(رمان)A collection of dark novels
9 subscribers
1.02K photos
113 videos
16 files
69 links
کانـــــــالے سرشـــــار از:
رُمان جَنجـــــالے....
(A collection of dark novels)
فصل اول....👰Ruthless💍bride😈
Wildbeautiful🐺....فصل دوم
فصل سوم....🔥Proud hunter🕸
فصل چهارم...🌸Hell Angel
Download Telegram
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#ملینا

دیالوگ ماندگار

کارل: ملینا... حتی اگه روزی از همه ی ما ها دور بودی... همیشه یادت باشه سلطنت و پیروزی تو از جایی شروع میشه که خودتو باور داشته باشی، از اینکه مشکلات رو سرت آوار شد نترس، لبخند بزن چون هر مشکلی تورو قوی تر از هر زمان میکنه!

#فصل_چهارم
#فرشته_جهنمی
#فصل_پنجم
#سلطنت_خونین
#ملینا «تایکال»
اگه از من بپرسید که از بین دخترای رمان کدوم یکی رو بیشتر دوست دارم صد در صد جواب من فقططط بااانو تایکال هستش
چون شخصیت دقیقا تصور من از چیزیه که دلم میخواد خودم باشم.
یک دختر مستقل
آزاد و بی پروا
رو راست...
قوی و محکم...
آرزوی من دقیقا همینه که یک روزی همچین شخصی باشم!
البته شما هنوز این دختر فوق العاده محشرمون رو‌ زیاد تو رمان نشناختید ولی مطمئنم در ادامه عاشقش میشید...

#تارا
#سلطنت_خونین
#سلطنت_خونین
#فصل_پنجم

خب فردا شب چند پارت از آینده ی فصل بعدی میزارم... چند تا از افراد رو که تو پارت های هدیه هستن
#برایان
#میراکا
#نیکولاس

@khateratkhhisss
Forwarded from Deleted Account
#سلطنت_خونین
#فصل_پنجم
#پارت_هدیه1

هفت قرن پیش
اسکاتمارد_قصر داخلی
|ضیافتی به مناسبت سالگرد تولد ولیعهد اسکاتمارد؛ حکومتی که بعد از شش ایالت امپراطوری لایمون شکل گرفت|

