#جشن_بزرگ_بیعت
ویژه سربازان کوچک ولایت و مادران
با حضور #عمو_غزالی
همراه با قرعه کشی سفر #مشهد_مقدس
شنبه 26 آبان از ساعت 8:30 صبح
مکان: حسینیه هیات حضرت علی اکبر
🆔@khansarnews🔘 #خوانسارنیوز
ویژه سربازان کوچک ولایت و مادران
با حضور #عمو_غزالی
همراه با قرعه کشی سفر #مشهد_مقدس
شنبه 26 آبان از ساعت 8:30 صبح
مکان: حسینیه هیات حضرت علی اکبر
🆔@khansarnews🔘 #خوانسارنیوز
#جشن_میلاد_امام_رضاع
سخنران:حجت الاسلام محمد حسین نبوی
مولودی خوانی : کربلایی مهدی فراز
زمان : شنبه 22 تیرماه - همزمان با نماز مغرب و عشاء
مکان : مسجد حضرت ولی عصر (عج) - پارک عسل
#جوایز_ویژه
کمک هزینه سفر به #مشهد_مقدس برای 8 نفر
#مراسم_نورافشانی_ویژه
ساعت 10 شب - #پارک_عسل
برپایی ایستگاه صلواتی
@hsh_khansar
✨
♨️کانال اطلاع رسانی #خوانسارنیوز
https://t.me/joinchat/AAAAADwZkBSO2AS61-0sVg
سخنران:حجت الاسلام محمد حسین نبوی
مولودی خوانی : کربلایی مهدی فراز
زمان : شنبه 22 تیرماه - همزمان با نماز مغرب و عشاء
مکان : مسجد حضرت ولی عصر (عج) - پارک عسل
#جوایز_ویژه
کمک هزینه سفر به #مشهد_مقدس برای 8 نفر
#مراسم_نورافشانی_ویژه
ساعت 10 شب - #پارک_عسل
برپایی ایستگاه صلواتی
@hsh_khansar
✨
♨️کانال اطلاع رسانی #خوانسارنیوز
https://t.me/joinchat/AAAAADwZkBSO2AS61-0sVg
خوانسارنیوز (مهمترین اخبار خوانسار و ایران)
قسمت #نهم از خاطرات دهه هفتاد به قلم 🖌🖌 #سیدداودطباطبایی مدیر کانال #کوهساران 🅾 #سفرنامه مشهد و شمال 🔷دوران هنرستان هر چند با سختی های زیادی همراه بود ولی خوب یه خوبیهایی هم داشت. آقای رضاعلی رضایی مردِ همیشه جدّی و بااُبهت و رییس هنرستان از سال دوم شد .…
قسمت #دهم از خاطرات دهه هفتاد
به قلم 🖌🖌
#سیدداوودطباطبایی مدیر کانال #کوهساران
🅾 #سفرنامه مشهد و شمال
ادامه از قسمت قبل 👆👆
🔷بعد از ناهار و نماز؛ بعد از فیروزکوه ، رانندهها کمی استراحت کردند و راه افتادیم به سمت جاده شمالِ زیبا و بسمت قائمشهر و دیدن پل زیبای #ورسک در مسیر شمال....
مرحوم #زاغی راننده مینی بوس ما خدابیامرز انسان شاد و شوخی بود. جوّ خوبی تو مینیبوس بود ضمن اینکه آقای رضایی هم جاشو با آقای احمدی دیگر مسئول شبانه روزی و اردو عوض کرده بود.
بچهها یه کم که نه خیلی آزادتر شده بودند😄😂 چون آقای احمدی زیاد به بچهها سخت نمیگرفت ، کلا مرد آرومی بود.
🌲جنگلهای سرسبز شمال تازه داشت شروع میشد.یادم میاد سال اولی که اومده بودیم همه تعجب کرده بودیم از این همه درخت، چون همه از مناطقی بودیم که غیر از صدتا درخت تو یه باغ هیچوقت جنگل ندیده بودیم.
