کاژوا یعنی معجزه
58 subscribers
Download Telegram
Forwarded from سپیده
هم فراموشت کنه نتونست ازدواج کنه نتونست جای تورا با کسی پر کنه
از جـا بلند شدم وبا صدای بلند و جیغ مانندی
گفتم من گلنازم همون گلنازکه تو آدم حسابش نکردی همونی که گفتی نمی خوایش
بغضم ترکید و اشک هام روی صورتم سرازیر شدند
باید کاری می کردم نباید پیمان به هیچ چیزی شک می کرد
نباید می فهمید برای انتقام اومدم
طوری تو نقشم فـرو رفته بودم
که خودم هم باور نمی کردم
دارم نمایش بازی می کنم

قسمت صدو چهل ودوم

<><><><><><><><>

پیمان گفت ؛چرا این همه مدت به من دروغ گفتی چرا نقش بازی کردی چرا نگفتی تو گلنازی
من : اگه می گفتم تو بازم من رو ازخودت می روندی من مجبور شدم هویتم رو پنهان کنم اگه می گفتم گلنازم تو حتی به من نیم نگاهی هم
نمی کـردی من همه این کارها رو کردم که کنار تو باشم چون عاشقت بودم چون نتونستم توبی احساس رو فراموش کنم می دونی بعداز جدایی ازتو چه بلـاهای سرم اومد هیچ می دونی وقتی خونواده ام منو پیدا کردن با من چکار کردن
تو می دونی چی به من گذشت اما من همه اینها رو به عشق تو تحمل کردم اسمی ازت نیاوردم زیر دست وپای بابا و داداش ها وداییم جون دادم تا اسمت رو بگم اما سکوت کردم حاضر بودم بمیرم اما یه خار به پای تو نره
پیمان ؛با من بد کردی و درحالی که مشت محکمی به دیوار کوبید
گفت چرا دروغ گفتی چرا من رو بازی دادی چرا ،...چرا
من :به سمت پیمان رفتم وگفتم پیمان چرا نمی فهمی چرا
نمی شنوی،... من عاشقتم ،..چرا درکم نمی کـنی
پیمان که هنوز هم شوکه بود
گفت خدایا من چه اشتباهی کردم باید حدس می زدم و در حالی که به من عمیق نگاه کرد
گفت چقدر عوض شدی چقدر عوضی شدی
عاجزانه گفتم اینطوری نگو من رو تحقیر نکن بیش ازاین کوچیکم نکن یادته سالها پیش چقدر التماس کردم با هم ازدواج کنیم تو قبول نکردی رفتی و با زنی که به قول خودت لـایقت بود ازدواج کردی الـان چی شد چـی عوض شداحساس خوشبختی می کنی ببین نه تو از زندگیت راضی هستی نه من هیچ کدوم خوشبخت نیستیم اما فکر کن ،..خوب فکر کن‌
از وقتی من وارد زندگیت شدم
هرروز یه خاطره شد لحظاتی رو باهم رقم زدیم که باور کردنی نبود دیگه بفهم من وتو باهم خوشحالیم کنار هم حالمون خوبه خود تو بارها گفتی چقدر کنار من آرامش داری
پیمان گفت همه حرفات دروغ بود
اینکه بابات پولدار من چه حماقتی کردم همه چی رو به نامت زدم
با حرص چرخی زدم و،...

قسمت صدو چهل و سوم

****

و با فریاد گفتم لعنت بهت که به خاطـر مال دنیا پا روی عشق مون می ذاری تو خودت هم خوب
می دونی عاشق منی اما نمی دونم چرا نمی خوای قبول کنی چرا
نمی خوای بپذیری الـان از مال دنیا بی نیازی اما واقعا خوشبختی من و تو مگه چقدر زندگی می کنیم قـرار چقدر عمر کنیم که
آنقدر دنبال مال دنیا باشیم کاش آنقدر که پول و ثروت برات مهم بود ذره ای اندازه نوک سوزن عشق و صداقت هم مهم بود و برات اهمیت داشت

پیمان گفت ؛بسه ببند دهنت رو بسه تموم کن این اراجیف رو وبه سمت در رفت و چند قدمی که برداشت
برگشت و رو به من
گفت ببین دیگه هرچی بین ما بود تموم شد از زندگیم گم می شی
می ری بیرون اما این بار برای همیشه ،من دیگه نمی خوام نه اسمت رو بشنوم نه تورا ببینم
فردا هم میام دنبالت که بریم محضر هرچی به نامت زدم رو پس می دی فهمیدی
من ؛باشه باشه اصلـا هرچی تو بگی هرچی تو بخوای پس می دم همه رو پس می دم اما خواهش می کنم من رو ازخودت نرون به خدا اینبار می میرم با من این کار رو نکن
تو از من جز صداقت چی دیدی
تو این دنیا حتی مادرت هم تورا اونقدر که من دوست دارم دوست نداره
کاش من هم مثل پریسا ولـادن وضع مالی خوبی داشتم یه بابایی پولدار داشتم شاید به چشمت
می اومدم اما چکار کنم این که فقیر به دنیا اومدم تقصیر من نیست
پیمان نگاه پراز ترحمی به من انداخت و بدون اینکه حرفی بزنه به سمت در رفت
دنبالش رفتم و
گفتم پیمان ترخدا اینطوری نرو با این حال نرو من نمی خواستم تورا اذیت کنم نمی خواستم بهت دروغ بگم فقط می خواستم با تو باشم می خواستم عاشقم باشی دوست داشتم با تو لحظات خوبی رو رقم بزنم روزای که پراز عشق باشه
فقط همین قصد من ضربه زدن به تو نبود من فقط می خوام عاشقم باشی مثل من که عاشق توام
این خواسته زیادی
پیمان من به خاطر تو قید همه رو زدم

قسمت صدو چهل و چهـارم

****

پیمان بی توجه به حرفای من
از خونه زد بیرون و دررا پشت سرش محکم به هم کوبید
بعد از رفتن پیمان ضربه ای تو پیشونیم زدم و گفتم حواست کجا بود حالـا باید چکار کنم
اگه پیمان رو حرفش می موند چی
همه نقش های که کشیده بودم نقش بر آب می شد
همه چی خراب می شد
ندای تو وجودم پیچید
که گفت بهتر یه مدت خودت رو گم و گور کنی بعد هم هرچی به نامت بفروشی قید همه چی رو هم بزنی،...
Forwarded from سپیده
من نمی خواستم پا پس بکشم
نمی خواستم کم بیارم باید با تموم وجودم می جنگیدم باید پیمان رو هرطور شده بود راضی می کردم
طول و عرض اتاق رو قدم می زدم فکـر می کـردم ،...
به این فکر می کردم که باید چکار کنم به سمت تلفن رفتم شماره پیمان رو گرفتم
بوق می خورد اما جواب نمی داد
دوباره گرفتم جواب نداد
برای بار چندم گرفتم اما گوشیش رو خاموش کردتا جواب منرانده
نمی خواست با من حرف بزنه
نمی خواست صدام رو بشنوه
داشتم دیونه می شدم
نباید اینطور می شد همه اش
تقصیر خودم بود من اونطور که باید حواسم رو جمع نکرده بودم
من می دونستم پیمان زرنگ
می دونستم چه آدم بد ذات و حروم زاده ای می دونستم سخته سرش کلـاه بذارم می دونستم و سهـل انگاری
کردم

قسمت صدو چهل و پنجـم

<><><><><><><>

پیمان به تماس های من جواب
نمی داد ،...هر چقدر زنگ می زدم یا رد تماس می داد یا گوشیش رو خاموش می کرد ،....و نمی خواست با من حرف بزنه ،...می دونستم که نباید کم بیارم،....اگه پیمان
می رفت من همه چی رو
می باختم ،....
گوشی رو برداشتم و یه پیام بلند بالـا نوشتم با یه شعر شروع کردم
می خواستم قضیه رو احساسی کنم
سلـام پیمان جان می دونم ازدستم ناراحتی می دونم شوکه شدی
می دونم و بهت حق میدم
چون حق کاملـا با تو اما تو هم من را درک کن باور کن چاره ای جز این نداشتم من دوستت دارم هنوز هم با گذشتن این همه سال دوری عاشقتم بعداز این همه سال هنوز نتونستم فراموشت کنم
تو نمی دونی من برای اینکه بابا و داداش هام آدرس تورا پیدا نکنند چکارها کردم چقدر فداکاری کردم وقتی تک وتنها تو این دنیا با یه عالم مشکل، بچه ای که سقط کرده بودم عفتی که به باد رفته بود چی برمن گذشت
تنها چیزی که تو این مدت من را سرپا نگه داشت عشق تو بود
خواستگار زیاد داشتم خواهان زیاد داشتم اما هیچ کس جای تورا تو قلب من نمی گرفت تموم این سالها من تنها به یه چیزی فکر می کردم
که چطور تورا به دست بیارم
خوب می دونستم تو من را
نمی خوای بهم گفته بودی یادته بار آخر اون روزی که گفتی من
رو نمی خوای
هرکس جای من بود این کار را
می کرد من نتونستم فراموشت کنم
خیلی تلاش کردم اما نشد
بهم حق بده من رو درک کن
بیا بشینیم با منطق حرف بزنیم
یه بار به حرفام گوش کن به حرفام فکر کن
تو خودت هم می دونی چقدر
کنار هم خوشبختیم
حالمون با هم خوب
هیچ کس برای من مثل تو نمی شه هیچ کس هم برای تو مثل من
نمی شه من این رو پذیرفتم اما تو نه ومن نمی دونم چرا مقاومت می کنی چرا نمی خوای قبول کنی
چرا بازهم داری اشتباهات گذشته رو تـکرار می کنی

قسمت صدو چهـل و ششم

__

چند روزی گذشت و من هربار برای پیمان پیام می فرستادم تا دلش رو به دست بیارم ،.....تا اینکه یه روز عصر پیامی از طرفش اومد که نوشته بود ،...
امشب میام باهم حرف بزنیم
نمی دونستم قصدش چیه ،..حتی
نمی دونستم درمورد چی می خواد حرف بزنه
بازهم می خواست حرف های گذشته رو بزنه از جدایی و از دوری یا دلش نرم شده بود از پیامش هیچی مشخص نبود ‌دل توی دلم نبود دوست داشتم همون لحظه زمان متوقف بشه از طرفی
می خواستم تکلیف این رابطه ام با پیمان مشخص بشه البته خودم رو برای همه چی آماده کرده بودم
که اگه پیمان صلح نکنه از طریق
لـادن پیش برم باید بین شون رو به هم می زدم تنها راه چاره ام همین بود من مجبور بودم دوست نداشتم هم جنسم رو اذیت کنم اما برای اینکه پیمان رو به سمت خودم
بکشونم مجبور بودم این کار رو بکنم
غذای مورد علاقه پیمان رو درست کردم خونه رو تمیز و مرتب کردم شمع و عود روشن کردم و به خودم هم رسیدم
تا پیمان بیاد
منتظر پیمان بودم که زنگ گوشیم به صدا دراومد جواب دادم مامان بود
هنوز سلـام نکرده شروع کرد به
غر زدن و بد و بیراه گفتن
وگفت تورا ول کردم به حال خودت دور برداشتی فکر کردی خبریه ،
نه ،تو روستا پشت سرت حرف معلوم نیس چکار داری می کنی چه غلطی می کنی ،.که آوازه رسوایت تو روستا هم پیچیده خونه قبلی رو که پس دادی از کارت اومدی بیرون
کجا زندگی می کنی چکار می کنی
معلوم نیست ،...
اقات و داداش هات به خونت
تشنه ان من وداییت به زور جلوشون رو گرفتیم آخر هم
یه روز بی خبر ازما میان شهر سرت رو می برن می ذارن رو سینه ات
اون موقع از دست هیچکس کاری برنمیاد
حالـــا هر غلطی دلت می خواد بکن
خدا لعنتت کنه کاش تورا به دنیا نیاورده بودم کاش سرزا رفته بودم وتورو که مایه ننگ منی مایه آبروریزی فامیل شدی رو به دنیا نمی آوردم
مامان هرچی می گفت سکوت کرده بودم
و گوش می دادم
در آخر گفتم اگه به من شک دارید پاشید بیاین

قسمت صدو چهـل وهفـتم

__
Forwarded from سپیده
مامان هرچی می گفت سکوت کرده بودم
و گوش می دادم
در آخر گفتم اگه به من شک دارید پاشید بیاین شهر خونه ام رو ببینید
زندگیم رو ببینید تا خیالتون
راحت بشه اما اینطور راجع بهم حرف نزنید اگه همه می گن شما نگید تو مادرمی باید بزنی تو دهنشون نه اینکه حرفاشون رو تکرار کنی
مامان گفت فکر نکن دوری من
بی خیالتم یه روز میام اما بی خبر میام سرزده میام
مامان کمی غرولند کرد و من هم سعی می کردم با حرفام ارومش کنم مامان کمی که آروم شد خداحافظی کردم و گوشی رو گذاشتم
نفس عمیقی کشیدم تو این آشفته بازار دل من دیگه سروکله زدن با مامان رو کم داشتم

شب شد و هنوز از پیمان خبری نبود
فکر می کردم سرکارم گذاشته
و نمیاد ساعت از ده گذشته بود و کم کم ناامید شده بودم و به این فکر می کردم چطور شماره
لـادن رو پیدا کنم و بهش زنگ بزنم

تو همین افکار بودم که
صدای زنگ خونه همه جا پیچید
هـیجـان زده
از جا بلند شدم و به سمت در ورودی رفتم
دررا باز کردم وپیمان رو دیدم
صورتش سرد بود چشمهاش
بی روح
لب زدم؛ بیا تو
پیمان اومد داخل
تعارفش کردم بشینه
نشست ،کلـافه وپکر بود
لبی گزیدم و گفتم چیزی میل داری
برات بیارم
پیمان گفت نه بیا بشین باید حرف بزنیم
روبه روش نشستم
پیمان نگاهم کرد و
گفت :روز آخر چرا بی خبر گذاشتی رفتی
آهی کشیدم و
گفتم مجبور بودم از طرفی تو حاضر نبودی با من ازدواج کنی از طرفی بابا و داداش ها در به در دنبال من می گشتن اگه دستشون به
تو می رسید زنده آت نمی ذاشتن
باید می رفتم چاره ای جز این نداشتم

