🌷
#آه_تمنا...!
🌷آخرین جلسهای که سردار گذاشت، جلسهی فرهنگی بود؛ یک روز قبل از شهادتش. جلسه از ظهر شروع شد. من کنار سردار نشسته بودم. موضوع جلسه، نحوهی پشتیبانی کاروانهای راهیان نور بود. قبل از این که جلسه شروع بشود، یک کلیپ چند دقیقهای از شهید خرازی گذاشتم. سردار، همین که چشمش به چهرهی نورانی و زیبای شهید خرازی افتاد، آهی از ته دل کشید.
🌷توی آن جلسه، سردار طرحهایی میداد و حرفهایی میزد که تا آن موقع برای حمایت از کاروانهای راهیان نور، سابقه نداشت. همین نشان میداد که چه دیدگاه بالایی نسبت به کارهای فرهنگی دارد. جلسه تا غروب طول کشید. غروب سردار آستینهایش را زد بالا که برود وضو بگیرد. یادم افتاد فیلمی از اوایل جنگ برای او آوردهام. فیلم مربوط میشد به جبههی فیاضیه که حاج احمد به همراه چند نفر دیگر در آن بودند.
🌷....بیشترشان شهید شده بودند. سردار وقتی موضوع را فهمید، مشتاق شد فیلم را ببیند. دید هم. باز وقتی چشمش به چهرهی شهدا افتاد، از ته دل آه کشید. فردا وقتی خبر شهادت سردار را شنیدم، تازه فهمیدم آن آه، آه تمنا بوده است؛ تمنای شهادت!
🌹خاطره ای به یاد سردار سرلشکر پاسدار شهيد احمد کاظمی
اگر آهِ تو از جنس نیاز است
در باغ شهادت باز باز است
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#آه_تمنا...!
🌷آخرین جلسهای که سردار گذاشت، جلسهی فرهنگی بود؛ یک روز قبل از شهادتش. جلسه از ظهر شروع شد. من کنار سردار نشسته بودم. موضوع جلسه، نحوهی پشتیبانی کاروانهای راهیان نور بود. قبل از این که جلسه شروع بشود، یک کلیپ چند دقیقهای از شهید خرازی گذاشتم. سردار، همین که چشمش به چهرهی نورانی و زیبای شهید خرازی افتاد، آهی از ته دل کشید.
🌷توی آن جلسه، سردار طرحهایی میداد و حرفهایی میزد که تا آن موقع برای حمایت از کاروانهای راهیان نور، سابقه نداشت. همین نشان میداد که چه دیدگاه بالایی نسبت به کارهای فرهنگی دارد. جلسه تا غروب طول کشید. غروب سردار آستینهایش را زد بالا که برود وضو بگیرد. یادم افتاد فیلمی از اوایل جنگ برای او آوردهام. فیلم مربوط میشد به جبههی فیاضیه که حاج احمد به همراه چند نفر دیگر در آن بودند.
🌷....بیشترشان شهید شده بودند. سردار وقتی موضوع را فهمید، مشتاق شد فیلم را ببیند. دید هم. باز وقتی چشمش به چهرهی شهدا افتاد، از ته دل آه کشید. فردا وقتی خبر شهادت سردار را شنیدم، تازه فهمیدم آن آه، آه تمنا بوده است؛ تمنای شهادت!
🌹خاطره ای به یاد سردار سرلشکر پاسدار شهيد احمد کاظمی
اگر آهِ تو از جنس نیاز است
در باغ شهادت باز باز است
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷
#سرگرد_عراقی_به_رزمندگان_ایرانی_سلام_رساند!!
🌷زمان حمله عراق به کویت، ظرف مدت کوتاهی، کویت اشغال شد و من در مرزبانی حضور داشتم که شاهد ورود یک خانواده ۵ نفری به ایران بودم و آنها عنوان کردند: «ما ایرانی هستیم و در کویت زندگی میکردیم و الان قصد داریم به شهرمان اهواز برگردیم و در راه یک سرگرد عراقی از ما سئوال کرد؟ شما به کجا میروید و من گفتم ایرانی هستیم و به ایران میرویم.
🌷سرگرد عراقی عنوان کرد: شما که به ایران میروید به رزمندگان ایرانی سلام من را برسانید و عنوان کنید که شما در طول هشت سال جنگ یک وجب از خاکتان را از دست ندادید و مقاومت کردید و حال که ما در کویت هستیم و ظرف مدت کوتاهی کویت را اشغال کردیم و مردم کویت هیچ مقاومتی از خود نشان ندادند.»
