#طنز_جبهه
🌱«حسن عراقی»🌱
🌺عملیات بیت المقدس بود،
آزاد سازی خرمشهر.
حسن تک تیرانداز بود من هم تیربارچی.
اولین روز سقوط شهر بود که وارد خرمشهر شدیم.
تک و توک درگیری توی شهر بود.
هلیکوپترهای عراقی هم که دیگر محل نیروهای خودشان را نمی دانستن، مرتب در حال گشت بودند.
حسن گفت: مجید من برم تو این سنگر ببینم چه خبره.
ربع ساعتی گذشت که دیدم، یک عراقی از در سنگر آمد بیرون، تا آمدم ببندمش به رگبار، گفت:نزن بابا، حسنم!
خودش بود، یک دست لباس نو عراقی پوشیده بود. قیافه سبزه اش هم کمک کرده بود تا بشود یک عراقی تمام عیار!😅
به سنگر لجستیک عراقی ها تک زده بود. 😃
چند دقیقه بعد سر و کله یه هلیکوپتر عراقی پیدا شد, من پناه گرفتم, اما حسن ایستاد و چشم دوخت به هلیکوپتر.
چند لحظه بعد یک بسته بزرگ از هلیکوپتر جلو حسن افتاد.😄
تا هلیکوپتر چرخید هر دو بستیمش به رگبار.
هلیکوپتر که فرار کرد، رفتیم سراغ بسته.
بازش کردیم، پر آب میوه خنک بود. در آن گرمای خرداد چقدر چسبید. 😋
حسن دیگر آن لباس را بیرون نیاورد و بین بچه ها معروف شد به حسن عراقی!😁
#با_هم_بخندیم 😂
❤️اللهم عجل لولیک الفرج ❤️
🌱«حسن عراقی»🌱
🌺عملیات بیت المقدس بود،
آزاد سازی خرمشهر.
حسن تک تیرانداز بود من هم تیربارچی.
اولین روز سقوط شهر بود که وارد خرمشهر شدیم.
تک و توک درگیری توی شهر بود.
هلیکوپترهای عراقی هم که دیگر محل نیروهای خودشان را نمی دانستن، مرتب در حال گشت بودند.
حسن گفت: مجید من برم تو این سنگر ببینم چه خبره.
ربع ساعتی گذشت که دیدم، یک عراقی از در سنگر آمد بیرون، تا آمدم ببندمش به رگبار، گفت:نزن بابا، حسنم!
خودش بود، یک دست لباس نو عراقی پوشیده بود. قیافه سبزه اش هم کمک کرده بود تا بشود یک عراقی تمام عیار!😅
به سنگر لجستیک عراقی ها تک زده بود. 😃
چند دقیقه بعد سر و کله یه هلیکوپتر عراقی پیدا شد, من پناه گرفتم, اما حسن ایستاد و چشم دوخت به هلیکوپتر.
چند لحظه بعد یک بسته بزرگ از هلیکوپتر جلو حسن افتاد.😄
تا هلیکوپتر چرخید هر دو بستیمش به رگبار.
هلیکوپتر که فرار کرد، رفتیم سراغ بسته.
بازش کردیم، پر آب میوه خنک بود. در آن گرمای خرداد چقدر چسبید. 😋
حسن دیگر آن لباس را بیرون نیاورد و بین بچه ها معروف شد به حسن عراقی!😁
#با_هم_بخندیم 😂
❤️اللهم عجل لولیک الفرج ❤️
Forwarded from محمد.صاحبی
#طنز_جبهه
🔸به احترام پدرم🔸
💢نزدیك عملیات بود و موهای سرم بلند شده بود باید كوتاهش میكردم مانده بودم معطل توی آن برهوت كه سلمانی از كجا پیدا كنم.
تا اینكه خبردار شدم كه یكی از پیرمردهای گردان یك ماشین سلمانی دارد و صلواتی موها را اصلاح میكند.
رفتم سراغش دیدم كسی زیر دستش نیست طمع كردم و جلدی با چرب زبانی قربان صدقه اش رفتم و نشستم زیر دستش.
اما كاش نمینشستم.
چشم تان روز بد نبیند با هر حركت ماشین بی اختیار از زور درد از جا میپریدم.
ماشین نگو تراكتور بگو.
به جای بریدن موها، غلفتی از ریشه و پیاز میكندشان!
از بار چهارم هر بار كه از جا میپریدم با چشمان پر از اشك سلام میكردم.
پیرمرد دو سه بار جواب سلامم را داد اما بار آخر كفری شد و گفت: «تو چت شده سلام میكنی؟ یكبار سلام میكنند.»
گفتم: «راستش به پدرم سلام میكنم.»😄
پیرمرد دست از كار كشید و با حیرت گفت: «چی؟ به پدرت سلام میكنی؟ كو پدرت؟»😳
اشك چشمانم را گرفت و گفتم: «هر بار كه شما با ماشین تان موهایم را میكنید، پدرم جلوی چشمم میآید و من به احترام بزرگ تر بودنش سلام میكنم!»😂😁😂😅
پیرمرد اول چیزی نگفت.
اما بعد پس گردنی جانانهای خرجم كرد و گفت: «بشكنه این دست كه نمك نداره...»😒😁
مجبوری نشستم وسیصد، چهارصد بار دیگر به آقا جانم سلام كردم تا كارم تمام شد. 😂😂😂
❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️
🔸به احترام پدرم🔸
💢نزدیك عملیات بود و موهای سرم بلند شده بود باید كوتاهش میكردم مانده بودم معطل توی آن برهوت كه سلمانی از كجا پیدا كنم.
تا اینكه خبردار شدم كه یكی از پیرمردهای گردان یك ماشین سلمانی دارد و صلواتی موها را اصلاح میكند.
رفتم سراغش دیدم كسی زیر دستش نیست طمع كردم و جلدی با چرب زبانی قربان صدقه اش رفتم و نشستم زیر دستش.
اما كاش نمینشستم.
چشم تان روز بد نبیند با هر حركت ماشین بی اختیار از زور درد از جا میپریدم.
ماشین نگو تراكتور بگو.
به جای بریدن موها، غلفتی از ریشه و پیاز میكندشان!
از بار چهارم هر بار كه از جا میپریدم با چشمان پر از اشك سلام میكردم.
پیرمرد دو سه بار جواب سلامم را داد اما بار آخر كفری شد و گفت: «تو چت شده سلام میكنی؟ یكبار سلام میكنند.»
گفتم: «راستش به پدرم سلام میكنم.»😄
پیرمرد دست از كار كشید و با حیرت گفت: «چی؟ به پدرت سلام میكنی؟ كو پدرت؟»😳
اشك چشمانم را گرفت و گفتم: «هر بار كه شما با ماشین تان موهایم را میكنید، پدرم جلوی چشمم میآید و من به احترام بزرگ تر بودنش سلام میكنم!»😂😁😂😅
پیرمرد اول چیزی نگفت.
اما بعد پس گردنی جانانهای خرجم كرد و گفت: «بشكنه این دست كه نمك نداره...»😒😁
مجبوری نشستم وسیصد، چهارصد بار دیگر به آقا جانم سلام كردم تا كارم تمام شد. 😂😂😂
❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️
#طنز_جبهه
🚑ترکش ریزی، آمبولانس تیزی...🚑
🎤وقتی عملیات نمیشد و جابجایی صورت نمیگرفت نیروها از بیکاری حوصلهشان کم میشد، نه تیر و ترکشی نه شهید و مجروحی و نه سرو صدایی، منطقه یکنواخت و آرام بود آن موقع بود که صدای همه درمیآمد...
و بعضیها برای روحیه دادن به رزمنده ها، دست به سوی آسمان بلند کرده و میگفتند:
«اللهم ارزقنا ترکش ریزی، آمبولانس تیزی، بیمارستان تمیزی، و غذاها و کمپوتهای لذیذی...»
... و همینطور قافیه سر هم می کرد و بقیه آمین میگفتند...😅
❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️
🚑ترکش ریزی، آمبولانس تیزی...🚑
🎤وقتی عملیات نمیشد و جابجایی صورت نمیگرفت نیروها از بیکاری حوصلهشان کم میشد، نه تیر و ترکشی نه شهید و مجروحی و نه سرو صدایی، منطقه یکنواخت و آرام بود آن موقع بود که صدای همه درمیآمد...
و بعضیها برای روحیه دادن به رزمنده ها، دست به سوی آسمان بلند کرده و میگفتند:
«اللهم ارزقنا ترکش ریزی، آمبولانس تیزی، بیمارستان تمیزی، و غذاها و کمپوتهای لذیذی...»
... و همینطور قافیه سر هم می کرد و بقیه آمین میگفتند...😅
❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️
#طنز_همینطوری
🌱یه ساعت تمام بهش التماس دعا کردم......
🌱گفتم
نماز و روزت قبول باشه.....،
🌱دقت کردم
دیدم جواب نمیده.....
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
و یافتم صندلیه ماشینه....🥲😝😂😂
❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️
🌱یه ساعت تمام بهش التماس دعا کردم......
🌱گفتم
نماز و روزت قبول باشه.....،
🌱دقت کردم
دیدم جواب نمیده.....