قسمت صدو چهـل وهـشتـم

__

پیمان گفت واقعا به خاطر من رفتی
برای اینکه تو خطر نیافتم
من که خیلی درحقت بدی کردم
من:غزاله بهم گفت ردت رو زدن
پیدات می کنن
منم ترسیدم حاضر بودم بمیرم اما
خون از دماغ تو بیرون نیاد
پیمان گفت خیلی اذیتت کردن
من با چشمهای به اشک
نشسته ؛خیلی هرروز کتک تحقیر توهین
باورت می شه می خواستن منو بکشن می خواستن سرم رو ببرن زنده زنده اتیشم بزنن
پیمان گفت الـان چرا برگشتی
نمی ترسی بلـای سرت بیارن
من نه از هیچی نمی ترسم ازاول هم نمی ترسیدم من برای تو نگران بودم نه خودم هنوز اینو نفهمیدی
پیمان: من هم بعد از اینکه تورفتی
کم بدبختی نکشیدم
با بچه ها تصادف بدی کردیم همه شون درجا فوت کردن حتی به بیمارستان هم نرسیدن
من و سهیل زنده موندیم
البته شرایط سهیل هم شبیه مردهاس زیاد فرقی نمی کنه یه تیکه گوشت گوشه ای خونه که فقط نفس می کشه اونم به سختی می دونی من متوجه شدم همه اینا به خاطر آه تو که دامنمون رو گرفته
من گفتم: تو که زندگیت خوبه وضع مالیت عالیه
پیمان گفت نه بابا هرچی دارم مال لـادن من فقط کار می کنم نوکر اون وپدر زنم هستم یه جورایی بله قربان گو
باورت می شه این همه سال
نوکر زنم و خونواده اش بودم
من کار کـردم تلـاش کردم اونا لذتش رو بردن در آخر هم جوری رفتار می کنند انگار به من لطف کردن نمی دونن هرچی دارن از صدقه سری من
من بودم که یکی شون رو دوتا کردم
دوتاشون رو چهارتا همیشه منت
همیشه سرکوفت

قسمت صدو چهل و نهم

~

پیمان به اینجای حرفش که رسید
گفت منم حق دارم ،..سهم دارم این همه سال زحمت کشیدم عرق ریختم باید برای آینده خودم یه چیزی پس انداز کنم اومدیم و اصلـا رابطـه ما خراب شد اون موقع تکلیف من چیه
باید راحت همه چی رو بذارم کنار
،دو دستی تقدیم خانم کنم
و تموم خودم بمونم وخودم با همین لباس های تنم
من : پیمان من یه چیزهای شنیدم
پیمان گفت چه چیزی
نمی دونستم درسته بگم یا نه
اما عزمم رو جزم کردم و
گفتم ناراحت نمیشی
پیمان ؛نه بگو
من؛شنیدم تو حق دوست هات رو بالـا کشیدی
پیمان ؛از کجا شنیدی
من؛یه روز که رفته بودم نمایشگاه قدیمی ازت پرس و جو کنم شنیدم
پیمان گفت آره پشت سرم حرف و حدیث هس اما تو گوش نکن
من :خوب خودت ماجرا رو تعریف کن بگو ببینم چیه حقیقت داره
پیمان گفت وقتی تصادف کردیم
پدر و مادر شروین و مهران و عرفان خارج از کشور بودن ،....تو مراسم بچه ها من تو کما بودم
به هوش که اومدم و کمی حالم بهتر شد
یه روز آقای فرزاد نژاد و آریا فرو فتاحی
پدرای مهران و شروین و عرفان از من خواستند کارهای فروش
خونه ها رو انجام بدن
چون حالشون خوب نبودوتصمیم داشتن برای همیشه ایران رو ترک کنند از طرفی به من اعتماد کامل داشتن و طوری که به هیچ کدوم از فامیل ها نه
به من وکالت تام دادن
واون ها رفتن و من افتادم دنبال فروش خونه ها
خونه ها رو با قیمت های دندون گیری فروختم و سهم خودم رو برداشتم و پول اونها رو هم چنج کردم
نمی دونم چطور شد که ماجرا لو رفت و می خواستن بیان ایران و شکایت کنن
Forwarded from سپیده
منم از ترسم مجبور شدم پنهون بشم اونا هم که دیدن دستشون به جای بند نیس بی خیال شدن و قضیه ختم به خیر شد
به هر حال اگه دست مشاور هم می دادن مبلغی رو به عنوان دستمزد می گرفت این کارها دوندگی داره مکافات داره اینا فکر می کردم من نوکر خانه زادشون هستم
که مجانی براشون کارکنم

قسمت صدوپنجاهم

<><><><><><><><>

توی دلم هرچی فحش بلد بودم نثار پیمان کردم از اینکه به هرکس یه جوری بدی کرده بود
حق همه رو بالـا کشیده بود به دوستهای صمیمی اش هم رحم نکرده بود ،...
پیمان گفت از این حرفا بگذریم بریم سر موضوع خودمون من خیلی به حرفایی تو فکر کردم
دیدم حق با تو من و تو عاشق هم هستیم حالمون باهم که خوبه من کنار تو خیلی حس خوبی دارم تموم این سالها هیچ دختری مثل تو نتونسته بود من رو جذب خودش کنه تو ،توی دل من جا داری سالهاست که همینطور
حق با توتا حالـامن به فکر چیزهای دیگه ای بودم الـان وقتشه که یه کم هم به فکر خودم باشم
می خوام رابطه مون ادامه پیدا کنه اما یه شرط داره ،....
من :چه شرطـی هر چی باشه قبول
پیمان توی جاش کمی جابه جا شد وگفت شرطش اینه که هرچی به نامت کردم رو بـهم برگردونی
قلبم درون سینه ام فرو ریخت
چیزی که ازش می ترسیدم به سرم اومده بود
آب دهانم رو قورت دادم و
گفتم باشه من که گفتم
برمی گردونم تو چه خیالی کردی فکر کردی من به خاطر پولت باهاتم
همین فردا صبح بریم همه
رو برمی گردونم بی کم و کاست
چاره ای جز قبول کردنش نداشتم
اگه قبول نمی کردم نمی تونستم نقشه ام رو پیش ببرم
پیمان گفت واقعا می گی
من البته که واقعی می گم چرا که نه برای من کنار تو بودن که مهم
نه مـال دنیا که به یه شب بنده
پیمان دستم رو گرفت و
گفت توهمون زنـی هستی کـه
همه طوره می‌تونم بهت اعتماد کنم
پیمان کنارم نشست و گفت من خیلی دلم برات تنگ شده باورت می شه بعداز این همه سال مزه سکس باتو و اون رابطه ها
زیر دندونمه خندیدم و سرم رو روی شونه های پیمان گذاشتم دیشب خواب دیدم داشتم تورا می خوردم
نظرت در مورد یه سکس عالی چیه
حاضری تا صبح پا به پای من بیدار
باشی یادت اون سال وقتی فرار کردیم تا صبح چقدر بهمون خوش گذشت تو تنگ بودی منم
که ،....
من حرف پیمان رو قطع کردم و
گفتم بی ادب نشو عه بی تربیت
پیمان خنده ای کرد وگفت خجالت نکش و رو به من گفت واقعا بعداز من با هیچکس نبودی
سری تکون دادم و گفتم نه سر همین موضوع که مامان این ها طردم کردن الـان چند سال ندیدمشون
پیمان ؛قطع رابطه کردید
من ؛نه نمی شه اسمش روقطع رابطه گذاشت گاهی اوقات مامان بهم زنگ می زنه اما نه برای احوال پرسی فقط نفرین وناله می کنه

قــسمـت صــدو پنــجـاه ویــکم

...................................

پیـمـان سـری تـکون دادو
گفت ؛ مـن و تـو مـثـل هم هستیـم هـردو از خـونواده شانس نیاوردیم
لـحظاتی سکوت برقـرارشد و
پیمان ؛امـا درعوض هم دیگه رو داریم این کـافی نیس
من:چرا اما کـاش یه کـم بـه هـم اعتماد داشتیم
پیمان که نمی خواست سر صحبت باز بشه چون به نفع خودش
نمی دید ،...
گفت ؛حالـا این حرفا رو ول کن‌پاشو بریم روی تخت که خیـلی بهت نیـاز دارم ،...
پیمان ازجـا بلند شد و دست من را گرفت و به سمت خودش کشید
حـالــم از ایـــن شرایـــط به هــــم می خورد،.....نـفـرت داشـتـم
،...چندشم شده بود به خاطر این که مجبور بودم آغوش یک آدم
بی وجود و پست فطرت رو تحمل کنم ،....یـه آدم رذل و پراز سیـاهـی
با پیمان همراه شدم و خودم رو به دستانش سپردم چـاره ای جزاین نداشتم باید شرایط رو
تحمل می کردم
من تو خیالـات خودم غوطه ور بودم
بــه روزهــای فکــر مــی کــردم
که نقشه ام رو عملی کردم
و پیمان بدبخت و بیچاره در بــه در دنــبال مــن می گــرده
با تجسم خیالم لبخندی روی صورتم نقش بست پیمان که فکر می کرد از رابطه لذت می برم
ضربات رو محکم تر کرد
درد تو همه وجودم پیچید
صدای نالــه هام تو فضا پیچید پیـمان جـری تر شده بود محکم تر ضربه می زد و با صدای مضحکی
گفت جون جونم عزیزم فرشته زندگی من عروسک قشنگ من
از ابراز عشق و علـاقه اش حالـم دگرگون شده بود کـم مونده بود بالـا بیارم به زور خـودم رو کنترل کـردم
و لبخندی زدم

قسمت صدو پنجاه و دوم

***

کـار پیمان که تموم شد کــنارم دراز کشید چشمهام رو بستم و وانمود کردم که دارم آرامش می گیرم در صورتی که وجودم پراز خشم ونفرت بود به این فکر می کردم چکار کنم که پیمان رو از تصمیمش منصرف کنم پیمان خیلی بی شرف و بدذات بود به سختی می شد رضایتش
رو جلب کرد از همون اول هم
مو ،لـای درز کارهاش نمی رفت
Forwarded from سپیده
خودش هم همیشه ادعا می کرد
هیچ کس تاحالـانتونسته سرش رو کلـاه بذاره اما من هم اون گلناز
گذشته ها نبودم تبدیل شده بودم به یه زن قوی ،زنی که پراز خشم بود
خشم انتقام ،....
خون جلوی چشم هام رو گرفته بود. مـن یا باید می مُردم یا انتقام
می گرفتم ،....
لحظاتی گذشت و پیمان
گفت؛ بلند شو آماده شو بریم بیرون شام بخوریم ،...
من ؛اما من غذا درست کردم
پیمان ؛بذار برای فردا شب
من؛ غـذای مورد علـاقته ها قرمه سبزی
پیمان ؛دهنــم آب افتاداما اشکال ندارد بذار بـرای فردا شب میام
می خورم الـان آماده شو بریم بیــرون امشب شام مهمون من
سری تکون دادم و
گفتم باشه حالـا که اینطور می گــی باشه
از جا بلند شدم و گفتم من می رم یه دوش بگیرم
پیمان ؛زود بیا
وارد حموم شدم شیر آب سرد رو باز کردم
همه بدنم گر گرفته بود
می خواستم یه کم خُـنک بشم
آتیش دلم آروم بشه ،....
سرو بدنم رو شستم و اومدم بیرون
آماده شدم و یه آرایش غلیظ کردم مثل همیشه ،...
همراه پیمان راهی شدیم ‌اما تموم فکر وذکرم دنبال این بود که
یه راهی پیدا کنم که پیمان چیزهای که به نامم کرده بود رو پس نگیره
نمی خواستم اموالی که تصاحب کرده بودم رو از چنگم دربیاره ،....

قـسمت صـدوپنجاه و سوم

~~~

ســوار مــاشیــن مــن شدیــم و
پیــمان پشت فرمـون نشست وراننــدگی مـی کــرد ‌تــو
خیــابــون ها می چرخیدیم تااینکه
پیمان کـنـار یـه باغ رستـوران لـاکچری و باکلـاس‌پارک کـرد و پیـاده شدیـم ،...
یه میز کنـــار آبشار مصنوعی انتخاب کردیم و نشستیم
پیمان گفت؛ تو چــی میل داری ‌
مـن ؛ خودت انتخاب کن‌،...
پیــمان ؛چلـو ماهیــچه ایـنجا عالیــه حــرف نــداره اگه بخـوری مشتری دائمی اینجا مــی شـــی،.....
یـاد ماهیچه های مامان افتادم که خیـلی لذیذ بود مامان از نظر من بهترین دستپخت رو داشت ‌گفتم البته هرچی که هست به پای ماهیچه های مامان من
که نمی رسه پیمان گفت حالـا اول تو امتحان کن بعد نظرت رو بگو
پیمان دو دست پلو وشوید و ماهیچه یه خوراک ماهی با مخلفات سفارش داد شام که تموم شد پیمان در حالی که با دستمال صورتش رو تمیز می کرد
گفت خُـب حالـا نظرت رو بگو
من ؛عـالی بود امـا همون‌طور که
گفتم به پای دستپخت مامان من نمی رسه
پیمان گفت ؛پس واجب شد دستپخت مادرت رو بخورم راستی
تو چرا منرا بهشون معرفی نمی کنی
من ؛دیگه چی به هیچ وجه اصلا حرفش رو نزن شماهانباید باهم روبه رو بشین
پیمان اخمـی کرد و گفت چرا
من ؛تو خونواده من رو نمی شناسی اگه بفهمن من شوهر کردم
بدون اجازه شون دیونه می شن داداش هام خـون به پا می کنن
اگه شانس بیاریم و قبـول کنن که مــا باهــم باشیـــم میـان سروقت تـو بـرای تحقیقات اگـه بفهمن تو زن داری بدبخت می شیم هم تورا می کشند هم منرا البته اگه زنت بفهمه که باهاشون دست به یکی می کنه
میان سروقت تو اون موقع خـر بیارباقالـی بارکن دیگه باید دنبال سوراخ موش بگردی
پیمان: حـق با تو من به اینجاهاش
فکر نکرده بودم اصلـاهمون بهتر
که همه چی از همه مخفی بمونه
مهم من و تو هستیم که راضی هستیم گور بابای هرکـی که ناراضی
دلم می خواست به خاطـر این حرفش یه تو دهنی محکم بهش
می زدم تو دلم فحش رکیکی نثارش کردم وگفتم گور بابای پدر
پدرحروم زاده خودت سگ تو روحت،...
خوب می دونستم این موضوع به نفع پیمان بود مامان این ها آنقدر دوست داشتن من ازدواج کنم که هرکـی از راه می رسید من رو دو دستی تقدیمش می کردم و یه پولـی هم می دادن تحقیق و این جور کارها پیشکش اما من نمی خواستم پیمان با خونواده ام در ارتباط باشه
چون بعدها ممکن بود موی دماغ بابا این ها بشه ،...و براشون دردسر درست کنه

قسمت صدو پنجاه و چهارم

~

کمــی کـه حـرف زدیـم پیـمان
گفت من می رم دستهام رو بشورم میــزم حساب می کنم اومدم آماده شو تا بریم ،...سری تکون دادم پیمان رفت و من گوشیش رو برداشتم و رمزش رو زدم و با گوشی خودم از شماره های که تو گوشیش داشت تند تند عکس گرفتم
کارم که تموم شد گوشی رو سر جاش گذاشتم
پیمان اومد و از رستوران بیرون رفتیم
تو خیابون ها می چرخیدیم
تا پاسی از شب با پیمان بودیم و
پیمان من را رسوند نزدیک خونه و
موقعی که می خواستم پیاده بشم گفت محضر رو هماهنگ می کنم و بهت خبر می دم ،...به زور سری تکون دادم و
باشه ای گفتم ،...
‌و خداحافظی کردم و با حرص از ماشین پیاده شدم درحالی که خونم به جوش اومده بود و چیزی شبیه خوره ازدرون من را می خورد
دلم می خواست همون لحظه برگردم و تو صورتش نگاه کنم و بگم خواب دیدی خیر باشه من هیچی بهت برنمی گردونم مگه مغز خر خوردم
Forwarded from سپیده
کلید انداختم و رفتم داخل
لباس هام رو با یه دست لباس راحتی عوض کردم
و شماره ها رو چک کردم
ما بین شماره ها یه شماره
بود که زده بود ال ،آ،...به انگلیسی سیو شده بود و
همون رو یادداشت کردم اما مابقی شماره ها رو هم گذاشتم بمونه
که اگه این شماره لـادن نبود
بقیه رو چک کنم
دل تو دلم نبود باید هر طور بود
لـادن رو می انداختم به جون ‌پیمان
و برای اینکه پیمان شک نکنه
هــم فکـرهـــای داشتــم ،....
اما نمی دونستم از کی کمک بخوام
من حتی یه دوست صمیمی هم نداشتم ،....یاد غزاله افتادم خیلی وقت بود ازش خبری نداشتم
هیچ کس مثل او برای
من قابل اعتماد نبود غزاله بارها امتحانش رو پیش من داده بود
و با نمره عالی قبول شده بود

تصمیم گرفتم فردا صبح بهش زنگ بزنم و راضیش کنم به لـادن زنگ بزنه و حسابی مشکوکش کنه
باید یه موقع که من با پیمـان بودم این کار را می کرد تا پیمان به من شک نکنه ،....

قسمت صدو پنجاه و پنجم

