(رمان)A collection of dark novels
9 subscribers
1.02K photos
113 videos
16 files
69 links
کانـــــــالے سرشـــــار از:
رُمان جَنجـــــالے....
(A collection of dark novels)
فصل اول....👰Ruthless💍bride😈
Wildbeautiful🐺....فصل دوم
فصل سوم....🔥Proud hunter🕸
فصل چهارم...🌸Hell Angel
Download Telegram
فرشته جهنمی
#پارت_215
کودکان از شدت گریه به سرخی صورتشان می گرایید، هردو گرسنه شیره جان مادرشان بودند.
دستش را سمت لباس سمت شانه اش سوق داد، کنت استیون با تعجب به حرکات او می نگریست.
کنت استیون: چ...ی کار ...م...میک..نی ..میکا؟
کاملیا هر تکانی که میخورد گویی برایش همچون جان دادن بود، استخوان به استخوان یک به یک در تکاپو بودند.
کاملیا همینطور که به فرزندان گرسنه اش نگاه میکرد ،لب های خشکیده اش را از هم باز کرد و در مانده به عقب تکیه داد و نفس نفس میزد، او موفق نشده بود لباسش را از تنش بیرون بکشد و از شیره جانش به آنها بدهد.
کاملیا چشم هایش را لحظه ای از آن دو بر نداشت ، کودکانش دست هایشان در هوا پیچ می خوردند.
کاملیا:
_مگه بچه ها وقتی بدنیا میان گرسنه نیستن؟ اونا گرسنه ان!
دانه های درشت عرق بر روی صورت او می افتادند.
دنیز هراسان سمت او آمد و گفت:
_کاملیا تو حالت رو به راه نیست چطوری میخوای به این بچه ها شیر بدی؟
کاملیا چشمان خمارش را از هم گشود و گفت:
_ میخواین حسرت به دلم بزارید که لبای بچه هام لمس نکنم؟
میخواین ناکام این آرزو به دلم بزارید؟
جیغ میکشید، جیغ او و فرزندانش در هم آمیخته شد و زمین را لرزاند.
کنت چشم هایش را با درد فراوان بست، تصور نبود کاملیا تا دقایقی دیگر برایش دشوار و طاقت فرسا بود.
بغض مردانه لحظه ای رهایش نمی کرد. انگشت اشاره و شستش را به دو گوی کهربائی اش کشید و نم اشک را پس زد و سمت کاملیا غرق در خون رفت .
لباس صورتی رنگ بلندش دیگر آن رنگ زیبا را نداشت و به جای صورتی رنگ خون همسرش گلگون کرده بود .دستش را گوشه ی پارچه گذاشت و با دست دیگر از هم پاره اش کرد .صدای جر خوردن پارچه به گوش رسید و چند ثانیه بعد ،
سینه های درشت او بیرون جهیده بود،کنت نگاهی به آنها انداخت و دستش را پیش برد و یکی از کودکانش را در دست گرفت.
کوچک و نحیف بود.پوست سپیدش میان لخته های خونین گم گشته بود.
کاملیا حس ذوق بر قلبش حاکم شد، درد شکستن کمرش دگر دیده نمیشد.با دست هایش خودش را ستون کرد و به بالا کشید.
غنچه های سرخ و کوچک قند عسلش بر نوک سینه اش رفت و اورا آرام مکید.
بدن فرشته کوچکش را در دست گرفت و پوست تن فرزند و خودش آرام بر هم غلطید و حس شیرین تر از عسل و شهد گل های بهاری بود.
بوی تنش همچون گل های مگنولیا درون باغچه کلبه پدرش بود.
کنت استیون در کنار بستر او نشست و به این صحنه با دقت نگاه میکرد.
نوک سینه اش آرام کشیده شد و توسط لب های سرخ ظریفی مکیده شد.صدای ملچ و مولوچ طنین انداز آنجا شد.
لرز شیرین بر اندام کاملیا افتاد، تکان آرامی خورد درد پهلویش به جنون رسیده بود و تمامی پارچه هایش را خونین کرده.
درد به مغزش رسیده بود و نفس امانش را بریده بود اما حال سر فرزندش بر روی سینه ای که درحال شیر خوردن بود، نمیتوانست لحظه ای از این منظره دل بکند .