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
و یافتم صندلیه ماشینه....🥲😝😂😂
❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️
#طنز_جبهه
🙁منو به زور جبهه آوردن😛
💠آوازه اش در مخ کار گرفتن صفر کیلومترها به گوش ما رسیده بود.
بنده خدایی تازه به جبهه آمده بود و فکر میکرد هر كدام از ما برای خودمان یک پا عارف و زاهد و دست از جان کشیده ایم.
راستش همه ما برای دفاع از میهن مان دل از خانواده کنده بودیم اما هیچکدام از ما اهل ظاهر سازی و جانماز آب کشیدن نبودیم. میدانستیم که این امر برای او که خبرنگار یکی از روزنامههای کشور است باورنکردنی است.
💠شنیده بودیم که خیلیها حاضر به مصاحبه نشدهاند و دارد به سراغ ما میآید. نشستیم و فکرهایمان رایک کاسه کردیم و بعد مثل نو عروسان بدقلق «بله» را گفتیم. طفلک کلی ذوق کرد که لابد ماها مثل بچه آدم دو زانو مینشینیم و به سوالات او پاسخ میدهیم.
از سمت راست شروع کرد که از شانس بد او «یعقوب بحثی» بود که استاد وراجی و بحث کردن بود.
پرسید: «برادر هدف شما از آمدن به جبهه چیست؟»
گفت: «والله شما که غریبه نیستید، از بی خرجی مونده بودیم. این زمستونی هم که کار پیدا نمیشه. گفتیم کی به کیه، میرویم جبهه و میگیم به خاطر خدا و پیغمبر آمدیم بجنگیم. شاید هم شکم مان سیر شد هم دو زار واسه خانواده بردیم!»
نفر دوم «احمد کاتیوشا» بود که با قیافه معصومانه و شرمگین گفت: «عالم و آدم میدونن که مرا به زور آوردن جبهه. چون من غیر از این که کف پام صافه و کفیل مادر و یک مشت بچه یتیم هم هستم، دریچه قلبم گشاده، خیلی از دعوا و مرافه میترسم! تو محله مان هر وقت بچههای محل با هم یکی به دو میکردند من فشارم پایین میآمد و غش میکردم. حالا از شما عاجزانه میخواهم که حرف هایم را تو روزنامه تان چاپ کنید. شاید مسئولین دلشان سوخت و مرا به شهرمان منتقل کنند!»
خبرنگار که تند تند مینوشت متوجه خندههای بی صدای بچهها نشد.
«مش علی» که سن و سالی داشت، گفت: «روم نمیشود بگم، اما حقیقتش اینه که مرا زنم از خونه بیرون کرد. گفت، گردن کلفت که نگه نمیدارم. اگر نری جبهه یا زود برگردی خودم چادرم را میبندم دور گردنم و اول یک فصل کتکت میزنم و بعد میرم جبهه و آبرو برات نمیگذارم. منم از ترس جان و آبرو از اینجا سر درآوردم.»
خبرنگار کم کم داشت بو میبرد. چون مثل اول دیگر تند تند نمینوشت. نوبت من شد.
گفتم: «از شما چه پنهون من میخواستم زن بگیرم اما هیچ کس حاضر نشد دخترش را بدبخت کند و به من بدهد. آمدم این جا تا ان شاءالله تقی به توقی بخورد و من شهید بشوم و داماد خدا بشوم. خدا کریمه! نمیگذارد من آرزو به دل و ناکام بمانم!»😁
خبرنگار دست از نوشتن برداشت.
بغل دستی ام گفت: «راستش من کمبود شخصیت داشتم. هیچ کس به حرفم نمیخندید. تو خونه هم آدم حسابم نمیکردند چه رسد به محله. آمدم اینجا شهید بشم شاید همه تحویلم بگیرند و برام دلتنگی کنند.»
دیگر کسی نتوانست خودش را نگه دارد و خنده مثل نارنجک تو چادرمان ترکید. ترکش این نارنجک خبرنگار را هم بی نصیب نگذاشت.😂😅😁
🙁منو به زور جبهه آوردن😛
💠آوازه اش در مخ کار گرفتن صفر کیلومترها به گوش ما رسیده بود.
بنده خدایی تازه به جبهه آمده بود و فکر میکرد هر كدام از ما برای خودمان یک پا عارف و زاهد و دست از جان کشیده ایم.
راستش همه ما برای دفاع از میهن مان دل از خانواده کنده بودیم اما هیچکدام از ما اهل ظاهر سازی و جانماز آب کشیدن نبودیم. میدانستیم که این امر برای او که خبرنگار یکی از روزنامههای کشور است باورنکردنی است.
💠شنیده بودیم که خیلیها حاضر به مصاحبه نشدهاند و دارد به سراغ ما میآید. نشستیم و فکرهایمان رایک کاسه کردیم و بعد مثل نو عروسان بدقلق «بله» را گفتیم. طفلک کلی ذوق کرد که لابد ماها مثل بچه آدم دو زانو مینشینیم و به سوالات او پاسخ میدهیم.
از سمت راست شروع کرد که از شانس بد او «یعقوب بحثی» بود که استاد وراجی و بحث کردن بود.
پرسید: «برادر هدف شما از آمدن به جبهه چیست؟»
گفت: «والله شما که غریبه نیستید، از بی خرجی مونده بودیم. این زمستونی هم که کار پیدا نمیشه. گفتیم کی به کیه، میرویم جبهه و میگیم به خاطر خدا و پیغمبر آمدیم بجنگیم. شاید هم شکم مان سیر شد هم دو زار واسه خانواده بردیم!»
نفر دوم «احمد کاتیوشا» بود که با قیافه معصومانه و شرمگین گفت: «عالم و آدم میدونن که مرا به زور آوردن جبهه. چون من غیر از این که کف پام صافه و کفیل مادر و یک مشت بچه یتیم هم هستم، دریچه قلبم گشاده، خیلی از دعوا و مرافه میترسم! تو محله مان هر وقت بچههای محل با هم یکی به دو میکردند من فشارم پایین میآمد و غش میکردم. حالا از شما عاجزانه میخواهم که حرف هایم را تو روزنامه تان چاپ کنید. شاید مسئولین دلشان سوخت و مرا به شهرمان منتقل کنند!»
خبرنگار که تند تند مینوشت متوجه خندههای بی صدای بچهها نشد.
«مش علی» که سن و سالی داشت، گفت: «روم نمیشود بگم، اما حقیقتش اینه که مرا زنم از خونه بیرون کرد. گفت، گردن کلفت که نگه نمیدارم. اگر نری جبهه یا زود برگردی خودم چادرم را میبندم دور گردنم و اول یک فصل کتکت میزنم و بعد میرم جبهه و آبرو برات نمیگذارم. منم از ترس جان و آبرو از اینجا سر درآوردم.»
خبرنگار کم کم داشت بو میبرد. چون مثل اول دیگر تند تند نمینوشت. نوبت من شد.
گفتم: «از شما چه پنهون من میخواستم زن بگیرم اما هیچ کس حاضر نشد دخترش را بدبخت کند و به من بدهد. آمدم این جا تا ان شاءالله تقی به توقی بخورد و من شهید بشوم و داماد خدا بشوم. خدا کریمه! نمیگذارد من آرزو به دل و ناکام بمانم!»😁
خبرنگار دست از نوشتن برداشت.
بغل دستی ام گفت: «راستش من کمبود شخصیت داشتم. هیچ کس به حرفم نمیخندید. تو خونه هم آدم حسابم نمیکردند چه رسد به محله. آمدم اینجا شهید بشم شاید همه تحویلم بگیرند و برام دلتنگی کنند.»
دیگر کسی نتوانست خودش را نگه دارد و خنده مثل نارنجک تو چادرمان ترکید. ترکش این نارنجک خبرنگار را هم بی نصیب نگذاشت.😂😅😁
#طنز_جبهه
🐐بز🐐
⚜پسرك صدای بز را از خود بز هم بهتر درمیآورد.
هر وقت دلتنگ بزهايش ميشد، میرفت توی يك سنگر و معمع میكرد.😁
... يك شب ، هفت نفر عراقی كه آمده بودند شناسايی،
با شنيدن صدای بز ، طمع كرده بودند كباب بخورند.😂
هر هفت نفر را اسير کرده بود و آورده بود عقب.🤣
توی راه هم كلی برايشان صدای بز درآورده بود.🤣🤣
میگفت چوپانی همين چيزهايش خوب است.🤣😅
🐐بز🐐
⚜پسرك صدای بز را از خود بز هم بهتر درمیآورد.