🌳خدابیامرز آقای زاغی نوار آهنگ جادههای شمالو گذاشت تو ضبط مینی بوس همه بچهها شروع کردن به خوندن 🎼🎸
افتادیم تو جاده جنگلهای معروف #گلستان هوا تاریک شده بود یه کمپ کنار جاده بود وسط جنگل گلستان ماشینهای زیادی وایساده بودند ما هم رفتیم ، دیدیم یه حصار کشیده شده و آهوها🦌 بدون ترس از مسافرا اونطرف حصار بودند، بچهها همه باهم موکتها رو انداختن و یه شام مختصر خوردیم و به ردیف متکا و پتو انداختن ، هنوز خوابمون نبرده بود که دیدیم یه حیوون داره کنارمون نون خشکای شام و میخوره دیدیم یه گراز خیلی بزرگ بدون ترس نون و خورد و رفت.🐗 انگار براش دیدن مسافر یه چیز عادی بود.
🔷 صبح زود دوباره افتادیم به جاده ،همه غرق دیدن جنگلهای زیبای #گلستان بودیم، بعد از اینکه از بجنورد رد شدیم یواش یواش جنگلها کم شد ناهار و تو یه پارک نزدیک فاروج خوردیم، هوا دیگه تاریک شده بود که رسیدیم #مشهد مقدس 🕌🕌
رفتیم تو یه مدرسه دو طبقه نزدیکهای حرم مستقر شدیم، چند تا کلاس بهمون داده بودند اردوهای دیگه از بقیه کشور هم اومده بودند، همین که موکت و انداختیم برا استراحت دیدیم که از گرما اصلا نمیشه خوابید آخه کلاسها هیچ کولر و پنکه ای نداشتند.
بچهها همه با هم موکت ها رو برداشتیم و اومدیم تو حیاط هنوز پهن نکرده بودیم که دیدیم بقیه اردوها هم از گرما فرار کردن بسمت حیاط 😄😄
🔷صبح روز بعد همه با هم پیاده رفتیم به سمت حرم تقریبا ده دقیقه راه بود. خیلی از بچهها دفعه اولشون بود که حرم امام رضا رو میدیدند. کلا حال و هوای حرم برای همه ما یه چیز دیگهست؛ ما که قبلا اومده بودیم اردو تقریبا همه جای حرم و بلد بودیم ، سنگهای کف حرم سرد بود لذت میبردیم از راه رفتن روشون. یه زیارت کردم و راه افتادم بسمت بازار رضا تقریبا از جمع جداشده بودم ، من خودم تنهایی رفتم که تو بازار تاب بخورم یه دستفروش داشت #جوراب جینی با قیمت خوب میفروخت. با چونه زدن سه جین جوراب ازش خریدم و راه افتادم جورابها تو دستم بود یه مسافر یهو ازم پرسید جورابها جینی چند؟ فکر کرد من دستفروشم😄😄 منم یه قیمت بالاتر از چیزی که خریده بودم گفتم یهو دیدم پول داد و خرید 😂
منم گفتم خوب خوبه اینا رو بفروشم برم دوباره بخرم 😁
هنوز تو فکرش بودم که یهو یکی چسبید تو مچ دستم گفت جوراب چنده؟ منم گفتم اینقدر. یهو دیدم انداختم عقب یه لندرور
😢 دیدم یه بچه کوچیکتر از خودمم هست با یه کارتن پر از وسائلی که از دستفروشا گرفته بودند به پسره گفتم قضیه چیه؟
گفت اینا مأمورای شهرداری مشهد هستند دارند دستفروشا رو میگیرن 😂😂😢😢
هیچی ترسیده بودم اومدم بیام پایین دیدم در قفله خودشم جلو در وایساده بهش گفتم بخدا من دانش آموز هستم اومدم اردو حالا من خُمپیچی حرف میزدم و لهجه خم پیچیها با مشهدیها تقریبا یکیه 😄😂
اونم میگفت تابلوئه مشهدی هستی بشین حرف نزن 😄
به پسره گفتم جورابامو بهم میدن گفت نه میبرنت شهرداری یه تعهد میگیرن و بعد ولت میکنن (آخه خودشو چند بار گرفته بودن)
منم بهش گفتم بیا فرار کنیم آخه داشتن با یه دستفروش قُلدر سرو کله میزدن، گفتم در و باز کرد فرار میکنیم
جورابامو با چند تا جین جوراب از تو کارتون که از بقیه گرفته بودن با دو تا بسته بیست تایی تسبیح از تو کارتن برداشتم و ریختم تو یه پلاستیک اون پسرم برداشت حتی بیشتر از من 😂😂
همینکه در و باز کردن که دستفروش قُلدر که زورشون هم نمیرسید بندازن بالا ما دو نفر پریدیم پایین و هر کدوم یه طرف فرار کردیم
🔶من انداختم سمت بازار رضا. مأمورای شهرداری هنگ کرده بودند
منم چون هم لاغر بودم، هم ورزش میکردم تا اومد ببینه چی شده وسط بازار رضا خودمو تو جمعیت گم کردم، دیگه از ترس دوباره گرفتن پشت سرمو نگاه نمیکردم.
