این دختر ۱۶ساله انگلیسی به اسم «میلی جانسون» که چندین جایزه به عنوان چوپان برتر بریتانیا داره؛ وقتی رفت مدرسه کارنامشو بگیره در یک حرکت نمادین با یکی از گوسفنداش رفت.
✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
🧿💓@Kapfko💓🧿
شما قیافشو ببین. چوپان تو ایران این شکلیه؟! خدایا حکمتتو شکر.
✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
🧿💓@Kapfko💓🧿
❤31👍11🥰5😁2
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🥰25👍14❤10😍1🏆1
زندگـی شیرینـ 🌹Nana
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #صنم #قسمت_پنجاهوسوم سلطنت رو به من گفت جان تو و نوه ی عزیزم همینطور عروس گلم همینجور که نزدیک تر میشدم گفتم چشم فقط آب گرم، ملاحفه تمیز،قیچیِ نو، .....آماده کنید و همه برن بیرون جز مادرش سلطنت دستور داد دستورم اجرا بشه،نگاه کردم…
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_پنجاهوچهارم
آذر که دید دستِ من بنده درب باز کردصدای سالار و ننه سکینه بود و پشت بندش صدایِ کسی که یه ماه من منتظرش بودم فوری کمر راست کردم و دیگ رو به حال خودش رها کردم و به طرفشون رفتم و از فرطِ هیجان دوباره کلمات رو فراموش کردم ننه سکینه مثل مادری مهربون منُ در بر گرفت و احوالم جویا شد همونطور که جواب احوالپرسی هایِ سالار و ننه سکینه رو میدادم زیر چشمی به علی نگاه کردم که به نظرم کمی زیر چشمانش گود رفته بود اما چیزی از زیبایش کم نشده بود بلکه در اون پیراهن آبیِ چهارخونه دلربا تر شده بود.از بغل ننه سکینه بیرون آمدم که علی پرسید
- خوبین شرمنده مزاحم شدیم لب گزیدمُ گفتم این حرفها چیه منزل خودتونه بفرماید دست و پامُ گم کرده بودم، آذر مهموناش رو به اتاق خودش دعوت کرد و منم مهری رو برداشتم و بهشون ملحق شدم،آذر سریع چای از سماورش ریخت و تعارفشون کرد منم به خونه رفتم و از حلیم و آشی که مونده بود آوردم تا روی سفره چیزی کم نباشه.علی نگاهی به من کردُ بلند شد و رو به باباش گفت میرم محل کارِ احمد با هم میایم ننه سکینه قربون صدقه اش رفت که اینقدر به فکر برادرشه و منم در فکر این بودم که چرا علی زود رفت دیگه شور حال زیادی برام نمونده بود و ته موندهی حالمُ ننه سکینه با حرفش گرفت.رو به من گفت ماه صنم خیلی دل تنگتون بودیم اما نمیشد زودتر بیایم چون دنبالِ کار های عقدِ و نامزدیه علی و ناهید بودیم حس کردم به یک آن قلبم از تپش افتاد برای همین بود زود رفت برای همین بود زیاد باهام همکلام نمیشد.هنوز ننه سکینه داشت حرف میزد که مهری گریه کرد و گفت....
- ننه جیش دارم و من از خداخواسته دست مهری گرفتم و با یه ببخشید از اتاق خارج شدم آهسته گریه میکردم تا صدای هقم هقم مهریُ بیدار نکنه، دیدی ماه صنم دیدی بازم بد دلبسته بودی! حقته آخه مگه احمد نگفت علی حدود دوازده سال ازت کوچکتره و فقط هیکلشه که بزرگه تا عصر به بهانه ی سردرد خودمُ داخل اتاق حبس کردم تا اینکه آذر دنبالم آمد و ازم خواست کمکش شام درست کنم،
- باشه تو برو من میام آذر سری تکون داد
و رفت بلند شدم لباسمُ عوض کردم و مقداری گلاب به خودم پاشیدم تا بوی خوبی بدم و بیرون رفتم از شانس علی دقیقا رو به رویِ در بود و تا منو دید اخم در هم کشید و گفت ماه صنم گریه کردی!هول شدم و از کنارش رد شدم و گفتم: نه چون از خواب بیدار شدم چشمام قرمز شدن به داخل اتاق رفتم که ننه سکینه گفت:ننه جان کجا رفتی چشمم به در خشک شد که در حالی که سیب زمینیُ از آذر گرفتمُ خورد میکردم
- ممنون ننه سکینه،من رفتم تا شما خوب استراحت کنی و گرنه من که کاری ندارم این موقعه ننه سکینه که آدم پر چونه ای بود گفت: داشتم باهات حرف میزدم که رفتی! حرفمون نصفه موند ننه هر چند با یاداوری اون موضوع دلم بهم میپیچیدولی نمیشد چیزی نگفت گفتم
- آره ننه سکینه بگودامنِ لباسشُ تکونی داد و گفت والا این بچه پیرم کرده کلا شانس ندارم این از احمد اینم علی لب گزیدم و کنایه اشُ گرفتم که ادامه داد....