هر وقت دلتنگ بزهايش ميشد، میرفت توی يك سنگر و معمع میكرد.😁
... يك شب ، هفت نفر عراقی كه آمده بودند شناسايی،
با شنيدن صدای بز ، طمع كرده بودند كباب بخورند.😂
هر هفت نفر را اسير کرده بود و آورده بود عقب.🤣
توی راه هم كلی برايشان صدای بز درآورده بود.🤣🤣
میگفت چوپانی همين چيزهايش خوب است.🤣😅
#طنز_جبهه
🇮🇷تک تیرانداز کوچک جبهه ها🇮🇷
💢عبدالله ابراهیمی هم 12 ساله بوده که به جبهه رفته اما نه با دستکاری شناسنامه که دستکاری شناسنامه هم سن کم او را با قد و قامت کوچکش لو می داده. زیر صندلی اتوبوسِ رزمنده ها یا پشت ساکهای کابینهای قطار جای خوبی بوده برای مخفی شدن و او تمام کوچکی اش را پشت مخفی گاهها پنهان کرده تا با کمک معلم کلاس پنجم اش که بعدا به شهدا پیوسته به خط مقدم رسیده.از سال 61 تا 66 در جبهه تک تیرانداز بوده و در عملیاتی که خط مقدم بوده دچار موج انفجار شده.
💢خودش به خبرنگار قدس آنلاین می گوید:
تا چشم کار می کرد تانک بود خلاصه با یک گردان جلوی آنها ایستادیم ترکش خورد به صورتم اما از ترس این که مرا به پشت جبهه منتقل نکنند به عقب بر نگشتم و به تیراندازی ادامه دادم .🤫🤭😝
رزمنده ها می گفتند نترسم. اما من در واقع حتی نمی دانستم گلوله چیست.😟😅
یک بار هم وقتی چتر منور زدند بدون این که بدانم پشت خط میدان مین است با عجله دویدم تا چتر منور را بردارم چون عاشق این چترها بودم . وقتی به چتر رسیدم معاون گردان خواست سر جایم بایستم و حرکت نکنم او می دانست به چه جای خطرناکی رفته ام بعد خودش آمد مین پشت پایم را خنثی کرد و بعد هم یک سیلی زد به صورتم و گفت میدانی کجا رفتی؟ وسط میدان مین بودی! 😡😂
یک بار هم وقتی عراقیها در بیست قدمی ام بودند و من داخل سنگر نشسته بودم , وقتی دیدم دارند با خنده به طرفم می آیند و مرا با تمسخر به هم نشان می دهند اول زدم زیر گریه بعد بلند شدم و با یک یا مهدی تفنگ را گرفتم طرفشان و شروع کردم به تیراندازی. دو نفرشان کشته شدند و نفر سوم فرار کرد بعد تانکی عراقی پیچید سمت من که نارنجکی پرتاپ کردم طرفش و فرصت یافتم خودم را بیندازم داخل یک کانال و پا به فرار بگذارم. هر چه به طرف من تیراندازی کردند موفق به شهید کردنم نشدند.🤣😂😂
خلاصه نا آشنایی ام با فضای جبهه باعث می شد کارهایی انجام بدهم که از آگاهان جبهه بر نمی آمد.😁
🖤اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها 🖤
🇮🇷تک تیرانداز کوچک جبهه ها🇮🇷
💢عبدالله ابراهیمی هم 12 ساله بوده که به جبهه رفته اما نه با دستکاری شناسنامه که دستکاری شناسنامه هم سن کم او را با قد و قامت کوچکش لو می داده. زیر صندلی اتوبوسِ رزمنده ها یا پشت ساکهای کابینهای قطار جای خوبی بوده برای مخفی شدن و او تمام کوچکی اش را پشت مخفی گاهها پنهان کرده تا با کمک معلم کلاس پنجم اش که بعدا به شهدا پیوسته به خط مقدم رسیده.از سال 61 تا 66 در جبهه تک تیرانداز بوده و در عملیاتی که خط مقدم بوده دچار موج انفجار شده.
💢خودش به خبرنگار قدس آنلاین می گوید:
تا چشم کار می کرد تانک بود خلاصه با یک گردان جلوی آنها ایستادیم ترکش خورد به صورتم اما از ترس این که مرا به پشت جبهه منتقل نکنند به عقب بر نگشتم و به تیراندازی ادامه دادم .🤫🤭😝
رزمنده ها می گفتند نترسم. اما من در واقع حتی نمی دانستم گلوله چیست.😟😅
یک بار هم وقتی چتر منور زدند بدون این که بدانم پشت خط میدان مین است با عجله دویدم تا چتر منور را بردارم چون عاشق این چترها بودم . وقتی به چتر رسیدم معاون گردان خواست سر جایم بایستم و حرکت نکنم او می دانست به چه جای خطرناکی رفته ام بعد خودش آمد مین پشت پایم را خنثی کرد و بعد هم یک سیلی زد به صورتم و گفت میدانی کجا رفتی؟ وسط میدان مین بودی! 😡😂
یک بار هم وقتی عراقیها در بیست قدمی ام بودند و من داخل سنگر نشسته بودم , وقتی دیدم دارند با خنده به طرفم می آیند و مرا با تمسخر به هم نشان می دهند اول زدم زیر گریه بعد بلند شدم و با یک یا مهدی تفنگ را گرفتم طرفشان و شروع کردم به تیراندازی. دو نفرشان کشته شدند و نفر سوم فرار کرد بعد تانکی عراقی پیچید سمت من که نارنجکی پرتاپ کردم طرفش و فرصت یافتم خودم را بیندازم داخل یک کانال و پا به فرار بگذارم. هر چه به طرف من تیراندازی کردند موفق به شهید کردنم نشدند.🤣😂😂
خلاصه نا آشنایی ام با فضای جبهه باعث می شد کارهایی انجام بدهم که از آگاهان جبهه بر نمی آمد.😁
🖤اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها 🖤
دو تا بچه بسیجی یه عراقی درشت هیکل رو اسیر کرده بودند.
های های هم می خندیدند
بهشون گفتم این کیه؟
گفتند: عراقیه دیگه😉
گفتم : چطوری اسیرش کردین؟
زدند زیر خنده و گفتند:
مث اینکه این آقا از شب عملیات یه جایی پنهون شده بوده
تشنگی بهش فشار آورده و با لباس بسیجی خودمون اومده ایستگاه صلواتی
گفتم: خب از کجا فهمیدین عراقیه؟🤔
گفتند: آخه اومد ایستگاه صلواتی ، شربت که خورد پول داد😂😂🤦♀
اینطوری لو رفت ..
#طنز
#بخند_مؤمن
های های هم می خندیدند
بهشون گفتم این کیه؟
گفتند: عراقیه دیگه😉
گفتم : چطوری اسیرش کردین؟
زدند زیر خنده و گفتند:
مث اینکه این آقا از شب عملیات یه جایی پنهون شده بوده
تشنگی بهش فشار آورده و با لباس بسیجی خودمون اومده ایستگاه صلواتی
گفتم: خب از کجا فهمیدین عراقیه؟🤔
گفتند: آخه اومد ایستگاه صلواتی ، شربت که خورد پول داد😂😂🤦♀
اینطوری لو رفت ..
#طنز
#بخند_مؤمن
"خاطراتطنزجبهہ"🙃
یڪبار سعید خیلے از بچہها کار کشید...
#فرمانده دستہ بود
شب برایش جشن پتو گرفتند...
حسابے کتکش زدند
من هم کہ دیدم نمےتوانم نجاتش
دهم، خودم هم زیر پتو رفتم تا
شاید کمے کمتر کتک بخورد..!😕
سعید هم نامردی نڪرد، بہ تلافے
آن جشن پتو ، نیمساعت قبل از وقت #نماز صبح، #اذان گفت...
همہ بیدار شدند نماز خواندند!!!😄
بعد از اذان فرمانده گروهان دید همہ
بچہها خوابند... بیدارشان ڪرد وَ گفت:
اذان گفتند : چرا خوابیدید!؟🤔
گفتند : ما #نماز خواندیم..!✋🏻
گفت: الآن اذان گفتند، چطور نماز خواندید!؟😳
گفتند : سعید شاهدی اذان گفت!
سعید هم گفت من برایِ #نماز شب اذان گفتم نہ نماز صبح
#خاطرات_طنز_جبهه
#شوخ_طبعیها
#طنز
😅😅
یڪبار سعید خیلے از بچہها کار کشید...
#فرمانده دستہ بود
شب برایش جشن پتو گرفتند...
حسابے کتکش زدند
من هم کہ دیدم نمےتوانم نجاتش
دهم، خودم هم زیر پتو رفتم تا
شاید کمے کمتر کتک بخورد..!😕
سعید هم نامردی نڪرد، بہ تلافے
آن جشن پتو ، نیمساعت قبل از وقت #نماز صبح، #اذان گفت...
همہ بیدار شدند نماز خواندند!!!😄
بعد از اذان فرمانده گروهان دید همہ
بچہها خوابند... بیدارشان ڪرد وَ گفت:
اذان گفتند : چرا خوابیدید!؟🤔
گفتند : ما #نماز خواندیم..!✋🏻
گفت: الآن اذان گفتند، چطور نماز خواندید!؟😳
گفتند : سعید شاهدی اذان گفت!
