کانال حضرت زینب سلام الله علیها 💝😍
186 subscribers
28.8K photos
18K videos
392 files
1.53K links
♥️قال‌على‌ عليه‌السلام: زَكاةُ العِلمِ بَذلُهُ لِمُستَحِقِّهِ وَإجهادُ النَّفسِ فِى العَمَلِ بِهِ؛ زكات دانش، آموزش به كسانى كه شايسته آنند و كوشش در عمل به آن است.

مباحثات گروه«خواهران زینبی
استادسیدیعقوب جبارزاده🌹🍀
Download Telegram
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📚#داستان_کوتاه

روزی کفاشی در حال تعمیر کفشی
بود ناگهان سوزن کفاشی در انگشتش
فرو رفت از شدت درد فریادی زد
سوزن را چند متر دور تر پرت کرد .
مردی حکیم که از آن مسیر عبور می کرد
ماجرا را دید سوزن را اورد به کفاش
تحویل داد و شعری را زمزمه کرد

درختی که پیوسته بارش خوری
تحمل کن انگه که خارش خوری .

این سوزن منبع درآمد توست این
همه فایده حاصل کردی یک روز که
از آن دردی برایت امد ان را دور می اندازی!

درس اخلاقی اینکه اگر از کسی یا
وسیله ای رنجشی آمد بیاد اوریم
خوبی های که از جانب آن شخص
یا فوایدی که از آن حیوان وسیله
یا درخت در طول ایام به ما رسیده ,
آن وقت تحمل ان رنجش اسان تر می شود ...

‌‌‎‌
#داستان_کوتاه

🔸گروهی در حال عبور از غار تاریکی بودند که سنگهایی را زیر پایشان احساس کردند.

🔺بزرگشان گفت: اینها سنگ حسرتند.
🔸هرکس بردارد حسرت می خورد، هر کس هم برندارد باز هم حسرت می خورد.

🔸برخی گفتند پس چرا بارمان را سنگین کنیم؟ برخی هم گفتند ضرر که ندارد مقداری را برای سوغاتی بر می داریم.

🔺وقتی از غار بیرون آمدند فهمیدند که غار پر بوده از سنگهای قیمتی.

🔸آنهایی که برنداشته بودند حسرت خوردند که چرا بر نداشتند
و آنهایی که برداشتند هم حسرت خوردند که چرا کم برداشتند.

🔺زندگی هم بدین شکل است

🔅در قیامت"یوم الحسرت"هم اگر اعمال صالحی نداشته باشیم حسرت می خوریم و اگر داشته باشیم باز هم حسرت میخوریم که چرا کم.!
📚#داستان_فوق‌العاده‌حتمابخونید

یک جوان سنی(اهل سنت) آمد پیش علامه امینی و گفت: مادرم دارد می میرد!

علامه گفت: من که طبیب نیستم!

جوان گفت:
پس چه شد آن همه کرامات اهل بیت شما ...؟؟؟

علامه امینی با شنیدن این حرف،
تکه کاغذی برداشت و چیزی داخل آن نوشت و آن را بست.

سپس آن را به جوان داد و گفت این را بگیر و ببر روی پیشانی مادرت بگزار... ان شالله که خوب می شوند... اما به هیچ وجه داخل آن را نگاه نکن.

جوان کاغذ را گرفت و رفت...
چند ساعت بعد دیدند جمعیت زیادی دارند می آیند...

علامه پرسید چه خبر شده است؟

شاگردان گفتند: آن جوان به همراه مادر و طایفه اش دارند می آیند گویا مادرش شفا یافته است...

سپس آن زن داستان را چنین تعریف کرد:

زن گفت:
من درحال مرگ بودم و فرشتگان آماده ی انتقال من به آن دنیا بودند...

ناگهان مرد نورانی بزرگواری ( با وقار و شکوه غیرقابل وصفی) تشریف آوردند و به ملائک دستور دادند که من را رها کنند...

و فرمودند: به آبروی علامه امینی ، او را شفا دادیم... سپس اطرافیان اصرار کردند و از علامه پرسیدند که:

در آن کاغذ چه نوشته بودید؟

علامه گفت: چیز خاصی ننوشتم . باز کنید نگاه کنید..