~~~~

و فکر نکنه کار منه پیمان خیلی هفت خط بود و باید حواسم رو جمع می کردم،... تا نیمه های شب بیدار بودم چقدر استرس داشتم
همه وجودم بی تاب و بی قرار بود
کم کم چشم هام گرم شد و
رفته رفته خوابم برد
صبح حدود ساعت نه صبح بود که از خواب بیدار شدم
نمی دونستم غزاله این موقع صبح بیدار یا نه دل رو به دریا زدم و
بهش زنگ زدم
چند بوق خورد و تماس وصل شد
صدای گریه پسرش سهیل می اومد
_سلـام غزاله جون
غزاله با صدای جیغ مانندی
گفت :توی گلناز ای بی معرفت
یه زنگ نمی زنی حال من را بپرسی حالـا من سرم شلوغ تو چرا زنگ نمی زنی
من ؛به خدا بی معرفت نیستم همیشه به یادتم گاهی آنقدر دلم تنگ می شه که حد نداره
اما چکار کنم منم مثل تو گرفتارم
حالـا خواب که نبودی
غزاله ؛نه بابا خواب کدوم همیشه صبح زود بیدار میشم
صبحونه شوهرجان رو می دم بدرقه اش می کنم بعد هم باید بچه رو ببرم مدرسه
غــزالــه مـــکثــی کــــرد و
گفت خوب تو تعریف کن از عمه شنیدم فوق لیسانس هم گرفتی
من :بلـه خیلی وقت
غزاله گفت چکار می کنی کسی برات پیدا نشد ازدواج نکردی
من ؛ببین یه چیزی بهت می گم اما قول بده عصبــانی نشی
من زن پیمان شدم
غزاله گفت کدوم پیمان نگو همون دوست عوضی سهیل
من ؛چرا خودش
غزاله گفت ؛دیونه تو زده به سرت
عقلت رو ازدست دادی
من ؛نگران نباش نه من گلناز
گذشته هام نه اون پیمان قدیم ها هردومون کلی تغییر کردیم ،...عوض شدیم من خوب می دونم دارم چکار می کنم پیمان الـان عاشق منه باورت می شه تو همین مدت کم
یه آپارتمان یه باغ لـاکچری یه ماشین زده به نام من می خوام کاری کنم که هرچی داره بزنه به نامم اون الـان عاشق منه
غزاله گفت من که نمی دونم داری چکار می کنی اما اگه بابام وعمه وشوهر عمه بفهمن بدون اجازه ازدواج کردی می کشنت
من :نه قرار نیس کسی بفهمه
غزاله گفت ؛تا کی می خوای ایـن موضوع رومخفی نــگه داری

قسمت صدو پنجاه و ششم

~~~~

من در جواب غزاله :بذار یه کم اوضاع روبه راه بشه
به همه اعلـام می کنیم
غزاله مگه اوضاع چشه که روبه راه بشه،...
من :راستیاتش از خـدا که پنهون نیس از تو چه پنهون پیمان زن داره اما قرار ازهمه جدا بشن
غزاله جیغی کشید و گفت امروز زنگ زدی من رو سکته بدی تو زن دوم شدی آنــقدر حقیـــر و
بی شخصیت شدی
من :چرا نمی شنوی می گم تو شرف طلـاقن
غزاله ؛خوب چرا طلـاق
نمی گیــرن ببین گلناز نکنه اینم یه دام باشه تو کـم از جانب پیمان نارو نخوردی به خــدا اینبار نابــود
میشی ها
من ؛نه نگران نباش حواسم به همه چـــی هست درضمن طلـاق
نمی گیرن چون زن ول کن نیس
اما من می خوام خودم دست به کار بشم و این قضیه رو تموم کنم برای همین به تو زنگ زدم
غزاله خنده ای کش داری کرد و
گفت همون گفتم بعداز این همه مدت زنگ زدی فکر کردم دلت تنگ شده خواستی حالم رو بپرسی نگو کار داشتی
من ؛نه اینو نگو من به کسی جز تو اعتماد ندارم
حالـا بگو کمک می کنی یا نه
غزاله ؛چرا نکنم بگو باید چکار کنم فقط ترخدا برای بار سوم حرفی نزن که شوکه بشم چون دیگه واقعا طاقت ندارم،...
من ؛نه فقط باید هر موقع که من بهت پیام دادم به شماره ای
که می گم زنگ بزنی و یه سری حرفا بزنی که بهت می گم چی بگی
غزاله گفت اون موقع به کی باید زنگ بزنم
من؛به زن پیمان اسمش لـادن
غزاله ؛گلناز من این کار رو نمی کنم یعنی خدا رو خوش نمیاد ،..من دلم نمی خواد زندگیشون از هم بپاشه
دوست ندارم زندگی هیچ کس ازهم بپاشه عزیزم یعنی حداقل من مسببش نباشم درضمن اگه برگرده تو زندگی خودم چی این کار گناه
متوجه هستی
من که از حرفای غزاله حرص
می خوردم
Forwarded from سپیده
گفتم چرا از یه بُعد دیگه به این قضیه نگاه نمی کنی ببین این ها که دارن ازهمه جدا می شن حالـا چه تو زنگ بزنی چه نزنی اینجوری فکر کن تو داری به یه زن کمک می کنی که بیشترازاین خودش رو کوچیک نکنه باور کن پیمان دوستش نداره اما اون نمی فهمه
غزاله ؛خوب بذار خودشون جدا شن چکار داری
من ؛خوب می خوام روندش سریع تر پیش بره

قسمت صدو پنجاه و هفتم
~

غزاله که مشخص بود کلـافه شده بود گفت حالـا باید چی بگم
مـن نفس عمیقی کشیدم و
گفتم من شماره رو می فرستم و
هر موقع که گفتم ،بهش زنگ بزن
حتما مطمئن شو خود لـادن
غزاله ؛یعنی نمی دونی شماره خودش هست یانه درضمن من نمی تونم هر موقع که تو گفتی زنگ بزنم وقتی تنهام می تونم زنگ بزنم جلو سعید و بچه ها که نمیشه زنگ زد اون موقع سعید نمی گه این کیه که بهش زنگ زدی
من که به این جای قضیه فکر نکرده بودم گفتم حق باتو باشه بذار صبح باهات هماهنگ می کنم که بتونی
حرف بزنی
غزاله گفت نگفتی چی باید بگم
من مکثی کردم وگفتم باید درمورد زن دوم یعنی من حرف بزنی
باید بگی شوهرت زن دوم داره
و قصد داره همه اموالت رو بگیره
و تورا رها کنه دیگه خودت هم یه کم پیاز داغش رو زیاد کن
غزاله گفت اگه پرسید تو کی هستی چی بگم
من ؛اصلـا لو ندی از طرف منی
بهش بگو یه دوست نمی دونم هرجور خودت می دونی ‌اما
می خوام زن بیفته به جون پیمان
غزاله گفت تو دیونه ای برای چی داری این کار رو می کنی
به تو چه که پیمان می خواد مال و منال زنه رو از چنگش در بیاره
چی به تو می رسه که زن
بیفته به جون پیمان
من :ببین این قضیه خیلی پیچیده هس اما تو نگران نباش من خوب می دونم دارم چکار می کنم تو فقط هرکاری که من می گم رو انجام بده
غزاله گفت من که از کارهای تو سر در نمی آرم می دونم این میون یه چیزای هستند که تو به من نمی گی اما هر موقع بگی زنگ می زنم به زنه حرف می زنم هرچی که خواستی می گم
من ؛غزاله ترخدا تو خودت خیلی زرنگی عاقلی خوب می دونی چکار کنی و چی بگی حواست باشه
خراب نکنی
غزاله ؛نه نگران نباش می دونم چکار کنم تو فقط بگو کی زنگ بزنم و به چه شماره ای دیگه بقیه رو بسپار به من

قسمت صدو پنجاه و هشتم

<><><><><><><><><>

وقتی غزاله اینجوری گفت خیالم راحت شد ازش تشکر کردم و گوشی رو گذاشتم ،...برای خودم
صبحونه ای درست کردم و بعداز خوردن صبحونه به پیمان زنگ زدم و گفتم حالم خوب نیس می تونی بیای پیشم ،....پیمان گفت باشه تا یه ساعت دیگه میام

به این فکر می کردم که باید تا قبل از اینکه پیمان اموالی که داده بود رو ازم پس بگیره کاری
می کردم ،..آماده شدم و
از خونه بیرون رفتم
کمـی خرید کردم و از یه باجه تلفن
به لـادن زنگ زدم تماس وصل شد
من گفتم لـادن خانوم شمایید
لـادن گفت بله بفرمایید
من : من مادر یکی از هم
کلـاسی های پسرتون هستم
چند تا سوال داشتم
شماره شما رو از یکی از مادرها گرفتم لـادن گفت بفرمایید کدوم بچه ها ،....
یه اسم گفتم و لـادن گفت
نمی شناسم شماره من رو از کی گرفتید یه فامیل اومد تو ذهنم همون رو گفتم و
لـادن که من رو نشناخته بود
گفت به جا نیاوردم اما بفرمایید امرتون من درخدمتم
چند تا سوال پرت پرسیدم و
هرطور بود صحبت رو کوتاه کردم
و خداحافظی کردم
لـادن که مشخص بود تعجب کرده بود خداحافظی کرد
اگه بیش از این حرف رو ادامه
می دادم قطعا قضیه لو می رفت
برگشتم خونه و ساعتی بعد پیمان اومد و ‌من هم به غزاله پیام دادم و
گفتم زنگ بزنه
غزاله پیام فرستاد که باشه
پیمان گفت چرا حالت خوب نیس
من ؛ نمی دونم فکر کنم یه کم سرما خوردم
پیمان ؛می خوای برات سوپ درست کنم
سری تکون دادم
پیمان از جا بلند شد و به سمت آشپز خونه رفت

قسمت صدو پنجاه و نهم

~~~
‌‌
پیمان پیش بند رو بست وتو آشپزخونه مشغول غذا درست کردن شدومن هم نگاهش می کردم
و گاهی هم از عمد سرفه می کردم
لحظاتی گذشت و غزاله پیام داد که زنگ زدم و حسابی پختمش و پیاز داغش رو هم زیاد کردم
از این خبر قنـد تو دلم آب شد
موقعیت حرف زدن و چت کردن نداشتم و فقط به یه پیام تشکر بسنده کردم با خودم گفتم بعداز رفتن پیمان زنگ می زنــم به غزاله و همه جــزئــیات رو ازش
مــی پــرسم ،...
هر لحظه منتظر تماس تلفن لـادن بــودم دقایقی نگذشته بود که دیـدم تلفن همراه پیمان زنـگ خــورد
اسم منزل روی صفحه اومد
پیمان رو صدا زدم ،....پیمان ملـاقه رو توی کاسه گذاشت و اومد به سمت تلفن گوشـی رو برداشت و بـــا کنـجکــاوی نگــاه کــرد و گــفت لـادن این وقت روز بــامن چکار داره یعنی
گفتم خوب جواب بده چرا معطلی
پیمان دکـمه تماس رو وصل کرد
Forwarded from سپیده
می دونستم هر لحظه ممکن صدای ترکیدن بمب همه جا رو فرا بگیره ،....پیمان گفت جانـــم
صدای جیغ های لـادن از پشت خط می اومد کجای تو الـان کدوم قبرستونی هستی ،...
پیمان که شوکه شده بود رفت توی اتاق و من گوشیم رو برداشتم تموم پیام های خودم و غزاله رو پاک کردم ترسیده بودم قلـبم به شدت می زد ،...
صدای پیمان رو شنیدم
کدوم زن ،کی زنگ زده ،چی گفته شاید مزاحم بوده ،شاید یه دشمنی داشته ،شماره اش رو برنداشتی ،
قلبــم ریخت پایین ،....

