Eos
Marek Iwaszkiewicz
موسیقی مخصوص #پارت_190
#فصل_چهارم #فرشته_جهنمی
«دوستان خوااهشااا پارت رو با موسیقی مخصوصش گوش کنید، من برای پیدا کردن پارت مخصوص به پارتای خیلی تلاش کردم😐🙏 »
#تارا #پرسفون
#فصل_چهارم #فرشته_جهنمی
«دوستان خوااهشااا پارت رو با موسیقی مخصوصش گوش کنید، من برای پیدا کردن پارت مخصوص به پارتای خیلی تلاش کردم😐🙏 »
#تارا #پرسفون
فرشته جهنمی
#پارت_190
حالا هم با اینکه ملینا در کنارش و کاملیا در آغوشش قرار گرفته، باز هم حضور آن افراد غریبه را حس میکرد.
همان سایهای تیره و تاریک که قد و قامتی بلندی داشت، صدای زمختی را میشنید که با لحن سرد اسم او را صدا میزنند.
ملینا- هی کاتی؟ چرا رنگت پریده؟
نمیتوانست بیان کند چه حسی دارد، پرواضح بود که اگر هم به ملینا بگوید کسانی هستند که او را زیر نظر دارند... ملینا میخندد و مسخرهاش میکند؛ از همان رو جوابی نداد و تنها کاملیا را در آغوش ملینا گذاشت و با چشمانش به سمت کلبه اشاره کرد.
ملینا چشم غرهای به او زد و با لحنی که نارضایتیاش واضح بود، غرلند کنان گفت- خودت چرا میکا رو نمیبری؟ همش من باید ببرمش.
درحالی که غر میزد از آنجا فاصله گرفت و دور شد...
حالا تنها او باقیمانده بود و سکوت و سکون جنگل نیمه تاریک مقابلش....
خود را در مقابل یک جنگل سیاه و بی سر و ته دید، آهسته قدم برداشت،
کم کم سیاهی شب، چتر گسترده اش را در آسمان پهن کرد. آنقدر تاریکی، رژف و عمیق بود که گویا تمام نور های جهان خاموش شدهاند تا تاریکی اطرافش، وجودیت جسم و روح او را ببلعد!
هر لحظه که جلوتر میرفت و سر میجنباند، بیشتر مضطرب میشد.
اگرچه وزش بادی که لابه لایه شاخه ها میپیچید، آنقدری که چند لحظه پیش میوزید دیگر زیاد نبود اما سوز و سرمای زمستانی را داشت. سایه های محوی از تنه ی قطور و مستحکم درختان را در عمق مِه میدید. به دنبال نشانی از آن سایه ها رفت که به اواسط جنگل و بخش تاریکتری رسید؛ دیگر از اینکه فرار کند و آن اشخاصی که اطرافش در حرکت بودند را نادیده بگیرد خسته شده و میدانست به همان زودی آن هیولاها خودشان را نشان میدهند. دوباره با دقت و چشمان ریز شدهای اطرافش را کنکاش کرد.
اینجا غریبه بود، اطرافش را نمیشناخت و نمیدانست از کدام سمت برود.
گیج و گنگ به اطرافش مینگریست، دوباره همان شخصی بلند قامت و کشیده را در حوالی خود حس کرد، مانند یک بخاری تیره که همراه با وزش باد تکان میخورد و وجود مخوفش به تاریکی شب طعنه میزد.
همان لحظه لرزش چیزی را در سمت چپ خود، کنار تعدادی شاخه و برگ های خشکیده احساس کرد. صدای خس خس نفس های بریده و تندی، سوار بر امواج نسیم به گوشش رسید. تمام تنش از سرمای سوزاننده ی باد میلرزید و تمرکزی نداشت!