برای هزارمین بار، با دقت به سرویسی از دکمه های سر آستینش نگاه کرد؛ تمامی الماس ها و یاقوت ها با نظم، بر روی صفحه ی طلاگونی چیده شده بود. همیشه از اینکه برای ضیافت ها از این جواهرات زیبا که به بهترین شکل تراشیده شده، استفاده کند خوشش می آمد.
بعد از کلی فکر کردن، در آخر یکی از دکمه های که دوست عزیزش توماس، به عنوان هدیه ی تولدش سال پیش فرستاده بود را برداشت و روی آستینش قفل کرد. الماس های زبرجدی و آبی رنگ دکمه ها که پیچک های از طلا به دورش بود، همخوانی زیبایی با چشمان خودش داشت.
دستش را بالا آورد و بر روی مخمل سیاه سر شانه های خود دست کشید، جلوی آینه ایستاد و به سرتا پای خود نگریست؛ مثل همیشه برازنده و مجلل به نظر می‌رسید.
پیشانی بلند، ابروهای کشیده و پهن، نگاهی عمیق و چهره ای باوقار که سیمای جوانی در آن مشهود بود و چشمان جدی و دریایی اش در آن کادر وقار، همه را مجذوب میکرد.
آویزی جواهر نشان، از سمت چپ شانه اش بر روی کت مخمل سیاهش آویزان بود و به ابهت مردانه ی او بیشتر می افزود. بعد از اینکه از آماده شدندش مطمئن شد، از اتاقش بیرون رفت تا پیش برادرش برود.
قصر داخلی بیشتر از هر زمان دیگری غرق در نور، درخشش و تجملات بود. دیواره هایی از مرمر سفید، ستون های پایه بلند که به بزرگی ده مرد تنومند می‌رسیدند و در کنار هر کدام مجسمه هایی از خدایان باستانی ساخته شده، چلچراغ های آویخته شده بر سقفی که هنرمندان نقشی از فرشته ها با بال های سپیدی کشیده اند، همه چیز به بهترین شکل و در شأن خاندان سلطنتی اسکاتمارد مهیا شده است.
برایانِ جوان، با اصالت و قدم های محکم از راه روی بزرگی که آن جا بود گذشت...
فضا آمیخته به بوی عطر اشرافی بود، صدای پیانو و ساز ها را از همانجا هم می‌شنید... همه چیز با نظم و قاعده پیش می رفت، وقتی به پلکان بزرگی که به سالن اصلی راه داشت رسید؛ صاف ایستاد و نفس عمیقی کشید، او پسر وزیره پادشاه بود، نگاه خیلی از اشراف بر روی عملکرد اوست! پس باید باوقار بنظر برسد. آرام و با تمأنینه از پله ها پایین رفت... پله ها مستقیم به آن سالن بزرگی که اشراف زادگان در آنجا حضور داشتند، راه داشت.
وقتی به آخرین پله رسید، صفی از خدمتکارانی را دید که همه با نظم و ترتیب در کنار هم ایستاده بودند و با دیدن او به نشانه ی احترام کمر خم کردند.
اشرافزادگان به او لبخند می‌زدند و عده ای که مقام و منصبی پایین تر از او داشتند، از سر راهش با احترام کنار می‌رفتند... پچ پچ ها و صدای موسیقی در هم آمیخته شده بود...
او مجبور بود همانطور محترمانه راه برود و به افراد زیادی سر تکان دهد.
_ و مثل همیشه سر وقت...
با شنیدن صدای اشنایی، بلافاصله به عقب برگشت؛ مرد جوانی کمی دور تر از جایی که او ایستاده بود، در حالی که جام شرابی را به حالت خاصی با دست چپش گرفته، و دست دیگرش را پشت کمرم گذاشته بود، به سوی او می آمد... او هم مانند برایان، یک لباس اشرافی تیره که بر روی سرشانه هایش طرحی از نخ زرین دوخته شده بود را بر تن داشت، موهای قهوه ای رنگش را به بالا شانه زده و با لبخند مهربانی به او می نگریست.
برایان با کلافگی سری تکان داد و گفت: کدوم گوری بودی میراکا(Miraka)؟
میراکا بدون اینکه بخاطر لحن تند برادرش عصبی و یا ناراحت باشد، جام شراب را به لبش رساند و جرعه‌ای از مایع سرخ رنگش را چشید و بعد از یک وقفه ی کوتاه، به حالت پچ پچ مانندی گفت: پیش دوشیزه ها بودم؛ امشب دختران زیبایی اینجا هستند برادر.
حرف میراکا باعث شد پوزخند بر روی لبان او نقش ببندد، همین حالا هم نگاه های دزدانه ی دوشیزگان بر روی آن ها بود اما او هیچ وقت روی خوش به زنان نشان نمی‌داد و آنها را فقط برای یک شب می خواست. برایان مرد عیاشی نبود، اما حسی نصبت به آنها نداشت.
میراکا با چشمانش به جمع کثیری که در سمت راستشان بودند اشاره زد و با همان صدای ملایمش گفت: همه رفتن پیش ولیعهد... تو نمی خوای بری؟
حلقه ی چشمان آبی رنگ و زیبایش را در قاب چرخاند با کلافگی گفت: الان زمان خوبی برای سربه سر گذاشتن نیکولاس نیست.
میراکا: اتفاقا زمانشه! اون اصلا دلش نمی‌خواهد پادشاه بشه و الآنم که بقیه یه لحظه تنهاش نمیزارن و...
هنوز حرفش تمام نشده بود که با دیدن مرد جوانی، حرف خود را برید و سکوت کرد؛ مردی با اقتدار که نسبت به آن دو نفر قد بلندتری داشت، وارد جمع آنها شد. برایان همان لحظه اورا شناخت؛ ولیعهد مغرور و مرموزه کشورش و البته دوست چندین ساله ی او... نیکولاس!
Forwarded from Deleted Account
#سلطنت_خونین
#فصل_پنجم
#پارت_هدیه2