به این فکر می کردم که نکنه غزاله از تلفن خونه زنگ زده باشه و شماره اش رو بدن مخابرات و آدرسش رو پیدا کنن و کار به شکــایــت بــکشه
صدای پیمان رو شنیدم که
گفت باشه آروم باش خونسردیت رو حفـظ کن دارم میــام خــونه حرف بزنیم،...
پیمان از اتاق بیرون اومد در حالــی که پکر و کلـافه بود
ورود به من گفت ببین عزیزم من باید برم
من با کنجکاوی پرسیدم چیزی شده
صدای جیغ های لـادن رو شنیدم
چرا آنقدر عصبانی بود
پیمان گفت نمی دونم منـم درست نفهمیدم می گه یه خانمی زنگ زده گفته من آمار شوهرت رو دارم که با یه خانم خراب دوستن حتی ازشون عکس و فیلم دارم گفته زن رو صیغه کرده همه چی به نامش زده خونه ماشین طلـا می خوان تورا دک کنن همه اموالت رو بالـا بکشن و باهم فرار کنن
من با چشم های از حدقه بیرون زده گفتم چی ،...چی میگی
پیمان تو که با غیر من با کس
دیگه ای نیستی راستش رو بگو به خدا تحقیق میکنم اگه دروغ گفته باشی وای به حالت
پیمان دستی توی موهاش کشید وگفت

قسمت صدو شصت

~

چی داری می گی فقط تو ،توزندگی منی ،به غیر تو هیچ کسی نیس هرکس زنگ زده با تو دشمن بوده زنگ زده آمارت رو بده کلی انگ بهت زده ،....
من؛من که دشمنی ندارم با کسی کاری ندارم سرم تو لـاک خودم
آسه می رم آسه میام ،.. یعنی کی بوده که زنگ زده اصلـا از کجا معلوم دشمن تو نبوده شاید دوست دختر قبلیت بوده هرچیزی ممکنه
پیمان گفت همین الـان زنگ زده به لـادن جالب اینه گفته عکس داره
هرکس هست راحت دسترسی به گوشی تو هم داشته
من؛شماره اش رو بده به من ببینم کیه
پیمان ؛از تلفن عمومی زنگ زده طـرف خیـلی زرنـگ بــوده
تو دلم غزاله رو تحسین کردم
من ؛حالـا چکار کنیم اگه عکس بفرسته چی اگه لـادن آدرس من رو پیدا کنه ،..چی من باید چکـارکنم
قــصد داشتــم ذهــن پیــمان رو حسابی بـــه هـــم بــریزم تا
نقشه ام موفقیت آمیز تا باشه
پیمان گفت من برم ببینم حرف حسابش چیه ببین تا خودم بهت زنگ نزدم زنگ نزن ،....
پیمان رفت و من هم زیر گاز رو خاموش کردم و تلفن رو برداشتم و
رفتم تو تخت تو دلم دعا دعا
می کردم نقشه همون‌طور که من
چیده بودم پیش بره باید لـادن
می افتاد به جون پیمان تا اموالش رو پس بگیره اینطوری پیمان هم به من اطمینان می کرد و هرچی داشت به نامم می زد و من هم
می تونستم نقشه ام رو عملی کنم انتــقامم رو بــگیــرم
اما اگه این وسط همه چی لو
می رفت اگه پیمان می فهمید پای غزاله درمیون ،چی اون موقع من باید چکــار می کردم اگه زندگی غزاله بهم می ریخت چی اونم با اون شوهرش کــه اخلــاق خوبی نداشت ،....
تصمیم گرفتم ازتلفن خودم به غزاله زنگ بزنم و باهاش حرف بزنم باید حسابی حواسم رو جمع
می کردم تا بند رو به آب ندم
شماره غزاله رو گرفتم تا ببینم چی گفتــه و چـــکار کــرده
Forwarded from سپیده
🔱ZeynaB🔱:
قسمت صدو شصـت و یـکم

**

با دسـتـهای لــرزون شماره غزاله رو گرفتم تماس وصل شد
بعد از سلـام و احوال پرسی مختصری گفتم تعریف کن ببینم چی شد ،...
غزاله ؛ صبح سپهر رو بردم مدرسه بعد با سهیل رفتیم باجه تلفن
و زنگ زدم به همون شماره ای که گفتی
هرچی گفته بودی رو مو به مو بهش گفتم خودم هم چند تا گذاشتم روش وحسابی پیازداغش رو زیاد کردم خیلی به هم ریخت زن بیچاره دلم به حالش سوخت بهش گفتم فقط دودستی اموالت رو بچسب که نیتشون شوم بهم گفت تو کی هستی گفتم فکر کن یه دوست یه فرشته نجات یه زنی که نگران هم نوعش حالـا نمی دونم تا چه حــد حرفام رو باور کرده اما مجبور شدم پشت سر توهم حرفای بدی بزنم حلـال کن تـرخــــدا
من که شیطنتم گل کرده بود
گفتم بله شنیدم چی گفتی
که من خرابم دستت درد نکنه
غزاله گفت اگه نمی گفتم باور
نمی کرد ،....
من خودم رو برای غزاله لوس می کردم و غزاله هم قربون صدقه ام
می رفت و پشت سرهم عذر خواهی می کرد
کمی باهم صحبت کردیم و
من خداحافظی کردم
و تصمیم گرفتم بعداز این همه استرس یه کم استراحت کنم تا
آرامش بگیرم
چشم هام رو بستم هنوز خوابم نبرده بود و تازه چشمام گرم شده بود و
تو خواب و بیداری بودم
که تلفنم زنگ خورد
صدای فریاد پیمان تو گوشم پیچید
زنیکه خونه خراب کن کار تو بوده راستش رو بگو به من عوضی
تو به لـادن زنگ زدی چطوری زنگ زدی من که امروز پیش تو بودم نکنه کسی رو اجیر کردی ببین من پیرنت تلفن خونه رو می گیرم تماس هات رو درمیارم وای به حالت اگه کار تو بوده باشه بیچاره ات می کنم
تو ازکجا پیدات شد مثل کنه افتادی تو زندگی من ،چرا دست ازسرم برنمی داری چی از جون من
می خوای مثل زالو داری خونم رو می مکی
از حرفای پیمان همه بدنم
می لرزید
با حالت گریه گفتم چی داری میگی خیلی بی شرفی خیلی پستی که تهمت می زنی
باشه پیرنت تماس ها رو بگیر
ببین من به کی زنگ زدم
اما وقتی بفهمی کار من نبوده
من می دونم وتو از زندگیت
می رم مثل چند سال پیش بی خبر
فهمیدی

قسمت صدو شصت و دوم

<><><><><><><><>

پیمان عربده می کشید و به من
توهین می کردو تحقیرم می کرد باوجود اینکه ازش بیزار بودم با تموم وجودم نفرت داشتم اما بازهم دلــم از حرفاش می شکست ،....
کمی باهم بحث کردیم و پیمان گوشی رو قطع کرد قلبم تند تند
می زد ،...نفسم بالـا نمی اومد
یه لحظه از کارم پشیمون شدم اگه
قضیه برعکس انتظارم می شد و همه چیز به هم می ریخت چی اگه بالعکس چیزی که فکر می کردم همه چی نابود می شد چی ،...
دلم می خواست به پیمان زنگ
می زدم و درمورد این موضوع حرف می زدیم اما من دیگه نمی کشیدم قلبم منرا یاری نمی کرد از شدت استرس احساس می کردم هر لحظه قلبم به کــل بایسته و من زندگی رو برای همیشه بدرود بگم
به قدری با تموم وجودم خواهان گرفتن این انتقام بودم که
حاضر بودم بمیرم اما انتقامم رو بگیرم پیمان به من خیــــلی بدی کرده بود نباید بی جواب می موند
من آدمی نبودم که صبر کنم و منتظر بمونم این چرخ گردون
ازش حساب پس بگیره
خودم باید زودتر دست به کار
می شدم و انتقام روزای که
مــن را آواره کــرده بــود ،..
روزای که زندگیم رو به لجن کشیده بود رو می گـــرفتــم،....
مثل گنجشک بارون خورده از این شاخه به اون شاخه یه جا بند
نمی شدم طول و عرض اتاق رو قدم می زدم و تو دلم دعا دعا می کردم پیمان به من زنگ بزنه
همه چی درست بشه همون‌طور که می خواستم و انتــــظارداشتـــم
دوروزی به همین منوال گذشت و هیچ خبری از پیمان نشد و نه اون زنگ زد و نــه من تماسی باهاش گرفتم دلم مثل سیـروسرکه
می جوشید تا اینکه یه روز عصرپیمان زنگ زد

قسمت صدو شصت و سوم

<><><><><><><><>

یه روز عصرپیمان زنگ زد
و گفت بایـد باهات حرف بزنم
مـن که به شدت عصبـانی بـــودم و از حـــرف هــاش دلــخور ،
گفتـــم چـی می خـوای بگی اگـه حرفای چند روز پیش رو می خوای تکرار کنی من اصلـا حوصله ندارم دیگه بریدم آنقدر خواستم خودم رو بهت ثابت کنم هربار گفتم من هیچی نمی خوام جز عشق الـان هم یه روز قرار بذار بریم محضر من هرچی بهم دادی رو بهت پس بدم خلـاص بابا نخواستم نه این رابطه رو نه هرچی به تو مربوط،.. پیمان گفت هرچی بگی حق داری اما ازدستم ناراحت نشو
باور کن روزای خیلی بدی رو دارم سپری می کنم چند روز خونه نرفتم لـادن داره در به در دنبالم می گرده
همین امروز و فرداس که پیــدام کنه من رو خرکش کنه ببره محضر همه زحماتم رو بگیره اون بابا گردن کلفت و داداش های عوضیش هم پشتش هستـن برام آدم اجیـر کردن تا مــالم رو ازچنــگم بیــرون بکشن
Forwarded from سپیده
ببین من خیلی فکر کردم هیچ کس رو جز تو پیدا نکردم که بتونم بهش اعتماد کنم تو بیا من هرچی دارم به نامت بزنم بعد کـه آب ها از آسیاب افتــاد همه رو برگردون
قنــد تو دلم آب شد با همه وجودم خودم رو تحسین می کردم بالـاخره نقشه ام گرفت و پیمان تو دام افتاد
من؛نه من هیچ کاری نمی کنم
دوباره بعدش تهمت و افترا مگه دیوانه ام همین چند تا تیکه چیز رو هم که دادی می خوام بهت پس بدم خیـال خودم رو راحت کنم دیگه خودت می دونی و لـادن جونت من رو دخالت نده
پیمان گفت می دونم همیشه بهت بد کردم اما تو تنها کسی بودی که به من خوبی کردی بین این آدم های گرگ صفت تنها تو بودی که هوای من رو داشتی واقعا عاشقم بودی آنقدر که تو من رو دوست داشتی حتی مادر خودم خواهر خودم منو دوست نداشتن اما من بهت بدی کردم وتو بازهم باخوبی جواب دادی اما خواهشی که ازت دارم برای بار آخر این خوبی رو در حقم بکن بعداز این ماجرا دست بچه ها رو میگیرم باهام می ریم یه جای دیگه اصلـا یه کشور دیگه زندگیمون رو می کنیم دور از هــمه ایـــن دغدغه ها
من ؛حالـا بیا حرف بزنیم من ببینم مشکل لـادن چیــه حرف حسابش چیـه
پیمان تشکر کرد وگفت شب میام،....
تا شب دل توی دلم نبود تا پیمان بیاد
وقتی اومد کلـافه و پکر بود
روی مبل نشست
وبه روبه رو خیره شدمن سکوت رو شکستم و پرسیدم مشکل لـادن چیه

قسمت صدو شصت و چهارم

<><><><><><><><>

من ؛حالـا بیا حرف بزنیم من ببینم مشکل لـادن چیــه حرف حسابش چیـه
پیمان تشکر کرد وگفت شب میام،....
تا شب دل توی دلم نبود تا پیمان بیاد
وقتی اومد کلـافه و پکر بود
روی مبل نشست
وبه روبه رو خیره شدمن سکوت رو شکستم و پرسیدم مشکل لـادن چیه
پیمان نگاه عمیقی بهم کرد و
گفت اون خیلی وقت مشکل داره مدت ها بود که می خواست حاصل زحماتم رو از چنگم بیرون بکشه دیگه این تلفن ناشناس شد بهونه پاش رو کرده تو یه کفش که مال بابام رو بهم برگردون به گفته خودش می خواد مهرش رو اجرا بذاره وپدرمن را دربیاره
پیمان نگاه عمیقی به من کرد وگفت واقعا این تلفن از سمت تو نبود
من با عصبانیت ودر حالی که خیره خیره نگاهش می کردم
گفتم ؛ببین اگه بـاز
می خــوای تهمت بزنی پاشو ازاینجا برو من حوصله ندارم ،تحمل شنیدن این چرت وپرت ها رو ندارم
پیمان گفت راستیاتش پیرنت تلفن رو گرفتم اما تماس مشکوکی ندیدم تو که باکسی هم رفت و آمد نداری نمی دونم چرا بیخود و بی جهت بهت شک کردم و اون حرفا روبهت زدم واقعا ازت معذرت می خواهم این لـادن کاری کرده که من به همه شک کنم حتی به تو که از برگ گل هم پاک ترو معصوم تری
من ؛اخه من برای چی باید این کاررا بکنم من اصلـا شماره لــادن رو ندارم بعد تو خودت دیدی من اون روز پیش تو بودم کی فرصت کردم زنگ بزنم تازه تو گفتی از تلفن عمومی بوده من کسی رو ندارم بخوام بهش بگم این کاررا برام بکنه اصلـا مــن ایــن کلــک ها و
دودوزه بازی ها رو بلدم این
دورنـــگی ها رو تـو منــو
نمی شناسی چقدر ساده ام آخـــه ایـــن کـــارها ازمن برمیـاد
پیمان گفت غزاله چی دختر داییت
دلــم ریخت پایین اما سریع خودم رو جــمع و جـــور کــــردم و
با حرص ؛غزاله چی اون وقت این کارها رو داره اون حتی نمی تونه سرش رو بخارونه درضمن الـان چند ساله من نه با غزاله حرف زدم نه دیدمش اون شوهر کرده رفته شهر غریب اصلـا شوهرش اجازه نمی ده با من درارتباط باشه رابطه ما اون روزا خوب بود غزاله از وقتی برگشت روستا دیگه همه چی بین ما تــموم شد از اون صمیمیت ها دیگه خـبری نیس ،...