علیرغم تمام تلاش هایی که برای دور کردن اضطراب از خودش میکرد، وقتی بار دیگر شاخه ها تکان خورد، ترس از سرتا سر وجودش رد شد. کنتاستیون پسری محترم و شجاعی بود، نه اینکه از وجود اهریمنان بترسد... اما از اینکه توسط آنها تسخیر و با مورد تجاوز روحی و جسمی قرار بگیرد وحشت داشت. برای او همیشه کلمه تجاوز وحشتناک بود. کمی دورتر از او...
شخصی کشیده و باریک اندام که قد بلندی داشت، با تمأنینه، به حالتی که انگار بر روی مِه های غلیظ و تیره قدم بر میدارد، آرام پیش آمد، تن کنت یک پارچه نبض شد... برگ های خشکیده ای که بر روی درختان بود، با وزش باد از شاخه جدا میشد و همراه با باد به اطراف پراکنده شدند و تعدادی از برگ ها بر صورت سپید و بی روح آن شخص برخورد میکرد.
آن موجود هیچ شباهتی به واقعیت نداشت... مانند یک تیکه بریده شده از ظلمت که حالا به حقیقت پیوستهست، چهره ای جز پوستی سفید از او معلوم نمیشد، حتماً تمام اینها یک خواب بود و یا یک خیال... ذهنش نمیتوانست این چیزها را باور کند.
این مکان تاریک که سکوت بر آن فرمانروایی میکرد، درختان سر به فلک کشیده و شاخه های خشکش، وزش و سرمای باد، این چیز ها به طرز وحشتناکی اورا منقلب میکرد و از همه خفناک تر آن موجود مخوفیست که در پس سایه ها قرار گرفت است.
دستانی بلند و کشیده و پوستی بینهایت سفید به گونهای که انگار خون زیر پوستش جریان ندارد، به سویش دراز شد و همان لحظه، آوای موهومی درست زیر گوش خود شنید. تمام آنچه که مقابل خود میدید از جمله صداها، تصاویر، نسیم، جنگل و آن موجود مانند یک خیال واهی از هم گسست و درتاریکی محو گردید... هیچ چیز جز آن صدای مخوف و مخملین را حس نمیکرد! با آن که محکم بود اما لرزش سرسام آوری داشت؛ سکوت را میشکاند و تاریکی در حال بلعیدن روحش بود.
ابهت و وحشت آن صدا کنتاستیون را به شوک برد؛
#پارت_190
حالا هم با اینکه ملینا در کنارش و کاملیا در آغوشش قرار گرفته، باز هم حضور آن افراد غریبه را حس میکرد.
همان سایهای تیره و تاریک که قد و قامتی بلندی داشت، صدای زمختی را میشنید که با لحن سرد اسم او را صدا میزنند.
ملینا- هی کاتی؟ چرا رنگت پریده؟
نمیتوانست بیان کند چه حسی دارد، پرواضح بود که اگر هم به ملینا بگوید کسانی هستند که او را زیر نظر دارند... ملینا میخندد و مسخرهاش میکند؛ از همان رو جوابی نداد و تنها کاملیا را در آغوش ملینا گذاشت و با چشمانش به سمت کلبه اشاره کرد.
ملینا چشم غرهای به او زد و با لحنی که نارضایتیاش واضح بود، غرلند کنان گفت- خودت چرا میکا رو نمیبری؟ همش من باید ببرمش.
درحالی که غر میزد از آنجا فاصله گرفت و دور شد...
حالا تنها او باقیمانده بود و سکوت و سکون جنگل نیمه تاریک مقابلش....
خود را در مقابل یک جنگل سیاه و بی سر و ته دید، آهسته قدم برداشت،
کم کم سیاهی شب، چتر گسترده اش را در آسمان پهن کرد. آنقدر تاریکی، رژف و عمیق بود که گویا تمام نور های جهان خاموش شدهاند تا تاریکی اطرافش، وجودیت جسم و روح او را ببلعد!
هر لحظه که جلوتر میرفت و سر میجنباند، بیشتر مضطرب میشد.