راوی: رزمنده دلاور امیر «مهدی معمارباشی»، فرمانده قرارگاه جنوب شرق ارتش
منبع: سایت خبرگزاری دفاع مقدس
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#سرگرد_عراقی_به_رزمندگان_ایرانی_سلام_رساند!!
🌷زمان حمله عراق به کویت، ظرف مدت کوتاهی، کویت اشغال شد و من در مرزبانی حضور داشتم که شاهد ورود یک خانواده ۵ نفری به ایران بودم و آنها عنوان کردند: «ما ایرانی هستیم و در کویت زندگی میکردیم و الان قصد داریم به شهرمان اهواز برگردیم و در راه یک سرگرد عراقی از ما سئوال کرد؟ شما به کجا میروید و من گفتم ایرانی هستیم و به ایران میرویم.
🌷سرگرد عراقی عنوان کرد: شما که به ایران میروید به رزمندگان ایرانی سلام من را برسانید و عنوان کنید که شما در طول هشت سال جنگ یک وجب از خاکتان را از دست ندادید و مقاومت کردید و حال که ما در کویت هستیم و ظرف مدت کوتاهی کویت را اشغال کردیم و مردم کویت هیچ مقاومتی از خود نشان ندادند.»
راوی: رزمنده دلاور امیر «مهدی معمارباشی»، فرمانده قرارگاه جنوب شرق ارتش
منبع: سایت خبرگزاری دفاع مقدس
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷
#دانشآموز_بسیجی_بیسر!
🌷محسن روز جمعه شهید شد. صبح برای شناسایی و پاکسازی خط رفته بود. بعد با یک گله گوسفند و دو عراقی که اسیر گرفته بود برگشت. آن زمان هم به فکر همه بود. عصر جمعه در پاتک دشمن در اثر اصابت توپ ۱۰۶ به سرش شهید شد. دجله محل شهادتش بود. از شب قبل عملیات بدر آغاز شده بود. بچهها واقعاً از جان مایه گذاشته بودند. امروز هم از صبح تا بعدازظهر پاتک دشمن ادامه داشت و شلیک گلولههای تانک آنها برای یک لحظه هم قطع نمیشد. تعدادی از بچهها شهید و مجروح شده بودند. در فکر درگیری بودم که دیدم....
🌷که دیدم تانکهای دشمن، یکی پس از دیگری منفجر میشوند! با انفجار چندین تانک بقیه تانکها مجبور به فرار شدند. از لابهلای دود و آتش، به میانه میدان نگاه کردم. اکبری رضایی را دیدم که با قامتی بلند، دلاورانه آر.پی.جی را روی دوشش گذاشته و در میان تانکهای دشمن، به این سو و آن سو میرود و از پهلو و از پشت، آنها را شکار میکند. بعد از فرار تانکها به سنگر اکبری رفتم. دیدم آرام نشسته است. صورتش را گردوغبار پوشانده بود. با دیدنم لبخندی زد و با دست اشاره کرد که پهلویش بنشینم. فورا نشستم. در همین حال محسن با رکابی آمد و گفت: اکبری مهمات نداریم ... تلفات زیاد است ... حجت هم سرش قطع شده ... چه کار کنم؟ اکبری لبخندی زد و گفت: امروز عاشورا است ... برو که نوبت تو هم میرسد!
🌷محسن راهی شد بدون اینکه حرفی برای گفتن داشته باشد. از اکبری خداحافظی کردم. بین راه، بسیجی دلاور صفاری را دیدم. آنقدر گلوله آر.پی.جی زده بود که به سختی صدایم را میشنید، اما با دیدنم لبخندی زد و گفت بیا جلو. جلو رفتم. دستش را توی جیبش کرد و چند عدد شکلات که از سوپرمارکت عراقیها خریده بود به من داد. خداحافظی کردم و به سمت بالا رفتم. همراه مرتضی و سید محسن مشغول دیدهبانی آرایش تانکهای دشمن بودم که متوجه شدم، صورتم داغ شد. به کنار دستم نگاه کردم. محسن را ندیدم. به پشت سر برگشتم. دیدم گلوله تانک سر محسن را برده و خون گرم اوست که به صورتم پاشیده شده است....
🌹خاطره ای به یاد شهید سیدمحسن طباطبایی
راوی: رزمنده دلاور مهدی کیامیری
📚 کتاب "کبوتران مدرسه"
منبع: سایت نوید شاهد
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#دانشآموز_بسیجی_بیسر!