کاغذ را باز کردند و دیدند علامه فقط این 3 جمله را نوشته بود:

بسم الله الرحمن الرحیم
از عبدالحسین امینی
به مولایش امیرالمومنین علیه السلام
اگر امینی آبرویی پیش شما دارد، این مادر را شفا دهید والسلام...

#مبلغ_غدیرباشیم نشر دهنده ی مطالب مولا باشید حیدر جبران میکنه براتون

#یامهدی_العجل
*اللهم عجل لولیک الفرج به حق خانم حضرت زینب کبری سلام الله علیها*

🍃🌹🌸🍃🌹🌼🍃🌹🌸🍃
‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌
Tasharofe Haj hosein Borghe'i dar majles aza
@Elteja | کانال اِلتجا
▫️در خانه ام به عشق حسین، روضه ای بپاست
صاحب عزا، به خانه ما هم سری بزن!


#داستان_تشرف حاج غلامعلی قصاب به محضر مولای عالم، در مجلس روضه سیدالشهداء علیه السلام.

بسیار شنیدنی 👌

#صاحب_عزا
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
خستم از این قلب آلوده💔
#داستان_آموزنده

گویند :صاحب دلى ، براى اقامه نماز به
مسجدى رفت. نمازگزاران ، همه او را شناختند ؛
پس ، از او خواستند که پس از نماز ، بر منبر رود
و پند گوید.... پذیرفت ... نماز جماعت تمام شد.
چشم ها همه به سوى او بود مرد صاحب دل
برخاست و بر پله نخست منبر نشست.
بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود.
آن گاه خطاب به جماعت گفت :

مردم! هر کس از شما که مى داند امروز تا
شب خواهد زیست و نخواهد مرد ، برخیزد!
کسى برنخاست گفت :حالا هر کس از شما که
خود را آماده مرگ کرده است ، برخیزد !
باز کسى برنخاست.گفت : شگفتا از شما که به
ماندن اطمینان ندارید ؛ و براى رفتن نیز آماده
نیستید ‼️

Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🎧 #داستان_صوتی

💠 یاور ملت 💠

🔶 سال ١٣٧٨ بود که حاج قاسم را به دادگاه کشاندند و محاکمه کردند !! به جرم ورود به مرزهای افغانستان برای نجات جان ٩۶ سرباز ربوده شده ی ایرانی توسط اشرار !! ... 🔶

#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات

🌸🤲 الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَ احْشُرْنٰا مَعَهُمْ وَ الْعَنْ أعْداءَهُم أجْمَعِین 🤲🌸

🌸🤲 اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ تَحْتَ رایَةِ وَلِیِّکَ الْمَهْدی (عَجّ) 🤲🌸
#تلنگر👌

🔸"هرگز نمازت را ترک مکن "🔸

🔶میلیون ها نفر زیر خاک بزرگترین آرزویشان بازگشت به دنیاست ؛

تا " سجده " کنند
فقط یک "سجده"

از پاهايی که نمی توانند تو را به ادای نماز ببرند، انتظار نداشته باش که تو را به بهشت ببرند..

✳️رسول الله (ص) فرموده اند:

🌤نماز صبح : نور صورت
☀️ظهر : بركت رزق
🌖عصر : طاقت بدن
🌘مغرب : فايده فرزند
🌑عشاء : آرامش می بخشد

#داستان_آموزنده



اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@alamatha
تشرف
▫️ای که با آوردن نامت گره وا می‌شود!

#داستان_تشرف شیخ جواد سهلاوی خادم مسجد سهله، به محضر امام عصر علیه السلام.