اگرچه وزش بادی که لابه لایه شاخه ها میپیچید، آنقدری که چند لحظه پیش میوزید دیگر زیاد نبود اما سوز و سرمای زمستانی را داشت. سایه های محوی از تنه ی قطور و مستحکم درختان را در عمق مِه میدید. به دنبال نشانی از آن سایه ها رفت که به اواسط جنگل و بخش تاریکتری رسید؛ دیگر از اینکه فرار کند و آن اشخاصی که اطرافش در حرکت بودند را نادیده بگیرد خسته شده و میدانست به همان زودی آن هیولاها خودشان را نشان میدهند. دوباره با دقت و چشمان ریز شدهای اطرافش را کنکاش کرد.
اینجا غریبه بود، اطرافش را نمیشناخت و نمیدانست از کدام سمت برود.
گیج و گنگ به اطرافش مینگریست، دوباره همان شخصی بلند قامت و کشیده را در حوالی خود حس کرد، مانند یک بخاری تیره که همراه با وزش باد تکان میخورد و وجود مخوفش به تاریکی شب طعنه میزد.
همان لحظه لرزش چیزی را در سمت چپ خود، کنار تعدادی شاخه و برگ های خشکیده احساس کرد. صدای خس خس نفس های بریده و تندی، سوار بر امواج نسیم به گوشش رسید. تمام تنش از سرمای سوزاننده ی باد میلرزید و تمرکزی نداشت!
علیرغم تمام تلاش هایی که برای دور کردن اضطراب از خودش میکرد، وقتی بار دیگر شاخه ها تکان خورد، ترس از سرتا سر وجودش رد شد. کنتاستیون پسری محترم و شجاعی بود، نه اینکه از وجود اهریمنان بترسد... اما از اینکه توسط آنها تسخیر و با مورد تجاوز روحی و جسمی قرار بگیرد وحشت داشت. برای او همیشه کلمه تجاوز وحشتناک بود. کمی دورتر از او...
شخصی کشیده و باریک اندام که قد بلندی داشت، با تمأنینه، به حالتی که انگار بر روی مِه های غلیظ و تیره قدم بر میدارد، آرام پیش آمد، تن کنت یک پارچه نبض شد... برگ های خشکیده ای که بر روی درختان بود، با وزش باد از شاخه جدا میشد و همراه با باد به اطراف پراکنده شدند و تعدادی از برگ ها بر صورت سپید و بی روح آن شخص برخورد میکرد.
آن موجود هیچ شباهتی به واقعیت نداشت... مانند یک تیکه بریده شده از ظلمت که حالا به حقیقت پیوستهست، چهره ای جز پوستی سفید از او معلوم نمیشد، حتماً تمام اینها یک خواب بود و یا یک خیال... ذهنش نمیتوانست این چیزها را باور کند.
این مکان تاریک که سکوت بر آن فرمانروایی میکرد، درختان سر به فلک کشیده و شاخه های خشکش، وزش و سرمای باد، این چیز ها به طرز وحشتناکی اورا منقلب میکرد و از همه خفناک تر آن موجود مخوفیست که در پس سایه ها قرار گرفت است.
دستانی بلند و کشیده و پوستی بینهایت سفید به گونهای که انگار خون زیر پوستش جریان ندارد، به سویش دراز شد و همان لحظه، آوای موهومی درست زیر گوش خود شنید. تمام آنچه که مقابل خود میدید از جمله صداها، تصاویر، نسیم، جنگل و آن موجود مانند یک خیال واهی از هم گسست و درتاریکی محو گردید... هیچ چیز جز آن صدای مخوف و مخملین را حس نمیکرد! با آن که محکم بود اما لرزش سرسام آوری داشت؛ سکوت را میشکاند و تاریکی در حال بلعیدن روحش بود.
ابهت و وحشت آن صدا کنتاستیون را به شوک برد؛