با من بمان
1.78K subscribers
4.77K photos
1.04K videos
105 files
2.26K links
‌(استادعلی‌مازندرانی)
كمے پژوهشگر، كمے نقاش، كمے عكاس، كمے گرافيست، كمے مخترع، و زيادى منتقد
.
https://instagram.com/kazemostadali2?utm_medium=copy_link
Download Telegram
🔻🔻🔻🔻
♦️اگر از انحصار آنچه اکنون در ذهن داریم خارج و پنجره ی ذهن را به روی تمام نگاه ها و اندیشه ها ٬ حتی مخالفین خود باز کنیم ٬
ممکن است حتی زیبایی را در نگاه سرسخت ترین مخالف خود بیابیم و بفهمیم چندین سال بیهوده رنج کشیده ایم!
مى‌خواستم به دنيا بيايم، در يك زايشگاه عمومى؛ پدربزرگم به مادرم گفت: فقط بيمارستان خصوصى!
مادرم گفت: چرا؟
پدربزرگم گفت: مرد م چه مى‌گويند؟!
مى‌خواستم به مدرسه بروم، همان مدرسه سر كوچه‌مان؛ مادرم گفت: فقط مدرسه غيرانتفاعى!
پدرم گفت: چرا؟
مادرم گفت: مردم چه مى‌گويند؟!
به رشته انسانى علاقه داشتم؛ پدرم گفت: فقط رياضى!
گفتم: چرا؟
پدرم گفت: مردم چه مى‌گويند؟!
مى‌خواستم با دخترى ساده كه دوستش داشتم ازدواج كنم؛ خواهرم گفت: مگر من بميرم.
گفتم: چرا؟
خواهرم گفت: مردم چه مى‌گويند؟!
مى‌خواستم پول مراسم عروسى را سرمايه زندگى‌ام كنم؛ پدر و مادرم گفتند: مگر از روى نعش ما رد شوى.
گفتم: چرا؟
آنها گفتند: مردم چه مى‌گويند؟!
مى‌خواستم به اندازه جيبم خانه‌اى در پايين شهر اجاره كنم؛ مادرم گفت: واى بر من.
گفتم: چرا؟
مادرم گفت: مردم چه مى‌گويند؟!
اوّلين مهمانى بعد از عروسى‌مان بود. مى‌خواستم ساده باشد و صميمى؛ همسرم گفت: شكست به همين زودى؟!
گفتم: چرا؟
همسرم گفت: مردم چه مى‌گويند؟!
مى‌خواستم يك ماشين مدل پايين بخرم، در حد وسعم تا عصاى دستم باشد؛ همسرم گفت: خدا مرگم دهد.
گفتم: چرا؟
همسرم گفت: مردم چه مى‌گويند؟!
مى‌خواستم بميرم. بر سر قبرم بحث شد؛ پسرم گفت: پايين قبرستان.
زنم جيغ كشيد!
دخترم گفت: چه شده؟
زنم گفت: مردم چه مى‌گويند؟!
مُردم... برادرم براى مراسم ترحيمم مسجد ساده‌اى در نظر گرفت.
خواهرم اشك ريخت و گفت: مردم چه مى‌گويند؟!
از طرف قبرستان سنگ قبر ساده‌اى بر سر مزارم گذاشتند؛ اما برادرم گفت: مردم چه مى‌گويند؟!
خودش سنگ قبرى برايم سفارش داد كه عكسم را رويش حك كرده بودند.
و حالا من در اينجا در حفره‌اى تنگ و تاريك، خانه‌اى دارم و تمام سرمايه‌ام براى ادامه زندگى، جمله‌اى بيش نبود؛ «مردم چه مى‌گويند؟!» مردمى كه عمرى نگران حرف‌هايشان بودم، حالا حتى لحظه‌اى هم نگران من نيستند!!!