سعید هم گفت من برایِ #نماز شب اذان گفتم نہ نماز صبح
#خاطرات_طنز_جبهه
#شوخ_طبعیها
#طنز
😅😅
#طنز
😉چهارتا تار مو😁
😊اونا که میگن بجای گیر دادن به چهارتا تارموی مردم برین با مفاسد اقتصادی مبارزه کنین، واقعا حق دارن
‼️زندان ها پر شده از مردم عادی که بخاطر حجاب دستگیر شدن
😶برادر رئیس جمهور سابق که زندانی شد جرمش چی بود؟ بدحجابی
🤗برادر جهانگیری هم که زندانی شد جرمش این بود که موهاش بیرون بود.
😉معاون احمدی نژاد هم که زندانی شد جرمش بیرون بودن موهاش و اون آرایش غلیظش بود.
پسر مرحوم هاشمی که دیگه نگو، اونم همش موهاش بیرون بود و آخرش گرفتن زندانیش کردن!
🔴شهردار اسبق تهران یعنی کرباسچی هم که چند سال زندان بود، بخاطر همین چهارتا تار موی نمایانش بود دیگه!
شهردار بعدیش نجفی هم همینطور
☑️رئیس اسبق بانک مرکزی، معاون قوه قضائیه یعنی همون طبری معروف،
معاون آستان قدس و کلی آدم دونه درشت دیگه را هم که همه میدونین فقط به جرم اینکه موهاشون نمایان بود محاکمه و زندانی شدن!
😜کاش این نظام بجای زندانی کردن مردم بخاطر حجاب، یه کمی هم با مفاسد اقتصادی مبارزه می کرد و سراغ اون کله گنده ها می رفت!
😇 حتی اگه فقط یه بارم مردم چنین چیزی را از اینا می دیدن، همه راضی می شدن، چون واقعاً حسرتشو دارن
😘 دیدین بعضیا را وقتی می شنوند توی یه کشور خارجی، یه آدم دونه درشت مثل برادر رئیس جمهور به جرم فساد اقتصادی دستگیر و زندانی شده، با حسرت آه می کشند و میگن عدالت واقعی اونجاست!
🙃اما توی ایران فقط گیر دادن به بی حجابها
😉✋آقا شما فقط دو سه تا از اون کله گنده های فاسد را محاکمه و زندانی کنین، اونوقت خواهید دید که همون یه عده قلیل که موهاشون بیرونه چطور از فرداش چادر سر می کنن!!!
😳نکنه خیال می کنین این حرفا بهونه گیریه ؟!
🤗نه اینا بهونه گیری نیست! اصلا این رعایت نکردن حجاب، یه جور اعتراضه از طرف بعضی مردم به وضعیت بد معیشتی شون
🙈 شما تا حالا دیدین یکی که وضع مالیش خوبه، حجابش ناقص باشه؟ یعنی تا حالا دیدین کسایی که خونه شون بالا شهره یا کسایی که توی خیابونا سوار شاسی بلندن یا اونایی که میرن سفرهای خارجی، یه دونه تارموشون بیرون باشه؟!
ندیدین دیگه... برا همینه که خیلیا میگن بدحجابی یه جور اعتراضه به وضعیت اقتصادی
😛خلاصه از ما به مسئولان نصیحت، شما اگه فقط مبارزه با مفاسد اقتصادی از دونه درشت ها را شروع کنین و یه سر و سامونی هم به وضعیت معیشتی مردم بدین، مشکل بدحجابی و عشوه گری های خیابانی خود به خود حل میشه😁
راستی میگن یه نفر به اسم خاوری رفته بوده خارج کشف حجاب کنه، گرفتن آوردنش ایران میخوان چوب تو آستینش کنن
خاک بر سرشون با این کارهاشون😁
#فساد_اقتصادی
#بدحجابی_بی حجابی
😉چهارتا تار مو😁
😊اونا که میگن بجای گیر دادن به چهارتا تارموی مردم برین با مفاسد اقتصادی مبارزه کنین، واقعا حق دارن
‼️زندان ها پر شده از مردم عادی که بخاطر حجاب دستگیر شدن
😶برادر رئیس جمهور سابق که زندانی شد جرمش چی بود؟ بدحجابی
🤗برادر جهانگیری هم که زندانی شد جرمش این بود که موهاش بیرون بود.
😉معاون احمدی نژاد هم که زندانی شد جرمش بیرون بودن موهاش و اون آرایش غلیظش بود.
پسر مرحوم هاشمی که دیگه نگو، اونم همش موهاش بیرون بود و آخرش گرفتن زندانیش کردن!
🔴شهردار اسبق تهران یعنی کرباسچی هم که چند سال زندان بود، بخاطر همین چهارتا تار موی نمایانش بود دیگه!
شهردار بعدیش نجفی هم همینطور
☑️رئیس اسبق بانک مرکزی، معاون قوه قضائیه یعنی همون طبری معروف،
معاون آستان قدس و کلی آدم دونه درشت دیگه را هم که همه میدونین فقط به جرم اینکه موهاشون نمایان بود محاکمه و زندانی شدن!
😜کاش این نظام بجای زندانی کردن مردم بخاطر حجاب، یه کمی هم با مفاسد اقتصادی مبارزه می کرد و سراغ اون کله گنده ها می رفت!
😇 حتی اگه فقط یه بارم مردم چنین چیزی را از اینا می دیدن، همه راضی می شدن، چون واقعاً حسرتشو دارن
😘 دیدین بعضیا را وقتی می شنوند توی یه کشور خارجی، یه آدم دونه درشت مثل برادر رئیس جمهور به جرم فساد اقتصادی دستگیر و زندانی شده، با حسرت آه می کشند و میگن عدالت واقعی اونجاست!
🙃اما توی ایران فقط گیر دادن به بی حجابها
😉✋آقا شما فقط دو سه تا از اون کله گنده های فاسد را محاکمه و زندانی کنین، اونوقت خواهید دید که همون یه عده قلیل که موهاشون بیرونه چطور از فرداش چادر سر می کنن!!!
😳نکنه خیال می کنین این حرفا بهونه گیریه ؟!
🤗نه اینا بهونه گیری نیست! اصلا این رعایت نکردن حجاب، یه جور اعتراضه از طرف بعضی مردم به وضعیت بد معیشتی شون
🙈 شما تا حالا دیدین یکی که وضع مالیش خوبه، حجابش ناقص باشه؟ یعنی تا حالا دیدین کسایی که خونه شون بالا شهره یا کسایی که توی خیابونا سوار شاسی بلندن یا اونایی که میرن سفرهای خارجی، یه دونه تارموشون بیرون باشه؟!
ندیدین دیگه... برا همینه که خیلیا میگن بدحجابی یه جور اعتراضه به وضعیت اقتصادی
😛خلاصه از ما به مسئولان نصیحت، شما اگه فقط مبارزه با مفاسد اقتصادی از دونه درشت ها را شروع کنین و یه سر و سامونی هم به وضعیت معیشتی مردم بدین، مشکل بدحجابی و عشوه گری های خیابانی خود به خود حل میشه😁
راستی میگن یه نفر به اسم خاوری رفته بوده خارج کشف حجاب کنه، گرفتن آوردنش ایران میخوان چوب تو آستینش کنن
خاک بر سرشون با این کارهاشون😁
#فساد_اقتصادی
#بدحجابی_بی حجابی
#طنز_جبهه
تیغو🪒 داد دستم و گفت:
بیا از ته بزن.😃
تعجب کردم.😳
چندتایی از بچه ها هم موهاشونو👨🦲 از ته زده بودند.😕
اما عبدالله قبول نمی کرد.
می گفت: زشت میشم.😄
من خودم هم حاضر نبودم؛ ولی با این حال به عبدالله اصرار می کردم که موهاشو بزنه.😁
از هرچه می گذشت از موهاش نمی گذشت.
مدام موهاشو مرتب می کرد و دستی به سر و وضعش می کشید.🤭
انواع و اقسام داروهای رشد مو 🧴🧼💊رو روی سرش امتحان می کرد.😇
گفتم: پشیمون میشی.🫤
ولی عبدالله در کمال ناباوری حرفمو قطع کرد و گفت:
بزن بابا، بیخیال خوشگلی، هوا گرمه.🥵🙂
سوریه هر چند شب های خیلی سردی🥶 داشت اما روزهاش داغ🥵 بود.
