(رمان)A collection of dark novels
9 subscribers
1.02K photos
113 videos
16 files
69 links
کانـــــــالے سرشـــــار از:
رُمان جَنجـــــالے....
(A collection of dark novels)
فصل اول....👰Ruthless💍bride😈
Wildbeautiful🐺....فصل دوم
فصل سوم....🔥Proud hunter🕸
فصل چهارم...🌸Hell Angel
Download Telegram
#پارت_234
کنت‌استیون هنوز هم از پنجره به بیرون از کلبه نگاه می‌کرد با همان حالت شوکه و گنگ!
و اما آن دخترکی که درون کمد پنهان شده بود.
ترسیده و وحشت‌زده به خودش می‌پیچید و از طرفی هم فرصتی برای فرار از اتاق را نداشت، دستش را بر روی دهانش گذاشت که مبادا کنت‌استیون صدای او را بشنود و متوجه‌ی حضورش شود. او فقط درباره‌ی کودکان کنجکاو شده و تا مارسل و رافتالیا را ببیند.
درون کمد هوا برای نفس کشیدن کم بود و برای دیدن کنت‌استیون از شکاف در به او نگریست. چون کمد پشت سر کنت‌استیون قرار داشت و آن طرف اتاق هم یه تعداد پنجره بود، نور ماه از پنجره ها وارد اتاق می‌شد، موهای مواج کنت و سرشانه‌های لباس سفیدش جذابیت او را چند برابر نشان می‌داد. خصوصا وقتی انطور تنها و سردرگم به اطراف نگاه می‌کرد و با دستش آرام به پشت بچه می‌کوبید تا او را بخواباند. بخاطر اینکه ناگهانی مارسل گریه کرد دخترک مجبور شد بلافاصله کودک را درون تخت بگذارد و خودش در کمد پنهان شود، این ترسیدن ناگهانی هم باعث شد او خونریزی کند و حالا با همان وحشت، درحالی که خونریزی‌اش شروع شده و بوی تیز خون اتاق را فرا گرفته‌ست در کمد بماند تا زمانی که کنت از آن‌جا برود و تو بتواند فرار کند. درد درست زیر شکمش جمع شد و نفسش را می‌گرفت. تنها امیدش این‌هست که حواس کنت‌استیون به مارسل بود، در غیر این صورت کنت‌استیون بلافاصله می‌توانست بوی خون را ردگیری کند؛ چون او آلفای بزرگ و قدری‌ست.
کنت‌استیون که هنوز هم نمی‌توانست بفهمد این بو از چیست، کودک را دوباره به تخت برگرداند و دوباره نگاهی به اطراف انداخت. دیگر بیخیال شد. فکر می‌کرد این بو از یک امگای جوان باشد که تازه به فلک رسیده، بیخیال نگاه کردن به اطراف شد و از اتاق بیرون رفت.
اما بی‌خبر از اینکه شخصی در اتاق حضور داشت! وقتی صدای بسته شدن در را شنید تازه توانست نفس حبس شده‌‌ی خود را بیرون بدهد؛ خون از لای پاهایش به کف چوبی شکل کمد چکیده می‌شد، وقتی برای اینکه آن خون‌ها خود را که حاصل دوره‌ی ماهانه‌ای بود را پاک کند، نداشت.
در حال حاضر همان که کنت‌استیون حواسش پرت بود و زیاد بوی اورا تشخیص نداده بود خدا رو شکر می‌کرد.
چند نفس عمیق دیگر کشید و کمی بدن خشکیده‌اش را تکان داد، دستانش با لرز بالا آمد و دستگیره‌ی فلزی و سرد کمد را کمی به عقب راند و بدون هیچ سر و صدایی از کمد بیرون پرید؛ دیگری وقتی برای اینکه بخواهد صرف نگاه کردن به کودکان کند را نداشت و تمام وجودش فقط برای فرار از این کلبه اشتیاق از خود بروز می‌داد..
━━━━━ • ஜ • ❈ • ஜ • ━━━━━

