Hemlock Mountain
Arrowwood
موسیقی مخصوص #پارت_191
#فصل_چهارم #فرشته_جهنمی
«دوستان خوااهشااا پارت رو با موسیقی مخصوصش گوش کنید، من برای پیدا کردن پارت مخصوص به پارتای خیلی تلاش کردم😐🙏 »
#تارا #پرسفون
#فصل_چهارم #فرشته_جهنمی
«دوستان خوااهشااا پارت رو با موسیقی مخصوصش گوش کنید، من برای پیدا کردن پارت مخصوص به پارتای خیلی تلاش کردم😐🙏 »
#تارا #پرسفون
فرشته جهنمی
#پارت_191
آن صدا شروع کرد به سخن گفتن در اعماق روح و وجودی که افسارش به دست آن موجود افتاده...
«شیطان اعظم اینجا حضور دارد؛ همان شخص رها شده از ریسمان تباهی! مغز متفکری که توسط اقیانوسی از افکار به تار هایی از انرژی کائنات، به سوی اهریمن ها فراخوانده میشود در بُعدی نحص از دخمه های تاریکشان!
افسوس به آن زمانی که روح، به بصیرت برسد و جسم، در قید و پوچی محکوم شود. پس شیطان هوشیار است... دعوتنامه ای به سوی تاریکی! »
صدا را اینبار از طریق گوش نمیشنید، بلکه آن صدا و این سخن، دقیقا از وجود و جسم خودش توسط تار های نازکی که ذهنش متصل شده بود حس میکرد.
وحشت به گریبانش چنگ انداخت، آن موجودی که دست کمی از افسانه نداشت، آرام و با تمأنینه به سوی او امد؛ دستان کشیده و سفید آرام آرام به سمت صورت کنت لغزنده شد و با همان اتصال کوچک از تماس دست او و صورت کنتاستیون... حس کرد تمام انرژیاش تحلیل رفته و دیگر نمیتواند سرپا بماند! پاهایش لرزید و بر روی زمین دقیقا مقابل آن موجود افتاد. با تمام وجودش آنلحظه •خدا• را صدا زد، همان خالق بیهمتایی که همه به جلال و بزرگی اش قسم میخوردند. اما آنشب...
مانند هرشب دیگری برایش نبود! انگار آن شب حتی خدا هم سکوت کرده بود و شاهد از بین رفتن جسم فعلی کنتاستیون بود تا او از کالبد انسانی شکافته شود.
خواست به ساعدش تکیه دهد تا بتواند برخیزد اما نیرویی او را به زمین میکشید... نیرویی که به روحش نفوذ میکرد. ذهنش هوشیار بود، صدای مخوفشان را میشنید، چشمانش اطراف و چهرهی مبهم شخص مقابلش که تنها به اندازهی یک نفس از او فاصله داشت و سایهای تیره به رویش کشیده شده را مشاهده میکرد اما توانایی هیچ کاری را نداشت، باز هم آن صدا را از اعماق وجود و ذهنیت خود شنید...
- تو منتخب شدهی شیطان هستی؛ پدرت مایکل، روح تو را به شیاطین فروخت تا صاحب قدرت شود...
قامت بلند آن موجود آرام به سوی کنت خم شد، رایحهای عجیب و غیر قابل وصفی داشت؛ صورتی مبهم که شکاف و گرمای آزاردهندهی دهانش را میتوانست حس کند اما مغزش پذیرای باور چهرهی شخص نداشت. آن موجود شمرده شمرده و با لحنی قدرتمند ادامه داد:
- زین پس تو برای سرورت ابلیس خدمتخواهی کرد؛ به تو قدرتی بیانتها داده میشود، باشد که خدایان تو را برای روز رستاخیز آماده سازد، تو معشوقهی منتخب شدهی شیطان هستی... هیس تاریس تانسی!
کلماتی که از دهان بیشکلش بیان شد؛ مانند یک سنگ جسمش را که بر روی چمنزار افتاده بود تسخیر میکرد؛ برای یک لحظه چنان درد وجودش را فرا گرفت که انگار تا مرگ فاصلهی چندانی ندارد! دلش میخواست فریاد بزند تا از این وضع رهایی یابد اما مغزش دستوری دریافت نمیکرد. مثل این بود که مغزش توسط شخص دیگری کنترل میشود و او هیچ ارادهای بر روی بدن و جسم خودش نداشته. با چشمان خود میدید که دستان سفید آن موجود بالا آمده شد و ناگهان چون تیری که از کمال خارج شده به سمت جسم او نواخته شد و چیز تیز و بُرندهای گوشت پهلویش را شکافت...