سرشو که تراشیدم، گرفت زیر شیر آب.🚿
قطرات آب 💧سر می خوردند رو کله تراشیدش.😌
گفت: عجب حالی میده، بیا توهم سرتو بتراش.🤩🙃
بلند و کشدار گفتم:
نهههههههه😰
یکهو دیدم که چشماش برق✨ زد،
برقی ✨از شیطنت.😜
میشناختمش. نیشخند که گوشه لبش می نشست، مثل روز برام روشن بود که داره چه نقشه های پلیدی😈 تو ذهنش می گذره.😅
همیشه همین بود. از شیطنتاش یا یکی کله پا میشد یا از ترس زهره ترک.😄
جونمو گرفتم تو دستمو و دویدم بالای تپه.😰
هر چقدر داد میزد که بیا پایین کاریت ندارم، ابرو بالا انداختم و پایین نیومدم.🤓
میدونستم بخواد کاری بکنه تا شب🌙 هم که شده معطل میمونه تا نقشه اش رو عملی کنه.😩
متوسل شدم به حاج حسین.🥺
عبدالله با حاج حسین رودروایسی داشت. هم رفیق چندین و چند ساله بودند، هم تنها کسی بود که ازش حساب می برد.😝☺️
حاج حسین با لبخندی فرياد زد:
بیا پایین، تو در امان منی.😁
اینو که گفت خنده ای از خوشحالی زدم و با خیال راحت، اومدم پایین.😉
رو به عبدالله که مثل مرغ از قفس پریده🐔 نگاهم می کرد،گفتم:
من از فرماندت امان نامه دارم. دستت به موهام بخوره، بهش شکایتت رو میکنم.😌😆
از من که ناامید شد. رفت سراغ محمد.😁
با چشمکی که زد و اشاره کرد. عین قوم مغول⚔🔪 ریختیم سرش.😎
دست و پاش رو گرفتیم و کت بسته آوردیمش پیش عبدالله.🤪
بیچاره سرش رو تکون میداد. داد و هوار 🗣می کرد ولی اِفاقه نمی کرد.😅
عبدالله با خنده ریش تراشو در آورد و برخلاف داد و قال های محمد، یه خط انداخت رو موهاش.😂
محمد ناامید، وقتی دید کار از کار گذشته، بیخیال دست و پا زدن شد و تسلیم ما شد و خودش رو سپرد به عبدالله.🤣
📚مجموعه کتب روایت فتح/ جلد بادیگارد/ روایت شهید عبدالله باقری/ با اندکی تلخیص
#باهم_بخندیم😂
❤️اللهم عجل لولیک الفرج
به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️
تیغو🪒 داد دستم و گفت:
بیا از ته بزن.😃
تعجب کردم.😳
چندتایی از بچه ها هم موهاشونو👨🦲 از ته زده بودند.😕
اما عبدالله قبول نمی کرد.
می گفت: زشت میشم.😄
من خودم هم حاضر نبودم؛ ولی با این حال به عبدالله اصرار می کردم که موهاشو بزنه.😁
از هرچه می گذشت از موهاش نمی گذشت.
مدام موهاشو مرتب می کرد و دستی به سر و وضعش می کشید.🤭
انواع و اقسام داروهای رشد مو 🧴🧼💊رو روی سرش امتحان می کرد.😇
گفتم: پشیمون میشی.🫤
ولی عبدالله در کمال ناباوری حرفمو قطع کرد و گفت:
بزن بابا، بیخیال خوشگلی، هوا گرمه.🥵🙂
سوریه هر چند شب های خیلی سردی🥶 داشت اما روزهاش داغ🥵 بود.
سرشو که تراشیدم، گرفت زیر شیر آب.🚿
قطرات آب 💧سر می خوردند رو کله تراشیدش.😌
گفت: عجب حالی میده، بیا توهم سرتو بتراش.🤩🙃
بلند و کشدار گفتم:
نهههههههه😰
یکهو دیدم که چشماش برق✨ زد،
برقی ✨از شیطنت.😜
میشناختمش. نیشخند که گوشه لبش می نشست، مثل روز برام روشن بود که داره چه نقشه های پلیدی😈 تو ذهنش می گذره.😅
همیشه همین بود. از شیطنتاش یا یکی کله پا میشد یا از ترس زهره ترک.😄
جونمو گرفتم تو دستمو و دویدم بالای تپه.😰
هر چقدر داد میزد که بیا پایین کاریت ندارم، ابرو بالا انداختم و پایین نیومدم.🤓
میدونستم بخواد کاری بکنه تا شب🌙 هم که شده معطل میمونه تا نقشه اش رو عملی کنه.😩
متوسل شدم به حاج حسین.🥺
عبدالله با حاج حسین رودروایسی داشت. هم رفیق چندین و چند ساله بودند، هم تنها کسی بود که ازش حساب می برد.😝☺️
حاج حسین با لبخندی فرياد زد:
بیا پایین، تو در امان منی.😁
اینو که گفت خنده ای از خوشحالی زدم و با خیال راحت، اومدم پایین.😉
رو به عبدالله که مثل مرغ از قفس پریده🐔 نگاهم می کرد،گفتم:
من از فرماندت امان نامه دارم. دستت به موهام بخوره، بهش شکایتت رو میکنم.😌😆
از من که ناامید شد. رفت سراغ محمد.😁
با چشمکی که زد و اشاره کرد. عین قوم مغول⚔🔪 ریختیم سرش.😎
دست و پاش رو گرفتیم و کت بسته آوردیمش پیش عبدالله.🤪
بیچاره سرش رو تکون میداد. داد و هوار 🗣می کرد ولی اِفاقه نمی کرد.😅
عبدالله با خنده ریش تراشو در آورد و برخلاف داد و قال های محمد، یه خط انداخت رو موهاش.😂
محمد ناامید، وقتی دید کار از کار گذشته، بیخیال دست و پا زدن شد و تسلیم ما شد و خودش رو سپرد به عبدالله.🤣
📚مجموعه کتب روایت فتح/ جلد بادیگارد/ روایت شهید عبدالله باقری/ با اندکی تلخیص
#باهم_بخندیم😂
❤️اللهم عجل لولیک الفرج
به حق حضرت زینب سلام الله علیها ❤️
فصل-1
🍃🍃🍃🍃🍃
🍃
🍃
بنام الله تبارک و تعالی 💜
با سلام و عرض ادب خدمت خواهران زینبی و برادران علوی🌸🍃
🔆 با سلسله کنفرانس #به_زبان_ساده بهاییت شناسی در خدمت شما و اساتید محترم هستم
🌀 این یک کنفرانس متفاوت بصورت #داستانی و #طنز (اما کاملا پژوهشی و مستند با کلی رفرنس منابع اصلی بهاییت و تحقیقات اساتید بزرگ ) ترتیب داده شده که هم خسته کننده نباشه و هم در ذهن شما بزرگواران ، ماندگار بشه
امیدوارم بدون هیچ کینه و کدورت و تعصبی ، در کنار هم ، با سوالات و بررسی های خوب و منتقل کردن تجربیاتمون ، صحبت دوستانه ی امشب و شبهای آینده رو دنبال کنیم🙏🙏🙏🌹🍃🌹🍃
❄️❄️❄️ این چند مدت که این فرقه رو میخوایم بشناسیم ، حتی اگر بی دین هستید هم دنبالش کنید ، لاقل بخاطر #کشورمون
این هم مساله ی اعتقادیه، هم ملی🇮🇷
💢ارائه اسناد و شواهد و اسکن ها و کلیپ ها و عکس ها ، به مرور پیشروی داستان ، تقدیم خواهد شد
این کنفرانس چندماه پیش برای یکسری نوجوان در گروهای رمان تهیه شد و چون به سادگی و راحت خوندند و ارتباط گرفتند ، خواستم برای شما عزیزان هم در حد آشنایی ( چه دوستان متدین چه دوستان ملحد ) ارائه دهم
🍃🌹 و صحبتی از این خواهر کوچیکتان :: اگر محبت بفرمایید و این سلسله کنفرانسهای بنده حقیر را دنبال کنید، قول میدهم که در یک حد معمولی رو به بالا ، اطلاعات و شناخت از این فرقه پیدا خواهید کرد و به قول معروف ، گلیمتونو میتونید از آب بکشید بیرون توی مواقع رویایی با مبلغین این فرقه ی عجیب غریب 🍃🌹
📣 #قسمت_اول
❇️ 1
🍂🍂🍂🍂
🍂
🍂
همونجوری که همگیمون میدونیم ، اینجا #ایران است
یک کشور با مساحتی نه چندان چشمگیر ، اما فوق العاده مهم و قلب تپنده ی جهان (بی اغراق)
اینجا #ایران
سرزمین نیاکان ما
سرزمین فردوسی و نظامی و سعدی و رازی وووووووو
اینجا #ایران
کشور ۴فصل
اینجا #ایران
قومیتهای شیرین و همخون و همدل ( کورد ، لر ، عرب ، گیلک ، ترک ، وووو)
اینجا #ایران
گربه ی ملوس در نقشه
گربه ی ناز و نیاز
گربه ای که مغرور است به داشته هایش ( مردمش ، جوکها ، یواشکی های ممنوعه و پرهیجان ، شیطنتها ، پسر و دخترهای بامزه و خوش دل ، پدر و مادرهای همیشه نگران ، پدربزرگ مادربزرگهای همیشه در نصیحت ، خاله و عمو و دایی و عمه های فضول و اعصاب خوردکن و بانمک ، مدرسه ها و راه های مدرسه پرخطر و هیجان ، لباسهای پوشیده ی مدل دار و گاها اجق وجق و باز بامزه حتی ، سیاستهای خنده داره اما امن ، کوهها ، جنگلها ، شمالها ، جنوبها ، دریاها ، شرقها ، غربها ، کویرها ، کوهستانها ،،، )
گربه ای که میبالد و میخرامد حتی
گربه ای خوش نژاد (برتری به نژاد نیست، منظورم از نژاد ، نژاد #دلهای ماست فقط و فقط )