🌷محسن روز جمعه شهید شد. صبح برای شناسایی و پاکسازی خط رفته بود. بعد با یک گله گوسفند و دو عراقی که اسیر گرفته بود برگشت. آن زمان هم به فکر همه بود. عصر جمعه در پاتک دشمن در اثر اصابت توپ ۱۰۶ به سرش شهید شد. دجله محل شهادتش بود. از شب قبل عملیات بدر آغاز شده بود. بچهها واقعاً از جان مایه گذاشته بودند. امروز هم از صبح تا بعدازظهر پاتک دشمن ادامه داشت و شلیک گلولههای تانک آنها برای یک لحظه هم قطع نمیشد. تعدادی از بچهها شهید و مجروح شده بودند. در فکر درگیری بودم که دیدم....
🌷که دیدم تانکهای دشمن، یکی پس از دیگری منفجر میشوند! با انفجار چندین تانک بقیه تانکها مجبور به فرار شدند. از لابهلای دود و آتش، به میانه میدان نگاه کردم. اکبری رضایی را دیدم که با قامتی بلند، دلاورانه آر.پی.جی را روی دوشش گذاشته و در میان تانکهای دشمن، به این سو و آن سو میرود و از پهلو و از پشت، آنها را شکار میکند. بعد از فرار تانکها به سنگر اکبری رفتم. دیدم آرام نشسته است. صورتش را گردوغبار پوشانده بود. با دیدنم لبخندی زد و با دست اشاره کرد که پهلویش بنشینم. فورا نشستم. در همین حال محسن با رکابی آمد و گفت: اکبری مهمات نداریم ... تلفات زیاد است ... حجت هم سرش قطع شده ... چه کار کنم؟ اکبری لبخندی زد و گفت: امروز عاشورا است ... برو که نوبت تو هم میرسد!
🌷محسن راهی شد بدون اینکه حرفی برای گفتن داشته باشد. از اکبری خداحافظی کردم. بین راه، بسیجی دلاور صفاری را دیدم. آنقدر گلوله آر.پی.جی زده بود که به سختی صدایم را میشنید، اما با دیدنم لبخندی زد و گفت بیا جلو. جلو رفتم. دستش را توی جیبش کرد و چند عدد شکلات که از سوپرمارکت عراقیها خریده بود به من داد. خداحافظی کردم و به سمت بالا رفتم. همراه مرتضی و سید محسن مشغول دیدهبانی آرایش تانکهای دشمن بودم که متوجه شدم، صورتم داغ شد. به کنار دستم نگاه کردم. محسن را ندیدم. به پشت سر برگشتم. دیدم گلوله تانک سر محسن را برده و خون گرم اوست که به صورتم پاشیده شده است....
🌹خاطره ای به یاد شهید سیدمحسن طباطبایی
راوی: رزمنده دلاور مهدی کیامیری
📚 کتاب "کبوتران مدرسه"
منبع: سایت نوید شاهد
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷
#عکس_آخر!
🌷نوروز سال ۶۲ بود که علی تاجاحمدیتبریزی با دوربین عکاسیاش آمده بود تا از ما و اتفاقات منطقه عکس بگیرد. تاجاحمدی عکسهای زیادی گرفته بود. به ما که رسید دوست داشت با جمع ما عکس یادگاری داشته باشد. ایستاد و یکی دیگر از دوستان از ما عکس گرفت. ایشان در همین منطقه بر اثر اصابت ترکش مجروح شد. برای انتقال به بیمارستان داخل آمبولانس گذاشتند. اما آمبولانس در بین راه مورد اصابت خمپاره دشمن قرار گرفت و تاج احمدی به شهادت رسید.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز علی تاجاحمدیتبریزی
راوی: جانباز سرافراز فرجالله فصیحیرامندی
📚 کتاب "ماندگاران"
منبع: سایت نوید شاهد
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#عکس_آخر!
🌷نوروز سال ۶۲ بود که علی تاجاحمدیتبریزی با دوربین عکاسیاش آمده بود تا از ما و اتفاقات منطقه عکس بگیرد. تاجاحمدی عکسهای زیادی گرفته بود. به ما که رسید دوست داشت با جمع ما عکس یادگاری داشته باشد. ایستاد و یکی دیگر از دوستان از ما عکس گرفت. ایشان در همین منطقه بر اثر اصابت ترکش مجروح شد. برای انتقال به بیمارستان داخل آمبولانس گذاشتند. اما آمبولانس در بین راه مورد اصابت خمپاره دشمن قرار گرفت و تاج احمدی به شهادت رسید.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز علی تاجاحمدیتبریزی
راوی: جانباز سرافراز فرجالله فصیحیرامندی
📚 کتاب "ماندگاران"
منبع: سایت نوید شاهد
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#لحظهای_تصور_کنید....
