فرشته جهنمی
#پارت_197
همان که ایستاد درد جانخراشی تمام وجودش را در بر گرفت و آه از نهادش بلند شد؛ دلش نمیخواست کسی او را در این وضعیت ناخوشایند ببنید.
قبل از اینکه یک قدم دیگر بردارد کسی چند مرتبه به در کوبید و بدون اجازهی او در توسط شخصی باز شد و صدای لطیف کاملیا در اتاق ساکت و تاریکش طنین انداخت.
کاملیا- داداااش کاتی بیداری؟
دخترک در آن لباس خواب حریر و سفید رنگی که سایهی کمرنگی از تن ظریفش از پس پارچه دیده میشد، با آن موهای پریشان باز هم قلب کنتاستیون را تکان داد. اگرچه خسته و ناتوان بود اما دلش نمیخواست از نظر خواهرش اینقدر آشفته باشد. کاملیا با احتیاط و بدون کوچکترین صدا وارد اتاق شد و در را بست، چشمانش را ریز کرد تا در این تاریکی بتواند کنت را پیدا کند و زمانی که چشمانش به قامت کنت افتاد لبخندی زد و با شتاب به سویش آمد، رفتارش با ذوق و اشتیاق بود و چشمانش برق میزد.
مقابل کنت ایستاد و درحالی که با اشتیاق میخندید، هیجانزده شروع کرد به تعریف چیزی و مدام دستش را تکان میداد.
کاملیا- داداش من یه گربهی بزرگ دیدم.
دو دستش را بالا برد و جایی بالاتر از قد خودش را نشان داد.
کاملیا- اینقدر بزرگ بود... میخواستم بهش گل بدم اما فرار کرد.
جوری با اشتیاق و افتخار حرف میزد انگار بزرگترین و شگفتانگیز ترین کار را انجام داده و حالا آمده بود تا برای او هم تعریف کند؛ اگرچه کنت هیچگاه حرفی نمیزد اما آن لحظه نتوانست خوددار باشد. دستش را به ستون تکیه داد و آرام مقابل کاملیا بر روی زمین زانو زد، چون او قدش از دخترک بلندتر بود کاملیا مجبور میشد برای دیدن چهره ی او سرش را بالا بگیرد؛ زمانی که او بر روی زمین زانو زد تازه هم قو هم شدند.
کاملیا- داداشی حالت خوبه؟ وقتی بابا تورو آورد خونه من خیلی ترسیدم.
صدایش میلرزید و بغض کودکانهای داشت و اشکهایش مانند مروارید بر روی لپهای ملتهب و سرخش روان شد. در این دنیا هیچ چیز دردآورتر از دیدن اشک کاملیا برای او نبود؛ هربار که اشک بر چشمان تابه تا و معصوم این دختر جمع میشد او حس میکرد حسی در حال دریدن قلبش هست.
دست لرزانش را بالا آورد و بر روی موهای او کشید. آن شب چیزی را فهمید؛ این احساسی که ناگهانی در قلبش رخنه کرد، قرار نبود به همان راحتی از قلبش بیرون برود. روزهای زیادی با درد سپری شد، تبدیل شدن و مخفی کردن برایش سخت بود! و سختترین قسمت...
شنیدن حقیقتهای زندگیاش... حقیقت درباره مادرش و اینکه مادر واقعیاش چگونه کشته شد. خیانت پدرش مایکل و خیلی چیزهای دیگر.
گاهی حقیقت، وحشتناکتر از قتل میشدند؛ در آن لحظه چیزی در روحش شکست و آتش خشم و انتقام او را در بر گرفت.
هزاران بار سعی کرد با توسل به قدرت و جسم گرگینهاش از کارل و هرکسی که مقصر بود انتقام بگیرد اما هربار جلوی خود را گرفت. هربار که چشمان معصوم و زلالی کاملیا در ذهنش نقش میبست بیخیال انتقام میشد.
زمانی که کارل میدید کنتاستیون چگونه هر روز قدرتهای شیطانیاش نمایان میشود، تمام آلفا های جنگلی را جمع کرد و درباره این مشکل نظری خواست...
درد و سرکوب کردن قدرتهای درونیاش کن بود، که حالا توسط طلسم نگهدارندهای که آلفاهای جنگلی بر رویش گذاشته بودند بیشتر آتش خشمش شعلهور شد.
کارل با خودخواهی راضی شد القاهای جنگلی جسم کنت را طلسم کنند تا مبادا قدرت واقعیاش شروع شود؛
از نظر کنت تمام آنها احمق بودند، هیچ نمیدانستند که این طلسمها نمیتوانند جلوی او را بگیرند، تنها چیزی که در این چند سال مانع از فوران خشم کنتاستیون میشود تنها و تنها کاملیا بود.
شاید خودخواهی کارل دربارهی سرکوب کردن قدرتهای کنتاستیون باعث شد او بخواهد انتقام بگیرد....
<>•<>•<>•✿•<>•<>•<>
«زمـــان حـــال، فـــرانـــســـه»
هنوز باورش نمیشد، بعد از آن که پدربزرگش اتاق را ترک کرد کنتاستیون با عصبانیت به سمت او آمد؛ بدون هیچ حرفی خودش را به کاملیا تحمیل کرد و با خشونت بدن کاملیا را ذره ذره فتح کرد...
