🌸مسجد خاتم عجب شیر🌸
204 subscribers
1.57K photos
326 videos
7 files
1.89K links
پل ارتباطی https://t.me/javanmard_mj
Download Telegram
#حکایت

✍️سگ من باش و چون سگان بانگ کن!

شبلی عارف معروف به مسجدی رفت كه دو ركعت نماز بخواند. در آن مسجد كودكان درس می خواندند و وقت نان خوردن كودكان بود. دو كودك نزدیك شبلی نشسته بودند.
یكی پسر ثروتمندی بود و دیگری پسر فقیری.
در زنبیل پسر ثروتمند پاره ای حلوا بود و در زنبیل پسر فقیر نان خشك. پسر فقیر از او حلوا میخواست.
آن كودك می گفت: اگر خواهی كه پاره ای حلوا به تو دهم، سگ من باش و چون سگان بانگ كن.
آن بیچاره بانگ سگ كرد و پسر ثروتمند پاره ای حلوا بدو می داد. باز دیگر باره بانگ میكرد و پاره ای دیگر می گرفت. همچنین بانگ می كرد و حلوا می گرفت.
شبلی در آنان می نگریست و می گریست. كسی از او پرسید:
ای شیخ تو را چه رسیده است كه گریان شده ای؟
شبلی گفت: نگاه كنید كه طمع كاری به مردم چه رسانَد؟
اگر آن كودك بدان نان تهی قناعت می كرد و طمع از حلوای او برمی داشت، سگ همچون خویشتنی نمی شد....

#کشکول_شیخ_بهایی

🍃🌸🌺🍃👇🌹👇🍃🌺🌸🍃
🕯https://t.me/khatamajabshir
#حکایت

مردی نزد عالمی از پدرش شکایت کرد. گفت: پدرم مرا بسیار آزار می‌دهد. پیر شده است و از من می‌خواهد یک روز در مزرعه گندم بکارم روز دیگر می‌گوید پنبه بکار و خودش هم نمی‌داند دنبال چیست؟ مرا با این بهانه‌گیری‌هایش خسته کرده است… بگو چه کنم؟

🍂عالم گفت: با او بساز.

گفت: نمی‌توانم!

🍂عالم پرسید: آیا فرزند کوچکی در خانه داری؟

گفت: بلی.

🍂گفت: اگر روزی این فرزند دیوار خانه را خراب کند آیا او را می‌زنی؟

گفت: نه، چون اقتضای سن اوست.

🍂آیا او را نصیحت میکنی؟

گفت: نه چون مغزش نمی‌رود و…

🍂گفت: میدانی چرا با فرزندت چنین برخورد می‌کنی؟!

گفت: نه.

🍂گفت: چون تو دوران کودکی را طی کرده‌ای و می‌دانی کودکی چیست، اما چون به سن پیری نرسیده‌ای و تجربه‌اش نکرده‌ای، هرگز نمی‌توانی اقتضای یک پیر را بفهمی!! “در پیری انسان زود رنج می‌شود، گوشه‌گیر می‌شود، عصبی می‌شود، احساس ناتوانی می‌کند و… “پس ای فرزند برو و با پدرت مدارا کن اقتضای سن پیری جز این نیست.”


 🕊https://t.me/khatamajabshir
#حکایت

#صداقت_در_عمل

به بُهلول گفتند: فلانی هنگام تلاوت قرآن، چنان از خود بیخود می شود که غش می‌کند.
بهلول گفت: او را بر سر دیوار بلندی بگذارید تا قرآن تلاوت کند، اگر غش کرد، در عمل خود صادق است!

🪻
https://t.me/khatamajabshir
#حکایت
 
در سال ۱۹۳۷ در انگلستان یک مسابقه فوتبال بین تیم‌های چلسی و چارلتون بعلت مِه غلیظ در دقیقه 60 متوقف شد.  اما «سام‌ بارترام» دروازبان چارلتون 15 دقیقه پس از توقف بازی همچنان درون دروازه بود!