قسمت صدو شصت و پنجم

<><><><><><><><>

ما هیچ ارتباطی باهم نداریم برفرض اگه من ازش می خواستم اون از شوهرش جرعت نمی کرد این کاررا بکنه تو شوهرش رو نمی شناسی یه مرد نظامی خشک و جدی و عصبانی غزاله مثل موش ازش می ترسه آنقدر تحت کنترلش بدون اجازه اش آب نمی خوره هرروز داره کتک
می خوره اما دم نمی زنه اگه شوهرش بفهمه با من در ارتباط زنگ می زنه دایی باهم دیگه غزاله رو کتک می زنند می دونی تا حالـا چند بار شوهرش جلو دایی کتکش زده دایی که کاری نکرده هیچ خودش هم تنها دخترش رو کتک زده اونم جلو چشم دامادغزاله انقدر بدبخت و تو سری خوره ،...بعد تو فکر می کنی غزاله آدمی که بیاد پشت سر من صفحه بذار وتهمت هرزگی بزنــه اصلـا به این چیزها فکر کردی این خانم هرکس بوده دشمن تو بوده ببین گفته عکس هـــم داره اما نفرستاده چون به گوشی من دسترسی نداره
من دیگه نمی دونم به چه زبانی بگم که نه کار من بوده نه کار اطرافیان من لطفا باور کن آنقدر منرا عذاب نده
پیمان گفت حق باتو تو اصلـا عقلت به این کارها نمی رسه
Forwarded from سپیده
از توهین پیمان خونم به جوش آمده بود اما سکوت کردم و تو دلم گفتم به موقعش می فهمی عقل کی بیشتره
پیمان گفت حالـا به من کمک
می کنی
من گفتم ببین من را از این ماجرا کنار بذار چون اصلـا حوصله دردسر ندارم من می خوام یه زندگی آروم و بی دغدغه داشته باشم به نظرم تو هم برای خودت دردسر درست نکن هرکاری لـادن می خواد انجام بده خلـاص