📚 به نقل از مرحوم آیت الله ناصری
📚 اجساد جاویدان ص۴۲
#اللھم‌عجل‌ݪوݪیڪ‌اݪفࢪج‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌹
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🎧 #داستان_صوتی

💠 عملیات اچ 3 💠

#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات

🌸🤲 الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَ احْشُرْنٰا مَعَهُمْ وَ الْعَنْ أعْداءَهُم أجْمَعِین 🤲🌸

🌸🤲 الّلهُمَّ اَحفِظ قائِدَنا وَ حَبیبَ قلوبَنا وَ نورَ اَعینَنا نائِبَ المَهدی اِمامَنَا الخامِنه ای حَتّی یَصِلَ فَرَجَ مَولانَا الْمَهْدی (عَجّ) 🤲🌸

🌸🤲 اَللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجَ وَ الْعافِیَةَ وَ النَّصْرَ وَ اجْعَلْنا مِنْ خَیْرِ اَنْصارِهِ وَ اَعْوانِهِ وَ الْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ 🤲🌸

🌸🤲 اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً 🤲🌸

🌸🤲 اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ تَحْتَ رایَةِ وَلِیِّکَ الْمَهْدی (عَجّ) 🤲🌸
🌷🌷🌷
#داستان کوتاه

🔹 یادمه وقتی پدرم خونه رو سفید کرد، مادرم همیشه مواظب بود که ما روی دیوار چیزی نکشیم.

یک روز به مادرم گفتم :
ارزش ما بیشتره یا این گچ و سفیدی؟!

🔸 اون گفت : مادر جان، ارزش گچ و دیوار از شما بیشتر نیست اما ارزش زحمت و رنج پدرت خیلی بیشتر از اینهاست.

❇️ وقتی پدرت چندسال کار کرده، زحمت کشیده تا ما تونستیم، با کم خوردن و کم پوشیدن این خونه رو سفید کنیم، حالا چرا ما کاری کنیم که دوباره پدرت مجبور باشه، چند روز، چند ماه، چند سال دیگه زحمت بیشتر بکشه که خونه رو بتونه رنگ کنه!

این حرف مادرم از بچگی همیشه تو ذهنم بود و موند، حرفی که باعث میشد ما شیشه ها رو نشکنیم "تلویزیون رو الکی خراب نکنیم " یخچال رو بیهوده باز و بسته نکنیم " تا هیچوقت دلیل رنج و زحمت بیشتر واسه پدرمون نباشیم "

💢 نمیدونم چی برسر روزگار ما اومده که دیگه کمتر کسی پیدا میشه که به پیر شدن پدر خونه هم فکر کنه...

⭕️ اینروزا، بچه، ال سی دی ده میلیونی میشکنه ، میگن: بابا چکارش داری؟ بچه بوده شکسته.

گوشی موبایل چهار - پنج میلیونی رو میزنه زمین چهل تیکه میشه، میگن : هیچی نگو بچه تو روحیه ش تاثیر بد میزاره.

اما کمتر کسی میگه : این پدر خونه باید چند روز، چند ماه، چند سال دیگه کار کنه تا بتونه جبران خسارت کنه.

🌷 ایکاش کمی بفکر چین و چروکهای پیشونی آدمی بودیم که داره واسه ما پیر میشه...

جوانیش، عمرش، خوشیهاش، همه رو گذاشته واسه ما، که با بودن ما پیری رو از یاد ببره.

💢 اما گاهی وقتا دونسته و ندونسته، تنها، دلیل رنج بیشترش میشیم و یادمون میره که اونم تا یه حدی توان داره، تا یه جایی بدنش قدرت کار کردن داره....

🔸در این روزای پایانی سال بیشتر هوای پدرا رو داشته باشیم

اقتدار پدر احترام مادراست
و احترام مادر شکوفایی خانواده❤️
#داستان_تدبری
سوره #حشر
جهت تبیین آیه ۱۰
کینه و کینه جویی خیلی بده .. اگر انسان به دنبال کینه باشه و در مسیر اون حرکت کنه به ناچار دچار شکست میشه
خداوند هم به پرهیز از کینه دستور داده
👇👇🌸🌸🌸👇👇
معلم یک مدرسه به بچه های کلاس گفت که می خواهد با آنها بازی کند؛ او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان می‏آید، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند.

فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به مدرسه آمدند. در کیسه‌ی بعضی ها ۲، بعضی ها ۳ و بعضی ها ۵ سیب زمینی بود.
معلم به بچه ها گفت: تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند.

روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده. به علاوه، آن هایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند.

پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند.
معلم از بچه ها پرسید: از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید؟
بچه ها از اینکه مجبور بودند، سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند.

آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی، این چنین توضیح داد: این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید. بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می‌کند و شما آن را همه جا همراه خود حمل می‌کنید.
حالا که شما بوی بد سیب زمینی‌ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟

🍃🍃🌸🌸🍃🍃

داستان "زخم عمیق

🌼🍃پسر بچه شرورے بود ڪه دیگران را با سخنان زشتش خیلے ناراحت مے ڪرد.

روزے پدرش جعبه ‏اے پر از میخ به پسر داد و به او گفت:
هر بار ڪه ڪسے را با حرف هایت ناراحت ڪردے، یڪے از این میخ ‏ها را به دیوار اتاقت بڪوب.

🌼🍃روز اول، پسرک بیست میخ را به دیوار ڪوبید.
پدر از او خواست تا سعے ڪند تعداد دفعاتے ڪه دیگران را مے ‏آزارد، ڪم ڪند.
پسرک تلاشش را ڪرد و تعداد میخ هاے ڪوبیده شده به دیوار ڪمتر و ڪمتر شد.

🌼🍃یک روز پدرش به او پیشنهاد ڪرد تا هربار ڪه توانست از ڪسے بابت حرفهایش معذرت خواهے ڪند، یڪے از میخ ها را از دیوار بیرون بیاورد.

🌼🍃روزها گذشت...
تا اینڪه یک روز پسرک پیش پدرش آمد و با شادے گفت:
بابا؛ امروز تمام میخ ‏ها را از دیوار بیرون آوردم!

🌼🍃پدر دست پسرش را گرفت و با هم به اتاقش رفتند، پدر نگاهے به دیوار انداخت و گفت:
آفرین پسرم!
ڪار خوبے انجام دادے.
اما به سوراخ‏هاے دیوار نگاه ڪن.!
دیوار دیگر مثل گذشته صاف و تمیز نیست.!

🌼🍃وقتے تو عصبانے مے شوے و با حرف‏ هایت دیگران را مے ‏رنجانے، آن حرف ها هم چنین آثارے بر انسان‏ ها مے ‏گذارند.

🌼🍃" تو مے ‏توانے چاقویے در دل انسانے فرو ڪنے و آن را بیرون آورے، اما هزاران بار عذرخواهے هم نمے تواند زخم ایجاد شده را خوب ڪند. "

مواظب حرفها و ڪارهامون باشیم


🍃🌺

#داستان
#ڪنترل_زبان
#ڪنترل_خشم
#داستان

مجلس ميهماني بود......
پير مرد از جايش برخاست تا به بيرون برود...
اما وقتي که بلند شد، عصاي خويش را
بر عکس بر زمين نهاد.....
و چون دسته عصا بر زمين بود، تعادل کامل نداشت...
ديگران فکر کردند که او چون پير شده، ديگر حواس خويش را از دست داده و متوجه نيست که عصايش
را بر عکس بر زمين نهاده.....
به همين خاطر صاحبخانه با حالتي که خالي از تمسخر نبود به وي گفت:
پس چرا عصايت را بر عکس گرفته اي؟!
پير مرد آرام و متين پاسخ داد:
زيرا انتهايش خاکي است، مي خواهم فرش خانه تان خاکي نشود.....
مواظب قضاوتهايمان باشيم....