زیرا بعلت شلوغی پشت دروازه اش سوت داور را نشنیده بود. او با دست هایی گشاده و با حواس جمع در دروازه می ماند و با دقت به جلو  نگاه می کند تا به گمان‌خودش در برابر شوت های حریف غافلگیر نشود.  وقتی پانزده دقیقه بعد پلیس ورزشگاه به او نزدیک شد و خبر لغو مسابقه را به او داد سام بارترام با اندوهی عمیق گفت: چه غم انگیز است که دوستانم مرا فراموش کردند در حالی که من داشتم از دروازه آنها حراست می کردم.

در طول این مدت فکر می کردم که تیم ما در حال حمله است و به تیم رقیب مجال نزدیک شدن به دروازه ی ما را نداده است. در میدان زندگی چه بسیار بازیکنانی هستند که از دروازه آنها با غیرت و حمیت حراست کردیم اما با مه آلود شدن شرایط در همان لحظه اول میدان را خالی کرده و ما را تنها گذاشته اند.

#دروازه_بان
#نشرخوبیها

🕊https://t.me/khatamajabshir
#حکایت

#ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺣﮑﯿﻢ ﮔﻮﯾﺪ :

ﺭﻭﺯﯼ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﮐﺸﺘﺰﺍﺭﯼ ﺍز ﮔﻨﺪﻡ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩبوﺩﻡ ؛

ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﺍﺯﮔﻨﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺗﮑﺒﺮ ﺳﺮﺑﺮ ﺍﻓﺮﺍﺷﺘﻪ ﻭ ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺗﻮﺍﺿﻊ ﺳﺮﺑﻪ ﺯﯾﺮ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ،
ﻧﻈﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺧﻮﺩ ﺟﻠﺐ کرﺩﻧﺪ.

ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺁﻥ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ کرﺩﻡ، ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺗﻌﺠﺐ ﻧﻤﻮﺩﻡ؛
ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﺮ ﺑﺮﺍﻓﺮﺍﺷﺘﻪ ﺭﺍ ﺧﺎﻟﯽ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﻪ ﻭ ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﺮﺑﻪ ﺯﯾﺮ ﺭﺍ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﮔﻨﺪﻡ ﯾﺎﻓﺘﻢ .
ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺘﻢ : ﺩﺭ ﮐﺸﺘﺰﺍﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﯿﺰ ﭼﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭﻧﺪ ﺳﺮﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﻧﺪ،
ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺍﻧﺪ ..


🕊👇👇👇👇🪻👇👇👇👇🕊

🌹https://t.me/khatamajabshir
#حکایت

مرد بزّازی بود که برای فروش پارچه به دهات اطراف می‌رفت و آنها را می فروخت. یک روز بزّازِ ، داشت از یک ده به ده دیگر می‌رفت، وقتی از آبادی خارج شد و به راه بیابانی رسید، سواری  را دید که آهسته آهسته می‌رفت.

مرد بزّاز که بسته‌ی پارچه ها را به دوش داشت، بسیار خسته بود پس به سوار گفت: "آقا، حالا که ما هر دو از یک راه می‌رویم، اگر این بسته را روی اسب خودت بگذاری از جوانمردی تو سپاسگزار خواهم بود ."

سوار جواب داد:"حق با تو است که کمک کردن ، کار پسندیده ای است امّا از این متأسّفم که اسب من دیشب، کاه و جو نخورده و  تاب و توان راه رفتن ندارد."
 
مرد بزّاز گفت: "بله، حق با شماست." و چند قدم دیگر پیش رفتند که ناگهان از کنار جاده، خرگوشی بیرون دوید و پا به فرار گذاشت. اسب سوار وقتی خرگوش را دید، شروع کرد دنبال خرگوش تاختند.

مرد بزّاز وقتی دویدن اسب را دید به فکر فرو رفت و با خود گفت:"چه خوب شد که سوار،کوله بار مرا نگرفت وگرنه ممکن بود به فکر بدی بیفتد و پارچه های مرا بِبرد و دیگر دستم به او نرسد".
 
اسب سوار هم پس از اینکه مقداری رفته بود به همین فکر افتاد و با خود گفت:"اسبی به این خوبی دارم که هیچ سواری هم نمی‌تواند به او برسد، خوب بود بسته‌ی بار بزّاز را می‌گرفتم و می‌زدم به بیابان و می‌رفتم".
 