- خداروشکر که احمد با اینکه دل ما روشکوند اما خوشبخته ولی این علی رو چی بگم شاخک هام تیز شدُ پرسیدم
- چطور مگه ننه ؟!آهی جگر سوز کشیدُ
گفت:چی بگم این علی پا کرده تو کفش ناهیدُ نمیخام چنگی به لپش زد و ادامه داد....
- حالا منه خاک به سر چی جواب خواهرم بدم دختر مثل دسته گلش با اون اصالت و خانواده دو ساله عنتر منترِ دست ما شده حالا یه کاره پا شده میگه نمیخام نمیدونستم بخندم یا گریه کنم به زور خودم کنترل کردم و گفتم.....
- آخه چرا میگه نمیخوام چیزی شده مگه؟والا چی بگم همش میگه منم مثل احمد حق انتخاب دارم و ناهید رو نمیخوام.ناهید تنبلِ زبر و زرنگ و کاری نیست و از این حرفا آهانی گفتمُ مشغول ادامه کارم شدم، اونقدر خوشحال بودم
که دلم میخواست بپرم ننه سکینه رو چند تا ماچ آبدار کنم اما خودار نشستم و نچ نچی راه انداختم.دیگه من ماه صنم یه ساعت قبل نبودم و با یه انرژی مضاعف شام درست کردم که همه به به چه چه کردند و آذر با افتخار سرش بالا گرفته بود.یه هفته موندن و جز نگاههای یواشکی که بهم میکردیم دیگه حرفی نزدیم جز گپ و گفت های معمولی وقتی رفتن یک تکه از قلبم همراهشون بردند و دوباره غم به دلم راه پیدا کرد.ولی هفته بعدش علی ساک به دست پشت درخونمون بود و علتش این بود که امده بود اینجا کار کنه،من را بگو روابرها بودم از خوشحالی ....
✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
🧿💓@Kapfko💓🧿
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_پنجاهوچهارم
آذر که دید دستِ من بنده درب باز کردصدای سالار و ننه سکینه بود و پشت بندش صدایِ کسی که یه ماه من منتظرش بودم فوری کمر راست کردم و دیگ رو به حال خودش رها کردم و به طرفشون رفتم و از فرطِ هیجان دوباره کلمات رو فراموش کردم ننه سکینه مثل مادری مهربون منُ در بر گرفت و احوالم جویا شد همونطور که جواب احوالپرسی هایِ سالار و ننه سکینه رو میدادم زیر چشمی به علی نگاه کردم که به نظرم کمی زیر چشمانش گود رفته بود اما چیزی از زیبایش کم نشده بود بلکه در اون پیراهن آبیِ چهارخونه دلربا تر شده بود.از بغل ننه سکینه بیرون آمدم که علی پرسید
- خوبین شرمنده مزاحم شدیم لب گزیدمُ گفتم این حرفها چیه منزل خودتونه بفرماید دست و پامُ گم کرده بودم، آذر مهموناش رو به اتاق خودش دعوت کرد و منم مهری رو برداشتم و بهشون ملحق شدم،آذر سریع چای از سماورش ریخت و تعارفشون کرد منم به خونه رفتم و از حلیم و آشی که مونده بود آوردم تا روی سفره چیزی کم نباشه.علی نگاهی به من کردُ بلند شد و رو به باباش گفت میرم محل کارِ احمد با هم میایم ننه سکینه قربون صدقه اش رفت که اینقدر به فکر برادرشه و منم در فکر این بودم که چرا علی زود رفت دیگه شور حال زیادی برام نمونده بود و ته موندهی حالمُ ننه سکینه با حرفش گرفت.رو به من گفت ماه صنم خیلی دل تنگتون بودیم اما نمیشد زودتر بیایم چون دنبالِ کار های عقدِ و نامزدیه علی و ناهید بودیم حس کردم به یک آن قلبم از تپش افتاد برای همین بود زود رفت برای همین بود زیاد باهام همکلام نمیشد.هنوز ننه سکینه داشت حرف میزد که مهری گریه کرد و گفت....
- ننه جیش دارم و من از خداخواسته دست مهری گرفتم و با یه ببخشید از اتاق خارج شدم آهسته گریه میکردم تا صدای هقم هقم مهریُ بیدار نکنه، دیدی ماه صنم دیدی بازم بد دلبسته بودی! حقته آخه مگه احمد نگفت علی حدود دوازده سال ازت کوچکتره و فقط هیکلشه که بزرگه تا عصر به بهانه ی سردرد خودمُ داخل اتاق حبس کردم تا اینکه آذر دنبالم آمد و ازم خواست کمکش شام درست کنم،
- باشه تو برو من میام آذر سری تکون داد
و رفت بلند شدم لباسمُ عوض کردم و مقداری گلاب به خودم پاشیدم تا بوی خوبی بدم و بیرون رفتم از شانس علی دقیقا رو به رویِ در بود و تا منو دید اخم در هم کشید و گفت ماه صنم گریه کردی!هول شدم و از کنارش رد شدم و گفتم: نه چون از خواب بیدار شدم چشمام قرمز شدن به داخل اتاق رفتم که ننه سکینه گفت:ننه جان کجا رفتی چشمم به در خشک شد که در حالی که سیب زمینیُ از آذر گرفتمُ خورد میکردم
- ممنون ننه سکینه،من رفتم تا شما خوب استراحت کنی و گرنه من که کاری ندارم این موقعه ننه سکینه که آدم پر چونه ای بود گفت: داشتم باهات حرف میزدم که رفتی! حرفمون نصفه موند ننه هر چند با یاداوری اون موضوع دلم بهم میپیچیدولی نمیشد چیزی نگفت گفتم
- آره ننه سکینه بگودامنِ لباسشُ تکونی داد و گفت والا این بچه پیرم کرده کلا شانس ندارم این از احمد اینم علی لب گزیدم و کنایه اشُ گرفتم که ادامه داد....