طول نزدیک به دو کیلومتری بازار رضا رو دویدم و از طرف دیگه ش زدم بیرون بعدم راه افتادم بسمت مدرسه محل اسکانمون و خوشحال از پلاستیک جوراب و تسبیح 😂
ادامه دارد ...
#کوهساران
❤️💚💙💜💛
@kohsar5
💯 پایگاه اطلاع رسانی #خوانسارنیوز
👇👇👇👇
@Khansarnews1
به قلم 🖌🖌
#سیدداوودطباطبایی مدیر کانال #کوهساران
🅾 #سفرنامه مشهد و شمال
ادامه از قسمت قبل 👆👆
🔷بعد از ناهار و نماز؛ بعد از فیروزکوه ، رانندهها کمی استراحت کردند و راه افتادیم به سمت جاده شمالِ زیبا و بسمت قائمشهر و دیدن پل زیبای #ورسک در مسیر شمال....
مرحوم #زاغی راننده مینی بوس ما خدابیامرز انسان شاد و شوخی بود. جوّ خوبی تو مینیبوس بود ضمن اینکه آقای رضایی هم جاشو با آقای احمدی دیگر مسئول شبانه روزی و اردو عوض کرده بود.
بچهها یه کم که نه خیلی آزادتر شده بودند😄😂 چون آقای احمدی زیاد به بچهها سخت نمیگرفت ، کلا مرد آرومی بود.
🌲جنگلهای سرسبز شمال تازه داشت شروع میشد.یادم میاد سال اولی که اومده بودیم همه تعجب کرده بودیم از این همه درخت، چون همه از مناطقی بودیم که غیر از صدتا درخت تو یه باغ هیچوقت جنگل ندیده بودیم.
🌳خدابیامرز آقای زاغی نوار آهنگ جادههای شمالو گذاشت تو ضبط مینی بوس همه بچهها شروع کردن به خوندن 🎼🎸
افتادیم تو جاده جنگلهای معروف #گلستان هوا تاریک شده بود یه کمپ کنار جاده بود وسط جنگل گلستان ماشینهای زیادی وایساده بودند ما هم رفتیم ، دیدیم یه حصار کشیده شده و آهوها🦌 بدون ترس از مسافرا اونطرف حصار بودند، بچهها همه باهم موکتها رو انداختن و یه شام مختصر خوردیم و به ردیف متکا و پتو انداختن ، هنوز خوابمون نبرده بود که دیدیم یه حیوون داره کنارمون نون خشکای شام و میخوره دیدیم یه گراز خیلی بزرگ بدون ترس نون و خورد و رفت.🐗 انگار براش دیدن مسافر یه چیز عادی بود.
🔷 صبح زود دوباره افتادیم به جاده ،همه غرق دیدن جنگلهای زیبای #گلستان بودیم، بعد از اینکه از بجنورد رد شدیم یواش یواش جنگلها کم شد ناهار و تو یه پارک نزدیک فاروج خوردیم، هوا دیگه تاریک شده بود که رسیدیم #مشهد مقدس 🕌🕌
رفتیم تو یه مدرسه دو طبقه نزدیکهای حرم مستقر شدیم، چند تا کلاس بهمون داده بودند اردوهای دیگه از بقیه کشور هم اومده بودند، همین که موکت و انداختیم برا استراحت دیدیم که از گرما اصلا نمیشه خوابید آخه کلاسها هیچ کولر و پنکه ای نداشتند.
