(رمان)A collection of dark novels
9 subscribers
1.02K photos
113 videos
16 files
69 links
کانـــــــالے سرشـــــار از:
رُمان جَنجـــــالے....
(A collection of dark novels)
فصل اول....👰Ruthless💍bride😈
Wildbeautiful🐺....فصل دوم
فصل سوم....🔥Proud hunter🕸
فصل چهارم...🌸Hell Angel
Download Telegram
فرشته جهنمی
#پارت_195
به آسمان نگاه کرد .ماه سپید و بزرگ خودش را به نمایش گذاشته بود و در حاشیه هایش رنگ آبی روشن را حتی می‌توانست ببیند.
درد به جان و استخوانش رسیده بود. لباس هایش برایش تنگ بودند و احساس خفگی می‌کرد .
دستی به لباسش کشید و آن را از هم درید و پاره کرد،تکه های پارچه از هر طرف به گوشه ای پرتاب شد و بر روی زمین افتاد.
کارل و کریستوفر در حیرت این موجود ناشناخته اما شناخته شده می نگریستند.
فریاد های وحشتناک کنت استیون طنین انداز آنجا شده بود.
درمیان بدن انسان نمایش کالبد فرشته و انسانتیش از هم گسسته شد و شتافت و اهریمنی گرگ نما در میان آمد.
نفس های کشیده و کشدار می کشید و به اطراف نگاه میکرد.
بر روی چهار دست و پایش همچون چارپا ایستاده بود ،قدش بلند شده بود تقریبا اندازه درخت ها ایستاده بود.
گوش هایش را تکان داد و اطراف را می‌پایید.
به پشت سرش برگشت که پدر و پدربزرگش مات او شده بودند.
چه بلائی سرش آمده بود؟ به سمت دریاچه گام برداشت به پایین نگاه کرد ،دست ها و پاهایش پنجه های بزرگ و سیاه ترسناک چون دیو سیه تیره شده بود، گام هایش میلریزید،؛ باد از میان خزه های تازه و رنگ شبش به میان آمده بود و نوازش میداد.
به انعکاسش درون دریاچه ای که کنار آبشار رنگین کمان بود نگاه کرد .چشمان عسلی اش به دو گوی کهربائی رنگ مودل شده بود و پوزه ای بلند و سیاه رنگی داشت، خزه های او به رنگ سیاهی شب و دندان هایش تضاد خارق العاده ای با خزه های او داشت؛ سپید همچون الماس می درخشید و بلند همچون دو خنجر توجه جلب می‌کردند.
گام هایش را با لرز به عقب راند .این اهریمن درون دریاچه را نمی شناخت.
به پشت سرش برگشت که پدر و پدربزرگش مات او شده بودند. کریستوفر به جلو آمد و دست راستش را بالا آورد و گارد گرفته سمت او قدم برداشت.
کریستوفر:
_پسرم! چیزی نیست فقط آروم..‌
مجال حرف زدن به پدرش را نداد و به پشت سرش برگشت و دوید.
صدای تپش های قلبش را می شنید که چطوری از ترس به کوبش در آمده بود.ترسیده بود و اضطراب شدید داشت.
با چهار پایش نمی‌توانست به خوبی قدم بر دارد و دندان به درختان جنگل لایمون میخورد و گاهی به سنگ ها ،تعادل نداشت.
به سمت کلبه می‌رفت ، در فکر این بود که مادرش هلسی مانند کودکی هایش منتظر او بود و میتوانست در آغوشش خودش را محبوس کند و به او پناه بیاورد.
نزدیک کلبه ایستاد و از دور به کلبه نگریست، کاملیای بازیگوش باز هم بیرون آمده بود و به کنجکاوی می‌پرداخت.
درست کنار گوشش درختچه گل های صورتی کاملیا وجود داشت.
نگاه دختر بچه سمت او سوق داده شد.دو چشم کهربائی میان تاریکی می‌درخشید ، به جای ترس نزدیک او آمد.
پاهایش قفل شده بودند و دختر بچه با موهای مشگین رنگ و چشم های تابه تا رنگی آبی و قهوه ای اش نگاه کرد.
کاملیا نزدیک او شد و مانند پدرش دستش را بالا آورد، گویا میخواست پوزه اش را نوازش کند .تکانی خورد که گل های کاملیا از کنار گوشش به پرواز درآمد و بر روی سر دخترک ریخت و با آن چشم ها خمار نگاهش کرد.
چیزی در دلش لرزید .یک حس ناب، یک حس زیبا به قشنگی همان گل های صورتی بر روی موهای فرشته رو به رویش.
سرش را پایین آورد و گذاشت او نوازشش کند.
دست های ترم و لطیفش بر روی پوزه و گاهی خزه های سیاهش در گردش بود،لبخند زیبا و درخشانی داشت که در تاریکی شب همچون ستاره ای می درخشید.