فرشته جهنمی
#پارت_216
چشمان کودکش لحظه ای به بالا گرایید و نفس در سینه او حبس شد، چشمانش درست شبیه کنت استیون بود، همانطور کهربائی و براق!
او عاشق این دو جهان شده بود و حالا باید فرزندشان هم درست شبیه او باشد. بی طاقت سمت کنت استیون کردنش را مایل کرد و سمت چپش خیره شد دست آزادش را سمت او برد و با سر دستان خونی اش چانه او را لمس کرد.
کنت استیون دست اورا با دستش گرفت و بی توجه به خونی بودن آنها بوسه ای گرم بر روی آنها کاشت.
باید تنها عشق زندگی اش را رها میکرد.پس این همه سختی و تلاش برای وصال یکدیگر اما حال باید او و فرزندانش را ترک میکرد، میرفت !
کنت استیون همچون کودکی بی تاب خودش را سمت او کشید و سرش را بر روی قلب تنها عشق و مادر فرزندانش گذاشت.
دنیز با دیدن این صحنه قلبش فشرد و لب هایش از بغض لرزید و اشک هایش بی مهابا بر روی صورتش میریخت.
آرام سمت او رفت و دخترکش را از سینه اش برداشت.
کاملیا به سه معشوقش نگاه میکرد، در سکوت و آرام.
درد همچون ماری بیشتر اورا می فشرد، نفس کشیدن سخت و طاقت فرسا بود اما باید به پسرکش هم شیر میداد و او را سیراب میکرد.
دنیز پسرش را نزدیک پدرش کرد ، درست روی سینه دیگر کاملیا، کنت استیون خودش را عقب نکشید،کاملیا متوجه خیس شدن پوست سینه اش شد . مرد زندگی اش حال به گریستن افتاده بود .
مرد کوچکش، قهرمان نازنینش آرام سینه مادرش را گرفته بود و مانند ببر کوچکی میمکید.
دست های کوچک و نحیفش را روی سینه مادرش کشید و نگاه عمیقی کرد.
کنت استیون سرش را سمت پسرش مایل کرد و درحالی که اشک می ریخت لب زد:
_ او..نم چشما...ش ..مم..ثل..تو!
کاملیا به آن دو گوی متفاوت آبی و عسلی نگاه کرد ،نمیتوانست حرف بزند. قب قب های پشتش درد میکردند اما لبخند تلخی زد و همانطور که عرق می ریخت گفت:
_ الان میفهمم چرا عاشقم شدی!
کنت استیون لبخندی زد ،اری آن عاشق دو گوی آسمانی و زمینی اش شده بود که یکی همچون ماه و دیگری مانند خورشید می درخشید.
لحظه ای به دیگر ندیدن آن ها گمان کرد، چیزی در دلش پایین ریخت.
کاملیا به آلفا ی جذابش نگاه کرد و لبخند تلخ و پر از بغضی زد.
مادرش پسرکش را از روی سینه اش برداشت. کاش بیشتر میتوانست آن ها را تماشا کند.
کاش میتوانست زمان راه رفتن آنها همراهشان باشد...
کاش میتوانست زمانی که کلمه ی مادر را بیان کند را با گوش های خودش بشنود ،نه درون خروار خاک که برایشان گل بیاوردند.
جیغ بلندی کشید و گریه هایش شروع به ریختن کرد...
کنت استیون سرش را با دستانش گرفته بود و به کاملیا که دیگر به تنگ آمده بود نگاه کرد ، انگار صدها دست آمده بودند تا کمر او را بشکنند.
کاملیا چشمانش را با درد بست و سمت فرزندانش که او را نگاه میکردند برگشت.
درد پهلو و کمرش دیگر امانش را بریده بودند نفسش به شمارش افتاده بود و نفسش یکی در میان بود.اکسیژن دیگر برایش کافی نبود.
کریستوفر با شتاب وارد اتاق شد و دخترکش را...هلسی کوچکش را غرق در خون دید.بر روی زانوانش افتاد و اشک هایش بی مهابا صورتش را خیس کردند.
دختر سرزنده و خوشحالش..حال به دست و پای فرشته مرگ افتاده بود تا دقایقی بیشتر کنار فرزندانش باشد.
کاملیا صورت پسرکش را نوازش کرد،سرش را بر روی پیشانی او گذاشت و با آخرین تلاش و نفس هایش گفت:
_ مارسل تو مرد قدرتمندی خواهی شد مراقب خواهرت رافتالیا باش!
خواهش میکنم با گل مگنولیا
به دیدنم بیا !
دست پسرش را بوسید و خودش را سمت دخترش کشید .
پهلویش دوباره از هم شکافت و خون مانده در بدنش بیشتر جاری شد.
چشمانش را از درد بست ، اشک هایش همچون الماس بر روی صورت رافتالیا سر می خوردند.
کاملیا لبخند تلخی به دخترش زد و گفت:
نزار دختر بودنت باعث بشه ادم ضعیف و شکننده ای بشی!
با قدرت مبارزه کن و مراقب برادرت و پدرت باش!
دستانش را از هم باز کرد و ستون شد.
کنت استیون سریع سمت او شتافت و گلبرگ پاکش را در میان بازوانش گرفت ...
کاملیا لبخند پر دردی زد که از دهانش خون پاشید.
تمام استخوان هایش از هم گسسته شده بودند و حال به چشمانش غلبه کردند.
آخرین نگاهش را به کنت استیون دوخت و با دستش لب های اورا نوازش کرد
_عاشقتم اولین و آخرین معشوق من!
چشم هایش را دیگر بر روی زشتی های این دنیا بست.
او زیادی برای این دنیا ی بی شرم پاک بود.