#پارت_191
آن صدا شروع کرد به سخن گفتن در اعماق روح و وجودی که افسارش به دست آن موجود افتاده...
«شیطان اعظم اینجا حضور دارد؛ همان شخص رها شده از ریسمان تباهی! مغز متفکری که توسط اقیانوسی از افکار به تار هایی از انرژی کائنات، به سوی اهریمن ها فراخوانده میشود در بُعدی نحص از دخمه های تاریکشان!
افسوس به آن زمانی که روح، به بصیرت برسد و جسم، در قید و پوچی محکوم شود. پس شیطان هوشیار است... دعوتنامه ای به سوی تاریکی! »
صدا را اینبار از طریق گوش نمیشنید، بلکه آن صدا و این سخن، دقیقا از وجود و جسم خودش توسط تار های نازکی که ذهنش متصل شده بود حس میکرد.
وحشت به گریبانش چنگ انداخت، آن موجودی که دست کمی از افسانه نداشت، آرام و با تمأنینه به سوی او امد؛ دستان کشیده و سفید آرام آرام به سمت صورت کنت لغزنده شد و با همان اتصال کوچک از تماس دست او و صورت کنتاستیون... حس کرد تمام انرژیاش تحلیل رفته و دیگر نمیتواند سرپا بماند! پاهایش لرزید و بر روی زمین دقیقا مقابل آن موجود افتاد. با تمام وجودش آنلحظه •خدا• را صدا زد، همان خالق بیهمتایی که همه به جلال و بزرگی اش قسم میخوردند. اما آنشب...
مانند هرشب دیگری برایش نبود! انگار آن شب حتی خدا هم سکوت کرده بود و شاهد از بین رفتن جسم فعلی کنتاستیون بود تا او از کالبد انسانی شکافته شود.
خواست به ساعدش تکیه دهد تا بتواند برخیزد اما نیرویی او را به زمین میکشید... نیرویی که به روحش نفوذ میکرد. ذهنش هوشیار بود، صدای مخوفشان را میشنید، چشمانش اطراف و چهرهی مبهم شخص مقابلش که تنها به اندازهی یک نفس از او فاصله داشت و سایهای تیره به رویش کشیده شده را مشاهده میکرد اما توانایی هیچ کاری را نداشت، باز هم آن صدا را از اعماق وجود و ذهنیت خود شنید...
- تو منتخب شدهی شیطان هستی؛ پدرت مایکل، روح تو را به شیاطین فروخت تا صاحب قدرت شود...
قامت بلند آن موجود آرام به سوی کنت خم شد، رایحهای عجیب و غیر قابل وصفی داشت؛ صورتی مبهم که شکاف و گرمای آزاردهندهی دهانش را میتوانست حس کند اما مغزش پذیرای باور چهرهی شخص نداشت. آن موجود شمرده شمرده و با لحنی قدرتمند ادامه داد:
- زین پس تو برای سرورت ابلیس خدمتخواهی کرد؛ به تو قدرتی بیانتها داده میشود، باشد که خدایان تو را برای روز رستاخیز آماده سازد، تو معشوقهی منتخب شدهی شیطان هستی... هیس تاریس تانسی!
کلماتی که از دهان بیشکلش بیان شد؛ مانند یک سنگ جسمش را که بر روی چمنزار افتاده بود تسخیر میکرد؛ برای یک لحظه چنان درد وجودش را فرا گرفت که انگار تا مرگ فاصلهی چندانی ندارد! دلش میخواست فریاد بزند تا از این وضع رهایی یابد اما مغزش دستوری دریافت نمیکرد. مثل این بود که مغزش توسط شخص دیگری کنترل میشود و او هیچ ارادهای بر روی بدن و جسم خودش نداشته. با چشمان خود میدید که دستان سفید آن موجود بالا آمده شد و ناگهان چون تیری که از کمال خارج شده به سمت جسم او نواخته شد و چیز تیز و بُرندهای گوشت پهلویش را شکافت...