🌷میآمدم توی محله. خیابان، کوچه، خانه. میگفتم: «دارم خواب میبینم؟» میگفتند: «نه بابا! تو آزادی. ببین این خونهتونه، این خیابونتونه، این کوچهتونه.» میگفتم: «خب اگه من خواب نمیبینم، بذار ببینم ماشین میآد بوق بزنه، من میرم کنار یا نه؟»
🌷....عراقیها که سوت میزدند، میفهمیدم هنوز همان جایم....
📚 کتاب "اسارت" جلد ۱۵، از مجموعه کتب روزگاران
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷میآمدم توی محله. خیابان، کوچه، خانه. میگفتم: «دارم خواب میبینم؟» میگفتند: «نه بابا! تو آزادی. ببین این خونهتونه، این خیابونتونه، این کوچهتونه.» میگفتم: «خب اگه من خواب نمیبینم، بذار ببینم ماشین میآد بوق بزنه، من میرم کنار یا نه؟»
🌷....عراقیها که سوت میزدند، میفهمیدم هنوز همان جایم....
📚 کتاب "اسارت" جلد ۱۵، از مجموعه کتب روزگاران
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷
#به_وقتش_به_بهترین_شکل....
🌷روزی در منطقهای در سوریه حاجی خواست با دوربین دید بزنه، خیلی محل خطرناکی بود. من بلوکی را که سوراخی داشت بلند کردم که بذارم بالای دیوار که دوربین استتار بشه. همین که گذاشتمش بالا، تک تیرانداز بلوک رو طوری زد که تکه تکه شد، ریخت روی سر و صورت ما. حاجی کمی فاصله گرفت. خواست دوباره با دوربین دید بزنه که اینبار، گلولهای نشست کنار گوشش روی دیوار، خلاصه شناسایی به خیر گذشت.
🌷بعد از شناسایی داخل خانهای شدیم برای تجدید وضو، احساس کردم اوضاع اصلاً مناسب نیست؛ به اصرار زیاد، حاجی رو سوار ماشین کردیم و راه افتادیم. هنوز زیاد دور نشده بودیم که همون خونه در جا منفجر شد و حدود هفده تن شهید شدند. بعد از این اتفاق حاجی به من گفت: حسین امروز چندبار نزدیک بود شهید بشیم، اما حیف....
🌹خاطره ای به یاد سردار دلها، سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی
راوی: شهید حسین پورجعفری رئیس دفتر و همراه همیشگی سردار دلها
منبع: وب سایت خبرگزاری صدا و سیما
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات🌹
#به_وقتش_به_بهترین_شکل....
🌷روزی در منطقهای در سوریه حاجی خواست با دوربین دید بزنه، خیلی محل خطرناکی بود. من بلوکی را که سوراخی داشت بلند کردم که بذارم بالای دیوار که دوربین استتار بشه. همین که گذاشتمش بالا، تک تیرانداز بلوک رو طوری زد که تکه تکه شد، ریخت روی سر و صورت ما. حاجی کمی فاصله گرفت. خواست دوباره با دوربین دید بزنه که اینبار، گلولهای نشست کنار گوشش روی دیوار، خلاصه شناسایی به خیر گذشت.
🌷بعد از شناسایی داخل خانهای شدیم برای تجدید وضو، احساس کردم اوضاع اصلاً مناسب نیست؛ به اصرار زیاد، حاجی رو سوار ماشین کردیم و راه افتادیم. هنوز زیاد دور نشده بودیم که همون خونه در جا منفجر شد و حدود هفده تن شهید شدند. بعد از این اتفاق حاجی به من گفت: حسین امروز چندبار نزدیک بود شهید بشیم، اما حیف....
🌹خاطره ای به یاد سردار دلها، سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی
راوی: شهید حسین پورجعفری رئیس دفتر و همراه همیشگی سردار دلها
منبع: وب سایت خبرگزاری صدا و سیما
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات🌹
🌷
#شفا_یافتهی....
🌷با هم دوست و همسایه بودیم و هم بازی تئاتر. خواهرش سال ۵۷ در تظاهرات خیابانی به شهادت رسیده بود و او تنها فرزند پسر خانواده بود. در کنار تحصیل کار میکرد و دستهایش ابزار نانآوری او بودند. از مدتها قبل هوای جبهه را در سر میپروراند. بالاخره راهی آن دیار شد. او پس از مدتی با دستی مجروح بازگشت. پزشکان امیدی به بهبودش نداشتند. خودش هم به شوخی میگفت: «میدونم که این دست دیگه واسهی من دست نمیشه.»