قسمت صدو شصت و ششم

~~~~

پیمان با قیـافه ای حـق به جـانبی گفت دیـگه چی این هـمه زحمت کشیــدم یکی رو کـردم دوتا ،دوتا رو کـردم چـهارتا حـالـا دسترنج همه زحـماتم رو بـدم به خانــم و خونواده اش تا کیف کنن و به ریش من بخنــدن ومن بمونم و یه دست کت و شلوار از این خبرها نیس
توهم مجبوری کمکم کنی
من ؛ باشه عزیزم هرکـاری تو بگی می کنیم اما عواقبش باخودت درصورتیکه می دونم منـم تو این ماجرا می سوزم اگه تو قبول
می کردی و به حـرف من گوش
می دادی این موضوع در آرامش حـل می شد و تو ولـادن هم
از هم جدا می شدید و تموم
تو می اومدی اینجا باهم زندگی
می کردیم
پیمان گفت ؛آره به همین راحتی
چقدر تو خوش خیالی تو عالـم رویا به سر می بری لـادن همه چی رو ازمـون می گیــره حــتی حضانـت
بچـــه هــا رو
من که خودم رو به حماقت زده بودم ؛خوب بگیره خودمون بچه دار می شیم
پیمان ؛جداً با گذشته ها هیچ فرقی نکردی هنـوز همـون دخـتر ساده روستایی که بودی هستی ایـن همه سال تهران زندگی کردی اما اونطور که باید یاد نگرفتی ،....
من با قیافه حـق به جانــبی
گفتم چی رو باید یاد بگیرم حرومزاده گی رو ،...شارلاتان بودن رو هزار رنگی رو ،...
من نـــمی خوام یــاد بگیرم
می خوام همیشه همینطور باشم ساده ویه رنگ به گفته تو همون دخترساده ودهـاتی
پیمان ؛تا همه زیر پاشون لهت کنن
من ؛یکیشون خود تو بودی که نابودم کردی ،...
پیمان گفت ؛حالـا وقت این حرفاس
ببین عزیزم فردا اول وقت باید بریم و همه چی رو به نام تو بزنم خیالم که راحت شد برگردم پیش لـادن
و همه چی رو تموم کنم باید تکلیف بچه ها رو مشخص کنم

قسمت صدو شصت و هفـتم

*

پیمان از نقشه هاش می گفت و من هم به این فکر می کردم بعداز این که همه چی به نامم خورد چطور همه رو بفروشم و جیم بشم ،....
پیمان آنقدر حرف زد که خسته شد وگفت من گرسنه ام ،....به اجباریه شام سردستی درست کردم و خوردیم پیمان قصد رفتن نداشت ازش پرسیدم شب می مونی
پیمان گفت آره
من مگه نمی خوای سند ها رو برداری پیمان گفت همه پیش خودم
موقع خواب پیمان که حسابی شارژ بود شروع کرد به شیطونی اما من حوصله نداشتم دوست نداشتم بهم دست بزنه اما مجبور بودم تحمل کنم روزهای آخر بود
که می دیدمش قراربود تا آخر عمر
ریخت نحسش رو نبینم ،....
اخرهای شب دیدم که گوشی پیمان روشن شد نورش اذیتم می کرد
خود پیمان خواب هفت پادشاه رو
می دید
از جا بلند شدم و با چشم های نیم باز به سمت گوشی رفتم
پیام ازطرف یکی به نام ب،ل بود کنجکاو شدم این کی که این وقت شب پیام داده رمز رو زدم و پیام رو باز کردم
نوشته بود بازم حواست رو جمع کن عشقم به هرحال ریسک بزرگی داری می کنی رفتم بالـاترتا بقیه پیام ها رو بخونم ،..نوشته بود حالـا این دختر دهاتی مورد اعتماد هست
پیمان ؛اره خیلی ساده است عاشق من هرکاری بگم می کنه
یه مدت به نام این می زنم
به لـادن هم می گم ورشکست شدم ازم کلاهبرداری کردن بعدکه آب ها از آسیاب افتاد از گلناز به عنوان کلاهبردار شکایت می کنیم دیگه لـادن و خونواده اش می مونن و گلناز و من تو اون فاصله همه سندها رو انتقال می دم و درست اون موقعی که لـادن با گلناز درگیر و تا بخواد بفهمه جریان چی بوده وچیه من وتو بچه ها از اینجا
می ریم دیگه اینا بمونن باهم
تموم تنم یخ کرد
شوکه شدم پیمان به خیال خودش قصد داشت من را تو دردسر بندازه
به سمت دستشویی رفتم
و دقایقی بعد برگشتم
و سر جای خودم دراز کشیدم
نفس عمیقی کشیدم روی نقشه ام تمرکز کردم نباید وقت رو ازدست
می دادم

قسمت صدو شصت و هشتم

_

صبح که از خواب بیدار شدم آماده شدیم و رفتیم محضر و پیمان همه اموالش رو به نام من زد کارهای محضر خونه دوروزی طول کشید و سندها به نام من انتقال داده شد وقتی از محضر خونه بیرون اومدم نفس راحتی کشیدم دیگه همه چی پیمان مال من شده بود،...تموم داروندارش دیگه وقت اون رسیده بود که اون هم خوار وذلیل بشه دیگه تنها چیزی که می تونست خوشحالم کنه این بود که ببینم بهم التماس کنه دوروزی گذشت و من سریع دست به کار شدم همه اموال رو گذاشتم برای فروش و چون زیر قیمت گذاشته بود مشتری خوب پیدا
می شد خودم هم وسایلم رو جمع کردم و رفتم هتل ،...پیمان به گوشیم زنگ می زد و من جواب نمی دادم ،...همه چی رو فروختم و کارها تند و سریع انجام می شد
Forwarded from سپیده
کار انتقال سندها به مشتری ها که تموم شد بلیط ترکیه رو گرفتم و برای همیشه راهی کشور غربت شدم ،....چندروزی که گذشت و من کمی جا گیرشدم و به خونه لـادن زنگ زدم یه خانمی گوشی رو برداشت من خودم رو به عنوان یکی از اقوام دور معرفی کردم و خانمی که خدمتکار بود گفت آقا پیمان ورشکست شده همه چی رو ازدست داده یه خانمی که باهاش کار
می کرده همه چی رو بالـا کشیده ورفته حالـا خانم و آقا پیمان هم باهم کنتاک پیداکردن آقا به هرکس رو می ندازه کاری از پیش نمی بره
می گن طرف رفته خارج از کشور شما اگه می تونید کاری براشون بکنید ثواب داره خیلی اوضاع شون به هم ریخته است این خونه رو هم باید خالی کنن ماهم بیکارمیشیم
به اون خانم قول دادم کمک کنم وهرکاری ازدستم بربیادانجام بدم و خداحافظی کردم وگوشی رو قطع کردم ،...چقدر خوشحال بودم چقدر آرامش داشتم ,...روزگار یه فصل تازه ای تو زندگی من باز کرده بود باید به مامان هم زنگ می زدم و درجریان می ذاشتمش
حق داشت بدونه من کجا هستم وچکار می کنم

شب تلفن مامان رو گرفتم صداش تو گوشی پیچید
سلـام مامان خوبی چه خبر
مامان گفت از کجا زنگ می زنی یه شماره عجیب افتاد
من لبی گزیدم و ؛من تهران نیستم

قسمت صدو شصت و نهم

*

مامان گفت :تهران نیستی ،کجای من ؛اومدم ترکیه لحظاتی سکوت بین مون برقرار شد و ‌مامان
گفت ترکیه !
من ؛آره خارج ازکشور ،….بازهم سکوت ،….مامان شوکه شده بود و متوجه بودم که داره حرفای من را مثل ‌پازل تو ذهنش می چینه تا بتونه هضم کنه ،…برای اون هم سخت بود ،…یه دفعه دخترش زنگ بزنه وبگه من رفتم ترکیه
مامان ؛چی می گی داری شوخی
می کنی
من ؛نه چه شوخی من ایران نیستم برای همیشه مهاجرت کردم الان یه مدت اینجام
مامان ؛به به چشمم روشن خدایا من دارم چی می شنوم باورم
نمی شه این کاررا هم کردی من نمی دونم چه گناهی به درگاه خدا کردم که تورا گذاشت تو دامن من اگه بابات بفهمه سکته می کنه من احمق رو بگو پریروز رفتم زیارت برات کلی سوغاتی گرفتم
می خواستم بیام تهران بهت سربزنم اما حالا تو کجای خارج از کشور اونجا چکار می خوای بکنی بدبخت دربه در،…اخه بیچاره
می خوای زیرخواب خارجی ها بشی تو ،تو کشور خودت چه گ*و*ه*ی شدی که اونجا بخوای بشی تو مملکت غریب چرا با من مشورت نکردی چرا بی خبر رفتی مامان ناله می کرد و به من نفرین وناسزا
می گفت ،….من ؛مامان آروم باش بذار توضیح بدم ،…مامان؛ به من نگو مامان من دیگه دختری ندارم من ؛باور کن اینجا برای من خیلی بهتر ،…مامان با صدای کش داری گفت ؛بله که بهتر اونجا برای آدم‌های مثل تو بهتر، تویی که نه دین داری نه خدا رو می شناسی نه نماز می خونی به درد همون جور جاها می خوری برو سر باز تو خیابونا با مایو و مینی ژوپ خودت رو عرضه کن من ؛مامان اینجا یه کشور اسلامی مسلمون داره
مامان ؛خدا لعنتت کنه
امیدوارم خیر از جونیت نبینی امیدوارم خبر مرگت رو برام بیارن
من ؛مامان چرا نفرین می کنی بذار من اینجا یه کم جا بیفتم کارپیدا کنم میارمت اینجا خودت ازنزدیک همه چی رو ببین مامان با صدای جیغ آلودی گفت خفه شو ،کثافت دختر هرزه تو دیگه برای من مردی دیگه به من زنگ نزن نمی خوام صدات رو بشنوم،…..

قسمت صدو هفتادم

*

مامان با صدای جیغ آلودی
گفت خفه شو ،دخترهرزه کثافط تو دیگه برای من مردی دیگه به من زنگ نزن نمی خوام صدات رو بشنوم اگه منم مردم تو هم حق نداری سر خاکم بیای وصیت
می کنم من از تو راضی نیستم عاقت کردم ببین آخر وعاقبت تو چی می شه،…
مامان منطقی حرف نمی زد و پشت سرهم نفرینم می کرد و بدوبیراه وناسزا می گفت دراخر که دیدم اوضاع اینجوری گفتم مامان بذار یه کم آروم بشی من زنگ می زنم دوباره حرف بزنیم
مامان ؛می خوام صد سال سیاه زنگ نزنی خبرت رو برام بیارن بامامان خداحافظی کردم اما او همچنان فحاشی می کرد گوشی رو گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم تموم وجودم ازاسترس می لرزید قطره اشکی که گوشه چشمم جمع شده بود رو پاک کردم وسعی کردم کمی به خودم مسلط باشم وخونسردیم رو حفظ کنم

مدتی گذشت و من تونستم یه کار با درآمد خوب پیدا کنم شغل معلمی تو یه مدرسه ایرانی و هرروز که
می گذشت رفته رفته وضع زندگیم بهتر می شد روزها سرکار بودم وشب ها خونه مدتی به همین منوال گذشت و
یه روز عصر که تازه از سرکار اومده بودم یاد پیمان افتادم می خواستم خبری ازش بگیرم وببینم اوضاعش چطوری زنگ زدم به خونه یه
خانمی گوشی رو برداشت و من سراغ لادن رو گرفتم ،…..خانم
گفت ازاینجا رفتن شما خبر ندارید من ؛من دوستشونم و از خارج ازکشور زنگ می زنم خانم گفت بله ازشماره تون متوجه شدم
Forwarded from سپیده
من؛شنیدم ورشکست شدن خانم گفت ؛اره بنده خدا لادن خانم که طلاق گرفت و با بچه ها خونه پدرش اما آقا پیمان وضع خیلی بدی داره همه چیش رو باخته باورتون میشه برای صدهزار تومن پول به این واون التماس می کنه چند بار هم اومده بود سراغ شوهر من پول دستی بگیره اخه قبلا با شوهر من یه دوستی قدیمی داشتن ،….خانم اهی کشید
و گفت به نازم قدرت پروردگاررو آقاپیمان هم کم سر این واونو کلاه نذاشت کم آدم های دورواطرافش رو به خاک سیاه نشوند حالا هم خدا گذاشت تو کاسه ش جواب کارهاش رو داد به موقع هم داد
کمی با خانم حرف زدم و
خانم گفت اگه لادن خانم رو دیدم بگم کی زنگ زد
من هم که نمی خواستم لو برم گفتم من شهرزاد هستم
خداحافظی کردم و گوشی رو قطع کردم، توی دلم عروسی بود باشنیدن این خبرها از خوشحالی دست از پا نمی شناختم خودم هم باورم نمی شد روزی بیاد که از بدبختی کسی خوشحال بشم پیمان زندگی من رونابود کرده بود و من هم تلافی کردم و ازش انتقام گرفتم و باهم بی حساب شدیم

قسمت صدو هفتاد و یکـم

من کتاب قصه پیمان و انتقام ازش رو برای همیشه بستم و گذاشتم کنار دلیلی نداشت که بخوام بیش از این ازش پرس وجو کنم وبرای خودم دردسر درست کنم اگه یه موقع خدای نکرده ردم رو می زد و مــی اومـد دنــبالــم کــار مـن بـا کرام الکاتبین بود چسبیدم به زندگیم و سعی کردم همه تمرکزم رو روی کارم بذارم مدتی گذشت و من به مامان زنگ زدم و دیدم نسبت به سری پیش عصبانی تر و مرتب تهدیدمی کنه که بابات و داداشات می خوان پیدات کنم میان سرت رو می برن تکه تکه آت می کنند می ریزند تو گونی چالت می کنن بابات رفته تفنگ خریده ،داسش رو ازتو انبار درآورده تو زیرزمین یه قبر کنده و از این حرفا که مو به تن آدم سیخ می شد و ازشدت ترس غالب تهی می کرد اعصاب من کشش نداشت با شناختی که از بابا داشتم ازش بعید نبود چنین کاری بکنه برای همین تصمیم گرفتم با مامان هم قطع رابطه کنم این هم سرنوشت من بود که خونواده ام به خونم تشنه بودن همه آدم های گذشته رو کنار بذارم و فراموش کنم دایی این ها غزاله رو هم تحت فشار قرار داده بودن که بامن تماسی نداشته باشد یه روز غزاله زنگ زد و باگریه جریان رو گفت منم بهش دلداری دادم که اگه از هم جدا مون هم بکنن بازهم تو تو قلب من هستی
دلم می سوخت از اینکه از خونواده طرد شده بودم به من می گفتن زنگ نزن تماس نگیر اگه زنگ
می زدم گوشی رو قطع می کردن
مدتی از مهاجرت من گذشته بود یه روز که مثل همیشه حاضر شدم برم مدرسه ،...یه کت و دامن به رنگ سبز کله غازی پوشیدم با یه جفت کفش پاشنه بلند مشکی مثل همیشه شیک و رسمی سوار تاکسی شدم ،...
با پول پیمان می تونستم هم ماشین بخرم هم خونه
اما می خواستم یه مدت بگذره و بعد اقدام کنم وقتی رسیدم مدرسه همزمان یه آقای رو دیدم با قد بلند موهای بور و چشمهای آبی یه کت و شلوار شیک طوسی وپاپیون زده بود
بلوزش هم مشکی بود هم رنگ کفش هایش یه سامسونت هم دستش بود با تکبر از کنارم گذشت و به سمت دفتر رفت من مات و متحیر نگاهش کردم با خودم گفتم این دیگه کی بود بهش نمی اومد پدر دانش آموزان باشه بی خیال رفتم داخل و دیدم داره با مدیر حرف می زنه سلـام کردم و نشستم و از حرفاشون شنیدم که،....

قسمت صدو هفتاد و دوم

بی خیال رفتم داخل و دیدم داره با مدیر حرف می زنه سلـام کردم و نشستم و از حرفاشون شنیدم که معلم و برای تدریس اومده از اینکه همکار به این باکلـاسی داشتم خوشحال شدم اسمش کامران عطایی بود
ساعت اول اصلـا نفهمیدم چی شد به بچه ها درست درس ندادم و
وقتی زنگ خورد رفتم دفتر سعی می کردم بی خیال باشم و بهش توجهی نکنم اما دلم بی قرار بود وتو دلم طوفانی به پا بود به خودم تشرمی زدم که مگه دختر هجده ساله ای که عاشق بشی

چند روزی به همین منوال گذشت و من با کامران عطایی سلـام و احوال پرسی می کردم تا اینکه یه روز مدرسه جشنی تدارک دید و همه دانش آموزان و حتی معلم ها با پارتنر خودشون می اومدن اما من نــمی دونـــستــم بــا کــی بــرم
وکسی رو نداشتم باید تنها می رفتم
بعداز کار رفتم لوکس ترین پاساژ ترکیه و همینطور که مغازه ها رو می دیدم چشمم به یه لباس عروسکی به رنگ نقره ای براق که پراز تور بود افتاد دامنش پفی بود و دنباله دار می خواستم همون رو بخرم
تا توی جشن مدرسه همون رو بپوشم لباس رو پرو کردم و دیدم تو تنم عالی خودم رو برانداز کردم و تو دلم گفتم من با پوشیدن این لباس تو شب مهمونی می درخشم
فروشنده منتظر انتخاب من بود ،...با ترکی دست وپا شکسته ای گفتم لباس رو می برم هزینه اش رو حساب کردم و از مغازه بیرون اومدم چند مغازه دیگه هم دیدم و چشمم افتاد به یه جفت کفش سیلور به رنگ لباسم اونرا هم
Forwarded from سپیده
خریدم و راهی خونه شدم لباسم رو داخل کمد اویزون کردم و غذام رو تو ماکروفر داغ کردم و می خواستم میز رو بچینم که تلفن زنگ خورد جواب دادم صدای نا آشنایی یه مردکه فارسی حرف می زد
+سلـام
_بفرمایید
+کامران هستم کامران عطایی
چیزی درون قلبم فروریخت
با تنه پته گفتم حال شما ،...خوب هستید راستایتش تعجب کردم شما به من زنگ زدید اتفاقی افتاده

قسمت صدو هفتاد و سوم

کامران گفت نه می خواستم ببینم شما با کی به جشن میاین
من ؛فعلـا هنوز با کسی توافق نکردم
کامران گفت اگه اوکی هستی باهم بریم من که از خدام بود
گفتم باشه خوبه
کامران گفت پس من میام دنبال شما و باهم می ریم من خوبه ای گفتم و
کامران گفت وقت و ساعتش رو باهم هماهنگ می کنیم باز
من ؛باشه
کامران گفت پس فعـلا تا فردا
شب بخیر گفتم وگوشی رو گذاشتم ضربان قلبم به شدت به سینه ام
می کوبید و من صداش رو به وضوح می شنیدم از شدت خوشحالی اشتهام کور شده بود غذا رو توی ظرف ریختم و داخل یخچال گذاشتم منی که تا چند دقیقه پیش به شدت گرسنه بودم و دلم ضعف می رفت الـان یه لقمه از گلوم پایین نمی رفت خیلی خوشحال بودم
البته هنوز حسی به اون صورت تو دلم نسبت به کامران شکل نگرفته بود اما ازش خوشم می اومد یه حس خاصی داشتم وقتی
می دیدمش دست و پام رو گم
می کردم ،... تو اون چشمای به رنگ دریا غرق می شدم روز اولی که دیدمش اصلـا فکر نمی کردم ایرانی باشه
از خوشحالی دست از پا
نمی شناختم هم استرس داشتم هم هیجان زده بودم

روز مهمونی فرا رسید من
با کامران قرار گذاشته بودم
توی اتاق بودم لباسم رو پوشیدم آرایش ملیحی کردم موهام رو هم تو آرایشگاه فر ریز زده بودم و دورم انداخته بودم ،....روی تخت نشستم وکفش هام رو هم پام کردم
و منتظر کامران ،....
که کامران پیام داد و گفت نزدیک خونه تونم از جا بلند شدم کتم رو برداشتم و روی شونه ام انداختم کیفم رو برداشتم نگاهی پرازغرور تو آینه به خودم کردم با تموم وجود خودم را تحسین می کردم چقدر زیبا شده بودم به سمت در خروجی رفتم ماشین کامران رو دیدم برام دست تکون داد به سمت ماشین رفتم کامران پیاده شد و به سمتم اومد و سلام و احوال پرسی کردیم
کامران دررا برای من باز کرد تشکر کردم و نشستم
کامران هم کنارم نشست و
گفت بریم من ؛بریم
کامران ؛راستی خیلی خوشگل شدی
نگاهش کردم یه کت و شلوار یشمی با پاپیون نگین دار،......

قسمت صدو هفتاد و چهــارم

کامران ؛راستی خیلی خوشگل شدی
نگاهش کردم یه کت و شلوار یشمی با پاپیون نگین دار لباسش هم که مشکی مثل همیشه خوشتیپ ‌گفتم ممنون توهم خوشتیپ شدی
جشن مدرسه تو یه هتل شیک بود وقتی رسیدیم کامران سوئیچ ماشین رو به مسئول پارکینگ داد و ما شونه به شونه هم راهی هتل شدیم
چقدر همه چی به نظرم متفاوت و زیبا بود درست مثل فیلم ها
وارد شدیم باهمه همکار‌ها و شاگردهام سلام و احوال پرسی
کردم همه به من میگفتن چقدر خوشگل شدی شاگردهام دورم جمع شده بودن و هرکدام چیزی می پرسیدن
صدای موزیک همه جا رو فرا گرفته بود عده ای می رقصیدن عده ای از خودشون پذیرایی می کردند و
عده ای هم مشروب می خوردن
کامران با جام شراب به سمتم اومد و گفت بامن می رقصی
متعجب زده نگاهش کردم
نمی خواستم جلو همکار‌ها و دانش آموزان بد بشه وهمه تصور نادرست بکنن
اما نمی تونستم پیشنهاد اون مرد جذاب رو هم رد کنم سری تکون دادم کامران جام رو توی سینی گارسنی که ازکنارمون رد می شد گذاشت و دستش رو به سمتم دراز کرد و من هم با ناز و عشوه دستش رو گرفتم و از جا بلند شدم
یه آهنگ عاشقانه پخش می شد و من و کامران باهم می رقصیدیم

جشن خیلی عالی برگزار شد
بعداز خوردن کیک و شام
از آقای مدیر تشکر کردیم و باهمه خداحافظی کردیم و کامران من را رسوند خونه و خداحافظی کرد و رفت

قسمت صدو هفتاد و پنجم

تـموم شب تو فکـر کامران بودم به این فکر می کردم اگــه بهم پیشنهاد رابــطه می داد چقدرخـوب می شد
مدتـی گذشت و رابـطه من با کامران هرروز صمیمی تر می شد چند بار با هم به مهمونـی و کــافــی شاپ رفته بودیم و با کـــامــران بــــه مــن خـــوش
می گذشت تا اینکه بعداز هفت ماه دوستی و آشنایی معمولی کامران به مــن پیشنهاد رابـطـــه داد و مــن هــــم قبـــول کـــردم و
رابطــه جــدی مــا شروع شــد
ازاین که کامران بهم پیشنهاد داده بود خیلی خوشحال بودم دوست داشتم زنگ می زدم به خونواده ام و جریان رو می گفتم می گفتم نامزد کردم و شادیم رو باهاشون سهیم می شدم اما می ترسیدم بازهم خوشحالیم رو خراب کنند کامران هم کم و بیش در جریان رابطه من با خونواده ام بود و
Forwarded from سپیده
می دونست من با خونواده ام
رابطه ای ندارم من گفته بودم چون مهاجرت کردم من را طرد کردن ،....خونواده کامران هم خارج از کـشور زنــدگی می کــردن و گرجستان بودن ،....کامران تنها پسر خانواده بود و هیچ خواهر و برادری نداشت مادرش بعداز اون اقدام به بچه دار شدن کرده بود اما چندباری سقط کرده بود و دیگه بی خیال بچه دارشدن ،...شده بود و همــه زندگیش شده بوده کامران ،....
کامران قبلـا با دختری به نام شقایق نامزد بوده اما ازهم جدا شده بودن و کامران می گفت
اخلـاق ها مون با هم جور نبود ،....
من و کامران جشن گرفتیم و نامزدیمون رو به همه اعلـام کردیم
و روزهای خوبمون فرا رسید
دیگه همیشه باهم وقت
می گذروندیم و فقط برای خواب ازهمه جدا می شدیم ومی رفتیم خونه هرروز بعداز کاردست تو دست هم کنار دریا یا تو خیابون های زیبای ترکیه
قدم می زدیم و از عشق می گفتیم

قسمت صدو هفتاد وششم

هرروز که می گذشت عشق بین من و کامران بیشتـر می شد مــدتی گذشت و ژیلـا خانوم و آقا بهرام پدرو مادر کامران اومدن ترکیه تا یه مدتی پیش ما باشن ،...یه شب که مادر کامران مهمونی مفصلی گرفته بود کامران جلو همه مهمون ها من را غافلگیر کرد و بهم پیشنهاد ازدواج داد ،...من هاج و واج و شوک زده بودم و مات و مبهوت به کامران نگاه می کردم که جلوم زانو زده بود و انگشتری رو بــه سمتــم گرفتــه بــود ،.....
صدای دست و جیغ و هورای جمعیت من را با خودم آورد و من جلو جمع به کامران جواب مثبت دادم و،....ژیلـا خانوم که حسابی ذوق زده بود منرا بغل کرد و بوسید ژیلـا خانوم قصد داشت هرچه سریعتر مراسم عروسی رو راه بندازیم،....
دوروزی گذشت و من و کامران و ژیلـا خانوم دنبال سور و سات عروسی بودیم دلم می خواست مامان این ها هم تو مراسمم حضور داشتند شرکت می کردن وتو شب عروسیم تنهام نمی ذاشتن کارهای مراسم عروسی تموم شد و من و کامران دست تو دست هم کنار هم ،... وارد کشتی شدیم
(مراسم عروسی مون تو کشتی برگزار شد و بسیار باشکوه بود)
زندگی من و کامران شروع شده بود
مثل قبل از ازدواج هرروز صبح از خواب بیدار می شدیم می رفتیم نزدیک ساحل قدم می زدیم و بعد هم برمی گشتیم خونه ودوش
می گرفتیم صبحونه می خوردیم و آماده می شدیم و می رفتیم مدرسه و بعداز تعطیل شدن
بر می گشتیم خونه من کنار کامران خیلی خوشبخت بودم و هیچ دغدغه ای نداشتم
دوسالی از ازدواج مون گذشت کامران خیلی خوش مشرب بود اهل مسافرت و خوش گذرونی بود و تو سفر هم خیلی خوش سفر بود درسال دوبار به خارج از کشور سفر می کردیم و آخر هفته و روزای تعطیل به پیک نیک می رفتیم
مهمونی و دور همی و رستوران هم که در ماه پا برجا بود

قسمت صدو هفتاد وهفتـم

زندگی مون عالی بود و ما هیچ چیزی کم وکسر نداشتیم جز حضور یه موجود کوچولو که از وجود خودمون بود یه بچه که به
زندگی مون رنگ تازه بده ،گرما بده ژیلـا خانوم هم خیلی دوست داشت من و کامران زودتر بچه دار بشیم و چندتا بچه داشته باشیم واونم صاحب بچه بشه ،...من وقتی تمایل کامران رو برای بچه دار شدن دیدم و خودم هم سنم داشت بالـا می رفت ،..تصمیم گرفتم برای مادر شدن اقدام کنم و
من و کامران برای بچه دار شدن اقدام کردیم و بعداز دوسال که با هم بودیم من باردار شدم
وقتی کامران و خونواده اش شنیدن خیلی خوشحال شدن و کامران و مادرش همه جوره هوای من را داشتن هرچی هوس می کردم
برام تهیه می کردن همیشه بساط کباب تو حیاط پشتی به راه بود ژیلـا خانوم هم هرچند هفته یه بار
می اومد و به من سر می زد و برام غذاهای که هوس کرده بودم رو
می پخت ژیلـا خانوم من را مثل دختر خودش می دونست و مثل یه مادر مهربون بهم رسیدگی می کرد

من تو ماه سوم که بودم رفتم سونوگرافی و متوجه شدم دوقلو باردارم
وقتی کامران و پدر و مادرش فهمیدن دیگه از خوشحالی دست از پا نمی شناختن ،...من جنسیت
بچه ها رو نمی دونستم و قرار بود برام جشن تعیین جنسیت بگیرن

قسمت صدو هفتاد و هشتم

مدتی گذشت و یه روز که سرکلـاس بــودم ژیلـا خانــوم زنــگ زد و
گفت ما توراهیـم داریم میایم خونه شما از شنیدن خبـر خوشحال شدم وگفتم خوش آمدید تا شما برسید من هم مرخصی می گیرم وخودم رو بهتون می رسونم ،...
جریــان رو به کامران گفتم و
من راهی شدم و مهران گفت ظهر میاد خونه ،....
وقتی رسیدم دیدم ژیلـا خانوم و
آقا بهرام دم در منتظر بــودن
با روی باز به استقبالشون رفتم و بغلشون کردم و بوسیدمشون
و سه تایی رفتیم داخــل خونه ،...
مشغول صحبت و خوش وبش بودیم که کامران هم اومد و
ژیلـا خانوم و کامران تصمیم گرفتن برای من جشن تعیین جنسیت بگیرن قرار شد فردا من و کامران برای چکاب و سونوگرافی و غربالگری به مطب بریم وژیلـا خانوم هم همراهمون بیاد تا جنسیت بچــه ها روبپرسه
Forwarded from سپیده
من نوبت گرفتم وچون نوبت ها پر بود افتاد برای دوروز آینده
عصر با کمک ژیلـا خانوم میز غذارو چیدیم وناهار رو خوردیم ،....
و شب تا پاسی از شب دور هم جمع بودیم وفیلم می دیــدیـم
صبح که از خواب بیدار شدم همراه کامران رفتیم سرکار
وژیلـا خانوم گفت به همه کارها
می رسه
و خودش ناهار رو آماده می کنه
شب که برگشتیم خونه به پیشنهاد کامران رفتیم دیسکو و حسابی خــوش گـــذرونــدیــم ،...
روز موعود فرا رسید و من وکامران و
ژیلـا خانوم طبق توافقمون
رفتیم و دکتر جنسیت بچه ها رو به
ژیلـا خانوم گفت
ژیلـا خانوم تدارک جشن رو دید و
کلی مهمون دعوت کرد و
من هم برای روز مهمونی یه لباس آبی عروسکی پوشیدم
و از آرایشگاه نوبت گرفتم و یه آرایش غلیظ کردم
همگی آماده بودیم و راه افتادیم
تا زودتر از مهمون ها برسیم به
محل جشن

قسمت صدو هفتاد و نهم