کریستوفر- مطمئنی نمی‌خوای اون امگا رو ملاقات کنی؟
صبح آن روز هوا گرم‌تر از حد معمول بود؛ درحالی که بخاطر نور شدید خورشید که از حاشیه‌های کوهستان گرگینه‌ها تابیده می‌شد چشمانش را باریک می‌کرد، به حرف‌های کریستوفر گوش می‌سپارد. در اطرافش تعدادی خانه و سازه‌هایی از چوب که متعلق به هر یک از خاندان بزرگ گرگینه ها بود، با فاصله ای چند متری در کوهپایه‌های کوهستان ساخته شده و بعد از آن چمن‌زار، بیشه‌زار و صفوف اولیه درختان جنگل دیده می‌شد؛ کنت‌استیون نگاهش به گرگ‌ها و بتاهایی بود که در اطراف کوهستان بر هم می‌تاختند. تعدادی از اهالی به ظاهر انسانی خود برگشته و مشغول صحبت و کار‌های روزمره خودشان هستند. اما در این میان حواس همه‌ی امگاهای ماده به سمت کنت‌استیون بود. کریستوفر دستش را بالا آورد و با لحنی که کمی گلایه‌مند بنظر می‌رسید، مشتی به بازوان او کوباند و گفت- هی مرد، جوری رفتار نکن که انگار حواست بهم نیست... اونی که باید شاکی باشه من هستم نه تو، این تو بودی که تمام ثروتم رو دزدی.
کنت‌استیون پوزخندی زد و بلافاصله کاملا حق به جانب جواب او را داد.
- دربرابر کاری که بابابزرگ کارل و تو با عزیزان من کردین این یک انتقام کوچیک بود.
لبخندی گرم بر روی لبان کریستوفر جا گرفت و بدون هیچ شکایتی خندید، بعد از مرگ کاملیا خیلی چیزا عوض شده بود و این فقط یک بخش کوچک از اتفاقات گذشته بود. کنت‌استیون متوسل به قدرتش شد و با تحدید به اینکه تمام جنگل لایمون را آتش می‌زد توانست مقام و منصبی در بین آلفا ها بگیرد و بتواند به زیر زمین راه پیدا کند! البته جز آلفا های اصلی کسی درباره‌ی تحدید او نمی‌دانست؛ او می‌خواست در زمان درستی به زیر زمین برود و یکبار برای همیشه به لایمون و امپراطوری گذشته اش و خاتمه دهد؛ آن‌گاه خودش و دو کودکش را از این جهنم به یک جای دور از دنیا می‌برد.گ
کم کم به دامنه‌ی کوه رسیدند، هنوز هم ذهنش درگیر آن بویی بود که دیشب حسش کرد و از همه عجیب‌تر آن رد خونی که از کمد کودکان پیدایش شد. کدام دختر و یا زنی به خودش حق داده شبانه وارد اتاق فرزندان او شود؟ آنقدر اتفاقات پیچیده بود که حتی به این فکر افتاد که ممکن است این هشداری از طرف شیاطین باشد. اما به طور حتم این اتفاقات و احضارهای شیطانی در جنگل لایمون امری طبیعی‌ست.
فرشته جهنمی

#پارت_235

اما کسی چه می‌دانست چه در سر شیطان می‌گذرد؟ افکار آشفته و پریشانی به ذهنش هجوم آورده بود که با شنیدن صدای ملینا و تازه متوجه اطرافش شد.
ملینا- هی بچه مثبت...
با شنیدن این حرف ملینا به سمتش چشم غره‌ای رفت، او دیگر بزرگ قبیله و جزئی از پنج آلفای برتر جنگل لایمون محسوب می‌شد با این وجود این دخترک کله‌شق هنوز هم کنت‌استیون را «بچه مثبت» می‌خواند.
ملینا- اوه دیگه فکر نکنم مثبت باشی! تو از اون منحرف‌های عیاشی امیدوارم مارسل شبیه تو نشه!
او هم به ملینا پاسخ تندی داد- خفه شو، اصلا ببینم تو چرا قصد ازدواج نداری؟ دیگه داری پیر میشی.
ملینا- کجاست اون پسر بی‌زبون و با شرم و حیا؟
مفهوم پشت حرف‌های دوپلهوی ملینا را می‌دانست، در حال حاضر تنها کسی که قابل اتکا بود و کنت‌استیون با خیال راحت درباره‌ی تصمیم‌هاش با او حرف می‌زد ملینا بود. نور خورشید بر موج‌ روان موهای سفید رنگ ملینا برق انداخته بود و صورتش سفید و آن دو گوی آبی رنگ زلالی به جذابیت این دختر جسور اضافه می‌کرد.
بازوان ملینا بیش‌تر از ماه‌های قبل حجم گرفته بود و حتی حالا هم رگ‌های دستش در هنگام تمرینات بیرون می‌زد؛ در عین حال که او اندام یک زن را داشت اما مستحکم‌تر از هر مردی دیده می‌شد.
مخصوصا نیم تنه‌ی سیاه رنگش و آن شلوار چرم سیاه! اما پوشیدن همچین لباسی که شکم و بدنش را به نمایش می‌گذاشت، آن هم در بین جمعیت روستایی که مردان جوانی داشت کمی بیش از حد نبود؟ اخم‌های کنت با دیدن لباس ملینا در هم گره خورد و با حرص به او نگاه کرد- این چیه پوشیدی؟
ملینا که دیگر حالا در کنارش قرار گرفته بود، نیم نگاهی به کریستوفر انداخت و با لحنی بیخیال گفت- باید به تو جواب پس بدم؟
بحث کرد با ملینا بی فایده بود، از آنجایی که کریستوفر لحظه‌ای ترکشان نمی‌کرد کنت‌استیون دستش را به دور بازوان ملینا پیچاند و با لبخند مزحکی گفت- بابا تو برو پیش بچه ها و بهشون غذا بده، من با ملینا به تمرین میرم.
دیر باقی نماند تا دوباره حرف‌های کریستوفر را بشنود و با سرعت به سمت جنگل رفتند. ملینا با حرص بازوانش را از چنگ او در اورد و اینبار مقابل او در اومد و همان طور که عقب عقب می‌رفت گفت- تو چته کاتی؟
کنت‌استیون نفسی گرفت و با لحن درمانده ای گفت- یه چیزی می‌پرسم اما خواهش میکنم شلوغش نکن؛ یه موضوعی هست که باید بفهمم.
ملینا شانه‌ای بالا انداخت و درحالی که هنوز هم مقابل او بود و عقب عقب راه می‌رفت گفت- باشه بپرس.
کنت‌استیون- تو... خونریزی داری؟ یعنی عادت ماهیانه شدی؟
ملینا- چی؟ چرت و پرت نگو... خودت می‌دونی من دوره‌ی من حالا نیست.
با درمانگری چشمانش را بست، هنوز هم آهسته را می‌رفتند و گهگداری علفزار‌ها به پاهایش برخورد می‌کرد؛ پس کدام دختری دیشب به اتاق کودکانش آمده بود؟
ملینا- حالا چرا همچین سوالی پرسیدی؟
کنت‌استیون- دیشب بوی خون دوره هیت رو از اتاق مارسل و رافتالیا حس کردم. امروز هم وقتی رفتم دیدم تو کمد بچه هام خون بود.
برای لحظه‌ای رنگ از رخ ملینا پرسید، بخاطر اینکه عقب عقب می‌رفت و ناگهانی این حرف را شنید سکندری خورد و به زمین افتاد. واکنش‌های عجیب ملینا کنت‌استیون را به شک انداخت؛ چرا ملینا بعد از شنیدن این حرف اینقدر ترسید و شوکه شد؟
کنت‌استیون- چیشده؟ چرا شوکه شدی؟
ملینا درحالی که سعی می‌کرد از روی زمین بلند شود و شاخه‌هایی که در موهایش گیر کرده بود را تکان دهد، با همان صورت رنگ پریده و نگران لبخند ضعیفی زد و گفت- هیـ... هیچی... من... من باید برم...
بعد از گفتن این حرف بدون لحظه‌ای وقفه آنجا را ترک کرد و رفت...
‌ ‌ ‌‌‌ ‌
اون دختری ک امد کاملیایه من میدونم
قبلنم اون یهویی پریود شد
(رمان)A collection of dark novels
‌ ‌ ‌‌‌ ‌ اون دختری ک امد کاملیایه من میدونم قبلنم اون یهویی پریود شد
منتظر سوپرایز های بزرگ باشید...
آینده خیلی غیرقابل پیش بینیه😈😆❤️