سپس سوار، اسب را برگردانید و آرام آرام برگشت تا به بزاز  رسید و به او گفت: "راستی هنوز تا آبادی خیلی راه داریم، خدا را خوش نمی‌آید که تو پیاده و خسته باشی و من هم اسب داشته باشم و به تو کمک نکنم، حالا بسته‌ی پارچه را بده تا برایت بیاورم."
 
مرد بزّاز گفت : "برو ، آنچه که تو به آن اندیشیده ای ، من هم از آن غافل نبوده‌ام."

منبع مرزبان نامه


🌹https://t.me/khatamajabshir
فردی چند گردو به #بهلول داد و گفت :
بشکن وبخور وبرای من #دعا کن

بهلول گردوها را شکست و خورد اما دعا نکرد

آن مرد گفت :
گردوها را می خوری نوش جان 
ولی من صدای دعای تو را نشنیدم...

بهلول گفت :
مطمئن باش اگر در راه خـدا داده ای
خـدا خـودش صدای
شکستن گردوها را شنیده است

اگه به کسی خوبی میکنید
سعی کنید بدون منت باشه
و بـه خاطر خـدا باشه

تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن
که خواجه خود روش بنده پـروری داند


#حکایت

🌹https://t.me/khatamajabshir
پسر بچه فقیری وارد کافی شاپ شد و پشت میز نشست.
خدمتکار برای سفارش گرفتن به سراغش رفت. پسر پرسید:
بستنی شکلاتی چند است؟
خدمتکار گفت 50 سنت. پسرک پول خردهایش را شمرد بعد پرسید بستی معمولی چند است؟
خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پرشده بود و عده نیز بیرون کافی شاپ منتظر بودن با بی حوصلگی گفت :35 سنت
پسر گفت برای من بستنی معمولی بیاورید.
خدمتکار بی حوصله یک بستنی از ته مانده های بستنی های دیگران آورد و صورت حساب را به پسرک دادو رفت،
پسر بستنی را تمام کرد صورتحساب را برداشت و پولش را به صندوق پرداخت کرد و رفت..
هنگامی که خدمتکار برای تمیز کردن میز رفت گریه اش گرفت ،پسر بچه درروی میز در کنار بشقاب خالی 15سنت انعام گذاشته بود در صورتی که میتوانست بستنی شکلاتی بخرد.

🔻شکسپیر چه زیبا میگوید:
بعضی بزرگ زاده می شوند،
برخی بزرگی را بدست می آورند، و بعضی بزرگی را بدون اینکه بخواهند با خود دارند

#حکایت

🌹مواظب رفتارمان باشیم.


🌹https://t.me/khatamajabshir
به درخت نگاه کن ...
قبل از اینکه شاخه‌هایش زیبایی نور را لمس کند ؛
ریشه‌هایش تاریکی را لمس کرده ...
گاه برای رسیدن به نور ؛
باید از تاریکی‌ها گذر کرد


🪻🪻🪷🪷🪷🕊🪷🪷🪷🪻🪻

در قرون وسطی کشيشان بهشت را به مردم می‌فروختند و مردمِ نادان هم با پرداختِ مقدارِ زیادی پول، قسمتی از بهشت را از آنِ خود می‌کردند.
فردِ دانايی که از اين نادانیِ مردم رنج می‌برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجامِ اين کار احمقانه باز دارد! تا اينکه فکری به سرش زد…

به کليسا رفت و به کشيش مسئول فروش بهشت گفت:
قيمتِ جهنم چقدر است؟
کشيش تعجب کرد و گفت: جهنم؟!
مردِ دانا گفت: بله جهنم.
کشيش بدون هيچ فکری گفت: ۳ سکه.
مرد مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهيد.
کشيش رویِ کاغذ پاره‌ای نوشت: سند جهنم.
مرد با خوشحالی آن را گرفت و از کليسا خارج شد. به ميدان شهر رفت و فرياد زد:

من تمامِ جهنم را خريدم! اين هم سند آن است و هيچ کس را به آنجا راه نمی‌دهم!
ديگر لازم نيست بهشت را بخريد چون من هيچ کس را داخلِ جهنم راه نمیدهم.