- خداروشکر که احمد با اینکه دل ما روشکوند اما خوشبخته ولی این علی رو چی بگم شاخک هام تیز شدُ پرسیدم
- چطور مگه ننه ؟!آهی جگر سوز کشیدُ
گفت:چی بگم این علی پا کرده تو کفش ناهیدُ نمیخام چنگی به لپش زد و ادامه داد....
- حالا منه خاک به سر چی جواب خواهرم بدم دختر مثل دسته گلش با اون اصالت و خانواده دو ساله عنتر منترِ دست ما شده حالا یه کاره پا شده میگه نمیخام نمیدونستم بخندم یا گریه کنم به زور خودم کنترل کردم و گفتم.....
- آخه چرا میگه نمیخوام چیزی شده مگه؟والا چی بگم همش میگه منم مثل احمد حق انتخاب دارم و ناهید رو نمیخوام.ناهید تنبلِ زبر و زرنگ و کاری نیست و از این حرفا آهانی گفتمُ مشغول ادامه کارم شدم، اونقدر خوشحال بودم
که دلم میخواست بپرم ننه سکینه رو چند تا ماچ آبدار کنم اما خودار نشستم و نچ نچی راه انداختم.دیگه من ماه صنم یه ساعت قبل نبودم و با یه انرژی مضاعف شام درست کردم که همه به به چه چه کردند و آذر با افتخار سرش بالا گرفته بود.یه هفته موندن و جز نگاههای یواشکی که بهم میکردیم دیگه حرفی نزدیم جز گپ و گفت های معمولی وقتی رفتن یک تکه از قلبم همراهشون بردند و دوباره غم به دلم راه پیدا کرد.ولی هفته بعدش علی ساک به دست پشت درخونمون بود و علتش این بود که امده بود اینجا کار کنه،من را بگو روابرها بودم از خوشحالی ....
✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
🧿💓@Kapfko💓🧿
❤92🤔14🤯5👍4👏4
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_پنجاهوپنجم
خیلی زود کاری برای علی پیدا شد و مشغولِ کارش شد و از صبح میرفت تا شب و متاسفانه کارش جوری بود که زیاد تو خونه نمیتونست باشه و وقتی میاومد
هم احمد و آذر بودن و من فقط از پشت پنجره ی اتاقم میدیدمش.حدود هشت ماه گذشت و ننه سکینه و سالارم چند بار با بقیه بچه هاش به خونه ما آمدن و دیداری کردن اینبار آذر و احمد اجبار کردن تا به روستاشون برنُ دیداری تازه کنند.احمد چند روز مرخصی گرفت و آذر بقچه و ساکشُ همونجور که می بست دوباره برای بار صدم گفت
- ننه بیا بریم آب و هوایی عوض میکنی چرا لج کردی.اخم کردمُ گفتم کجا راه بیفتم بیام کلی کار دارم شما برین خوش باشین.احمد رو آذر گفت آذر جان اصرار نکن حتما کار دارن دیگه زود جمع کن بریم تا جا نموندیم از کالسکه با آذرروبوسی کردمُ فرستادمش رفت. حالا که آذر و احمد نبودن حس بهتری داشتم و آروم بودم حسابی حیاط کوچولو رو آب جارو کردم و خودمم تنی به آب زدم و منتظر شدم تا امشب بدون مزاحم ازپشت پنجره راحت علی رو دیدبزنم اما هر چی منتظر شدم علی نیومد.خیلی ناراحت شدم و تا نزدیک سحر حالت چمپاته کنارِ پنجره چشمم به در بود غمگین با چشمانِ پف کرده به زیر لحاف خزیدمُ همونجور خسته چارقدم از سر برداشتم و خودم به خواب سپردم.خمیازهای کشیدمُ پلکهامُ از هم باز کردم که دیدم آفتاب وسط خونس و نصفه ظهره مهری طبق معمول خودش لقمه ای برداشته بود و به داخل کوچه رفته بود تا با دخترها بازی کنه در نیمه باز بود و یکی دو تا مگس به داخل اتاق آمده بودن،بلند شدم تا درب اتاق ببندم اما اونقدر هوا خوب بود که قدمی بیرون گذاشتمُ چشمامُ بستم وهوای خوبُ استشمام کردم که با صدای علی که گفت
- هوایه عالیه اما با دیدنِ یه خانم گیسو کمند و دلربا عالی تر هم شده عین برق گرفته ها به درب اتاقِ احمد اینا نگاه کردم که علیُ تو چارچوب درب دیدم که محوِ من بود، تازه متوجه خودم شدم که بدون چارقد هستم.جیغی کشیدم و خودمو به داخل اتاق پرت کردم که صدای خنده های بلندِ علی رو شنیدم دستمُ روی قلبم مشت کردم و سعی کردم به خودم بیام ولی اونقدر خجالت کشیده بودم که مطمئنا تا چند روز دلم نمیخاست چشم تو چشم با علی بشم.تا نزدیک عصر از اتاق بیرون نرفتم و با غذا درست کردن خودمُ مشغول کردم بالاخره صدای درب حیاط آمد و به خیال اینکه علی رفته چارقدمُ به سر کردمُ پا داخل حیاط گذاشتم که با صدای علی از پشت سرم شش متر هوا پریدم.
