(رمان)A collection of dark novels
9 subscribers
1.02K photos
113 videos
16 files
69 links
کانـــــــالے سرشـــــار از:
رُمان جَنجـــــالے....
(A collection of dark novels)
فصل اول....👰Ruthless💍bride😈
Wildbeautiful🐺....فصل دوم
فصل سوم....🔥Proud hunter🕸
فصل چهارم...🌸Hell Angel
Download Telegram
Habits
Maria Mena
#موسیقی مخصوص
#پارت_214

حتما گوش دهید، فوق‌العاده احساسی...
«صدای این دو نفر انگار صدای میکا و کاتی هستش😔»

#فرشته_جهنمی
(رمان)A collection of dark novels
Maria Mena – Habits
فرشته جهنمی
#پارت_214
دنیز چند قدم سریع برداشت و دو کودکی که درون پارچه‌ای سفید پیچیده شده را در آغوش خود حمل کرد. کودکانی را که هنوز کثیف و چروکیده و خونی بودند را به سوی کاملیا آورد، دو کودک را کنار کاملیا گذاشت؛ هردو گریه می‌کردند و صدای تیز جیغ زدن کودکان تمام اتاق را برداشته بود. احساسات عجیبی به سراسر وجود کاملیا رخنه کرد! درست مانند معجزه بودند... او از درد و ضعف در حال جان دادن بود اما این دو کودک جوری او را ذوق زده کرد که دیگر هیچ چیز در دنیا برایش ارزشی نداشت؛ با همان کمر و پهلوی شکسته دستان لرزانش را پیش آورد. نفس نفس می‌زد و از همین حالا دلش می‌خواست هزاران مرتبه‌ی دیگر درد بکشد، قدرتی در خود می‌دید که حاضر می‌شد برای نجات جان فرزندانش در مقابل تمام عالم بایستد؛ اشک در چشمانش جمع شد و شروع کرد به گریه کردن، با وجود درد حریصانه جسم کوچک و ظریف نوزادان را در آغوش گرفت. با تمام وجود گریه می‌کرد، چطور این دنیا را رها کند؟ او یک دنیا عشق و وابستگی را در قلب خود می‌دید، دستانش لرز نامحصوصی گرفت و توان برای نگه‌داشتن را نداشت با این وجود، نمی‌خواست حتی یک لحظه از فرزندانش دور شود.
دنیز که با دیدن حال دخترش از بغض درحال خفه شدن بود پیش آمد تا کودکان را بگیرد اما کاملیا با اشک گفت- لـ‌‌..لطفا... بزارید پیشم بمونه!
اشک دیگری از گونه‌ی سردش غلطید و بر نوک بینی یکی از کودکان ریخت، با یک دست هردو کودک را گرفته بود و دست دیگرش را مانند یک ستون به کنار خود می‌فشرد تا بتواند بر تخت بشیند، نمی‌توانست به پهلوی شکافته شده‌ی خود تکیه دهد؛ منظره‌ای دردناکی بود!
مادری که از درد حتی نای نشستن نداشت اما با بی‌قراری نوزادانش را در آغوش گرفته؛ همه‌ی آن‌ها می‌دانستند و هیچ امیدی برای زنده نگه‌داشتن کاملیا وجود ندارد... به همان دلیل بود که کنت‌استیون با سکوتی تلخ شاهد تقلا کردن زن جوانش بود.
کاملیا دیوانه وار خسته بود و درد داشت، حس می‌کرد کسی قلبش را در چنگ گرفته... آن اهریمن ملعون گفته بود که نمی‌تواند زنده بماند... درد تمام وجودش را فرا گرفت ولی حاضر نمیشد چشم هایش را ببندد، یک ثانیه بیشتر دیدنش هم برای او غنیمت بود. چرا حال زمان مرگش رسید؟ حالا که عشق حقیقی را در چشمان کنت‌استیون دید باید بمیرد؟
کنت‌استیون از شدت بغض درحال خفه شدن بود، یکبار دیگر... هلسی دیگری را از دست می‌داد. مرد جوان به زور در تلاش بود خودش را حفظ کند و نزند زیر گریه، کاملیا آنقدر خونریزی کرده بود که او دیگر پارچه‌ی تمیزی برای جایگزین کردن نداشت، دختری که اینروزا برایش تبدیل به خانواده شده بود پیش چشمش داشت میمرد و کاری از او بر نمی آمد. احساس میکرد هوایی برای نفس کشیدن نمانده، تحمل این اتاق برایش دشوار بود. با قدم های لرزان به نزدیکی تخت کاملیا آمد و کنارش نشست؛ نگاه غمگینش را به چشمان پر از اشک کاملیا دوخت.
کاش او به جای کاملیا زخمی می‌شد...
زن جوانی با رنگ پریده با شکم برامده در رختخواب خوابیده بود، تمام احساسات کنت را برانگیخت!
دخترک سخت نفس می‌کشید، پهلو و کمرش کبود و فلج بی تحرک بود، اطرافش از خون رنگین، و به وضوح میشد وخامت حالش را فهمید، اما حتی با این وجود چیزی در نگاه گریان کاملیا برق می‌زد، یک نوع خوشحالی و یک دنیا افتخار... چراکه نوزادانش در قنداق پیچیده در آغوشش بود؛:مادری که بدون مکث به نوزادانش نگاه می‌کرد.
کنت‌استیون-میکا...
کاملیا با شنیدن نجوای بغض‌الود کنت سرش را بالا آورد؛ درحالی که به سختی نفس می‌کشید با مظلومانه‌ترین حالت لب‌ زد- من... من نمی‌خوام بمیرم!
قلبش خورده شد، زن جوانش با التماس نگاهش می‌کرد در صورتی که امیدی برایش نبود با این‌حال کنت‌استیون با اطمینان گفت- مـ...مطمئنم... پیشم.. می‌مونی!
دوباره جوشش اشک دیدگان کاملیا را تار کرد؛ با وجود درد دستانش را بالا آورد تا کودکان را نشان کنت دهد.
ناگهان فهمید در اوج بدحالی و درحالی که در خون خود می‌غلتید‌ برای نشان دادن آن دو کودک به پدرشان ذوق زده است. وقتی کنت به کودکان نگاه کرد چشم های کهربائی زیبایش از گریه و بی قراری ملتهب بود. دلش گرفت...