فرشته جهنمی
#پارت_241
گاهی ساعتها جلو آیینه مینشست و فراموش میکرد که مشغول چه کاری بوده!
زمانی که برای مارسل و رافتالیا غذایی فراهم میکرد تا به خودشان بدهد، اکثر اوقات غذا میسوخت و بوی دود تمام کلبه را فرا میگرفت و او حتی متوجه هم نمیشد! لعنت به آن دختر که تمام هوش و حواس او را تنها با بوی خون خودش از سر کنتاستیون ربوده بود... وضعیت او تا سه روز بعد همانطور گنگ بود، آنقدری آشفته که تمام روستا و افراد لایمون و همچنین کارل و کریستوفر نگران او شده بودند و شایعهی آن دخترکی که او را محسور خود میکند همه جا پخش شد...
آن شب هم مثل سه شب گذشته بیهدف در بیرون و جنگل قدم میزد، ذهنش مشغول بود و اصلا نفهمید کی به بیشهزار رسید و کی از کلبه بیرون رفت، از روستا گذشته و حالا وسط بیشهزار با حالت گنگ به اطرافش نگاه میکند... این فرد همیشه شبها پیدایش میشود. اما با کمال تعجب در آن شب، بوی خون قویتر از همیشه به مشامش رسید و شک نداشت دخترک در همان اطراف باشد. نفس عمیقی کشید تا دوباره بتواند آن رایحه را حس کند. انگار درست حدس زده بود؛ در میان امواج نسیم که توسط باد جابهجا میشد بویی تیز و گس جریان داشت.
اما آن فرد کجا پنهان شده؟ تا چشم کار میکرد یک دشت هموار و بیشهزار هایی که تا پایینتر از کمرش قد کشیده. تاریکی در بعضی از شب چنان عمقی پیدا میکرد که گویا روشنایی را به هیچ و پوچی تبدیل میکند. درحالی که نگاهش اطراف و بخش تاریکی اطراف و گوشه کنارها را نشانه میگرفت، با صدای بلندتری گفت- آهای... میدونم اینجایی! بهتره خودتو نشون بدی وگرنه تضمین نمیکنم که آتیش نزنمت!
در حقیقت اگر بخواهد میتوانست با قدرتی که از عنصر طبیعی آتش داشت در عرض چند ثانیه اطراف و بیشه ها را آتش بزند شعلهها در عرض ثانیهای اینجا را میسوزاند و نابود میکرد و آن شخص مجبور میشد خودش را نشان دهد، اما نمیخواست آسیبی به طبیعت وحشی بزند... چند قدم جلو تر رفت و با دست بیشهها را کنار میزد تا بتواند از میانشان رد شود، تکههای خشک شده از بیشه زیر پایش خورد میشد و صدا میداد، کمی دورتر از اینجا محل تمرینات بود اما عجیب بود که ملینا امشب برای تمرین نیامده! صدای تپش تند قلبی توجهاش را جلب کرد پس درست فکر میکرد که آن فرد چموش در این مکان قایم شده باشد... چقدر هم قلبش تند میتپید! یعنی آنقدر از او ترسیده بود که قلبش با چنان سرعتی تپش گرفته؟! ناخواسته لبخندی بر روی لبانش نشست، حالا که آن خون را شب پیش در کمد کودکان دید و صدای قلبش را شنید؛ مطمئنم بود با یک دخترک چموش سر کار دارد که حتما میخواهد سر به سر او بگذارد. حتما از همان دخترانیست که در روستا به عنوان اُمگا و جفت برای او انتخاب شده. صدای نبض را دقیقا پشت آن قسمتی که بیشهزارها بلند قامتتر روییده شنیده میشد، شنید و او هم فقط سه قدم تا آنجا فاصله داشت، حالا حتی میتوانست صدای نفسهای تند و مضطرب آن دختر را بشنود، بوی خون حتی صدای لغزیدن و خارج شدن خون از حفرهی بدنش... تمام حرکات و جزییات را میشنید و حس میکرد؛ دختره بیچاره از شدت ترس و وحشت درحال بیهوش شدن بود و تند نفس میکشید.