- خوبی؟ فکر کردم تا ابد میخوای تو اتاقت بمونی ؟رومُ برگردونم و گفتم امم ...عا...چیزه من صبحانه درست میکردم علی در گلو خندید و گفت:اونوقت شما همیشه به جای شام صبحانه میخورین تازه متوجه شدم چه سوتی ضایعی دادم میخاستم جمعش کنم اما دیگه چه فایده!!! علی اشاره کرد به چند سانتی متریش و گفت ماه صنم لطفا اینجا بشین من کارت دارم یه حرفایی هست که فکر میکنم وقتش شده بهت بگم.مطیعانه به حرفش گوش دادمُ روی سکو کنارش با فاصله نشستم.علی صداش رو صاف کرد و گفت نمیخوام زیاد مظلوم نمیایی کنم و خودمُ قدیس جا بزنم من اوایل خیلی از ناهید دختر خالم خوش میاومد اما نه اونطوری که کشته مرده اش باشم، کم کم بیشتر شناختمش فهمیدم اونی نیست که میخاستم، تنبل و بی دست و پا هست و چیزهای دیگه که گفتنش حاصلی نداره، نمیدونستم چجور به ننه بگم من این دخترُ نمیخام اما مگه میشد!! آبرو بری می شد اونم حسابی،ولی ورق برگشتُ احمد که از من بزرگتر بودبدون خبر از ما آذر عقد کرد همون موقع من خواستم بزنم زیر همه چیز و مثل احمد رها بشم که دستی به موهاش کشید و کلافه بلند شد و جلوم شروع به قدم زدن کرد بالاخره سکوتُ شکست و گفت وقتی تو رو دیدم فهمیدم تو نیمه گمشدمی ماهصنم من دوستت دارم، زنم میشی؟ همدمم میشی؟زمان ایستاد و من به احمد، آذر،و ننه سکینه و سالار خان فکر کردم چطور تا الان متوجه نشده بودم یعنی این ها میزارن من و علی بهم برسیم اصلا چنین چیزی وجود داره!خدای من چرا من بدونِ فکر عاشق شدم. هیچ وقتِ هیچ وقت ننه سکینه دل به این ازدواج نمیده من به چه قیمتی میخوام به عشقم برسم؟علی دستی جلوم تکون داد و گفت کجایی خانم!از جام بلند شدمُ رو به روش ایستادم و محکم گفتم: جوابِ من نه هست لطفا دیگه در این مورد باهام حرف نزن پشت کردم برم به اتاقم که علی روسریمو کشید و برم گردوند و با اخم گفت چرا ؟مگه من چمه لب باز کردم بگم تو جانِ جانانمی اما لب گزیدم و بغضمُ قورت دادم .علی محکمتر بازومُ فشرد و گفت:بگو بهم دلیلِ این نهِ قاطع چی میتونه باشه تو چشمانش نگاه کردم و گفتم هر وقت با ننه بابات آمدی اونموقع دربارهاش حرف میزنیم علی سری تکون داد و روسریمو ول کرد و آروم گفت تو جون بخواه ازم دور شد که صداش زدم: علی...
