یه ظهر تابستانی، از روی بیکاری آمدم سر کوچه نشستم. هوا خیلی گرم بود .دیدم فایده نداره ،برم خونه و زیر باد پنکه بمونم بهتره .
همین که خواستم برم، دیدم از سمت ابتدای خیابان زیبا ، که الان به اسم شهید مهدی مشهدی رحیم هست ، ابراهیم داره میاد.
ماندم تا ابراهیم را ببینم و بعد بروم .
همینطور که نزدیک میشد دیدم پا برهنه است! توی این هوای داغ ،همینطور پاهاش میسوخت. پایش را سریع از روی زمین برمی داشت و...
سعی میکرد از توی سایه راه برود، با تعجب نگاهش کردم. حدس زدم مسجد بوده و کفش هاش رو بردند .وقتی رسید سلام کردم و دست دادیم.
سریع اومد توی سایه. اشاره به پاهاش کردم و گفتم : پس کفشات کو، تو این هوای داغ چرا پا برهنه شدی؟! وایسا الان برات دمپایی میارم، نکنه کفشات رو تو مسجد بردن؟
گفت : نه خودم اونها رو دادم.
با تعجب گفتم : به کی؟ آخه آدم تو این هوا کفش هدیه میده و خودش پا برهنه راه میده؟
از بس سوال پیچش کردم مجبور شد بگه ، اما معمولا این طور کارها رو برای کسی نمی گفت.
ابراهیم نگاهی به صورتم کرد و گفت : یه پیرمرد جلوی مسجد گدایی میکرد. خیلی وضع مالیش بد بود . پیرمرد به کف کفش هاش اشاره کرد که از بین رفته بود و چیزی برای پوشیدن نداشت ، میگفت پام توی این گرما میسوزه ، منم پول همراهم نبود ، کفش هام رو دادم بهش .
تا من خواستم برایش دمپایی بیاورم خداحافظی کرد و رفت.
#شهید_ابراهیم_هادی
#دوست_شهید_من
#علمدار_کمیل
@khademin_shohada_khoozestan
همین که خواستم برم، دیدم از سمت ابتدای خیابان زیبا ، که الان به اسم شهید مهدی مشهدی رحیم هست ، ابراهیم داره میاد.
ماندم تا ابراهیم را ببینم و بعد بروم .
همینطور که نزدیک میشد دیدم پا برهنه است! توی این هوای داغ ،همینطور پاهاش میسوخت. پایش را سریع از روی زمین برمی داشت و...
سعی میکرد از توی سایه راه برود، با تعجب نگاهش کردم. حدس زدم مسجد بوده و کفش هاش رو بردند .وقتی رسید سلام کردم و دست دادیم.
سریع اومد توی سایه. اشاره به پاهاش کردم و گفتم : پس کفشات کو، تو این هوای داغ چرا پا برهنه شدی؟! وایسا الان برات دمپایی میارم، نکنه کفشات رو تو مسجد بردن؟
گفت : نه خودم اونها رو دادم.
با تعجب گفتم : به کی؟ آخه آدم تو این هوا کفش هدیه میده و خودش پا برهنه راه میده؟
از بس سوال پیچش کردم مجبور شد بگه ، اما معمولا این طور کارها رو برای کسی نمی گفت.
ابراهیم نگاهی به صورتم کرد و گفت : یه پیرمرد جلوی مسجد گدایی میکرد. خیلی وضع مالیش بد بود . پیرمرد به کف کفش هاش اشاره کرد که از بین رفته بود و چیزی برای پوشیدن نداشت ، میگفت پام توی این گرما میسوزه ، منم پول همراهم نبود ، کفش هام رو دادم بهش .
تا من خواستم برایش دمپایی بیاورم خداحافظی کرد و رفت.
#شهید_ابراهیم_هادی
#دوست_شهید_من
#علمدار_کمیل
@khademin_shohada_khoozestan
در
خیـال
شبِ
چشـمانِ
تو سرگردانم ....
#شهید_ابراهیم_هادی
#علمدار_کمیل
#دوست_شهید_من
@khademin_shohada_khoozestan
خیـال
شبِ
چشـمانِ
تو سرگردانم ....
#شهید_ابراهیم_هادی
#علمدار_کمیل
#دوست_شهید_من
@khademin_shohada_khoozestan
《بسم رب الشهداء والصدیقین》
یک شب به اصرار من به جلسه عید الزهرا رفتیم. فکر می کردم ابراهیم که عاشق حضرت صدیقه است خیلی خوشحال می شود.
مداح جلسه، مثلا برای شادی حضرت زهرا (س) حرفهای زشتی را به زبان آورد! اواسط جلسه ابراهیم به من اشاره کرد و با هم از جلسه بیرون رفتیم.
در راه گفتم: فکر می کنم ناراحت شدید درسته!؟
ابراهیم در حالی که آرامش همیشگی را نداشت رو به من کرد و در حالیکه دستش را با عصبانیت تکان می دادگفت:
توی این مجالس خدا پیدا نمیشه .
همیشه جایی برو که حرف از خدا و اهل بیت باشه.
چند بار هم این جمله را
تکرار کرد...
#علمدار_کمیل
#شهید_ابراهیم_هادی
#دوست_شهید_من
@khademin_shohada_khoozestan
یک شب به اصرار من به جلسه عید الزهرا رفتیم. فکر می کردم ابراهیم که عاشق حضرت صدیقه است خیلی خوشحال می شود.
مداح جلسه، مثلا برای شادی حضرت زهرا (س) حرفهای زشتی را به زبان آورد! اواسط جلسه ابراهیم به من اشاره کرد و با هم از جلسه بیرون رفتیم.
در راه گفتم: فکر می کنم ناراحت شدید درسته!؟
ابراهیم در حالی که آرامش همیشگی را نداشت رو به من کرد و در حالیکه دستش را با عصبانیت تکان می دادگفت:
توی این مجالس خدا پیدا نمیشه .
همیشه جایی برو که حرف از خدا و اهل بیت باشه.
چند بار هم این جمله را
تکرار کرد...
#علمدار_کمیل
#شهید_ابراهیم_هادی
#دوست_شهید_من
@khademin_shohada_khoozestan
#عیدالزهراء
شهید ابراهیم هادی:توی این مجالس خدا پیدا نمیشه .همیشه جایی برو که حرف از خدا و اهل بیت باشه.
#علمدار_کمیل
#شهید_ابراهیم_هادی
#دوست_شهید_من
@khademin_shohada_khoozestan
شهید ابراهیم هادی:توی این مجالس خدا پیدا نمیشه .همیشه جایی برو که حرف از خدا و اهل بیت باشه.
#علمدار_کمیل
#شهید_ابراهیم_هادی
#دوست_شهید_من
@khademin_shohada_khoozestan