصل رو بدست بیاره و به ابلیس پیکش بکنه، اون روز قطعا روز رستاخیز شیطانه! روزی که تو پیشگویی خورشید و ماه ازش نام برده شده و روزی که دروازهی جهنمی باز میشه! دروازهای که چهار دنیا رو بهم متصل میکنه!
کنتاستیون که از این همه تناقض و ابهامات گیج شده بود، آرام از زمین برخواست و با نگرانی پرسید- و اینا چه ربطی به دختر من داشت؟
میگان رو کرد به او و گفت- اون سه اصل، در حقیقت انسانهایی هستن که چنین ویژگی رو تو خودشون دارند! کارل از نژاد نرویس بود، در زمانهای خیلی دور؛ شیطان بر زمین حکمرانی میکردند اما طی یک جنگ بزرگ... پادشاه مرلین دنیا رو توسط یک دروازه به چندین قسمت قدیم کرد، شیاطینی که به زیر زمین و سرزمینهای درون دروازه محکوم شد و اجنههایی که شش ایالت لایمون رو ساختند و مرلین مسئپلیت دروازه رو به نرویس واگذار کرد، شیاطین قسم خوردند که نسل نرویس رو برای همیشه نابود کنند و اولین هم خونی که طعمهی نقشههای ابلیس شد، کارل بود... کارل عاشق شد...
میگان بعد از گفتن این حرف سکوت کرد و با نگاه سنگین و عمیقی به کارل نگریست؛ هیچ کس نمیدانست در سر آن دو چه میگذرد اما کارل به خوبی مفهوم حرف میگان را دریافت؛ او تازه یادش آمده بود که چگونه آن زمانی که فقط یک انسان عادی بود و یک اشرافزاده؛ دلباختهی یک دختر شد...
میگان- پس اونا عشق رو هدف گرفتن و خودشون کارل رو تبدیل به یه اهریمن کردند؛ اونا عشق و انسانیت رو دزدند... اما کارل با وجود لیوسا دوباره مفهوم عشق رو فهمید و از دایرهی اهریمنان کنار رفت.
اینتر نگاه سرسبز رنگ و عمیق میگان، کنتاستیونی را که نگران و شوکه بود را هدف گرفت و گفت- اونا دنبال ایمان بودند... کسی که ایمان زیادی نسبت به خدا داره، اونا میخواستن تجسمی دوباره از خیانت بندگان خدا رو زنده کنند و خودشون شخصا توسط فرستادهای ایمان رو از کنتاستیون دزدیدند و اینبار آخرین عنصر...
سر چرخاند و دستان خونینش که قطرات خون از سر انگشتانش میچکید را بالا آورد و به اتاق کودکان اشاره کرد و گفت- پاکی... رافتالیا یک نوزاد پاک و معصومه و این دقیقا چیزیه که اونا میخوان... اونا میدونستند که کنتاستیون بلاخره حواسش نسبت به اون دختر پرت میشه و از این فرصت استفاده کردند و پاکی رو از رافتالیا دزدیدند.... حالا تمام چیزایی که بخوان یکبار برای همیشه شیطان رو احضار کنند دارند! و از همه مهمتر... کلید دروازه جهنمی هم قبلا به دست کاملیا رسیده!
اینبار میگان هم سکوت کرد، تو صورت تک تک افراد حاضر ناامیدی دیده میشد؛ اینبار دیگه مبارزه و مقاومت امکانی نداشت! درحالی که آنها هریک مشغول به زندگی بودند و به جنگهای بیهوده با خونآشام ها و یا جنها در طول این چندین سال بودند؛ شیطان از گذشته برنامهی چنین روزی را کشیدند.
حالا تمام عناصر را داشتند!
او قطعا یک نادان بود که انتقام چشمانش را کور کرده و خودسرانه پیشنهاد شیاطین برای از بین بردن کارل ویلیامز را پذیرفته بود... او قبول کرده بود که جسمش را به شیطان واگذار کند.. خیال میکرد بعد از انتقام همه چیز حل شود و او بتواند با کودکانش از اینجا برود اما انگار ساز و کار این دنیا جوری دیگر در گردش روزگار میچرخید.
حس تهی بودن را داشت؛ به یاد آورد در طول این یکسال او شرکت و تمام دارایی کارل را از او گرفت، خودش هم متعجب شده بود که چرا شیاطین بعد از پذیرفتن او به پیشنهادشان، دیگر کاری به کارش نداشتند. اما تازه میفهمید...
او فقط برای پرت کردن حواس دیگران بود تا شیطان آرام کارهایشان را انجام دهد... به معنای واقعی، جنگ اصلی تازه شروع میشد!
و کسی چه میدانست پایان این راه به کجا میرسد... مرگ یا زندگی؟!
«_____~°°°°••••°°°°~_____»
نگاهش هنوز بر روی دو کودک بود، هردو غرق در خواب بودند؛ یک روزی از آن شب نحس میگذشت...
خداروشکر میکرد لیوای با کمکهای میگان زود زخمهایش همراه با جادوی او درمان شد. حالا هم لیوای پشت میزی نشسته بود و با دستمالهای تمیزی صورت و زخم های خودش را ضدعفونی میکرد.
لیوای- هی کوتی... میشه یه لحظه بیای اینجا.
از کنار دو کودک برخواست و به سمت لیوای رفت.
لیوای- میشه با این پارچه زخمامو ببندی؟ نمیتونم تنها این کار رو بکنم.