بچهها همه با هم موکت ها رو برداشتیم و اومدیم تو حیاط هنوز پهن نکرده بودیم که دیدیم بقیه اردوها هم از گرما فرار کردن بسمت حیاط 😄😄
🔷صبح روز بعد همه با هم پیاده رفتیم به سمت حرم تقریبا ده دقیقه راه بود. خیلی از بچهها دفعه اولشون بود که حرم امام رضا رو میدیدند. کلا حال و هوای حرم برای همه ما یه چیز دیگهست؛ ما که قبلا اومده بودیم اردو تقریبا همه جای حرم و بلد بودیم ، سنگهای کف حرم سرد بود لذت میبردیم از راه رفتن روشون. یه زیارت کردم و راه افتادم بسمت بازار رضا تقریبا از جمع جداشده بودم ، من خودم تنهایی رفتم که تو بازار تاب بخورم یه دستفروش داشت #جوراب جینی با قیمت خوب میفروخت. با چونه زدن سه جین جوراب ازش خریدم و راه افتادم جورابها تو دستم بود یه مسافر یهو ازم پرسید جورابها جینی چند؟ فکر کرد من دستفروشم😄😄 منم یه قیمت بالاتر از چیزی که خریده بودم گفتم یهو دیدم پول داد و خرید 😂
منم گفتم خوب خوبه اینا رو بفروشم برم دوباره بخرم 😁
هنوز تو فکرش بودم که یهو یکی چسبید تو مچ دستم گفت جوراب چنده؟ منم گفتم اینقدر. یهو دیدم انداختم عقب یه لندرور
😢 دیدم یه بچه کوچیکتر از خودمم هست با یه کارتن پر از وسائلی که از دستفروشا گرفته بودند به پسره گفتم قضیه چیه؟
گفت اینا مأمورای شهرداری مشهد هستند دارند دستفروشا رو میگیرن 😂😂😢😢
هیچی ترسیده بودم اومدم بیام پایین دیدم در قفله خودشم جلو در وایساده بهش گفتم بخدا من دانش آموز هستم اومدم اردو حالا من خُمپیچی حرف میزدم و لهجه خم پیچیها با مشهدیها تقریبا یکیه 😄😂
اونم میگفت تابلوئه مشهدی هستی بشین حرف نزن 😄
به پسره گفتم جورابامو بهم میدن گفت نه میبرنت شهرداری یه تعهد میگیرن و بعد ولت میکنن (آخه خودشو چند بار گرفته بودن)
منم بهش گفتم بیا فرار کنیم آخه داشتن با یه دستفروش قُلدر سرو کله میزدن، گفتم در و باز کرد فرار میکنیم
جورابامو با چند تا جین جوراب از تو کارتون که از بقیه گرفته بودن با دو تا بسته بیست تایی تسبیح از تو کارتن برداشتم و ریختم تو یه پلاستیک اون پسرم برداشت حتی بیشتر از من 😂😂
همینکه در و باز کردن که دستفروش قُلدر که زورشون هم نمیرسید بندازن بالا ما دو نفر پریدیم پایین و هر کدوم یه طرف فرار کردیم
🔶من انداختم سمت بازار رضا. مأمورای شهرداری هنگ کرده بودند
منم چون هم لاغر بودم، هم ورزش میکردم تا اومد ببینه چی شده وسط بازار رضا خودمو تو جمعیت گم کردم، دیگه از ترس دوباره گرفتن پشت سرمو نگاه نمیکردم.
طول نزدیک به دو کیلومتری بازار رضا رو دویدم و از طرف دیگه ش زدم بیرون بعدم راه افتادم بسمت مدرسه محل اسکانمون و خوشحال از پلاستیک جوراب و تسبیح 😂
ادامه دارد ...
#کوهساران
❤️💚💙💜💛
@kohsar5
💯 پایگاه اطلاع رسانی #خوانسارنیوز
👇👇👇👇
@Khansarnews1