🌷روزی از خرید نان برمیگشتم. ازدحام مردم را دیدم، به آنسو رفتم. حیرت زده اسدالله را دیدم، کنار خیابان افتاده و با حالتی خاص، با خود نجوایی غریب دارد. نزدیکش رفتم تا از حالش جویا شوم. گویی مرا نمیشناخت. در عالمی دیگر سیر میکرد و کلماتی نامفهوم بر زبان داشت. گاهی میگفت: «ولم کنید، کنار بروید.» و با التماس اضافه میکرد: «آقا میروند.» با تعجب نگاهش میکردم و به حرفهایش میاندیشیدم، اما نمیتوانستم ارتباطی میان جملاتش پیدا کنم. بالاخره....
🌷بالاخره پس از مدتی از آن حالت عجیب خارج شد و توانست بگوید در خدمت ولی نعمتش؛ علی بن موسی الرضا، بوده و ایشان نظر ولایتی بر دست مجروح او نموده و شفا عنایت کردهاند، ولی از او خواستهاند مجدداً به جبهه برگردد. با اصرار من پانسمان دستش را گشود و من به جای دست سیاه شده، مجروح و مملو از زخمهای عفونی او، دستی سالم و بسیار زیبا دیدم که چربی خاصی پوست او را طراوت بخشیده بود. چند روز بعد، او طبق قولی که داده بود رهسپار منطقه شد و پس از چندی نیز به شهادت رسید.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز اسدالله اسدی استاد
📚 کتاب "روایت عشق"، سیمین وهاب زاده مرتضوی، ص ۱۱۲
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات🌹
#شفا_یافتهی....
🌷با هم دوست و همسایه بودیم و هم بازی تئاتر. خواهرش سال ۵۷ در تظاهرات خیابانی به شهادت رسیده بود و او تنها فرزند پسر خانواده بود. در کنار تحصیل کار میکرد و دستهایش ابزار نانآوری او بودند. از مدتها قبل هوای جبهه را در سر میپروراند. بالاخره راهی آن دیار شد. او پس از مدتی با دستی مجروح بازگشت. پزشکان امیدی به بهبودش نداشتند. خودش هم به شوخی میگفت: «میدونم که این دست دیگه واسهی من دست نمیشه.»
🌷روزی از خرید نان برمیگشتم. ازدحام مردم را دیدم، به آنسو رفتم. حیرت زده اسدالله را دیدم، کنار خیابان افتاده و با حالتی خاص، با خود نجوایی غریب دارد. نزدیکش رفتم تا از حالش جویا شوم. گویی مرا نمیشناخت. در عالمی دیگر سیر میکرد و کلماتی نامفهوم بر زبان داشت. گاهی میگفت: «ولم کنید، کنار بروید.» و با التماس اضافه میکرد: «آقا میروند.» با تعجب نگاهش میکردم و به حرفهایش میاندیشیدم، اما نمیتوانستم ارتباطی میان جملاتش پیدا کنم. بالاخره....
🌷بالاخره پس از مدتی از آن حالت عجیب خارج شد و توانست بگوید در خدمت ولی نعمتش؛ علی بن موسی الرضا، بوده و ایشان نظر ولایتی بر دست مجروح او نموده و شفا عنایت کردهاند، ولی از او خواستهاند مجدداً به جبهه برگردد. با اصرار من پانسمان دستش را گشود و من به جای دست سیاه شده، مجروح و مملو از زخمهای عفونی او، دستی سالم و بسیار زیبا دیدم که چربی خاصی پوست او را طراوت بخشیده بود. چند روز بعد، او طبق قولی که داده بود رهسپار منطقه شد و پس از چندی نیز به شهادت رسید.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز اسدالله اسدی استاد
📚 کتاب "روایت عشق"، سیمین وهاب زاده مرتضوی، ص ۱۱۲
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات🌹
🌷
#کاغذ_زیر_یکی_از_مینها!!
#آنجا_دیدیم....
🌷فرماندهی گردانِ یدالله بود. شبها لباس بسیجیان را میشست و پارهای از شب را به مناجات و راز و نیاز مشغول بود. عملیاتی در پیش داشتیم. همه چيز آماده بود و گردان بايد به عنوان خط شكن وارد عمل میشد. بچههای اطلاعات عمليات در گزارشهای خود مشكلی را پيشبينی نكرده بودند. ....اميدوار بوديم كه همهی كارها خوب پيش برود و ما موفق شويم. شهيد محمدجواد آخوندی؛ فرماندهی گردانِ يدالله از تيپ امام موسی كاظم عليه السلام مثل هميشه جلودار قافله بود. پيش رفته و خدا خدا میكرديم كه قبل از روشن شدن هوا به اهدافمان برسيم. اما برخلاف انتظار و گزارشهای قبلی، با بيابانی مملو از مين ضد نفر، ضد تانك، والمری، سوسكی، واكسی و.... روبرو شديم.