#پارت_216
چشمان کودکش لحظه ای به بالا گرایید و نفس در سینه او حبس شد، چشمانش درست شبیه کنت استیون بود، همانطور کهربائی و براق!
او عاشق این دو جهان شده بود و حالا باید فرزندشان هم درست شبیه او باشد. بی طاقت سمت کنت استیون کردنش را مایل کرد و سمت چپش خیره شد دست آزادش را سمت او برد و با سر دستان خونی اش چانه او را لمس کرد.
کنت استیون دست اورا با دستش گرفت و بی توجه به خونی بودن آنها بوسه ای گرم بر روی آنها کاشت.
باید تنها عشق زندگی اش را رها میکرد.پس این همه سختی و تلاش برای وصال یکدیگر اما حال باید او و فرزندانش را ترک میکرد، میرفت !
کنت استیون همچون کودکی بی تاب خودش را سمت او کشید و سرش را بر روی قلب تنها عشق و مادر فرزندانش گذاشت.
دنیز با دیدن این صحنه قلبش فشرد و لب هایش از بغض لرزید و اشک هایش بی مهابا بر روی صورتش میریخت.
آرام سمت او رفت و دخترکش را از سینه اش برداشت.
کاملیا به سه معشوقش نگاه میکرد، در سکوت و آرام.
درد همچون ماری بیشتر اورا می فشرد، نفس کشیدن سخت و طاقت فرسا بود اما باید به پسرکش هم شیر میداد و او را سیراب میکرد.
دنیز پسرش را نزدیک پدرش کرد ، درست روی سینه دیگر کاملیا، کنت استیون خودش را عقب نکشید،کاملیا متوجه خیس شدن پوست سینه اش شد . مرد زندگی اش حال به گریستن افتاده بود .
مرد کوچکش، قهرمان نازنینش آرام سینه مادرش را گرفته بود و مانند ببر کوچکی میمکید.
دست های کوچک و نحیفش را روی سینه مادرش کشید و نگاه عمیقی کرد.
کنت استیون سرش را سمت پسرش مایل کرد و درحالی که اشک می ریخت لب زد:
_ او..نم چشما...ش ..مم..ثل..تو!
کاملیا به آن دو گوی متفاوت آبی و عسلی نگاه کرد ،نمیتوانست حرف بزند. قب قب های پشتش درد میکردند اما لبخند تلخی زد و همانطور که عرق می ریخت گفت:
_ الان میفهمم چرا عاشقم شدی!
کنت استیون لبخندی زد ،اری آن عاشق دو گوی آسمانی و زمینی اش شده بود که یکی همچون ماه و دیگری مانند خورشید می درخشید.
لحظه ای به دیگر ندیدن آن ها گمان کرد، چیزی در دلش پایین ریخت.
کاملیا به آلفا ی جذابش نگاه کرد و لبخند تلخ و پر از بغضی زد.
مادرش پسرکش را از روی سینه اش برداشت. کاش بیشتر میتوانست آن ها را تماشا کند.
کاش میتوانست زمان راه رفتن آنها همراهشان باشد...
کاش میتوانست زمانی که کلمه ی مادر را بیان کند را با گوش های خودش بشنود ،نه درون خروار خاک که برایشان گل بیاوردند.
جیغ بلندی کشید و گریه هایش شروع به ریختن کرد...
کنت استیون سرش را با دستانش گرفته بود و به کاملیا که دیگر به تنگ آمده بود نگاه کرد ، انگار صدها دست آمده بودند تا کمر او را بشکنند.
کاملیا چشمانش را با درد بست و سمت فرزندانش که او را نگاه میکردند برگشت.
درد پهلو و کمرش دیگر امانش را بریده بودند نفسش به شمارش افتاده بود و نفسش یکی در میان بود.اکسیژن دیگر برایش کافی نبود.
کریستوفر با شتاب وارد اتاق شد و دخترکش را...هلسی کوچکش را غرق در خون دید.بر روی زانوانش افتاد و اشک هایش بی مهابا صورتش را خیس کردند.
دختر سرزنده و خوشحالش..حال به دست و پای فرشته مرگ افتاده بود تا دقایقی بیشتر کنار فرزندانش باشد.
کاملیا صورت پسرکش را نوازش کرد،سرش را بر روی پیشانی او گذاشت و با آخرین تلاش و نفس هایش گفت:
_ مارسل تو مرد قدرتمندی خواهی شد مراقب خواهرت رافتالیا باش!
خواهش میکنم با گل مگنولیا
به دیدنم بیا !
دست پسرش را بوسید و خودش را سمت دخترش کشید .
پهلویش دوباره از هم شکافت و خون مانده در بدنش بیشتر جاری شد.
چشمانش را از درد بست ، اشک هایش همچون الماس بر روی صورت رافتالیا سر می خوردند.
کاملیا لبخند تلخی به دخترش زد و گفت:
نزار دختر بودنت باعث بشه ادم ضعیف و شکننده ای بشی!
با قدرت مبارزه کن و مراقب برادرت و پدرت باش!
دستانش را از هم باز کرد و ستون شد.
کنت استیون سریع سمت او شتافت و گلبرگ پاکش را در میان بازوانش گرفت ...
کاملیا لبخند پر دردی زد که از دهانش خون پاشید.
تمام استخوان هایش از هم گسسته شده بودند و حال به چشمانش غلبه کردند.
آخرین نگاهش را به کنت استیون دوخت و با دستش لب های اورا نوازش کرد
_عاشقتم اولین و آخرین معشوق من!
چشم هایش را دیگر بر روی زشتی های این دنیا بست.
او زیادی برای این دنیا ی بی شرم پاک بود.