کنتاستیون با اینکه او را نمیدید اما تمام حرکات ریزش را حس کرد؛ دوباره لبخند زد و اینبار با لحنی محترمانه و آرامی گفت- بیا بیرون، قول میدم بهت کاری ندارم! فقط میخوام بپرسم چرا اومدی تو کلبهی من...
هرچه که منتظر ماند صدایی از آن دختر نشنید، با تردید کمی پیشتر رفت و آرام با دستش بیشهها را کنار زد. شب و تاریکیاش مانع از دیدن واضح میشد؛ آن جا بود... درست یک قدم با او فاصله داشت، دخترک بر روی زمین نشسته، شنلی بلند بر سر داشت و چهرهاش را میپوشاند اما از زیر شنل دستان ظریف، سفید و همچنین تارهایی از موهای بلندش بیرون زده بود که انتهای موهایش موج های زیبایی داشت! دامنش ساده و آبی رنگ بود با اینحال لکهی سرخی در پشت دامن افتاده... انگار که این دختر دقیقا از کتابهای افسانهای برخواستهست؛ در زمان حال که دنیا در حال پیشرفت و تکامل بود کمتر کسی شنل و لباس های سبک قدیم میپوشید اما این چیزها در لایمون یه امر عادیست. کنتاستیون کمی جلو تر رفت و مقابل دخترک ایستاده، گویا آن دختر دلش نمیخواست او چهرهاش را ببیند چون مدام کلاه شناس را تا حد امکان پایین میکشید و با دست دیگر دامنش را چنگ میزد.
اینبار کمی مکث کرد و مقابل آن دختر بر زمین زانو زد اما او بلافاصله سرش را چرخاند تا کنتاستیون به چهرهاش نگاه نکند؛ درحالی که نگاهش بر روی موهای بلندی که بر کنار دستانش تا زمین روان شدهست خیره ماند، با مهربانی پرسید- ببخشید...خانوم؟.. تو اهل این روستایی؟
#پارت_241
گاهی ساعتها جلو آیینه مینشست و فراموش میکرد که مشغول چه کاری بوده!
زمانی که برای مارسل و رافتالیا غذایی فراهم میکرد تا به خودشان بدهد، اکثر اوقات غذا میسوخت و بوی دود تمام کلبه را فرا میگرفت و او حتی متوجه هم نمیشد! لعنت به آن دختر که تمام هوش و حواس او را تنها با بوی خون خودش از سر کنتاستیون ربوده بود... وضعیت او تا سه روز بعد همانطور گنگ بود، آنقدری آشفته که تمام روستا و افراد لایمون و همچنین کارل و کریستوفر نگران او شده بودند و شایعهی آن دخترکی که او را محسور خود میکند همه جا پخش شد...
آن شب هم مثل سه شب گذشته بیهدف در بیرون و جنگل قدم میزد، ذهنش مشغول بود و اصلا نفهمید کی به بیشهزار رسید و کی از کلبه بیرون رفت، از روستا گذشته و حالا وسط بیشهزار با حالت گنگ به اطرافش نگاه میکند... این فرد همیشه شبها پیدایش میشود. اما با کمال تعجب در آن شب، بوی خون قویتر از همیشه به مشامش رسید و شک نداشت دخترک در همان اطراف باشد. نفس عمیقی کشید تا دوباره بتواند آن رایحه را حس کند. انگار درست حدس زده بود؛ در میان امواج نسیم که توسط باد جابهجا میشد بویی تیز و گس جریان داشت.
اما آن فرد کجا پنهان شده؟ تا چشم کار میکرد یک دشت هموار و بیشهزار هایی که تا پایینتر از کمرش قد کشیده. تاریکی در بعضی از شب چنان عمقی پیدا میکرد که گویا روشنایی را به هیچ و پوچی تبدیل میکند. درحالی که نگاهش اطراف و بخش تاریکی اطراف و گوشه کنارها را نشانه میگرفت، با صدای بلندتری گفت- آهای... میدونم اینجایی! بهتره خودتو نشون بدی وگرنه تضمین نمیکنم که آتیش نزنمت!