🌷میتوانستيم اضطراب را توی چهرهی هم ببينيم، فرصت زيادی نداشتيم. جواد كه نمیخواست زمان را از دست بدهد به بچههای تخريب دستور داد تا مينها را خنثی كنند تا راه باز شود. رو به محمدجواد كردم و گفتم: بچهها داوطلب شدهاند كه بروند روی مينها و راه را باز كنند. اگر بخواهيم مينها را خنثی كنيم، به موقع نمیرسيم. دستی به محاسنش كشيد و گفت: يك نيروی غيبی به من میگويد كه ما از اين ميدان به سلامت عبور میكنيم. پرسيدم: آخر چطوری؟.... هنوز حرفم تمام نشده بود كه يكی از بچههای بسيجی درحالیكه كاغذی به دست داشت، به سراغ ما آمد. كاغذ را به جواد داد و گفت: حاج آقا! بچهها اين كاغذ را زير يكی از مينها پيدا كردهاند. من و جواد به گوشهای رفتيم و با چراغ قوه، نوشتههای روی كاغذ را خوانديم.
🌷روی كاغذ نوشته شده بود: برادر ايرانی! من افسر مسئول مينگذاری در اين منطقه هستم. اين مينها هيچ كدام چاشنی ندارد. میتوانيد با خيال راحت از اين ميدان عبور كنيد! آنقدر خوشحال شده بودم كه گريهام گرفت. اما جواد به عاقبت كار میانديشيد. او كه میخواست مطمئن شود، گفت: بايد احتياط كنيم. من میروم و امتحان میكنم. گفتم: آخر حاجی شما كه.... خنديد و گفت: چی شده؟ نكند میترسی! نگران بودم اگر میرفت و اتفاقی برايش میافتاد، ضايعهای جبران ناپذير برای لشكر پيش میآمد. در عين حال اگر اصرار میكردم كه نرود بیفايده بود. اصلاً اهل كوتاه آمدن نبود. شروع كرد به توجيه، دستور لازم را داد و گفت: هرچند خودت آگاهی، ولی با ديگران مشورت كن.
🌷بعد مرا در آغوش گرفته و گفت: میخواهم طوری دراز بكشم كه همهی بدنم روی چند تا مين قرار بگير و با يك فشار، چاشنی مينها عمل كند. آماده شده بود. چشمهايم را بستم، روی زمين دراز كشيدم و از آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف كمك خواستم. انفجار مينها و تكه تكه شدن جواد را پيشاپيش ديدم و اشك میريختم. سرم پايين بود كه صدايش را شنيدم: عباس! چرا گريه میكنی؟ نگاهش كردم. سالم سالم بود. با خوشحالی گفتم: حاجی! قربانت بروم، زندهای؟ خنديد و گفت: بادمجان بم آفت ندارد! معلوم شد كه حرف افسر عراقی راست بود. بعد از اينکه از بیچاشنی بودن مينها مطمئن شديم، عمليات را ادامه داده و به خط دشمن زديم....
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید محمدجواد آخوندی
راوی: رزمنده دلاور عباس لامعی
📚 کتاب "ستارهها(۲)"، ص ۳۸
📚 کتاب "روایت عشق"، سیمین وهاب زاده مرتضوی، ص ۲۴
❌❌ آنجا دیدیم امداد غيبی خداوند را.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات🌹
#کاغذ_زیر_یکی_از_مینها!!
#آنجا_دیدیم....
🌷فرماندهی گردانِ یدالله بود. شبها لباس بسیجیان را میشست و پارهای از شب را به مناجات و راز و نیاز مشغول بود. عملیاتی در پیش داشتیم. همه چيز آماده بود و گردان بايد به عنوان خط شكن وارد عمل میشد. بچههای اطلاعات عمليات در گزارشهای خود مشكلی را پيشبينی نكرده بودند. ....اميدوار بوديم كه همهی كارها خوب پيش برود و ما موفق شويم. شهيد محمدجواد آخوندی؛ فرماندهی گردانِ يدالله از تيپ امام موسی كاظم عليه السلام مثل هميشه جلودار قافله بود. پيش رفته و خدا خدا میكرديم كه قبل از روشن شدن هوا به اهدافمان برسيم. اما برخلاف انتظار و گزارشهای قبلی، با بيابانی مملو از مين ضد نفر، ضد تانك، والمری، سوسكی، واكسی و.... روبرو شديم.