# مایا
(رمان)A collection of dark novels
‌ ‌ ‌‌‌ ‌ اون دختری ک امد کاملیایه من میدونم قبلنم اون یهویی پریود شد
اون چیزی که شما میگید با اونی که ما میزاریم از آسمون تا زمین فرق داره اما بی شک این هم یه سوپرایزه که شاید خوشحالتون کنه!
البته شاااایددد...

#تارا #پرسفون
پشت صحنه‌ی عکاسی از مدل فرانسوی،
یا همون کنت‌استیون تویه رمان...
واقعا شبیه شاهزاده هاست!

#کنت_استیون
#فرشته_جهنمی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#کنت_استیون
از اینکه این فرد رو به عنوان شخصیت کنت انتخاب کردم واقعا راضی‌ام❤️❤️
خیلیا گفتن که این فرد اصلا به کنت‌استیون تویه رمان نمیخوره و تصورشون از کنت‌استیون یه چیز دیگست اما من همیشه تو ذهنم این فرد رو تصور کردم و دربارش نوشتم.
اون ضاهرش مردانه و جذابه و یک ظرافت خاصی هم داره که عاشقشم!
مثل اینکه این فرد از داستان خدایان یونان باستان بیرون اومده
در همون حد زیبا و اصیل!

#فرشته_جهنمی
#ملینا #تایکال

بازوهاش خیلی باحاله!
دختری که اسطوره‌ی مجموعه‌ی تاریکی هستش

#فرشته_ جهنمی
#سلطنت_خونین
تا شب زمان رای ها هست بعدش من مینویسم😂 لوریانس عزیز خواستن که زمان بدیم تا رای بگیرن😂
اون درباره کارل و لیوسا میخواد پس طرفداران کارل بجنبید😂😂😂
البته من بیشتر مورد اول رو دوست دارم🔪😐

#تارا #پرسفون
Forwarded from ᎪᏉᎪ Yavari
😐😂🤐اگرم نشه لوری عزیز
میخواد که راجب هر دو بنویسی😁
(رمان)A collection of dark novels
😐😂🤐اگرم نشه لوری عزیز میخواد که راجب هر دو بنویسی😁
و شما لوری عزیز بنظرت گوش ما بدهکار هست؟😂💚
‌ ‌ ‌‌‌ ‌
کاملیا امده؟؟ خودشه من که گفتم زندست، اصلا رمان خوب نبود وقتی اون نیست تورو خدا بیاریش این لیوای را هم بکشید