میراکا با حالتی محترمانه، بلافاصله کمرش را خم کرد و با لحنی مؤدب گفت: علیاحضرت!
نیکولاس با آن نیم تاج طلایی رنگ که زمردی درشت در وسطش، به چشم میخورد و آن لباس های سپیدی که بر تن داشت... مانند یک الماس در آن همه تجملات می درخشید. حالا سه مرد جوان و برازنده در کنار هم بودند و نگاه های همه به سوی آن سه نفر بود.
اگرچه تمام اینها به نوعی نمایشی برای مقدمه چینی و فرار از مجلس بود اما مگر می‌شد از زیر نگاه های تیزبینانه ی آن ها بگریزند؟! حالا که ولیعهد کشور، در کنار دو پسر وزیر ارشد کشور قرار گرفته، توجه خیلی ها به سه نفرشان جلب می‌شود.
برایان کمی سرش را پایین خم کرد و گفت: خوشحالم دوباره می‌بینمت.
نیکولاس: هیچ تغییر نکردی، هنوزم آنقدر مغروری که نمی خوای جلوی پادشاه آیندت احترام بزاری؟
برایان هیچ گاه برای کسی سر خم نمیکرد، حتی اگر آن شخص پادشاه باشد! همان خصلتش هم او را از دیگران متمایز میکرد.
میراکا با خنده ی باوقاری، دوباره جام را بالا آورد و با شیطنت گفت: پس به افتخار پادشاه آینده!
همان حرفش باعث شد نیکولاس به آن ها چشم غره ای بزند و با صدای آرام غر زد: نقشه چیه نکبت ها؟ چطور فرار کنیم؟ من دیگه خفه شدم اینجا.
آنقدر این حرفش را با التماس گفت که خنده بر روی لبان برایان آمد؛ آن ها در ضاهر، مردانی باوقار و با اصالت هستند که محترمانه به همه لبخند میزنند، اما فقط برایان می دانست که میراکا و نیکولاس تا چه حد می توانند کله خراب باشند، مخصوصا نیکولاس که از جمع های شلوغ بیزار بود. حتی همان حالا هم می توانست از چشمان آبی و تیره ی نیکولاس میزان کلافگی اش را حس کند چون بی حال و غمگین بودند.
برایان با سرش به اطراف و اشرافی که به آنها می نگریستند، اشاره کرد و گفت: دقیقا چطور بشه فرار کرد؟
میراکا بی اراده خندید : اگه برادر من تویی، پس حتما یک راهی پیدا می‌کنی.
باز هم می‌خواستند مسئولیت را به گردن او بیاندازند؛ با ناباوری کمانی به اَبروهای پهنش داد و گفت: هی راک... نمیخوای که آخره شب مادر هر دوتامون رو‌ گردن بزنه!
میراکا: مطمئن باش همچین اتفاقی نمیوفته بلاخره جنــاب ولیعهد کنارم هستند.
نیکولاس: این جناب ولیعهد کوفتی خودش محدود شده.
نیکولاس دوباره چشم غره ای به او زد، هر سه در کنار هم شروع کردند به حرکت در لا به لای اشراف زادگان، سالن اصلی قصر آنقدری وسیع و بزرگ بود که اگر تا شب هم بگردند باز هم تعداد بسیاری را نمی توانند در آن جمع بزرگ ببینند. از همین رو می توانستند خودشان در شلوغی پنهان کنند واز انجا بروند.
نیکولاس: حالم از اینکه باید همش آقامنشانه رفتار کنم و به پرحرفی های سیاستمداران فرصت، طلب گوش بدم بهم میخوره.
برایان نگاهی به آن دو انداخت و بعد زیرکانه اطرافش را نگاه کرد؛ آن ها می توانستند به بهانه ی قدم زدن در باغ قصر بیرون بروند و از آنجا تا دیوار های قصر را پنهانی فرار کنند؛ اما مگر با این ضاهر اشرافی و لباس های گران قیمت می شد؟ با آرامش نقشه را با آن دو در میان گذاشت؛ جوری با آرامش حرف می‌زدند که اگر کسی آنها را ببینند، فکر میکنند درحال پردازش به بحث های سیاسی با ولیعهد هستند، در صورتی که آن جوان های بی پروا پیروی آزادگی و دوری از این جمع بودند.
نیکولاس برای اینکه لبخندش آشکار نشود، لب زیرینش را گزید و آهسته گفت: تو اسطبل که اسب های سلطنتی هستن، گاهی خدمتکارا لباساشون رو میزارن.
میراکا: امیدوارم شانس با ما یار باشه!
همان طور که پیش بینی کرده بود، خیلی طول کشید تا بتوانند از میان آن همه افراد بگریزند. آنقدر فضای آنجا آشفته بود و رایحه های تلخ به زیر مشامش می خزید که حالش بهم میخورد.
همان که از سالن اصلی به سوی باغ حرکت کردند؛ دو صف از خدمتکاران و ملازم ارشد ولیعهد هم پشت سرشان به راه افتاد. نیکولاس با کلافگی چنگی به موهای مواج و تیره ی خود زد، حالت کشیدگی چشمانش و آن قاب جدی نگاهش همه را می ترساند؛ مخصوصا که جناب ولیعهد در این سال های اخیر زیادی عصبی شده بود.
آن زمان هم وقتی ملازمان را دید با عصبانیت بر سرشان فریاد کشید.
نیکولاس: راحتمون بزارید.
ملازم ارشد با دستپاچگی، سرش را خم کرد و پیش آمد: اما سرورم...
نیکولاس: اینجا سرباز زیاده؛ بعلاوه من و جناب برایان و برادرش برای استراحت کمی این اطراف قدم می‌زنیم و بر می گردیم. شما اینجا منتظر باشید.
ظاهر ملازم نشان می داد که اصلا از این وضعیت راضی نیست اما نمی توانست روی حرف آن ها حرف بزنند.
کمی که جلوتر رفتند؛ بدون هیچ برنامه ی قبلی، مانند چند پسر نوجوان، شروع به دویدن کردند تا خودشان را به اسطبل برسانند، این جزئی از تفریحات همیشگی آن ها بود. در قسمت شرقی قصر بزرگ، اسطبلی برای اسب ها وجود داشت، نیکولاس آهسته به سوی در بزرگ و چوبی حرکت کرد.
برایان در حالی که سعی میکرد بر روی نفس هایش که تند شده بود، کنترل پیدا کند، با هیجان گفت: خب؟
Forwarded from Deleted Account
#سلطنت_خونین
#فصل_پنجم
#پارت_هدیه3
همه ی زمین چمن پوش شده بود و آن شب بیشتر از هر زمان دیگری آسمان از ستارگان ریز و درشتی می درخشید و نسیم با خودش بوی خوش درختان مگنولیا را به آن جا میآورد. میراکا برای کمک به سمت نیکولاس رفت و هردو باهم، بدون کمترین سر و صدایی، در اسطبل رو بازکردند. وقتی واردش شدند، همان لحظه بوی کاه گِل و کلوخ مشامش را پر کرد. با اخم هایی در هم دستش را مقابل بینی و دهان خود گرفت و گفت: این چه نکبته؟
میراکا: خفه شو، بجای اینکه غر بزنی بیا و بگرد...
هر سه چشمانشان را تنگ کردند تا در آن گوشه و یا اطراف اسطبل، لباس های خدمتکاران را پیدا کنند و بتوانند آن هارا به جای این لباس های اشرافی بپوشند.
اسطبل سلطنتی، بزرگترین اسطبل در آن جا بود که تمام اسب ها، از نژاد های خاص و بی مانندی در آن جمع شده اند. و در آن وقت از شب تاریکی جلوی دیدشان را میگرفت. میراکا کمی جلوتر رفت و درحالی که با دستانش موهای مواج و قهوه‌ای اش را به بالا حالت میداد گفت: این تاریکی، بیشتر وقت ها حس عجیبی به من میدن!
نیکولاس: نکنه از تاریکی می ترسی مرد؟ تو خودت از نژاد نرویس هستی.
نرویس، جَد او و برادرش بود... شایعات زیادی در بین اشرافزادگان، درباره پدربزگشان پیچیده شده، افرادی میگفتند که نرویس آخرین باز مانده از شش ایالت لایمون هست که همراه خود یک راز بزرگی را پنهان کرده است؛ رازی که گفته میشود تمام شیاطین برای به دست آوردن دروازه ی جهنمی به دنبال وارثین نرویس می گردند. آن لحظه برایان از حرف نیکولاس پوزخند بر لبانش آمد اما بخاطر بوی بدی که سطبل داشت نمی توانست حرف بزند، اما میراکا و نیکولاس بر خلاف او اصلا وسواسی نبودند و اهمیتی به این چیز ها ندادند.
میراکا: نگو که اون شایعات رو باور داری جناب ولیعهد؟ اگه اهریمن ها وجود داشتند تا الان ما متوجه می‌شدیم
نیکولاس: اما به هرحال اینکه شما از نسل همون امپراطوری هستید خودش خیلی راز ها داره.
دیگر از این بحث بی خودی آن دو نفر خسته شد و درحالی که هنوز هم جلوی دهانش را گرفته بود با اخم گفت: راک، نیک‌‌‌... بسه! بریم اون سمت رو ببینیم.