كسانى كه براى خودشان زندگى مى‌كنند، از فرصت يك‌باره زندگى‌شان نهايت بهره و لذت را برده‌اند
بیایید مردم نباشیم

@kazimustadi
سلام همراهان گرامی
حضور اساتید و فرهیختگان عزیز درکانال "با من بمان" ما را بر آن میدارد که در تهیه و ارسال مطالب دقت کنیم، اگر قصوری بوده، تذکر بفرمایید.
خواهشمند است در صورت امکان هر گونه انتقاد و پیشنهادی را در جهت بهبود کانال "با من بمان" به آی دی زیر ارسال بفرمایید:
@kazemostadi
با تشکر
....
🌱🌱🌱

اﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﻤﺮﺩﻥ ﻣﺸﮑﻼﺗﺸﺎﻥ ﻫﺴﺘﻨﺪ
ﺍﻣﺎ ﻟﺬﺕ ﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺷﻤﺎﺭﻧﺪ !!!
ﺍﮔﺮ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺷﻤﺮﺩﻧﺪ، ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪ
ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮐﺎﻓﯽ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ …
ﺣﻮﺍﺳﺖ ﺑﺎﺷﺪ
ﺣﺴﺎﺏ ﻫﺎﯼ ﺍﺻﻠﯽ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﮑﻨﯽ !
ﺑﺮﺧﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﯽ ﻫﺎ ﺗﺤﺖ ﻫﯿﭻ ﺷﺮﺍﯾﻄﯽ ﻗﺎﺑﻞ
ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ ؛
ﻫﻤﯿﺸﻪ
ﺣﺴﺎﺏ ﻧﻌﻤﺖ ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ، ﻧﻪ ﻣﺼﯿﺒﺖ ﻫﺎﯾﺖ
ﺣﺴﺎﺏ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ، ﻧﻪ ﺑﺎﺧﺘﻪ ﻫﺎﯾﺖ
ﺣﺴﺎﺏ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ، ﻧﻪ ﺩﺷﻤﻨﺎﻧﺖ پیر شدن به سن نیست،
به این است که ورزش نکنی
کتاب نخوانی
عاشق نشوی
هدیه ندهی
محبت نگیری
مهمانی نروی
سفر نکنی
پیرشدن به این است که آرزوهایت را گم کنی....
رویاهایت را دنبال نکنی...
پیرشدن به این است که با دیگران همدردی نکنی
پیری به سن نیست به کیفیت دل است

@kazemostadi
به خاطر خودتون، برای خودتون، هر آنچه که در توان دارید بذارید و به سمت اهدافتون حرکت کنید. شما تنها کسی هستید که مسئولیت زندگی خودتون رو در اختیار دارید. باید با تمام قدرتی که دارید به هدف هاتون بچسبید و اون ها رو حتما به دست بیارید. اهمیتی نداره که چقدر شکست می خورید و یا چقدر تلاش می کنید، تا زمانی که اون چیزی رو که لایقش هستید رو به دست نیاوردید باید ادامه بدید.

@kazemostadi
Forwarded from گروه هنری
Audio
📚مونتاژ دوچرخه
مردی از روی کاتالوگ، یک دوچرخه برای پسر خود سفارش داده بود. هنگامی که دوچرخه را تحویل گرفت، متوجه شد که قبل از استفاده از دوچرخه خودش باید چند قطعه آن را سوار کند. با کمک دفترچه راهنما تمام قطعات را دسته‌بندی کرد و در گاراژ کنار هم چید. با وجود اینکه بارها دفترچه راهنما را به دقت مطالعه کرد ولی موفق نشد که قطعات دوچرخه را به درستی سوار کند. متفکرانه به همسایه‌اش نگریست که مشغول کوتاه کردن چمن‌های حیاط منزل خود بود. تصمیم گرفت از او کمک بخواهد که در مسائل فنی بسیار ماهر بود.
مرد همسایه کمی به قطعات دوچرخه نگاه کرد که در گاراژ چیده شده بود. بعد با مهارت شروع به سوار کردن آن کرد. بدون اینکه حتی یک بار به دفترچه راهنما نگاه کند. پس از مدت کوتاهی تمام قطعات به درستی سوار شدند. مرد گفت: «واقعاً عجیب است! چطور موفق شدید بدون خواندن دفترچه راهنما این کار را انجام دهید؟»مرد همسایه با کمی خجالت گفت: «البته این موضوع را افراد معدودی می‌دانند اما من خواندن و نوشتن بلد نیستم.»بعد با حالتی سرشار از اعتماد به نفس، لبخندی زد و اضافه کرد: «و آدمی که خواندن و نوشتن بلد نیست، باید حداقل بتواند فکر کند.»

@kazemostadi
هرکه مالک
"خشم"
خودنباشد
مالک
"عقل"
خودنیست!
هفته تون شاد!😊

@kazemostadi