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
🧿💓@Kapfko💓🧿
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_پنجاهوپنجم
خیلی زود کاری برای علی پیدا شد و مشغولِ کارش شد و از صبح میرفت تا شب و متاسفانه کارش جوری بود که زیاد تو خونه نمیتونست باشه و وقتی میاومد
هم احمد و آذر بودن و من فقط از پشت پنجره ی اتاقم میدیدمش.حدود هشت ماه گذشت و ننه سکینه و سالارم چند بار با بقیه بچه هاش به خونه ما آمدن و دیداری کردن اینبار آذر و احمد اجبار کردن تا به روستاشون برنُ دیداری تازه کنند.احمد چند روز مرخصی گرفت و آذر بقچه و ساکشُ همونجور که می بست دوباره برای بار صدم گفت
- ننه بیا بریم آب و هوایی عوض میکنی چرا لج کردی.اخم کردمُ گفتم کجا راه بیفتم بیام کلی کار دارم شما برین خوش باشین.احمد رو آذر گفت آذر جان اصرار نکن حتما کار دارن دیگه زود جمع کن بریم تا جا نموندیم از کالسکه با آذرروبوسی کردمُ فرستادمش رفت. حالا که آذر و احمد نبودن حس بهتری داشتم و آروم بودم حسابی حیاط کوچولو رو آب جارو کردم و خودمم تنی به آب زدم و منتظر شدم تا امشب بدون مزاحم ازپشت پنجره راحت علی رو دیدبزنم اما هر چی منتظر شدم علی نیومد.خیلی ناراحت شدم و تا نزدیک سحر حالت چمپاته کنارِ پنجره چشمم به در بود غمگین با چشمانِ پف کرده به زیر لحاف خزیدمُ همونجور خسته چارقدم از سر برداشتم و خودم به خواب سپردم.خمیازهای کشیدمُ پلکهامُ از هم باز کردم که دیدم آفتاب وسط خونس و نصفه ظهره مهری طبق معمول خودش لقمه ای برداشته بود و به داخل کوچه رفته بود تا با دخترها بازی کنه در نیمه باز بود و یکی دو تا مگس به داخل اتاق آمده بودن،بلند شدم تا درب اتاق ببندم اما اونقدر هوا خوب بود که قدمی بیرون گذاشتمُ چشمامُ بستم وهوای خوبُ استشمام کردم که با صدای علی که گفت
- هوایه عالیه اما با دیدنِ یه خانم گیسو کمند و دلربا عالی تر هم شده عین برق گرفته ها به درب اتاقِ احمد اینا نگاه کردم که علیُ تو چارچوب درب دیدم که محوِ من بود، تازه متوجه خودم شدم که بدون چارقد هستم.جیغی کشیدم و خودمو به داخل اتاق پرت کردم که صدای خنده های بلندِ علی رو شنیدم دستمُ روی قلبم مشت کردم و سعی کردم به خودم بیام ولی اونقدر خجالت کشیده بودم که مطمئنا تا چند روز دلم نمیخاست چشم تو چشم با علی بشم.تا نزدیک عصر از اتاق بیرون نرفتم و با غذا درست کردن خودمُ مشغول کردم بالاخره صدای درب حیاط آمد و به خیال اینکه علی رفته چارقدمُ به سر کردمُ پا داخل حیاط گذاشتم که با صدای علی از پشت سرم شش متر هوا پریدم.
- خوبی؟ فکر کردم تا ابد میخوای تو اتاقت بمونی ؟رومُ برگردونم و گفتم امم ...عا...چیزه من صبحانه درست میکردم علی در گلو خندید و گفت:اونوقت شما همیشه به جای شام صبحانه میخورین تازه متوجه شدم چه سوتی ضایعی دادم میخاستم جمعش کنم اما دیگه چه فایده!!! علی اشاره کرد به چند سانتی متریش و گفت ماه صنم لطفا اینجا بشین من کارت دارم یه حرفایی هست که فکر میکنم وقتش شده بهت بگم.مطیعانه به حرفش گوش دادمُ روی سکو کنارش با فاصله نشستم.علی صداش رو صاف کرد و گفت نمیخوام زیاد مظلوم نمیایی کنم و خودمُ قدیس جا بزنم من اوایل خیلی از ناهید دختر خالم خوش میاومد اما نه اونطوری که کشته مرده اش باشم، کم کم بیشتر شناختمش فهمیدم اونی نیست که میخاستم، تنبل و بی دست و پا هست و چیزهای دیگه که گفتنش حاصلی نداره، نمیدونستم چجور به ننه بگم من این دخترُ نمیخام اما مگه میشد!! آبرو بری می شد اونم حسابی،ولی ورق برگشتُ احمد که از من بزرگتر بودبدون خبر از ما آذر عقد کرد همون موقع من خواستم بزنم زیر همه چیز و مثل احمد رها بشم که دستی به موهاش کشید و کلافه بلند شد و جلوم شروع به قدم زدن کرد بالاخره سکوتُ شکست و گفت وقتی تو رو دیدم فهمیدم تو نیمه گمشدمی ماهصنم من دوستت دارم، زنم میشی؟ همدمم میشی؟زمان ایستاد و من به احمد، آذر،و ننه سکینه و سالار خان فکر کردم چطور تا الان متوجه نشده بودم یعنی این ها میزارن من و علی بهم برسیم اصلا چنین چیزی وجود داره!خدای من چرا من بدونِ فکر عاشق شدم. هیچ وقتِ هیچ وقت ننه سکینه دل به این ازدواج نمیده من به چه قیمتی میخوام به عشقم برسم؟علی دستی جلوم تکون داد و گفت کجایی خانم!از جام بلند شدمُ رو به روش ایستادم و محکم گفتم: جوابِ من نه هست لطفا دیگه در این مورد باهام حرف نزن پشت کردم برم به اتاقم که علی روسریمو کشید و برم گردوند و با اخم گفت چرا ؟مگه من چمه لب باز کردم بگم تو جانِ جانانمی اما لب گزیدم و بغضمُ قورت دادم .علی محکمتر بازومُ فشرد و گفت:بگو بهم دلیلِ این نهِ قاطع چی میتونه باشه تو چشمانش نگاه کردم و گفتم هر وقت با ننه بابات آمدی اونموقع دربارهاش حرف میزنیم علی سری تکون داد و روسریمو ول کرد و آروم گفت تو جون بخواه ازم دور شد که صداش زدم: علی...
ادامه دارد...
✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
🧿💓@Kapfko💓🧿
❤93👀9❤🔥4🥰4👍3👏3🤯2🎉1
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🎥 وقتی بچهها فهمیدند هر پنج نفرشون طلا شدند 🥇
تیم ملی المپیاد نجوم و اخترفیزیک 🇮🇷🏆
✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
🧿💓@Kapfko💓🧿
تیم ملی المپیاد نجوم و اخترفیزیک 🇮🇷🏆
✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
🧿💓@Kapfko💓🧿
❤46👏18
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎥 بابام: تو خونه ای که مرد هست آدم که پول به اوستا کار نمیده. خودم درستش میکنم.😁
✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
🧿💓@Kapfko💓🧿
✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
🧿💓@Kapfko💓🧿
😁20👍8❤2
زندگـی شیرینـ 🌹Nana
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #صنم #قسمت_پنجاهوپنجم خیلی زود کاری برای علی پیدا شد و مشغولِ کارش شد و از صبح میرفت تا شب و متاسفانه کارش جوری بود که زیاد تو خونه نمیتونست باشه و وقتی میاومد هم احمد و آذر بودن و من فقط از پشت پنجره ی اتاقم میدیدمش.حدود هشت…
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_پنجاهوششم
علی با ذوق برگشت و گفت- جانِ علی، چی شده؟خجول از حرفی که زدم گفتم تا موافقت ننه بابات نگرفتی حرفی به آذر و احمد نزن و من هنوز جوابی بهت ندادم
پس لطفا فکرهای بیخود پیشِ خودت نکن علی مایوسانه سری تکون داد و از حیاط بیرون رفت.یه حالی داشتم هم خوشحال بودم از اینکه علی پیشم اعتراف کرده دوستم داره و هم ناراحت که این عشق مطمئنا راه به جایی نمیبرد.چند روز بعد علی به مهری گفته بود بهم بگه شب مهمون دارم و آماده باشم و کلی میوه و خوراکی پشت درب گذاشته بود هنوز آذر اینها نیومده بودن و تو دلم میگفتم حتما علی ننه باباش راضی کرده و دارن میان خواستگاریم و آذرم همراهشونه اما تا شب اتاق رو مثل دسته گل کردم و بهترین لباسم رو پوشیدم و منتظر مهمانها شدم مهری هم از شور و شوق من هیجان زده شده بود و بالا پایین میپرید.برای بار هزارم لباسمُ چک کردم
که همون لحظه صدای در آمد مهری فوری رفت تا در باز کنه صدای جمعیتی میومد چند تا مرد مسن و سن و سال دار وارد شدن و بعد علی که لباس زیبایی به تن کرده بود پشت سرشون وارد حیاط شد!
هر چی چشم چرخوندم ننه سکینه و سالار خان ندیدم سکوت کردم تا ببینم ماجرا از چه قراره خوشامد گفتم و دعوتشون کردم به داخلِ اتاق اون شب فهمیدم علی هر کار کرده ننه سکینه و سالار خان راضی نشدن و علی رفته پیشِ ریش سفیدان و کدخدایِ روستاشون و همشونُ برای خواستگاری به اینجا آورده اما من بازم دلم رضا نشد بله بدم چون حقیقتش خیلی میترسیدم از عکس العملِ خانواده اش خودم هیچ اگر بلایی سرِ آذر میاوردن چی؟؟من قبلا از اینکه عاشق باشم یه مادر بودم و حاضر هستم جونمم براشون بدم.حتی یه کم از آینده هم هراس داشتم اگه علی بعد چند صباح ازم دل زده میشد چی ؟ اونوقت چکار میکردم شب تا صبح نتونستم پلک روی هم بزارم و دائم نگاه نگران و التماس گونه ی علی جلوی چشمانم بود و راحتم نمیذاشت.علی یه بار دیگه همه ی بزرگانِ آبادیشونُ برای خواستگاریم به خونه آورد
اما باز بهانه کردم که چراننه باباش نیستن و من از عاقبت کار میترسم پس حاضر نیستم زنش بشم.وقتی همه رفتن علی چند لحظه موند و به نزدیکم آمدُگفت
- من هر کاری برات کردم تا راضی بشی میدونی چقدر التماسشون کردم تاهمراهم بیاین تا ثابت کنم دوستت دارم