گربه ای که اگر اذیتش کنند ، مجبور است #چنگ نشان دهد
حق دارد خب
موافقید؟؟
اینجا #ایران
کشوری که خیلی دورترها ، آن زمانها گستردگی اش بی حد بود
و شیر بود
ولی امروز #گربه_ای مغرور و خوش نژاد است
اینجا #ایران
کشوری که همیشه و #همیشه و همیشه ، مورد هجوم بیگانگانه داخلی و خارجی قرار گرفته
اینجا #ایران
گربه ی خسته ، اما مقتدر و آماده برای دفاع از قلمرواش
اینجا #ایران
سرزمینی پر از خونهای ناب و پاک شهیدان و پر از عضوهای دفن شده ی جانبازان
اینجا #ایران
پناهگاه ما
اینجا #ایران
خانه و خاک ما
💥💥یک نکته ریز هم برای دوستان خارجکی و دوستان خارجکی پسند هم عرض کنم البته👈 انسان اصلا در هر کجای کره زمین هم باشه ، نیاز هست که #نادان و #ناآگاه نباشه نسبت به هر فرقه و هر صحبت و هر سیاستی
انسان پویا 👈 حتی اگر شده یه خورده هم لازمه که #اطلاعاتشو آپدیت کنه هرازچندگاهی
( چه دیندار باشه چه نباشه ، آیا #انسانه و دارای عقل هست!!؟؟
درست ؟؟😉
📣 #قسمت_دوم
❇️ 2
🍃🍃🍃🍃🍃
🍃
🍃
اعتقاد به خدا
اعتقاد به غیرِ خدا
نماز
حجاب
مذهب و دین
خانواده
تحصیل
تجرد و تاهل
موفقیت و ناکامی
ثروت و فقر
رضایت و نارضایتی
زشتی و زیبایی
ووووووو
همه به نوعی داریم و درگیریم
وجهه مشترک همه ما داشتنِ #عقل و #قلب است
میزانِ اعتبارِ ما ، محکِ خواسته های ما
#عقل : تعریفش تقریبا برای همگیمون یکسانه
#قلب : Woooow😂😋
📣 #قسمت_سوم
❇️ 3
🍂🍂🍂🍂🍂
🍂
🍂
خب
هر کدوم از ما ، خانواده ای داریم بالاخره
پدر ، مادر ، خواهر ، برادر ،وووووو
کم و زیاد و خوب و بد
بالاخره یک جایی مشغوله زندگی هستیم
#زندگی
زشت و زیبا ، پولدار ،معمولی،فقیر
باسواد و بیسواد
هر کدوم از ما #دوستانی داریم ( دختر و پسر ) ( در دنیای واقعی مون و حتی اینجا در مجازی ای که گاها برابره با دنیای واقعیمون )
هر کدوم از ما ، یک #رسانه هستیم
گاها مفیدیم
گاها هم پوچ
گاها هم نیمه مفید
گاهی هم بطور وحشتناک #مخربیم حتی ( گاهی دانسته ، گاهی #نادانسته )
ما #میبینیم #میشنویم #میخونیم #حس_میکنیم #میسنجیم #فکر_میکنیم ،،،،،، گوش شیطون کر گاهی هم یه #تحقیقی میکنیم
🍃🍃🍃🍃🍃
🍃
🍃
بنام الله تبارک و تعالی 💜
با سلام و عرض ادب خدمت خواهران زینبی و برادران علوی🌸🍃
🔆 با سلسله کنفرانس #به_زبان_ساده بهاییت شناسی در خدمت شما و اساتید محترم هستم
🌀 این یک کنفرانس متفاوت بصورت #داستانی و #طنز (اما کاملا پژوهشی و مستند با کلی رفرنس منابع اصلی بهاییت و تحقیقات اساتید بزرگ ) ترتیب داده شده که هم خسته کننده نباشه و هم در ذهن شما بزرگواران ، ماندگار بشه
امیدوارم بدون هیچ کینه و کدورت و تعصبی ، در کنار هم ، با سوالات و بررسی های خوب و منتقل کردن تجربیاتمون ، صحبت دوستانه ی امشب و شبهای آینده رو دنبال کنیم🙏🙏🙏🌹🍃🌹🍃
❄️❄️❄️ این چند مدت که این فرقه رو میخوایم بشناسیم ، حتی اگر بی دین هستید هم دنبالش کنید ، لاقل بخاطر #کشورمون
این هم مساله ی اعتقادیه، هم ملی🇮🇷
💢ارائه اسناد و شواهد و اسکن ها و کلیپ ها و عکس ها ، به مرور پیشروی داستان ، تقدیم خواهد شد
این کنفرانس چندماه پیش برای یکسری نوجوان در گروهای رمان تهیه شد و چون به سادگی و راحت خوندند و ارتباط گرفتند ، خواستم برای شما عزیزان هم در حد آشنایی ( چه دوستان متدین چه دوستان ملحد ) ارائه دهم
🍃🌹 و صحبتی از این خواهر کوچیکتان :: اگر محبت بفرمایید و این سلسله کنفرانسهای بنده حقیر را دنبال کنید، قول میدهم که در یک حد معمولی رو به بالا ، اطلاعات و شناخت از این فرقه پیدا خواهید کرد و به قول معروف ، گلیمتونو میتونید از آب بکشید بیرون توی مواقع رویایی با مبلغین این فرقه ی عجیب غریب 🍃🌹
📣 #قسمت_اول
❇️ 1
🍂🍂🍂🍂
🍂
🍂
همونجوری که همگیمون میدونیم ، اینجا #ایران است
یک کشور با مساحتی نه چندان چشمگیر ، اما فوق العاده مهم و قلب تپنده ی جهان (بی اغراق)
اینجا #ایران
سرزمین نیاکان ما
سرزمین فردوسی و نظامی و سعدی و رازی وووووووو
اینجا #ایران
کشور ۴فصل
اینجا #ایران
قومیتهای شیرین و همخون و همدل ( کورد ، لر ، عرب ، گیلک ، ترک ، وووو)
اینجا #ایران
گربه ی ملوس در نقشه
گربه ی ناز و نیاز
گربه ای که مغرور است به داشته هایش ( مردمش ، جوکها ، یواشکی های ممنوعه و پرهیجان ، شیطنتها ، پسر و دخترهای بامزه و خوش دل ، پدر و مادرهای همیشه نگران ، پدربزرگ مادربزرگهای همیشه در نصیحت ، خاله و عمو و دایی و عمه های فضول و اعصاب خوردکن و بانمک ، مدرسه ها و راه های مدرسه پرخطر و هیجان ، لباسهای پوشیده ی مدل دار و گاها اجق وجق و باز بامزه حتی ، سیاستهای خنده داره اما امن ، کوهها ، جنگلها ، شمالها ، جنوبها ، دریاها ، شرقها ، غربها ، کویرها ، کوهستانها ،،، )
گربه ای که میبالد و میخرامد حتی
گربه ای خوش نژاد (برتری به نژاد نیست، منظورم از نژاد ، نژاد #دلهای ماست فقط و فقط )
گربه ای که اگر اذیتش کنند ، مجبور است #چنگ نشان دهد
حق دارد خب
موافقید؟؟
اینجا #ایران
کشوری که خیلی دورترها ، آن زمانها گستردگی اش بی حد بود
و شیر بود
ولی امروز #گربه_ای مغرور و خوش نژاد است
اینجا #ایران
کشوری که همیشه و #همیشه و همیشه ، مورد هجوم بیگانگانه داخلی و خارجی قرار گرفته
اینجا #ایران
گربه ی خسته ، اما مقتدر و آماده برای دفاع از قلمرواش
اینجا #ایران
سرزمینی پر از خونهای ناب و پاک شهیدان و پر از عضوهای دفن شده ی جانبازان
اینجا #ایران
پناهگاه ما
اینجا #ایران
خانه و خاک ما
💥💥یک نکته ریز هم برای دوستان خارجکی و دوستان خارجکی پسند هم عرض کنم البته👈 انسان اصلا در هر کجای کره زمین هم باشه ، نیاز هست که #نادان و #ناآگاه نباشه نسبت به هر فرقه و هر صحبت و هر سیاستی
انسان پویا 👈 حتی اگر شده یه خورده هم لازمه که #اطلاعاتشو آپدیت کنه هرازچندگاهی
( چه دیندار باشه چه نباشه ، آیا #انسانه و دارای عقل هست!!؟؟
درست ؟؟😉
📣 #قسمت_دوم
❇️ 2
🍃🍃🍃🍃🍃
🍃
🍃
اعتقاد به خدا
اعتقاد به غیرِ خدا
نماز
حجاب
مذهب و دین
خانواده
تحصیل
تجرد و تاهل
موفقیت و ناکامی
ثروت و فقر
رضایت و نارضایتی
زشتی و زیبایی
ووووووو
همه به نوعی داریم و درگیریم
وجهه مشترک همه ما داشتنِ #عقل و #قلب است
میزانِ اعتبارِ ما ، محکِ خواسته های ما
#عقل : تعریفش تقریبا برای همگیمون یکسانه
#قلب : Woooow😂😋
📣 #قسمت_سوم
❇️ 3
🍂🍂🍂🍂🍂
🍂
🍂
خب
هر کدوم از ما ، خانواده ای داریم بالاخره
پدر ، مادر ، خواهر ، برادر ،وووووو
کم و زیاد و خوب و بد
بالاخره یک جایی مشغوله زندگی هستیم
#زندگی
زشت و زیبا ، پولدار ،معمولی،فقیر
باسواد و بیسواد
هر کدوم از ما #دوستانی داریم ( دختر و پسر ) ( در دنیای واقعی مون و حتی اینجا در مجازی ای که گاها برابره با دنیای واقعیمون )
هر کدوم از ما ، یک #رسانه هستیم
گاها مفیدیم
گاها هم پوچ
گاها هم نیمه مفید
گاهی هم بطور وحشتناک #مخربیم حتی ( گاهی دانسته ، گاهی #نادانسته )
ما #میبینیم #میشنویم #میخونیم #حس_میکنیم #میسنجیم #فکر_میکنیم ،،،،،، گوش شیطون کر گاهی هم یه #تحقیقی میکنیم
🔸#طنز_جبهه 😅😅
شب🌙 عملیات بود....