~~~

وقتی رسیدیم ژیلـا خانوم همه چی رو کنـترل کـرد و مسئــول هتل توضیحاتی داد کم کم مهمون ها اومــدن و جــشن شــروع شـد
موقعی که من و کامران تو جایگاه قـرار گـرفتیم تـا بـادکنـک هـا رو بترکونیم من خیلی هیجان زده بودم حال کامران هم دست کمی از من نداشت باد کنک اول رو با شمارش مــهــمــون هــا تــرکـونــدیـم و کاغذ رنگی های صورتی بود که تو هوا می چرخید یکی از قُل ها دختر بود کامران از خوش حالی من را بغــل کــرد و بــوسید همه دست مــی زدن و تبـریک مــی گفتـن
نوبــت بادکنــک مــن شــد بــا شمــارش یــک دو ســه ترکونـدم و کـاغـذ رنـگــی هـای آبـی ،روی ســـــرو صورتمون ،....دیـگه از خوشحالی سر از پا نمی شناختم یکی از بچه ها پسر بود و یکی دختر خدا همزمان یه دختر و پسر به ما داده بود ،....
من ازخوشحالی اشک شوق
می ریختم ،....
بعداز تعیین جنسیت کیک رو بریدیم و مهمون ها با مشروب و کیک مشغول پذیرای ازخودشون شدن ،....
جوان تر ها می رقصیدن من و کامران هم با آهنگ عاشقانه ای باهم تانگو رقصیدیم،...
قصه از کجا شروع شداز گل و باغ و جونه
ازصدای مهربونو یه سلـام عاشقونه

تو آغوش کامران می رقصیدم بوی شمیم خوشبوی تنش من رو مدهوش می کرد اون لحظه آنقدر احساس خوشبختی می کردم که حــد نداشت می ترسیــدم این خــوشبختی پایــدار نمــونـه
مهمونی بسیار با شکوه تموم شد
ومهمون ها بازهم تبریک گفتن و برای بچه ها آرزوی سلامتی کردن و خداحافظی کردن رفتن ما هم برگشتیم خونه و دوروز بعد پدر و مادر کامران هم رفتن و قرار شد بــرای زایــمان مــن بیــان
روزها می گذشت و من هرروز سنــگین تــر مـی شدم دیــگه
نمی تونستم مثل همیشه ورزش کنم برای همین کلـاس های ورزش دربارداری وچند کلـاس دیـگه رو ثبت نــام کـردم و همــراه کامران شرکت می کردم کامران خیلی هوای مــن را داشـت وپا به پای مــن مــی اومـد