و میخوام همه بدونن که من ماه صنم رو دوست دارم اما تو چرا بخاطر من کاری نمیکنی اگه ازم بدت میاد مرد نیستم برم و پشت سرم رو نگاه نکنم بلند فریاد زد: باتوام جوابمُ بده آهسته گفتم من چجوری باهات زیر یه سقف بیام وقتی الان بهم حق نمیدی نگرانِ بچههام و آینده خودم باشم چه تضمینی هست دو صباح دیگه دلتُ نزنم و هوو سرم نیاد، آقا علی هیچ فکر کردی که چقدر ازم کم سن و سالتری، چجوری باهاش میخوای کنار بیای؟علی انگشتُ جلوی روم تکون داد و گفت:به ولای علی دوستت دارم نکن با دلم اینجوری!اگه شصت سالتم بود باز من با جانُ دل میخواستمت اینو بفهم لطفاغمگین گفتم: بزار چند وقتی تنها باشم بزار راه خودمُ پیدا کنم علی غمگین با چشمانی نم دار سری تکون داد و به اتاقِ احمد اینا رفت وبعد از چند دقیقه با کیفی که به دست داشت و بدون اینکه نگاهیِ به منه درمونده بندازه از درب حیاط بیرون رفت و محکم درُ بهم کوبید طوری که از جا بلند شدم.تازه به خودم آمدم،یعنی من علی رو برای همیشه از دست دادم کسی اینهمه وقت منتظرِ گوشه چشمی ازش بودم اینجور که غمگین و دلشکسته رفت مطمئنا دیگه پشت سرشُ هم نگاه نمیکرددو روز گذشت،اونم چه گذشتنی مثل آدم هایی که کشتی هاشون غرق شده بود و از زمین و زمان باخت داده بودن روز هامُ میگذروندم مهری بچهم درک میکرد حالم خوب نیست زیاد دم پرم نمیشدروز سومی بود که از علی خبری نبود، درب حیاط به صدا آمد با خوشحالی بلند شدم برم درب باز کنم،لبخند رو لبانم بود با این فکر که علی نتونسته دوریمُ تحمل کنه و برگشته با لبخند و روی گشاده به طرف درب رفتم که با چرخش کلید سرجام ایستادم احمد با یاالله و اخم های گره کرده طوریکه حتی سلام کردم جوابم نداد
وارد حیاط شد و پشت اون آذر با همون حالتِ اخم وارد شدن و به من محل نذاشتن حتی جواب سلاممو ندادن.
✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
🧿💓@Kapfko💓🧿
#برشی_از_یک_زندگی
#صنم
#قسمت_پنجاهوششم
علی با ذوق برگشت و گفت- جانِ علی، چی شده؟خجول از حرفی که زدم گفتم تا موافقت ننه بابات نگرفتی حرفی به آذر و احمد نزن و من هنوز جوابی بهت ندادم
پس لطفا فکرهای بیخود پیشِ خودت نکن علی مایوسانه سری تکون داد و از حیاط بیرون رفت.یه حالی داشتم هم خوشحال بودم از اینکه علی پیشم اعتراف کرده دوستم داره و هم ناراحت که این عشق مطمئنا راه به جایی نمیبرد.چند روز بعد علی به مهری گفته بود بهم بگه شب مهمون دارم و آماده باشم و کلی میوه و خوراکی پشت درب گذاشته بود هنوز آذر اینها نیومده بودن و تو دلم میگفتم حتما علی ننه باباش راضی کرده و دارن میان خواستگاریم و آذرم همراهشونه اما تا شب اتاق رو مثل دسته گل کردم و بهترین لباسم رو پوشیدم و منتظر مهمانها شدم مهری هم از شور و شوق من هیجان زده شده بود و بالا پایین میپرید.برای بار هزارم لباسمُ چک کردم
که همون لحظه صدای در آمد مهری فوری رفت تا در باز کنه صدای جمعیتی میومد چند تا مرد مسن و سن و سال دار وارد شدن و بعد علی که لباس زیبایی به تن کرده بود پشت سرشون وارد حیاط شد!
هر چی چشم چرخوندم ننه سکینه و سالار خان ندیدم سکوت کردم تا ببینم ماجرا از چه قراره خوشامد گفتم و دعوتشون کردم به داخلِ اتاق اون شب فهمیدم علی هر کار کرده ننه سکینه و سالار خان راضی نشدن و علی رفته پیشِ ریش سفیدان و کدخدایِ روستاشون و همشونُ برای خواستگاری به اینجا آورده اما من بازم دلم رضا نشد بله بدم چون حقیقتش خیلی میترسیدم از عکس العملِ خانواده اش خودم هیچ اگر بلایی سرِ آذر میاوردن چی؟؟من قبلا از اینکه عاشق باشم یه مادر بودم و حاضر هستم جونمم براشون بدم.حتی یه کم از آینده هم هراس داشتم اگه علی بعد چند صباح ازم دل زده میشد چی ؟ اونوقت چکار میکردم شب تا صبح نتونستم پلک روی هم بزارم و دائم نگاه نگران و التماس گونه ی علی جلوی چشمانم بود و راحتم نمیذاشت.علی یه بار دیگه همه ی بزرگانِ آبادیشونُ برای خواستگاریم به خونه آورد
اما باز بهانه کردم که چراننه باباش نیستن و من از عاقبت کار میترسم پس حاضر نیستم زنش بشم.وقتی همه رفتن علی چند لحظه موند و به نزدیکم آمدُگفت
- من هر کاری برات کردم تا راضی بشی میدونی چقدر التماسشون کردم تاهمراهم بیاین تا ثابت کنم دوستت دارم
