(رمان)A collection of dark novels
9 subscribers
1.02K photos
113 videos
16 files
69 links
کانـــــــالے سرشـــــار از:
رُمان جَنجـــــالے....
(A collection of dark novels)
فصل اول....👰Ruthless💍bride😈
Wildbeautiful🐺....فصل دوم
فصل سوم....🔥Proud hunter🕸
فصل چهارم...🌸Hell Angel
Download Telegram
فرشته جهنمی
#پارت_193
آسمان حرکاتش را بیشتر کرد شهاب سنگ ها همچون باران بهاری می ریختند.
دیگر نمی‌توانست دردش را پنهان کند و فریاد درد آوری کشید . آن موجود همچون زالو به گردنش آویخته شده بود و خونش را با اشتیاق تمام می‌میکید .
احساس می‌کرد تمام قدرت و توانش همچون آبی روان به بیرون میپاشید و به اتمام می رسید.
آن موجود خون را همچون طلای گران بها و قیمتی می‌نوشید و از آن لذت می‌برد.
توجهی به فریاد های کنت استیون نداشت و دست دیگرش را بر روی دهانش گذاشت.
دست های کشیده و آن ناخن های بلند درست بر روی دهان و بینی اش بود ،مانع نفس کشیدن او می‌شد.
فشارش را بیشتر کرد و زهر را از بدنش به زندگی زهرآگین او تزریق کرد .
بدنش شروع کرد به تقلا و سوزش عجیبی در تمام بدنش حس میکرد.تمام بدنش را انگار شخصی با چاقو کوچکی خراش و فشار های عمیق و خونین می‌داد.
حتی ناخن های دست و پایش مانند گلوله آتشی شروع به سوختن کردند.
صدای فریاد کسی از دور می آمد. پدرش کریستوفر و پدربزرگش کارل بودند که نام اورا فریاد می کشیدند.
انگار اورا از دور دیده بودند.
آن موجود دست برداشت و عقب کشید اما لبخند کریهی بر لبان داشت.
دستش را دور لبانش کشید و باقی خون های مانده را پاک کرد ‌،پوزخندی به حال او زد .
کنت استیون نگاهی به او کرد و چشمانش از درد سیاهی می‌رفت.
زبان بلند و دوشاخ چندشش را بیرون آورد و دور دستش کشید و آن را همچون شده عسلی شیرین خورد.
صدای لبخند شیطانی اش بلند شد و گفت:
_ " به جهنم خوش آمدی فرزند ابلیس و ای فرشته تمامی جهنمیان!"
دستانش را از هم گشود و در مقابل دیدگان او درمیان تاریکی شب جنگل لایمون به رفت!
کنت استیون توانش را از دست داده بود و بر روی زمین افتاد.
کریستوفر و کارل جان او را در میان و غرق خون پیدا کردند.
از گردنش درست سمت چپش خون درحال جوشیدن بود و درست پهلوی راستش را به نشان گرفته بود و لباسش را سرخ رنگ کرده بود.
جالب و شاید عجیب تر از آن این بود که پس از این همه درد و زجر چرا بیهوش یا شاید نمرده بود.
خونی که از گردنش درحال جوشش بود باعث خفگی اش میشد، چشمانش درست روبه آسمان آبی و بدون خال بود .انگار نه انگار همین چند لحظه پیش شهاب باران بود.
کریستوفر قصد نزدیک به اورا داشت ، صدای گریه های مردانه اش را پسرش می‌شنوید اما رمقی برای حرف زدن نداشت .
کارل مانع او شده بود و در آغوشش گرفته بود.
کریستوفر با گریه فریاد میکشید :
_چرا نباید نزدیک پسرم بشم؟ اون داره میمیره!
هق هق های او به خوبی شنیده میشد و قلب کنت را به بازی می‌گرفت.
کارل با ناله گفت :
_اون داره تبدیل میشه تو نمیتونی بهش نزدیک بشی کریس!...