#پارت_197
همان که ایستاد درد جانخراشی تمام وجودش را در بر گرفت و آه از نهادش بلند شد؛ دلش نمیخواست کسی او را در این وضعیت ناخوشایند ببنید.
قبل از اینکه یک قدم دیگر بردارد کسی چند مرتبه به در کوبید و بدون اجازهی او در توسط شخصی باز شد و صدای لطیف کاملیا در اتاق ساکت و تاریکش طنین انداخت.
کاملیا- داداااش کاتی بیداری؟
دخترک در آن لباس خواب حریر و سفید رنگی که سایهی کمرنگی از تن ظریفش از پس پارچه دیده میشد، با آن موهای پریشان باز هم قلب کنتاستیون را تکان داد. اگرچه خسته و ناتوان بود اما دلش نمیخواست از نظر خواهرش اینقدر آشفته باشد. کاملیا با احتیاط و بدون کوچکترین صدا وارد اتاق شد و در را بست، چشمانش را ریز کرد تا در این تاریکی بتواند کنت را پیدا کند و زمانی که چشمانش به قامت کنت افتاد لبخندی زد و با شتاب به سویش آمد، رفتارش با ذوق و اشتیاق بود و چشمانش برق میزد.
مقابل کنت ایستاد و درحالی که با اشتیاق میخندید، هیجانزده شروع کرد به تعریف چیزی و مدام دستش را تکان میداد.
کاملیا- داداش من یه گربهی بزرگ دیدم.
دو دستش را بالا برد و جایی بالاتر از قد خودش را نشان داد.
کاملیا- اینقدر بزرگ بود... میخواستم بهش گل بدم اما فرار کرد.
جوری با اشتیاق و افتخار حرف میزد انگار بزرگترین و شگفتانگیز ترین کار را انجام داده و حالا آمده بود تا برای او هم تعریف کند؛ اگرچه کنت هیچگاه حرفی نمیزد اما آن لحظه نتوانست خوددار باشد. دستش را به ستون تکیه داد و آرام مقابل کاملیا بر روی زمین زانو زد، چون او قدش از دخترک بلندتر بود کاملیا مجبور میشد برای دیدن چهره ی او سرش را بالا بگیرد؛ زمانی که او بر روی زمین زانو زد تازه هم قو هم شدند.
کاملیا- داداشی حالت خوبه؟ وقتی بابا تورو آورد خونه من خیلی ترسیدم.
صدایش میلرزید و بغض کودکانهای داشت و اشکهایش مانند مروارید بر روی لپهای ملتهب و سرخش روان شد. در این دنیا هیچ چیز دردآورتر از دیدن اشک کاملیا برای او نبود؛ هربار که اشک بر چشمان تابه تا و معصوم این دختر جمع میشد او حس میکرد حسی در حال دریدن قلبش هست.
دست لرزانش را بالا آورد و بر روی موهای او کشید. آن شب چیزی را فهمید؛ این احساسی که ناگهانی در قلبش رخنه کرد، قرار نبود به همان راحتی از قلبش بیرون برود. روزهای زیادی با درد سپری شد، تبدیل شدن و مخفی کردن برایش سخت بود! و سختترین قسمت...
شنیدن حقیقتهای زندگیاش... حقیقت درباره مادرش و اینکه مادر واقعیاش چگونه کشته شد. خیانت پدرش مایکل و خیلی چیزهای دیگر.
گاهی حقیقت، وحشتناکتر از قتل میشدند؛ در آن لحظه چیزی در روحش شکست و آتش خشم و انتقام او را در بر گرفت.
هزاران بار سعی کرد با توسل به قدرت و جسم گرگینهاش از کارل و هرکسی که مقصر بود انتقام بگیرد اما هربار جلوی خود را گرفت. هربار که چشمان معصوم و زلالی کاملیا در ذهنش نقش میبست بیخیال انتقام میشد.
زمانی که کارل میدید کنتاستیون چگونه هر روز قدرتهای شیطانیاش نمایان میشود، تمام آلفا های جنگلی را جمع کرد و درباره این مشکل نظری خواست...
درد و سرکوب کردن قدرتهای درونیاش کن بود، که حالا توسط طلسم نگهدارندهای که آلفاهای جنگلی بر رویش گذاشته بودند بیشتر آتش خشمش شعلهور شد.
کارل با خودخواهی راضی شد القاهای جنگلی جسم کنت را طلسم کنند تا مبادا قدرت واقعیاش شروع شود؛
از نظر کنت تمام آنها احمق بودند، هیچ نمیدانستند که این طلسمها نمیتوانند جلوی او را بگیرند، تنها چیزی که در این چند سال مانع از فوران خشم کنتاستیون میشود تنها و تنها کاملیا بود.
شاید خودخواهی کارل دربارهی سرکوب کردن قدرتهای کنتاستیون باعث شد او بخواهد انتقام بگیرد....
<>•<>•<>•✿•<>•<>•<>
«زمـــان حـــال، فـــرانـــســـه»
هنوز باورش نمیشد، بعد از آن که پدربزرگش اتاق را ترک کرد کنتاستیون با عصبانیت به سمت او آمد؛ بدون هیچ حرفی خودش را به کاملیا تحمیل کرد و با خشونت بدن کاملیا را ذره ذره فتح کرد...