🌷میتوانستيم اضطراب را توی چهرهی هم ببينيم، فرصت زيادی نداشتيم. جواد كه نمیخواست زمان را از دست بدهد به بچههای تخريب دستور داد تا مينها را خنثی كنند تا راه باز شود. رو به محمدجواد كردم و گفتم: بچهها داوطلب شدهاند كه بروند روی مينها و راه را باز كنند. اگر بخواهيم مينها را خنثی كنيم، به موقع نمیرسيم. دستی به محاسنش كشيد و گفت: يك نيروی غيبی به من میگويد كه ما از اين ميدان به سلامت عبور میكنيم. پرسيدم: آخر چطوری؟.... هنوز حرفم تمام نشده بود كه يكی از بچههای بسيجی درحالیكه كاغذی به دست داشت، به سراغ ما آمد. كاغذ را به جواد داد و گفت: حاج آقا! بچهها اين كاغذ را زير يكی از مينها پيدا كردهاند. من و جواد به گوشهای رفتيم و با چراغ قوه، نوشتههای روی كاغذ را خوانديم.
🌷روی كاغذ نوشته شده بود: برادر ايرانی! من افسر مسئول مينگذاری در اين منطقه هستم. اين مينها هيچ كدام چاشنی ندارد. میتوانيد با خيال راحت از اين ميدان عبور كنيد! آنقدر خوشحال شده بودم كه گريهام گرفت. اما جواد به عاقبت كار میانديشيد. او كه میخواست مطمئن شود، گفت: بايد احتياط كنيم. من میروم و امتحان میكنم. گفتم: آخر حاجی شما كه.... خنديد و گفت: چی شده؟ نكند میترسی! نگران بودم اگر میرفت و اتفاقی برايش میافتاد، ضايعهای جبران ناپذير برای لشكر پيش میآمد. در عين حال اگر اصرار میكردم كه نرود بیفايده بود. اصلاً اهل كوتاه آمدن نبود. شروع كرد به توجيه، دستور لازم را داد و گفت: هرچند خودت آگاهی، ولی با ديگران مشورت كن.
🌷بعد مرا در آغوش گرفته و گفت: میخواهم طوری دراز بكشم كه همهی بدنم روی چند تا مين قرار بگير و با يك فشار، چاشنی مينها عمل كند. آماده شده بود. چشمهايم را بستم، روی زمين دراز كشيدم و از آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف كمك خواستم. انفجار مينها و تكه تكه شدن جواد را پيشاپيش ديدم و اشك میريختم. سرم پايين بود كه صدايش را شنيدم: عباس! چرا گريه میكنی؟ نگاهش كردم. سالم سالم بود. با خوشحالی گفتم: حاجی! قربانت بروم، زندهای؟ خنديد و گفت: بادمجان بم آفت ندارد! معلوم شد كه حرف افسر عراقی راست بود. بعد از اينکه از بیچاشنی بودن مينها مطمئن شديم، عمليات را ادامه داده و به خط دشمن زديم....
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید محمدجواد آخوندی
راوی: رزمنده دلاور عباس لامعی
📚 کتاب "ستارهها(۲)"، ص ۳۸
📚 کتاب "روایت عشق"، سیمین وهاب زاده مرتضوی، ص ۲۴
❌❌ آنجا دیدیم امداد غيبی خداوند را.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات🌹
🌷
#سه_در_یک!!
🌷سردار شهید سیدعلی حسینی مرتب میگفت: پدر! مادر! برایم دعا کنید، من سه آرزو دارم؛ اول اینکه خداوند یک بچه به من بدهد که برای همسرم یک دل خوشی باشد تا شهادت من برای او سخت نباشد، دوم اینکه خداوند به ما یک سر پناهی بدهد که زن و فرزندم بعد از من مشکلی نداشته باشند، سوم اینکه زیارت خانه خدا و زیارت جدم رسول خدا صلی الله علیه وآله قسمتم شود.
🌷عجیب است که درست در سال شهادت شهید، هر سه آرزویش برآورده شد. در سال ۶۶ سپاه خانهای به ایشان واگذار کرد و در مرداد ماه خداوند توفیق تشرف به حج (حج خونین سال ۶۶) را به ایشان داد و دو ماه بعد از حج؛ فرزندشان به دنیا آمد و در بهمن ماه همان سال به بزرگترین آرزویش، شهادت رسید.