تیربارچی یه چیزی زیر لبش می گفت و آتیشارو خالی می کرد رو سر دشمن..😇
حاج اسماعیل حق گو به علی مسگری گفت:
ببین تیربارچی چه ذکری میگه که اینطوری استوار جلوی تیر و ترکش وایساده و اصلا ترسی به دلش راه نمیده؟!!!..🧐🤨
نزدیک تیربارچی شد.🙂
دید باخودش زمزمه میکنه:
دِرِن.....دِرِن.....دِرِن...دِرِن...
(آهنگ پلنگ صورتی)😅😂
معلوم بود این آدم قبلا ذکرشو گفته که در مقابل دشمن اینجوری مرگ رو به بازی گرفته......😄
📚راوی:
حاج حسین یکتا
#با_هم_بخندیم 😂
❤️اللهم عجل لولیک الفرج ❤️
شب🌙 عملیات بود....
تیربارچی یه چیزی زیر لبش می گفت و آتیشارو خالی می کرد رو سر دشمن..😇
حاج اسماعیل حق گو به علی مسگری گفت:
ببین تیربارچی چه ذکری میگه که اینطوری استوار جلوی تیر و ترکش وایساده و اصلا ترسی به دلش راه نمیده؟!!!..🧐🤨
نزدیک تیربارچی شد.🙂
دید باخودش زمزمه میکنه:
دِرِن.....دِرِن.....دِرِن...دِرِن...
(آهنگ پلنگ صورتی)😅😂
معلوم بود این آدم قبلا ذکرشو گفته که در مقابل دشمن اینجوری مرگ رو به بازی گرفته......😄
📚راوی:
حاج حسین یکتا
#با_هم_بخندیم 😂
❤️اللهم عجل لولیک الفرج ❤️
#طنز_جبهہ🧨
دو تا از بچہهاے گردان،
غولے را همراه خودشان آورده بودند
و هاے هاے مےخندیدند
گفتم : این کیہ؟
گفتند : عراقے
گفتم : چطورے اسیرش کردید؟
مےخندیدند
گفتند : -از شب عملیات پنهان شده
بود ، تشنگے فشار آورده
با لباس بسیجےها آمده
ایستگاه صلواتے شربت گرفتہ بود
پول داده بود!😂-
اینطورے لو رفتہ بود..
😂😂
دو تا از بچہهاے گردان،
غولے را همراه خودشان آورده بودند
و هاے هاے مےخندیدند
گفتم : این کیہ؟
گفتند : عراقے
گفتم : چطورے اسیرش کردید؟
مےخندیدند
گفتند : -از شب عملیات پنهان شده
بود ، تشنگے فشار آورده
با لباس بسیجےها آمده
ایستگاه صلواتے شربت گرفتہ بود
پول داده بود!😂-
اینطورے لو رفتہ بود..
😂😂
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🎥 روایتگری #طنز آقای شاهمرادی از دوران دفاع مقدس در حضور رهبر انقلاب 😂😂
🌺🌸🍃
#طنز_جبهه
ماجرای دعای یک اسیر برای صدام!
آزادگان دفاع مقدس:
قبل از ظهر وقتی از آسایشگاه خارج شدم که وضو بگیرم، علی اصغر صدایم زد و گفت:
سید! وایسا.
برگشتم ببینم چه کارم دارد که گفت:
– تورو خدا رفتی تو حال… بعد مکث کوتاهی کرد وادامه داد: درو ببند!
خیال کردم می خواهد بگوید: تورو خدا رفتی تو حال، ما رو هم از دعای خیرت فراموش نکن. روز قبل به من گفت: الهی دستت بشکنه.
گفتم: چرا دست من بشکنه؟ گفت: بگو چی رو بشکنه؟ گفتم: خوب چی رو بشکنه؟ جواب داد:
– گردن صدام رو!
بعدازظهر قرار بود علی اصغر را به اردوگاه ببرند. دلم برای شوخی هایش تنگ می شد.
در بیمارستان به خاطر وضعت خاص جسمی و روحی بچه ها بیشتراز همیشه شوخی می کرد. توی کمپ ندیده بودم این طوری شوخی کند و بچه ها را بخنداند. شوخی های علی اصغر خنده را بر لبان اسرای مریضی که در بدترین وضعیت ممکن بودند، می نشاند.
وقتی از آسایشگاه خارج شد، مقداری باند و کپسول آنتی بیوتیک همراهش به اردوگاه برد. وقتی می خواست برود، به دکتر قادر گفت: دکتر! می خوام برای سلامتی صدام دعا کنم.
وقتی حسین مروانی مترجم عرب زبان ایرانی این جمله را برای دکتر ترجمه کرد، دکتر قادر باورش شد و لبخند رضایت بخشی زد.
می دانستم علی اصغر طبق معمول قصد دارد حرف قشنگی بزند.
دکتر قادر به علی گفت: تو حالا آدم شدی!
علی اصغر حال دعا به خود گرفت و گفت:
خداوندا صدام و دوستان صدام را با یزید و معاویه، ما رو هم با حسین بن علی(ع) محشور کن!
بچه ها همه آمین گفتند!
دکتر قادر به محض شنیدن نام یزید و امام حسین(ع) فهمید علی اصغر به جای دعا، نفرین کرده.
جلو آمد و با لگد به کمر علی اصغر کوبید. علی اصغر به دکتر قادر گفت:
اگر یزید و معاویه خوبن چرا از محشور شدن با اونا ناراحت می شید، اگه امام حسین(ع) خوبه، چرا بهش متوسل نمی شید، شما هم خدا رو می خواید هم خرما رو.
با امام حسین(ع) دشمنی می کنید، اما دلتون می خواد فردای قیامت با او محشور بشید، از یزید و معاویه خوشتون می آد، دلتون نمی خواد باهاشون محشور بشید؛ شما دیگه چه مردم عجیبی هستید!
حال و احوال و نگاه دکتر قادر دیدنی بود!
راوی: سیدناصر حسینی پور
برگرفته از کتاب “پایی که جا ماند”
#سلام_بر_شهیدان 🕊🌷
🌺🌸🍃
#طنز_جبهه
ماجرای دعای یک اسیر برای صدام!
آزادگان دفاع مقدس:
قبل از ظهر وقتی از آسایشگاه خارج شدم که وضو بگیرم، علی اصغر صدایم زد و گفت:
سید! وایسا.
برگشتم ببینم چه کارم دارد که گفت:
– تورو خدا رفتی تو حال… بعد مکث کوتاهی کرد وادامه داد: درو ببند!
خیال کردم می خواهد بگوید: تورو خدا رفتی تو حال، ما رو هم از دعای خیرت فراموش نکن. روز قبل به من گفت: الهی دستت بشکنه.
گفتم: چرا دست من بشکنه؟ گفت: بگو چی رو بشکنه؟ گفتم: خوب چی رو بشکنه؟ جواب داد:
– گردن صدام رو!
بعدازظهر قرار بود علی اصغر را به اردوگاه ببرند. دلم برای شوخی هایش تنگ می شد.
در بیمارستان به خاطر وضعت خاص جسمی و روحی بچه ها بیشتراز همیشه شوخی می کرد. توی کمپ ندیده بودم این طوری شوخی کند و بچه ها را بخنداند. شوخی های علی اصغر خنده را بر لبان اسرای مریضی که در بدترین وضعیت ممکن بودند، می نشاند.
وقتی از آسایشگاه خارج شد، مقداری باند و کپسول آنتی بیوتیک همراهش به اردوگاه برد. وقتی می خواست برود، به دکتر قادر گفت: دکتر! می خوام برای سلامتی صدام دعا کنم.
وقتی حسین مروانی مترجم عرب زبان ایرانی این جمله را برای دکتر ترجمه کرد، دکتر قادر باورش شد و لبخند رضایت بخشی زد.
می دانستم علی اصغر طبق معمول قصد دارد حرف قشنگی بزند.
دکتر قادر به علی گفت: تو حالا آدم شدی!
علی اصغر حال دعا به خود گرفت و گفت:
خداوندا صدام و دوستان صدام را با یزید و معاویه، ما رو هم با حسین بن علی(ع) محشور کن!