بعد از کلی گشت و گذار؛ حال هرسه نفر با لبخند و حالی خوش به سمت جنگل شاهپسند حرکت می‌کردند. آن ها بعد از پیدا کردن لباس و گرفتن اسب ها؛ با کمترین سر و صدا از دریچه ی پشتی قصر فرار کردند و از آنجا تا شهر را تاختند. فضای آزاد و در میان مردمان شهر را به آن اشرافزادگان در ادعا ترجیح می‌دادند.
برایان با لبخند گفت: ببین کشور دست چه کسایی افتاده، جناب ولیعهد خودش پی خوشگذرونی میگرده.
صدای خنده ی بم و آهنگین نیکولاس در فضا پیچید؛ میراکا درحالی که نگاهی به لباس های گشاد و شلخته ی خود می انداخت، با خنده پرسید: الان خیلی مضحک شدم نه؟
برایان: یه چیزی بیشتر از اون.
میراکا: هی مرد، نمیشه دهن گشاد رو...
نیکولاس بلافاصله دستش را بر روی دهان میراکا و برایان گذاشت و با چشم و اَبرو اشاره کرد که سکوت کنند؛ از کناره ی مچ دست نیکولاس بوی عطر ملایمی را حس کرد، چقدر که آن ها لباس خدمتکاران را پوشیده بودند اما این ها چیزی از ابهت و جذابیت نیکولاس کم نکرده بود.
نیکولاس با سر اشاره زد به آن سمت جنگل نگاه کنند؛ رد اشاره ی او را گرفت، درست در قسمتی که درختان با فاصله ی بیشتر از هم روییده بودند، نور نقره ی فام ماه بر سطح دریاچه ای که آن قسمت بود، فضای تاریک را روشن تر کرده و شخصی در آنجا ایستاده بود؛
شخصی با قدی بلند و لباسی سیاه و براق که همراه باد بر روی امواج تکان می خورد.
میراکا کمی جلوتر رفت و آرام زمزمه کرد: اون کیه؟
نیکولاس: نمیدونم...
هر سه نفر آهسته جلو رفتند و با استفاده از قسمت هایی که تاریکتر بود، پشت تنه ی درختان شاهپسند پنهان شدند. حالا که دقیق تر آن شخص را دیدند، بنظر می‌رسید یک دختر باشد. از قد و قامتش مشخص بود که استخوان بندی مستحکمی دارد؛ مخصوصا ساق پاهای کشیده اش و چکمه های چرم و تیره اش که با ریسمانی محکم بسته شده، موهای بلند و سپیدی که محکم بر بالای سرش بسته شده بود... آن دختر با دوشیزگانی که او در اطرافش می‌دید فرق بسزایی داشت؛ مخصوصا نوع پوشش عجیبش و آن لباس براق که حالت چرم مانندی داشت و زنجیر هایی از اطراف لباس آویزان شده بود و صدای بر هم خوردن زنجیر های لباس، سکوت را می شکاند. لباس او با لباس اشراف زادگان که دامن های پر چین و پف داشت فرق میکرد.
نیکولاس هم وقتی متوجه ی این شد که آن شخص یک دختر است، چشمانش از تعجب گرد شده بود و جوری به آن شخص می نگریست انگار که دچار توهم شده.
نور ماه قسمتی از صورت زلالی اش را نشان میداد، مژگانی بلند که بر روی دو گوی آبی رنگ می غلطید و چشمان وحشی و جدی اش در حال نگاه کردن به اطراف بود.
بوی شاهپسند همه جا را گرفته و حال صدایی عصبی اما ظریفی از سمت همان دختر به گوشش رسید.
_ اینجا دیگه کدوم جهنمیه؟ من اون کاتی تخم سگ را می کشم!
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#فکت
#تایکال #ملینا