و میخوام همه بدونن که من ماه صنم رو دوست دارم اما تو چرا بخاطر من کاری نمیکنی اگه ازم بدت میاد مرد نیستم برم و پشت سرم رو نگاه نکنم بلند فریاد زد: باتوام جوابمُ بده آهسته گفتم من چجوری باهات زیر یه سقف بیام وقتی الان بهم حق نمیدی نگرانِ بچههام و آینده خودم باشم چه تضمینی هست دو صباح دیگه دلتُ نزنم و هوو سرم نیاد، آقا علی هیچ فکر کردی که چقدر ازم کم سن و سالتری، چجوری باهاش میخوای کنار بیای؟علی انگشتُ جلوی روم تکون داد و گفت:به ولای علی دوستت دارم نکن با دلم اینجوری!اگه شصت سالتم بود باز من با جانُ دل میخواستمت اینو بفهم لطفاغمگین گفتم: بزار چند وقتی تنها باشم بزار راه خودمُ پیدا کنم علی غمگین با چشمانی نم دار سری تکون داد و به اتاقِ احمد اینا رفت وبعد از چند دقیقه با کیفی که به دست داشت و بدون اینکه نگاهیِ به منه درمونده بندازه از درب حیاط بیرون رفت و محکم درُ بهم کوبید طوری که از جا بلند شدم.تازه به خودم آمدم،یعنی من علی رو برای همیشه از دست دادم کسی اینهمه وقت منتظرِ گوشه چشمی ازش بودم اینجور که غمگین و دلشکسته رفت مطمئنا دیگه پشت سرشُ هم نگاه نمیکرددو روز گذشت،اونم چه گذشتنی مثل آدم هایی که کشتی هاشون غرق شده بود و از زمین و زمان باخت داده بودن روز هامُ میگذروندم مهری بچهم درک میکرد حالم خوب نیست زیاد دم پرم نمیشدروز سومی بود که از علی خبری نبود، درب حیاط به صدا آمد با خوشحالی بلند شدم برم درب باز کنم،لبخند رو لبانم بود با این فکر که علی نتونسته دوریمُ تحمل کنه و برگشته با لبخند و روی گشاده به طرف درب رفتم که با چرخش کلید سرجام ایستادم احمد با یاالله و اخم های گره کرده طوریکه حتی سلام کردم جوابم نداد
وارد حیاط شد و پشت اون آذر با همون حالتِ اخم وارد شدن و به من محل نذاشتن حتی جواب سلاممو ندادن.
✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
🧿💓@Kapfko💓🧿
❤85🤔19👍13🤯5
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🎥 یه بلاگر ژاپنی این آقای بسیار محترم ایرانی رو تو اتریش می بینه و ادامهاش رو خودتون ببینید و کیف کنید.😍
✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
🧿💓@Kapfko💓🧿
✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
🧿💓@Kapfko💓🧿
👏27❤11😍1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
خدایا تو قدرت خوشحال کردن
دیگران رو بهمون بده!
ساده از روش رد نشو
خیلی دعای قشنگیه
خدا به هممون این قدرت رو بده
وقتی به یکی کمک میکنی
یا دلی رو شاد میکنی
چند برابرش به خودت برمیگرده ✨
🦋شبتون آروم و در پناه حق🌙⭐️
✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
🧿💓@Kapfko💓🧿
دیگران رو بهمون بده!
ساده از روش رد نشو
خیلی دعای قشنگیه
خدا به هممون این قدرت رو بده
وقتی به یکی کمک میکنی
یا دلی رو شاد میکنی
چند برابرش به خودت برمیگرده ✨
🦋شبتون آروم و در پناه حق🌙⭐️
✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
🧿💓@Kapfko💓🧿
❤26🙏7👍1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌸امشب آسمان
💖اجابت چقدر زیباست
🌸دوست من بیا
💖شاخه های آرزویت را بتکان
🌸الهی شیرینی کامت
💖مرا آرام جــــان باشد
🌸حالتون قشنگ و دلتون آرام
و شبتون سرشار از آرامش
✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
🧿💓@Kapfko💓🧿
.
💖اجابت چقدر زیباست
🌸دوست من بیا
💖شاخه های آرزویت را بتکان
🌸الهی شیرینی کامت
💖مرا آرام جــــان باشد
🌸حالتون قشنگ و دلتون آرام
و شبتون سرشار از آرامش
✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
🧿💓@Kapfko💓🧿
.
❤27🙏6🥰2👍1
Forwarded from تبادلات via @chToolsBot
❤4
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌹
🌸اول ماه ربیع الاول است
🌸عشق امشب باز مهمان دل است
🌸ماه میلاد پیمبر می رسد
🌸مژده ده بر هر دلی که غافل است
🌸هلال ماه چون ابروی یار است
🌸چه زیباو چه خوش نقش و نگار است
🌸 حلول ماه میلاد نبی اکرم
🌸خاتم نبوت و رحمه للعالمین
🌸مبارک و فرخنـده باد🍃🌷
✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
🧿💓@Kapfko💓🧿
🌸اول ماه ربیع الاول است
🌸عشق امشب باز مهمان دل است
🌸ماه میلاد پیمبر می رسد
🌸مژده ده بر هر دلی که غافل است
🌸هلال ماه چون ابروی یار است
🌸چه زیباو چه خوش نقش و نگار است
🌸 حلول ماه میلاد نبی اکرم
🌸خاتم نبوت و رحمه للعالمین
🌸مبارک و فرخنـده باد🍃🌷
✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
🧿💓@Kapfko💓🧿
❤9🎉8❤🔥5🙏3👏1