بچه ها همه آمین گفتند!
دکتر قادر به محض شنیدن نام یزید و امام حسین(ع) فهمید علی اصغر به جای دعا، نفرین کرده.
جلو آمد و با لگد به کمر علی اصغر کوبید. علی اصغر به دکتر قادر گفت:
اگر یزید و معاویه خوبن چرا از محشور شدن با اونا ناراحت می شید، اگه امام حسین(ع) خوبه، چرا بهش متوسل نمی شید، شما هم خدا رو می خواید هم خرما رو.
با امام حسین(ع) دشمنی می کنید، اما دلتون می خواد فردای قیامت با او محشور بشید، از یزید و معاویه خوشتون می آد، دلتون نمی خواد باهاشون محشور بشید؛ شما دیگه چه مردم عجیبی هستید!
حال و احوال و نگاه دکتر قادر دیدنی بود!
راوی: سیدناصر حسینی پور
برگرفته از کتاب “پایی که جا ماند”
#سلام_بر_شهیدان 🕊🌷
🌺🌸🍃
#طنز_شهیدانه😅🌹
.
.
.
الله اڪبر، سر نماز هم بعضی دست بردار نبودند...
به محض اینڪه قامت می بستی،دستت از دنیا!
ڪوتاه می شد و نه راه پس داشتی و نه راه پیش پج پج ڪردن ها شروع می شد.
.
مثلا می خواستند طوری حرف بزنندڪه معصیت هم نڪرده باشند واگر بعد از نماز اعتراض ڪردی بگویند ما ڪه با تو نبودیم!!
.
اما مگر می شد با آن تڪه ها ڪه می آمدند آدم حواسش جمع نماز باشد؟
.
مثلا یڪی می گفت :_ واقعاڪه می گویند نماز معراج مومن است این نماز ها را می گویند نه نماز من و تو را .
.
دیگری پی حرفش را می گرفت ڪه :من حاضرم هر چی عملیات رفتم بدهم دو رڪعت نماز او را بگیــرم ...
.
و سومی می گفت : مگر می دهد پسر؟
و از قماش این حرف ها ... اگر تبسمی گوشه لبمان می نشست بنا می ڪردند به تفسیر ڪردن:ببین !ببین ملائڪه دارند غلغلڪش می دهند.
.
و این جا بود ڪه دیگر نمی توانستیم جلوی خودمان را بگیریم و لبخند به خنده تبدیل می شد...
.
خصوصا آن جا ڪه می گفتند :مگر ملائکه نامحرم نیستند؟😂
و خودشان جواب می دادند:خوب با دستڪش غلغلڪ می دهند...
😂😂😂
📚برگرفته از :فرهنگ جبهه
💠🌹🌹🌹
.
.
.
الله اڪبر، سر نماز هم بعضی دست بردار نبودند...
به محض اینڪه قامت می بستی،دستت از دنیا!
ڪوتاه می شد و نه راه پس داشتی و نه راه پیش پج پج ڪردن ها شروع می شد.
.
مثلا می خواستند طوری حرف بزنندڪه معصیت هم نڪرده باشند واگر بعد از نماز اعتراض ڪردی بگویند ما ڪه با تو نبودیم!!
.
اما مگر می شد با آن تڪه ها ڪه می آمدند آدم حواسش جمع نماز باشد؟
.
مثلا یڪی می گفت :_ واقعاڪه می گویند نماز معراج مومن است این نماز ها را می گویند نه نماز من و تو را .
.
دیگری پی حرفش را می گرفت ڪه :من حاضرم هر چی عملیات رفتم بدهم دو رڪعت نماز او را بگیــرم ...
.
و سومی می گفت : مگر می دهد پسر؟
و از قماش این حرف ها ... اگر تبسمی گوشه لبمان می نشست بنا می ڪردند به تفسیر ڪردن:ببین !ببین ملائڪه دارند غلغلڪش می دهند.
.
و این جا بود ڪه دیگر نمی توانستیم جلوی خودمان را بگیریم و لبخند به خنده تبدیل می شد...
.
خصوصا آن جا ڪه می گفتند :مگر ملائکه نامحرم نیستند؟😂
و خودشان جواب می دادند:خوب با دستڪش غلغلڪ می دهند...
😂😂😂
📚برگرفته از :فرهنگ جبهه
💠🌹🌹🌹
#طنز
💎از ابليس پرسيدند؛ چرا از ايران فرار کردی؟
در پاسخ گفت : مهارتهای دزدی؛ ريا؛کلاهبرداری؛حيله گری؛ دروغ و رشوه خواری را به آنها آموختم و بوسيله اينها کاخ و ماشين و مزرعه و ویلا خريدند و ساختند و بر روی آنها نوشتند :
هذا من فضل ربی ...😐😂😂
نمک نشناسها منکر من شدند
💎از ابليس پرسيدند؛ چرا از ايران فرار کردی؟
در پاسخ گفت : مهارتهای دزدی؛ ريا؛کلاهبرداری؛حيله گری؛ دروغ و رشوه خواری را به آنها آموختم و بوسيله اينها کاخ و ماشين و مزرعه و ویلا خريدند و ساختند و بر روی آنها نوشتند :
هذا من فضل ربی ...😐😂😂
نمک نشناسها منکر من شدند
#طنز_جبهه
♦️یک روز که با چند تن از دوستان با قایق در نیزارها در حال گشت زدن بودیم، ناگهان جلوی دشمن در آمدیم.😨
🔅آنها مجهزتر از ما بودند و سریع قایق ما را هدف قرار دادند.😣
♦️سعی کردیم دور بزنیم و به مقر برگردیم، اما این کار طول کشید و چند تن از بچهها به شهادت رسیدند.😖
🔅وقتی از قایق پیاده شدیم و مجروحان و شهدا را از قایق خارج کردیم، دیدم یکی از بچهها که در بذلهگویی و شوخطبعی شهره بود، در کف قایق دراز کشیده است.😟
♦️بلندش کردم و در حالی که از شدت ناراحتی اشک میریختم، پرسیدم:
کجات تیر خورده؟ حرف بزن!
بگو کجات تیر خورده؟..😢
🔅 او در حالی که سعی میکرد حال خود را زار نشان دهد،گفت:
کولهپشتیم...🎒.کولهپشتیم...😩
♦️من که متوجه منظورش نشده بودم، پرسیدم: کولهپشتیت چی؟😥
🔅گفت:
خودم هیچیم نشده،
کولهپشتیم تیر خورده به او برس! 😝
♦️تازه فهمیدم او حالش خوب است و گلولهای به او اصابت نکرده، خدا را شکر کردم.☺️
🔅میخواستم از خوشحالی او را در آغوش بکشم که که یهو به خود آمدم و متوجه شدم چه حالی از من گرفته.😳😕
♦️میخواستم گوشش را بگیرم و از قایق پرتش کنم، بیرون که با خنده بلند شد و شروع کرد به بوسیدن من؛ معذرتخواهی کرد و گفت:
لبخند بزن دلاور! 😁
🔅من هم خندهام گرفت و تلافی کارش را به زمانی دیگر موکول کردم😇
❤️اللهم عجل لولیک الفرج
به حق حضرت زینب سلام الله علیها❤️
♦️یک روز که با چند تن از دوستان با قایق در نیزارها در حال گشت زدن بودیم، ناگهان جلوی دشمن در آمدیم.😨
🔅آنها مجهزتر از ما بودند و سریع قایق ما را هدف قرار دادند.😣
♦️سعی کردیم دور بزنیم و به مقر برگردیم، اما این کار طول کشید و چند تن از بچهها به شهادت رسیدند.😖
🔅وقتی از قایق پیاده شدیم و مجروحان و شهدا را از قایق خارج کردیم، دیدم یکی از بچهها که در بذلهگویی و شوخطبعی شهره بود، در کف قایق دراز کشیده است.😟
♦️بلندش کردم و در حالی که از شدت ناراحتی اشک میریختم، پرسیدم:
کجات تیر خورده؟ حرف بزن!
بگو کجات تیر خورده؟..😢
🔅 او در حالی که سعی میکرد حال خود را زار نشان دهد،گفت:
کولهپشتیم...🎒.کولهپشتیم...😩
♦️من که متوجه منظورش نشده بودم، پرسیدم: کولهپشتیت چی؟😥
🔅گفت:
خودم هیچیم نشده،
کولهپشتیم تیر خورده به او برس! 😝
♦️تازه فهمیدم او حالش خوب است و گلولهای به او اصابت نکرده، خدا را شکر کردم.☺️
🔅میخواستم از خوشحالی او را در آغوش بکشم که که یهو به خود آمدم و متوجه شدم چه حالی از من گرفته.😳😕
♦️میخواستم گوشش را بگیرم و از قایق پرتش کنم، بیرون که با خنده بلند شد و شروع کرد به بوسیدن من؛ معذرتخواهی کرد و گفت:
لبخند بزن دلاور! 😁
🔅من هم خندهام گرفت و تلافی کارش را به زمانی دیگر موکول کردم😇
❤️اللهم عجل لولیک الفرج
به حق حضرت زینب سلام الله علیها❤️