چه زيبا گفت دکتر شريعتي:
براي کسي که ميفهمد
هيچ توضيحي لازم نيست
و
براي کسي که نميفهمد
هر توضيحي اضافه است
آنانکه ميفهمند
عذاب ميکِشند
و
آنانکه نميفهمند
عذاب مي دهند👌


#داستانهای_آموزنده
#تلنگر 🌿🌻

حتما‌بخونید🙂


شخصی‌ﺑﺎماشین‌ﺷﺨﺼﯽﺍﺵ‌🚙
ﺑﻪ‌ﻣﺴﺎﻓﺮﺕﺭﻓﺘﻪﺑﻮﺩموقع‌🏕
ﺍﺫﺍﻥﻇﻬﺮﺗﻮﯼ‌ﯾﮑﯽﺍﺯﺟﺎﺩﻩ‌ﻫﺎﯼﺑﯿﺮﻭﻥ‌🛣
ﺷﻬﺮﺭﻭﯼﺗﭙﻪ‌ﺍﯼ‌مشاهدهﮐﺮﺩﭼﻮﭘﺎﻧﯽ‌👨🏻
مشغول‌‌ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ‌نمازﺍﺳﺖ♥️
ﻭگوسفندان‌ﻫﻢکنارش‌مشغول‌چِرا🐑
از‌دیدن‌ﺍﯾﻦصحنه‌ﻟﺬﺕ‌بردﻭ‌ﺧﻮﺩﺵ👣
ﺭﺍﺑﻪچوپان‌ﺭﺳﺎﻧﺪوﺍﺯﺍﻭ‌ﭘﺮﺳﯿﺪﭼﻪ☁️
ﭼﯿﺰﻣﻮﺟﺐﺷﺪﻩﺗﺎﻧﻤﺎﺯﺕ‌ﺭﺍﺑﻪموقع‌ادا📙
کنی‌⁉️
چوپان‌ﺟﻮﺍﺏﺩﺍﺩ:ﻭﻗﺘﯽﻣﻦ👨🏻
ﺑﺮﺍﯼ‌گوسفندانم‌نی‌میزنم‌ﺁﻧﻬﺎﮔﺮﺩﻣﻦ🐑
ﺟﻤﻊمیشوند‌ﺣﺎﻝ‌وقتی‌👀
ﺧﺪﺍﻣﻦ‌را‌صدا‌میزندﺍﮔﺮﺑﻪ‌سمتش‌👣
ﻧﺮوم‌ﺍﺯ‌گوسفند‌هم‌کمترم



#بدانید_و_اندیشه_کنید
#جالب
#داستان
#داستان کوتاه

در زمان موسي خشكسالي پيش آمد!

آهوان در دشت،
خدمت موسي رسيدند كه ما از تشنگي تلف مي شويم و از خداوند متعال در خواست باران كن!

موسي به درگاه الهي شتافت و داستان آهوان را نقل نمود!

خداوند فرمود:
موعد آن نرسيده،
موسي هم براي آهوان جواب رد آورد!

تا اينكه يكي از آهوان داوطلب شد كه براي صحبت و مناجات بالاي كوه طور رود،
به دوستان خود گفت:
اگر من جست و خیز کنان پایین آمدم بدانيد كه باران مي آيد وگرنه اميدي نيست!
آهو به بالاي كوه رفت و حضرت حق به او هم جواب رد داد،
اما در راه برگشت وقتي به چشمان منتظر دوستانش نگاه كرد ناراحت شد!
شروع به جست و خیز کرد و با خود گفت:
دوستانم را خوشحال مي كنم و توكل مي نمایم،
تا پایین رفتن از کوه هنوز امید هست!

تا آهو به پائين كوه رسيد باران شروع به باريدن كرد!

موسي معترض پروردگار شد،
خداوند به او فرمود:
همان پاسخ تو را آهو نیز دریافت کرد با این تفاوت که آهو دوباره با توکل حرکت کرد و اين پاداش توكل او بود!

هیچوقت نا امید نشو،
لحظه ی آخر شاید نتیجه عوض شه!

«توکلت به خدا»

.
#داستان

عارفی را مردی پرسید: آیا داشتن ثروت و فرزندان و عیال کثیر در دنیا خطاست؟! عارف گفت: هرگز! مرد پرسید: پس چرا برخی گویند که خطاست؟ عارف گفت: زمانی داشتن همۀ آنچه گفتی خطاست که آدمی اگر آنان را از دست بدهد، ایمان خود را نیز با آنان از دست بدهد. بدان! داشتن دنیا بد نیست، ولی داشتن دنیایی که با رفتن گوسفندی از آن (تلف شدن) آخرت‌ات هم با آن خواهد رفت (اعتقادات و اعمال صالح)، چنین دنیایی جز ضرر به تو سودی نخواهد داشت و از همان اول، آن را نداشته باشی بهتر است.