اون بر عکس ضاهر مغرور و خشنی که داره، روحیات دخترانه و لطیفی داره.
دلیل اینکه اون همیشه خودشو محکم میگیره اینکه همه از جمله (کنت استیون، کارل، کریس، کاملیا و... ) انتظار دارند همیشه قوی و استوار بنظر برسه!
هیچ کس درباره اینکه تایکال صدای زیبایی داره و می دونه بخونه نمی دونه.

«تو کلیپ بالایی، این آهنگی که از این خواننده دوست داشتنی هست رو برای صدای تایکال در نظر گرفتم»

#فصل_پنجم
#سلطنت_خونین
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
رمان تاریکی داره به فینال خودش می‌رسه
با آخرین فصل از مجموعه‌ی ما...
رمان
ســلــطــنــت خــونــیــن

ژانر: سیاسی، تخیلی، ماجراجویی، عاشقانه

خلاصه: دختری که توسط اشراف زاد‌های مغرور حکومت اسکاتمارد مورد تعرض و تجاوز قرار گرفت و دنبال انتقام است؛
حکومتی ظالمانه از امپراطوری های دوران قدیم، راز بزرگ دروازه جهنمی!

اینبار سفری میکنیم به دوران قدیم و زمان سلطنت🔱

#فصل_پنجم
#سلطنت_خونین
#ملینا #تایکال

بازوهاش خیلی باحاله!
دختری که اسطوره‌ی مجموعه‌ی تاریکی هستش

#فرشته_ جهنمی
#سلطنت_خونین