🌹خاطره ای به یاد سردار شهید سیدعلی حسینی
راوی: مادر گرامی شهید
📚 کتاب "ستارهها"، ص ۴۴
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات🌹
#سه_در_یک!!
🌷سردار شهید سیدعلی حسینی مرتب میگفت: پدر! مادر! برایم دعا کنید، من سه آرزو دارم؛ اول اینکه خداوند یک بچه به من بدهد که برای همسرم یک دل خوشی باشد تا شهادت من برای او سخت نباشد، دوم اینکه خداوند به ما یک سر پناهی بدهد که زن و فرزندم بعد از من مشکلی نداشته باشند، سوم اینکه زیارت خانه خدا و زیارت جدم رسول خدا صلی الله علیه وآله قسمتم شود.
🌷عجیب است که درست در سال شهادت شهید، هر سه آرزویش برآورده شد. در سال ۶۶ سپاه خانهای به ایشان واگذار کرد و در مرداد ماه خداوند توفیق تشرف به حج (حج خونین سال ۶۶) را به ایشان داد و دو ماه بعد از حج؛ فرزندشان به دنیا آمد و در بهمن ماه همان سال به بزرگترین آرزویش، شهادت رسید.
🌹خاطره ای به یاد سردار شهید سیدعلی حسینی
راوی: مادر گرامی شهید
📚 کتاب "ستارهها"، ص ۴۴
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات🌹
🌷
#بهشت_را_برایش_آماده_کردهاند!
🌷در بيت امام، مهدی را ديدم و گفتم: آقامهدی! خوابهای خوشی برايت ديده اند... مثل اينكه شما هم... بله...! تبسمی كرد و با تعجب پرسيد: چه خبر شده است؟ گفتم: همهی خبرها كه پيش شماست. يكی از فرماندهان گردان كه يك ماه پيش خواب ديده بود در بهشت منزلی زيبا میسازند، پرسيده بود: اين خانه را برای چه كسی آماده میكنيد؟ گفتند: قرار است شخصی به جمع بهشتيان بپيوندد. باز پرسيده بود: او كيست؟ بعد سكوت كردم....
🌷مهدی مشتاقانه سر تكان داد و گفت: خوب... ادامه بده. گفتم: پاسخ دادند قرار است مهدی باكری به اينجا بيايد. خلاصه، آقا! ملائکه را خيلی به زحمت انداختی. سرش را پايين انداخت و رنگ رخسارش به سرخی گراييد و به آرامی گفت: بندهی خدا! با اين كارهايی كه ما انجام میدهيم مگر بسيجیها اجازه میدهند كه به بهشت برويم! جلو در بهشت میايستند و راهمان نمیدهند. سپس به فكر فرو رفت و از من دور شد. ديگر مطمئن بودم كه مهدی آخرين روزهای فراق از يار را سپری میكند....
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید جاویدالاثر مهندس مهدی باکری
📚 "سررسيد ياد ياران ۱۳۸۸"
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات🌹
#بهشت_را_برایش_آماده_کردهاند!
🌷در بيت امام، مهدی را ديدم و گفتم: آقامهدی! خوابهای خوشی برايت ديده اند... مثل اينكه شما هم... بله...! تبسمی كرد و با تعجب پرسيد: چه خبر شده است؟ گفتم: همهی خبرها كه پيش شماست. يكی از فرماندهان گردان كه يك ماه پيش خواب ديده بود در بهشت منزلی زيبا میسازند، پرسيده بود: اين خانه را برای چه كسی آماده میكنيد؟ گفتند: قرار است شخصی به جمع بهشتيان بپيوندد. باز پرسيده بود: او كيست؟ بعد سكوت كردم....
🌷مهدی مشتاقانه سر تكان داد و گفت: خوب... ادامه بده. گفتم: پاسخ دادند قرار است مهدی باكری به اينجا بيايد. خلاصه، آقا! ملائکه را خيلی به زحمت انداختی. سرش را پايين انداخت و رنگ رخسارش به سرخی گراييد و به آرامی گفت: بندهی خدا! با اين كارهايی كه ما انجام میدهيم مگر بسيجیها اجازه میدهند كه به بهشت برويم! جلو در بهشت میايستند و راهمان نمیدهند. سپس به فكر فرو رفت و از من دور شد. ديگر مطمئن بودم كه مهدی آخرين روزهای فراق از يار را سپری میكند....
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید جاویدالاثر مهندس مهدی باکری
📚 "سررسيد ياد ياران ۱۳۸۸"
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات🌹