🔥دنیا را همیشه جدای از آخرت خود داشته باش که اگر دنیای تو سوخت، آخرت تو در کنار آن نباشد که با آن بسوزد.

📖 لِكَيْلَا تَأْسَوْا عَلَىٰ مَا فَاتَكُمْ وَلَا تَفْرَحُوا بِمَا آتَاكُمْ (23 - حدید)
⚡️اين به خاطر آن است كه برای آنچه از شما فوت شده تأسف مخوريد، و به آنچه به شما داده است دلبسته و شادمان نباشيد.

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

🍃🌺..مــوضــوعــ👆🏻🙄🌺🍃.

٭٭آیا داشتن ثروت و فرزند و عیال کثیر در دنیا خطاست؟؟
#آدم_بودن

ملانصرالدین وقتی وارد طویله میشد به خرش سلام میکرد....
گفتن :
ملا این که خره نمیفهمه که سلامش میکنی...!!!
میگه :
اون خره ولی من آدمم،
من آدم بودن خودم رو ثابت میکنم،
بذار اون نفهمه....!!!

حالا اگه به کسی احترام گذاشتی حالیش نبود،
اصلا ناراحت نباشید،
شما آدم بودن خودتون رو ثابت کردید،
بذار اون نفهمه.

🍃🌺..موضوع👆🏻🙄🌺🍃.

#جواب_خوبی_با_بدی_میدن
#داستان
#داستان_واقعی‌‌‌‌ #رزق_حلال

لوطی واقعی مرشد چلویی

یکی از فرزندان شیخ رجبعلی خیاط می‌گوید:
روزی مرحوم مرشد چلویی معروف، خدمت جناب شیخ رسید و از کسادی بازارش گله کرد و گفت: داداش! این چه وضعی است که ما گرفتار آن شدیم!!!!

قبلا وضع ما خیلی خوب بود، روزی سه چهار دیگ چلو میفروختیم و مشتری‌ها فراوان بودند،

⛔️ اما یک ‌باره اوضاع زیر و رو شده مشتری‌ها یکی یکی پس رفتند، کارها از سکه افتاده، و اکنون روزی یک دیگ هم مصرف نمی‌شود ...!

✳️شیخ تأملی کرد و فرمود:
« تقصیر خودت است که مشتری‌ها را رد می‌کنی »!

مرشد گفت: من کسی را رد نکردم، حتی از بچه‌ها هم پذیرایی میکنم و نصف کباب به آنها می‌دهم.

شیخ فرمود:
« آن سید چه کسی بود که سه روز غذای نسیه خورده بود؛ بار آخر او را هل دادی و با تحقیر از در مغازه بیرون کردی؟!
🔴 گرفتار همان کار هستی!😔
مرشد سراسیمه از نزد شیخ بیرون آمد و شتابان در پی آن سید راه افتاد، او را یافت و از او پوزش خواست، 😍

و پس از آن تابلویی بر در مغازه‌اش نصب کرد و روی آن نوشت:
« نسیه داده می‌شود، حتی به شما،
وجه دستی به اندازه وسعمان پرداخت می‌شود »
#داستان_کوتاه_آموزنده #مثبت_اندیشی

حاج آقا دانشمند: روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند، چقدر فقیر هستند. آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید : نظرت در مورد مسافرتمان چه بود ؟

پسر پاسخ داد:
عالی بود پدر! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟ پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟ پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت:

فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد؛ ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند.

حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آنها بی انتهاست! با شنیدن حرفه ای پسر، زبان مرد بند آمده بود بعد پسر بچه اضافه کرد : متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم

💥عبرت از زندگی دیگران ارزشمند است اما مثبت اندیشی تفکری ارزشمند و مسرت انگیز است.
💫
♡••♡••♡••♡••♡