قسمت صدو هشتـاد

~~~

وارد ماه های آخر که شدم و مرخصی زایمان گرفتم و ژیلـا خانوم و آقا بهرام اومــدن پیش مـــن تا مراقبم باشن کامران هرروز صبح که می رفت سر کار حسابی سفارش من رو به مادرش می کرد و خودش هم مرتب بهم زنگ می زد و حالم رو می پرسید ،...زندگی آدم های خوبی رو سر راه من قرار داده بود ومن با این آدمها احساس ارامش می کردم وچقدر دوست داشتم مامان هم تو این روزها کنارم بود اما مامان من رو نمی خواست و من به اجبار دلتنگی ام رو مهار می کردم

گذشت و یه روز صبح من با درد از خواب بیدار شدم و کامران رو صدا زدم کامران با دستپاچگی خودش رو به من رسوند من در حالی که نفس نفس می زدم گفتم وقتشه باید بریم بیمارستان کامران مادرش رو صدا زد و ژیلـا خانم مارا به آرامش دعوت می کرد کامران کمک کرد من آماده بشم وساک بچه رو برداشتیم و راهی بیمارستان شدیم و من راهی اتاق زایمان شدم کامران هم تو اتاق عمـل کنــارم بـود و بیشتر ازمن استرس داشت و ولی ظاهرش خونسرد بود تا من آرامش داشته باشم اما من حس می کردم
و من بعداز ساعتی درد فارغ شدم
اول پسرم به دنیا اومد و دقایقی بعد دخترم هردو تو آغوش من و من از خوشحالی اشک می ریخـتم و گریه می کردم کامران با ذوق به ما نگاه می کرد
من و کامران اسم دختــرمون رو دنیز و اسم پسرمون رو ،....

۱۸۱
اسم دخترمون رو دنیز گذاشتیم و اسم پسرمون رو داتیس گذاشتیم
من شب بیمارستان موندم و روز بعد دم دم های عصر مرخص شدم ،...ژیلـا خانوم برای من و
بچه ها جشن مفصلی گرفت ویه مدتی کنار مون موند و با آقا بهرام برگشتن خونه خودشون ،.... من هم یه مدت پیش بچه ها موندم و قبل از اینکه مرخصی زایمان تموم بشه ،...برای بچه ها پرستارگرفتم و برگشتم سرکار
پرستار بچه ها که یه دختر ترکی به اسم ییلدیز بود با بچه ها ارتباط خوبی بر قرار کرده بود و به همه کارها می رسید ،...
Forwarded from سپیده
زندگی برگشت به روال عادی و
من و کامران روزها سر کار بودیم و
عصر ها با بچه ها وقت
می گذروندیم بچه ها هرروز بزرگتر می شدن و یه روز که من از سر کاراومدم خونه و کامران هنوز برنگشته بود تصمیم گرفتم به مامان زنگ بزنم و بهش بگم ازدواج کردم و بچه دار شدم
شماره مامان رو گرفتم اما جواب نداد ،.... تصمیم گرفتم به غزاله زنگ بزنم ،...شماره غزاله رو گرفتم و بعداز چند بوق غزاله گوشی رو جواب داد صدای من رو که شنید شوکه شد انتظار نداشت بهش زنگ بزنم من ؛زنگ زدم خبرهای خوب بهتون بدم اما مامان گوشی رو جواب نداد غزاله گفت همه اومدم اینجا خونه ما هستن من با خوشحالی گفتم گوشی رو بذار رو بلند گو تا با همه حرف بزنم هنوز حرف از دهانم خارج نشده بود که مامان گوشی رو گرفت و شروع کرد به بدوبیراه گفتن وگفت دختر هرزه مگه نگفتم حق نداری به ما زنگ بزنی چرا هربار زنگ می زنی مارا
می ریزی به هم برو به هرزگی هات برس فکر کن ما از اول هم نبودیم
بغض به گلوم چنگ انداخته بود
با ناراحتی گفتم مامان من ازدواج کردم با یه آدم خوب دوتا بچه دارم فکر می کردم مامان دلش بلرزه و اون لحظه با شنیدن این خبر کوتاه بیاد اما مامان در کمال ناباوری
گفت خودت و بچه هات به درک
هرتوهینی و نفرینی به خودم
می کرد طوری نبود اما دلم طاقت نمی آورد به بچه هام حرفی بزنه
حالم از نفرین هاش دگرگون شده
اشک هام جاری شد رو به آسمون
گفتم خدایا خودت شاهد باش
اون لحظه فهمیدم هیچ راهی نداره که میونه مون با مامان اینا خوب بشه
زن دایی گوشی رو از مامان گرفت و گفت گلناز به ما زنگ نزن زندگیت رو بکن تو بابات اینا را می شناسی چقدر غیرتی هستن می زنه به سرشون پیدات می کنن یه بلـایی سرت میارن ها تا حالـا هم به زور جلوشون رو گرفتیم
زندایی اینا رو گفت و تماس قطع شد،
تموم تنم یخ کرده بود
گناه من چی بود که خونواده ام منو نمی خواستن چرا بامن اینطور رفتار می کردن
یه کم گریه کردم و وقتی آروم شدم
رفتم تا با بچه ها سرگرم بشم
به این فکر می کردم که بچه هام
همه چی من هستن وقتی بغلشون میکردم آروم میشدم

قسمت صدو هشتاد ودوم

_

سعی می کردم دیگه به مامان
این ها فکر نکنم و همه زندگیم و رو وقف شوهر و بچه ها و کارم بکنم
بچه ها وارد یه سالگی می شدن و من و کامران تصمیم گرفتیم خونه رو عوض کنیم
و یه خونه بزرگتر بخریم که بچه ها توش با آرامش بزرگ بشن و همه امکاناتی داشته باشند
من و کامران دنبال خونه بودیم و
خونه مورد علـاقه مون رو پیدا کردیم خونه ای دوبلکس که استخر و باغ داشت و چهارتا اتاق خواب دو دوتا حموم و دستشویی داشت
برای بچه ها هم اتاق بازی ،...

من با همون نگاه اول عاشقش شدم
من و کامران کارهای سند و انتقالـات رو انجام دادیم و
به خونه جدید نقل مکان کردیم
و من برای خونه جدید وسایل نو خریدم و وسایل قدیمی رو دور ریختم،....

پدرو ومادر کامران مدتی اومدن پیش ما و تولد یه سالگی بچه ها رو خونه جدید گرفتیم
همه چی خیلی عالی و رویایی بود
و جشن فوق العاده ای بود
دوروز بعد از جشن تولد ژیلـا خانم واقا بهرام رفتن و قرار شد برای
جشن سال نو ما بریم خونه اون ها
و سال نو رو با هم جشن بگیریم

نزدیک سال نو می شدیم ویه روز
چمدون ها رو بستیم و راهی خونه پدرومادر کامران شدیم من تا اون روز خونه ژیلـا خانم رو ندیده بودم و برای اولین بار بود اما وقتی دیدم شوکه شدم ،...
خونه نبود یه قصر زیبا بود به قدری قشنگ بود که من طاقت نیاوردم
وبه ژیلـا گفتم ؛ چه خونه ای زیبای دارید
شب سال نو ژیلـا خانم تو خونه جشن گرفته بود و بابا نوئل ،دعوت کرده بود مردی که لباس بابا نوئل رو پوشیده بود بسیار پرانرژی بود و یه لحظه نمی نشست و مجلس رو گرم کرده بود و بچه ها عاشقش شده بودن
شب خیلی عالی بود و به همه خوش گذشت و باشکوه تموم شد و ما کلی عکس گرفتیم
و سال نو را با شادی و آرزوهای خوب تموم کردیم
چون من و کامران کار داشتیم
دوروز بعداز سال نو برگشتیم خونه،....

زندگی به همین منوال می گذشت
و بچه ها بزرگ می شدن تا اینکه

قسمت صدو هشتاد وسوم

بچه ها به سن سه سالگی رسیدن و من می خواستم اسمشون رو مهد کودک بنویسم یه روز از محل کار مرخصی گرفتم و بچه ها رو بردم به مهد که از همه لحاظ عالی بود و زبان انگلیسی هم آموزش می داد و چندین کلـاس های خلـاقیت و استعداد یابی داشت کلـاس های ورزشی و تفریحی و هوش و ذکاوت و از همه مهمتر فکری ،...
من چند ساعتی کناربچه ها بودم تا با آموزش ها آشنا بشم و همه چی رو کنترل کنم و خیالم راحت بشه ودیدم همه چی بهتر ازاونی که مد نظرم بود بچه ها هم که عاشق مهد و مربی شدن و خیلی خوب کنار اومدن و ارتباط برقرار کردن
دو قلو ها رو با خیال راحت به مربی که یه خانم انگلیسی بود سپردم و راهی محل کار شدم ،...
Forwarded from سپیده
و دم دم های ظهر با مدیر تماس گرفتم و از حال بچه ها پرسیدم که گفت همه چی خوب و اوضاع بر وقف مراد شون ،...من هم تشکر کردم
و بعداز ساعت کاری با کامران رفتیم دنبال بچه ها
دنیز و داتیس که اومدن دیدم هردوشادن و صورت هاشون
می خنده متوجه شدم روز
فوق العاده ای رو سپری کردن
من هر روز بچه ها رو می بردم
مهد کودک و خودم هم می رفتم مدرسه و ظهرها هم با کامران
می رفتیم دنبالشون،....
یه روز صبح که از خواب بیدار شدم و می خواستم بچه ها رو آماده کنم
دیدم رو بالش دخترم پرازمو
با تعجب موها رو جمع کردم و دور ریختم موهای دنیز و داتیس رو شونه کردم و بچه ها رو آماده کردم و راهی مهد شدیم اما تا ظهر فکرم درگیر موهای روی بالش بود

قسمت صدو هشتاد و چهارم

هرروز که می گذشت این وضعیت بدتر می شد دسته دسته موهای
زیبای دخترم می ریخت روی بالش توی شونه و نگرانی من بیشتر
می شد دنیز رو بردیم دکتر و
دکتر ها که وضعیت رو شنیدن از دنیز
آزمایش گرفتن وچکاب کردن و من از این بابت نگران بودم و دلم آروم و قرار نداشت ،...
آزمایش ها که تموم شد گفتن باهاتون تماس می گیریم
دنیز رو بغل کردم و راهی خونه شدیم حس می کردم دخترم بیمار حس مادرانه ام بهم دروغ
نمی گفت تموم راه از خودم جداش نمی کردم برای یه مادر خیلی سخت ودردناک بود به این فکر کنه یه روزی دخترش کنارش نیس ،...تصور این فکر آدم رو به جنون می کشوند
با همین افکار کشنده
دست و پنجه نرم می کردم شب تا صبح نمی خوابیدم و بالـای سر دخترم می نشستم گریه می کردم و نگاهش می کردم دختر زیبای چشم آبی من با اون موهای طلـایی زیبا مثل یه غنچه پژمرده بود دنیز درست شبیه پدرش بود اصلـا به من نرفته بود داتیس تنها چشم هاش هم رنگ پدرش بود ولی شبیه من بود
دخترم خیلی زیبا بود ،...مثل ماه بود مثل ستاره می درخشید ،...
کامران که حالم رو می دید بهم دلگرمی می داد اما دل من آروم نمی شد ،...
چند روزی سپری شد و از بیمارستان تماس گرفتن و گفتن دکتر منتظر شماست به پرستار قبلی زنگ زدم و خواستم تا عصر کنار بچه ها باشه وقتی اومد بچه ها رو به پرستارسپردیم من و کامران رفتیم
بیمارستان وقتی رسیدیم دیدم یه تیم پزشکی منتظر ما بودن یه لحظه احساس کردم دنیا برام تیره و تار شد به این فکر می کردم چه اتفاقی افتاده که تیم پزشکی تشکیل شده
نشستیم در حالی که روی پا بند نبودم و دکتر شروع به حرف زدن کرد و گفت دختر شما سرطان خون داره وقتی این رو شنیدم حس کردم دنیا روی ســـرم آوار شد دکتر
گفت اما شما زود متوجه شدید و اقدام کردید و به زودی حال دخترتون خوب خواهد شد
دکترها امیدوار بودند و
می خواستند دنیز هرچه زودتر بستری بشه

قسمت صدو هشتاد وپنجم

دکترها می خواستن دنیز هرچه زودتر بستری بشه تا کارهای
شیمی درمانی رو شروع کنن موقع برگشت چند بار سرم گیج رفت و
می خواستم نقش بر زمین بشم که کامران دستم رو گرفت ،...قرار شد کامران خودش با دنیز صحبت کنه از کامران خواستم به مادرش این ها حرفی نزنه اگه
می فهمیدن می خواستن بیان پیش ما و من اصلـا تو این شرایط حال و حوصله رویا رویی با کسی را نداشتم کلـا دوست نداشتم در مواقع ناراحتی با کسی درارتباط باشم کامران شرایطم رو درک
می کرد به شدت به هم ریخته بودم عصبی شده بودم با کوچکترین چیزی از کوره در می رفتم و پرخاش می کردم سر کلـاس با بچه ها تند حرف می زدم منی که هیچ وقت سابقه نداشت سر بچه ها داد بزنم یا تنبیه کنم بچه ها رو تنبیه
می کردم
همه در جریان مشکلم بودن و درک می کردن
کامران با دنیز حرف زد و ما با دکتر حرف زدیم و گفتیم دنیز رو میاریم کامران موهای دخترم رو از ته زد و من گریه می کردم از وقتی به دنیا اومده بود موهاش رو کوتاه نکرده بودم می خواستم بلند باشه تا براش یه دست کوتاه کنم اما حالـا مجبور بودیم از ته بزنیم موهای طلـایی دخترم روی زمین
می ریخت ومن احساس می کردم این قلب من که تکه تکه می شه و تکه هاش جلو پام می ریزه کار موهای دنیز که تموم شد کامران موهای خودش رو هم کوتاه کرد از کارش شوکه شدم و با ناباوری نگاهش کردم با این کارش
می خواست به دنیز روحیه بده یه بغضی توی گلوم چنگ انداخته بود اما جلو دنیز خودم رو کنترل
می کردم که گریه نکنم کامران همه موهاش رو از ته زد جرقه ای توی ذهنم زده شد من هم باید این فداکاری رو می کردم منی که همیشه موهام بلند بود و عاشق موهای بلندم بودم و از موی کوتاه بیزار ،...وقتی دخترم موهاش کوتاه بود من اون موهای بلند رو
می خواستم چکار ،...به سمت کامران رفتم دستگاه موضر رو ازدستش گرفتم کامران می خواست مانع بشه اما اجازه ندادم و موضر رو درون موهام کردم
Forwarded from سپیده
دسته ای از موهام روی زمین ریخت کامران لبخند تلخی زد و گفت بشین ،روی صندلی نشستم و کامران همه موهام رو از ته زد حس می کردم دنیز روحیه گرفته از تیپ و استایل جدیدمون خنده اش گرفته بود هر سه باهم می خندیدیم
داتیس هاج و واج به ما نگاه
می کرد شرایط برای او هم سخت بود کامران سربه سرش می ذاشت و
باهاش شوخی می کرد و می گفت
می خوای موهای تورا هم ازته بزنیم

قسمت صدو هشتاد وششم

شب با شوخی و خنده گذشت من و کامران هردو پراز غم بودیم اما به خاطــر شرایـط روحی بچه ها سعی
می کردیم خودمون رو شاد نشون بدیم در حالی که دنیای از درد و غصه روی دلمون سنگینی می کرد خیلی دردناک بود پاره تنت بیمار بشه یه بیماری سخت و تو آب شدنش رو ببینی و سعی کنی محکم رو پات وایسی و حرکت کنی در حالی که صدای متلـاشی شدنت رو می شنیدی ،...تخریب شدنت رو ،...فرو ریختنت رو ،....

صبح که از خواب بیدار شدیم
آماده شدیم و سرراه داتیس رو گذاشتیم مهد کودک و خودمون هم راهی بیمارستان شدیم
کارها انجام شد و دخترم بستری شد ،... تا ظهر بیمارستان بودیم و
به پیشنهاد کامران رفتیم دنبال داتیس تو مسیرکامران کنار یه رستوران ایرانی ایستاد تا ناهار بخوریم هیچ کدوم حال وحوصله نداشتیم اما به خاطر پسرم مجبور بودیم با بغض قاشق رو تو دهنم می ذاشتم از اینکه دخترم تو بیمارستان بود و کنار ما نبود ،...
دلــم دریـای خــون بــود
کامران متوجه حال من شد
و تو گوشم زمزمه کرد آروم باش همه چی درست می شه بهت قول می دم حال دنیز خوب می شه برمی گرده خونه سری تکون دادم
به خاطر داتیس و اینکه به هم نریزه تا آخر نشستیم
داتیس که ناهارش رو خورد به سمت بیمارستان راهی شدیم
دخترم پشت اون دیوار شیشه ای
به ما نگاه می کرد و به زور لبخند می زد
هرروز کار ما همین بود
سرکار ،...بیمارستان ،....خونه
اوضاع به شدت به هم ریخته بود

یه شب که از بیمارستان برگشتیم خونه ژیلـا خانوم زنگ زد و من طاقت نیاوردم وجریان رو گفتم ژیلـا خانوم که شوکه شده بود گفت چرا به ما نگفتید و در اولین فرصت میام بهتون سر می زنم هرچی که گفتم نیان گوش نداد و گفت
می خواهم کارتون باشم
چقدر احساس غربت می کردم حس می کردم تنهایی تنهام همه وجودم یخ زده بود خیلی شرایط سختی بود میان زمین و آسمان ،....

مدتی گذشت و ژیلـا خانوم و آقا بهرام اومدن پیش ما

قسمت صـدو هشتاد و هفتـم

~

مدتی گذشت و ژیلـا خانوم و آقا بهرام اومدن پیش ما
ژیلـا خانوم که شرایط رو می دید
سعی می کرد بهمون دلداری بده از وقتی اومدن شرایط بهتر شده بود
حداقل غذا آماده بود خونه مرتب بود حرفای امیدوار کننده و
آرامش بخش می شنیدیم بابا بهرام هوای پسرم را داشت باهم می رفتن
مهد کودک ،پارک ،شهربازی و وقت می گذروندن

هرروز که می گذشت و حال دخترم هرروز بهتر می شد و دکترها از نتیجه و نوع درمان خوشحال بودن و رضایت داشتن شیمی درمانی با موفقیت تموم شد و بازهم چکاب و آزمایش و دکتر ها گفتن همه چی خوب و غده های سرطانی همه پاک شده
ما دنیز رو آوردیم خونه و شب دور هم جشن گرفتیم دوروز بعد پدر و مادر کامران برگشتن خونه خودشون ،...
چون روحیه همه مون داغون بود
کامران برنامه سفر چید و
ده پونزده روزی سفر بودیم و
هم حال و هوای ما عوض شده بود و هم روحیه بچه ها ،..تغییر کرده بود دختر نازم می دوید ،..
می خندید و شاد بود

بعداز سفر دوباره روال زندگی برگشت به سابق ،....
بچه ها وارد سن چهار سالگی
می شدن و من و کامران تصمیم گرفتیم برای تولد چهار سالگی
بچــه ها جــشن بگیریــم
همه هم کارها و دوست و آشنا ها رو دعوت کردیم و جشن تولد
بچه ها تو یه باغ زیبا برگزار شد
و من و کامران برای بچه ها یه جشن باشکوه گرفتیم و به همه خیلی خوش گذشت،...

قسمت صدو هشتاد و هشتم

<<<<<<<<<<<<<<<<<

زندگی روی خوشش رو به ما نشون داده بود و من و کامران همیشه بابت خــوب شـدن و سلـامتی دخترمون شکر گذاری می کردیم ،...
مدتی از تولد چهار سالگی بچه ها گذشته بود من سر کلـاس بودم که از مهد کودک بامن تماس گرفتن و گفتن حال دنیز بد شده و خودتون رو برسونید دیگه حال خودم رو نفهمیدم با گریه به سمت کلـاس کامران رفتم و خواستم بیاد بیرون و جریان رو به کامران گفتم از مدیر مرخصی گرفتیم و باهم رفتیم دنبال دنیز ،....دخترم بی حال بود دلم با دیدن حال و اوضاعش
تکــه پــاره مــی شــد
کامران گفت می بریمش دکتر وقتی رسیدیم ،...دکتر که درجریان بیماری دنیز بود گفت باید دو مرتبه چکاب بشه وبعداز چکاب و آزمایش های مختلف دکتر به ما گفت متاسفانه بیماری برگشته و غده سرطانی همه جا رو گرفته ،....
Forwarded from سپیده
هنوز مدتی نگذشته بود و من خوشحال بودم که دخترم حالش خوب شده اما دوباره روز از نو وروزی ازنو زندگی برای من کابوس شده بود ،...
دوباره ورق برگشته بود و بازهم
شیمی درمانی،... و ما دنیز
رو می بردیم و بر می گردوندیم
من روحیه ام رو حسابی باخته بودم وبا کوچکترین چیزی
بغضم می ترکید و گریه می کردم
حال کامران هم بهتر از من نبود
نمی دونستم چرا زندگی برای من و دخترم این طور رقم زده بود تا کی ما باید درگیر این بیماری می بودیم
با تموم وجودم از خدا می خواستم سلـامتی دخترم رو بهش برگردونه و
بیماری اون رو به من بده
هرروز آهنگ های غمگین گوش
می دادم و گریه می کردم اما
هیچ حرفی ،آهنگی ،کلـامی ،...ذره ای دلم رو آروم نمی کرد

قسمت صدو هشتاد و نهم

مدتی به همین منوال گذشت و دنیز تخت شیمی درمانی بود تا اینکه یه شب که پای تلویزیون نشسته بودیم دنیز اومد کنارم سرش رو گذاشت روی شونه ام و گفت مامان من خیلی
خسته ام ،...تو چشم های
بی رمقش نگاه کردم و گفتم چرا عزیزم،... سوالم بی مورد بود خودم هم می دونستم ،.... دخترم این روزها همیشه خسته بود بیماری توانش رو گرفته بود با اون چشمای آبی زیباش نگاهم کرد و گفت من می رم بخوابم بغلش کردم و بوسیدمش می ترسیدم ،....نگران بودم نمی خواستم آغوشش رو کم بیارم نمی خواستم دستهای
یخ زده اش روزی میون دستهام نباشه ،...دنیز گفت شب به خیر لب زدم شب خوش با آرامش بخواب دنیز لبخند تلخی زدو رفت تا بخوابه با نگاهم بدرقه اش کردم به هیچ وجه نمی تونستم بپذیرم جای خالیش رو تا اخرهای شب و موقع خواب چندبار بهش سر زدم در حالی که من نمی دونستم این آخرین دیدار ما بود آخرین باری که می تونستم دخترم رو بغل کنم ببوسم
چقدر سخت بود ،...چقدر دردناک بود صبح که از خواب بیدار شدم یاد دنیز افتادم به اتاقش رفتم صداش زدم اما دستاش از همیشه سرد تر بود تنش یخ زده بود ،.سرد ،..سرد ‌و خاموش ،...با جیغ کامران رو صدا زدم کامران وحشت زده خودش رو به من رسوند من گریه می کردم و ضجه می زدم

قسمت صدو نود

به امبولـانس زنگ زدیم دکتر اومد و گفت متاسفانه دیشب تموم کرده
چقدر کلمات می تونست تلخ و کشنده باشه من گریه می کردم کامران گریه می کرد دخترم شب قبل من رو بغل کرد و خدا حافظی کردمن پاره تنم رو از دست داده بودم همه وجودم تکه پاره می شد ومی بارید نیمی از قلبم مرده بود بی حس بود
دیگه حال خودمون رو نمی فهمیدم
تن بی جان دخترم رو روی تخت گذاشتن می خواستن به سرد خونه منتقل کنن می خواستم مانع بشم مثل دیونه ها جیغ می زدم و خدا رو صدا می زدم پدر و مادر کامران که جریان رو شنیدن خودشون رو به ما رسوندن مراسم خاک سپاری دنیز باگریه و جیغ و التماس های من برای اینکه خاک روی تنش نریزند گذشت ،...من شوکه بودم فکر
می کردم دنیز حالش خوب می شه
امیدوار بودم ،...من هرگز باور
نمی کردم دنیز رو ازدست بدم
تا مدت ها
آهنگ جان مریم و صبحت بخیر عزیزم معین رو گوش می دادم
و با قسمت جان مریم چشمات رو باز کن و صبحت بخیر عزیزم با آنکه گفته بودی دیشب خدا نگهدار ضجه می زدم،..
اما دلم آروم نمی شد قلبم آتیش گرفته بود همه وجودم می سوخت
مدتی گذشت من از کارم استعفا دادم نمی تونستم کار کنم خونه نشین شدم
هرروز که می گذشت حال روحیم بدتر می شد ژیلـا خانوم باهام حرف می زد می خواست قوی باشم اما حال من خوب نمی شد

الـان دوسالی از
رفتن دخترم می گذره اما من هنوز به این قضیه عادت نکردم هنوز حضور دخترم رو کنارم احساس
می کنم با عکس هاش حرف
می زنم
سعی می کنم زندگی رو آروم نگه دارم به خاطر پسرم و کامران اما
قلبم در حسرت دخترم می سوزه
هنوز هم هر هفته می رم سرخاک دنیز و برای آرامش هردومون دعا می کنم
از خونواده ام هم بگم که دیگه باهاشون تماس نگرفتم و نخواهم گرفت و از پیمان هم هیچ خبری ندارم

تمام