در حقیقت اگر بخواهد میتوانست با قدرتی که از عنصر طبیعی آتش داشت در عرض چند ثانیه اطراف و بیشه ها را آتش بزند شعلهها در عرض ثانیهای اینجا را میسوزاند و نابود میکرد و آن شخص مجبور میشد خودش را نشان دهد، اما نمیخواست آسیبی به طبیعت وحشی بزند... چند قدم جلو تر رفت و با دست بیشهها را کنار میزد تا بتواند از میانشان رد شود، تکههای خشک شده از بیشه زیر پایش خورد میشد و صدا میداد، کمی دورتر از اینجا محل تمرینات بود اما عجیب بود که ملینا امشب برای تمرین نیامده! صدای تپش تند قلبی توجهاش را جلب کرد پس درست فکر میکرد که آن فرد چموش در این مکان قایم شده باشد... چقدر هم قلبش تند میتپید! یعنی آنقدر از او ترسیده بود که قلبش با چنان سرعتی تپش گرفته؟! ناخواسته لبخندی بر روی لبانش نشست، حالا که آن خون را شب پیش در کمد کودکان دید و صدای قلبش را شنید؛ مطمئنم بود با یک دخترک چموش سر کار دارد که حتما میخواهد سر به سر او بگذارد. حتما از همان دخترانیست که در روستا به عنوان اُمگا و جفت برای او انتخاب شده. صدای نبض را دقیقا پشت آن قسمتی که بیشهزارها بلند قامتتر روییده شنیده میشد، شنید و او هم فقط سه قدم تا آنجا فاصله داشت، حالا حتی میتوانست صدای نفسهای تند و مضطرب آن دختر را بشنود، بوی خون حتی صدای لغزیدن و خارج شدن خون از حفرهی بدنش... تمام حرکات و جزییات را میشنید و حس میکرد؛ دختره بیچاره از شدت ترس و وحشت درحال بیهوش شدن بود و تند نفس میکشید.
کنتاستیون با اینکه او را نمیدید اما تمام حرکات ریزش را حس کرد؛ دوباره لبخند زد و اینبار با لحنی محترمانه و آرامی گفت- بیا بیرون، قول میدم بهت کاری ندارم! فقط میخوام بپرسم چرا اومدی تو کلبهی من...
هرچه که منتظر ماند صدایی از آن دختر نشنید، با تردید کمی پیشتر رفت و آرام با دستش بیشهها را کنار زد. شب و تاریکیاش مانع از دیدن واضح میشد؛ آن جا بود... درست یک قدم با او فاصله داشت، دخترک بر روی زمین نشسته، شنلی بلند بر سر داشت و چهرهاش را میپوشاند اما از زیر شنل دستان ظریف، سفید و همچنین تارهایی از موهای بلندش بیرون زده بود که انتهای موهایش موج های زیبایی داشت! دامنش ساده و آبی رنگ بود با اینحال لکهی سرخی در پشت دامن افتاده... انگار که این دختر دقیقا از کتابهای افسانهای برخواستهست؛ در زمان حال که دنیا در حال پیشرفت و تکامل بود کمتر کسی شنل و لباس های سبک قدیم میپوشید اما این چیزها در لایمون یه امر عادیست. کنتاستیون کمی جلو تر رفت و مقابل دخترک ایستاده، گویا آن دختر دلش نمیخواست او چهرهاش را ببیند چون مدام کلاه شناس را تا حد امکان پایین میکشید و با دست دیگر دامنش را چنگ میزد.
اینبار کمی مکث کرد و مقابل آن دختر بر زمین زانو زد اما او بلافاصله سرش را چرخاند تا کنتاستیون به چهرهاش نگاه نکند؛ درحالی که نگاهش بر روی موهای بلندی که بر کنار دستانش تا زمین روان شدهست خیره ماند، با مهربانی پرسید- ببخشید...خانوم؟.. تو اهل این روستایی؟