در جهان فضیلتی وجود دارد به نامِ «دانایی‌» و گناهی به نامِ «جهل»

#حکایت

🪻🪻🪷🪷🪷🕊🪷🪷🪷🪻🪻

عذابست این جهان بی‌تو
مبادا یک زمان بی‌تو
به جان تو که جان بی‌تو
شکنجه‌ست و بلا بر ما

#مولانا


🌹https://t.me/khatamajabshir
#حکایت

بشر بن حارث كه به بشر حافى نيز شهرت دارد، از عارفان بنام قرن دوم است . وى اهل مرو بود و گويند در ابتدا روزگار خود را به گناه و خوشگذرانى صرف مى‏كرد كه ناگهان به زهد و عرفان گراييد .


🌸علت شهرت او به حافى  آن است كه هماره با پاى برهنه مى‏گشت . از او حكايات بسيارى نقل شده است؛ از جمله:


🌸در بازار بغداد مى‏گشتم كه ناگهان ديدم مردى را تازيانه مى‏زنند. ايستادم و ماجرا را پى گرفتم . ديدم كه آن مرد، ناله نمى‏كند و هيچ حرفى كه نشان درد و رنج باشد از او صادر نمى‏شود. پس از آن كه تازيانه‏ها را خورد، او را به حبس بردند. از پى او رفتم . در جايى، با او رو در رو شدم و پرسيدم: اين تازيانه‏ها را به چه جرمى خوردى؟

🌸گفت: شيفته عشقم. گفتم: چرا هيچ زارى نكردى؟ اگر مى‏ناليدى و آه مى‏كشيدى و مى‏گريستى، شايد به تو تخفيف مى‏دادند و از شمار تازيانه‏ها مى‏كاستند.


🌸گفت: معشوقم در ميان جمع بود و به من مى‏نگريست . او مرا مى‏ديد و من نيز او را پيش چشم خود مى‏ديدم . در مرام عشق، زاريدن و ناليدن نيست .


🌸گفتم: اگر چشم مى‏گشودى و ديدگانت معشوق آسمانى را مى‏ديد، به چه حال بودى!؟ مرد زخمى، از تأثير اين سخن، فريادى كشيد و همان جا جان داد . 


در اين معنا، مولوى گفته است:

عشق مولا كى كم از ليلا بود
گوى گشتن بهر او اولى بود 


همو گويد:

اى دوست شكر بهتر، يا آن كه شكر سازد
خوبى قمر بهتر، يا آن كه قمر سازد


بگذار شكرها را، بگذار قمرها را
او چيز دگر داند، او چيز دگر سازد 


🌹🏴🏴🏴🪻🕊🕊🕊🪻🏴🏴🏴🌹


🌹دوباره آمدم تا سفارشی بدهم
▪️برای خانه من در بساز ای نجار

🌹دری که کنده نگردد ز ضربه لگدی
▪️دری مقاوم و محکم ز بهترین الوار

🌹دری بساز برایم ز چوبهای نسوز
▪️دری که دیرتر آتش بگیرد ای نجار

🌹دری که رد نشود یک غلاف از لایش
▪️دری بدون شیار و بدون یک مسمار

🌹در انتها ته هر میخ تیز را کج کن
▪️مهمتر از همه اینست ! خاطرت بسپار

❤️السلام علیک یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها


🏴https://t.me/khatamajabshir
#حکایت_دو_رفیق

دو رفیق در جنگل متوجه شدند که یک
شیر به طرفشان می آید.
یکی از آنها بلافاصله مشغول محکم
کردن بند کفشهایش شد.

دیگری از او پرسید:
چه کار میکینی؟
تا بحال هیچ انسانی نتوانسته است از
شیر تند تر بدود...

رفیق اولی پاسخ داد:
برای اینکه جانم در امان باشد
تنها کافی است که از تو تندتر بدوم...

دوست مشمار آنکه در نعمت زند لاف
یاری و برادر خواندگی

دوست آن باشد که گیرد دست دوست
در پریشان حالی و درماندگی...


#رفقای_جانی_الهی_دمتون_گرم



🌸🌸👇👇👆👇👇🌸🌸
🪻https://t.me/khatamajabshir