ما، دیر رسیده بودیم!
از گسترهی یکدست سیاهِ آسمان، شب میبارید روی دره قرامان! تاریکی مثل انبوهِ تیرهای همهی دره را پوشانده بود! چشمها؛ نه چشم، که هیچ چیز را نمیدیدند!
آسمانِ شب، تاریکترین حالت خودش را داشت و حتی دریغ از کورسوی نور یک ستاره!
انگار همه ستارگان کهکشان راه شیری، قبل از غروب آفتاب آن روز مرده بودند!
تنها صدا میآمد؛ صدای مادهگرگی که شبیه نالهی زنی تنها، کتکخورده و زخمی مینمود!
ما اما فانوس به دست، تمام لالوهای دره قرامان از سربَند تا کانیگرم را در جستجوی ماده الاغ گمشده، پیموده بودیم!
تا بعد از نیمههای شب هم، صدای حزنآلود آن مادهگرگ، پیوسته در دره میپیچید و پژاوکش از کوه کهمهرکۆشک روی ده منعکس میشد!
نور فانوسِ خسته تر از آن بود که بتواند در سیاهیِ متراکمِ شب نفوذ کند!
خسته و ناامید، به خانه برگشتیم و در بسترهامان ردیف به ردیف کنار هم، غمگین خوابیدیم...!
فردا که آفتاب برآمد، چوپانها، لاشهی متلاشیشدهی الاغ را در سهکنج پیچِ مقابل داشْکِسان در زاویتهنگ پیدا کرده بودند؛
از بدن تنومند و عضلانیاش؛ هیچ چیز باقینمانده بود؛ تنها سرش چنان سالم و بیزخم مانده بود که انگار باقیِ تن را یکجا بلعیده باشند و سر را باقی گذاشته تا پیامِ روشنی برای باشندگان قبیله ارسال کنند!
با مهارت خاصی که تنها از قصابی ماهر ساخته است؛ سرِ الاغ را از تنش جدا کرده بودند!
ماده گرگها وقتی گرسنه اند؛ وحشی، بیرحم و قصیالقلباند!
مانند صاعقه به گله میزنند و تا بتوانند خفه میکنند و بعد به سرعت باد، لاشهها را میربایند و در پناه صخرهها و درهها گم میشوند. همه اینها در کسری از ثانیه روی میدهد!
اما وقتی که شکارشان بی هیچ دفاعی و پناهی، در چنگالشان است و خطری هم متوجهشان نیست با ظرافت و تمیز میخورند؛
ماده الاغ را طوری خورده بودند که انگار تقسیم کار کرده، ابتدا قسمتهای خوشخور را جدا کرده و برای مادهگرگ رییس فرستاده باشند و بعد باقیمانده لاشه را سرِ فرصت بلعیده و خونابه ها را هم لیسیده باشند؛ سرش را اما تمیز و سالم باقی گذاشته بودند.
گرگها مناسبات درونگروهی پیچیدهای دارند؛
پیچیدهتر از روابط در اجتماعات انسانی!
همه چیز قاعده و قانون دارد، حتی بلعیدن شکار!
چشمهای ماده الاغ طوری باز بود و برق میزد که انگار هنوز سر روی تن است؛ و دارد نگاه میکند ما را!
اما سر بود و خبری از تن نبود. به تمامی بلعیده شده بود و حتی آثار خون را آبِ روان رودخانه شسته و برده بود سمت باغهای انگور چِری!
حالا
مشخص شده بود نالههای ظاهراً دردناک مادهگرگِ دیشب؛ ارسال پیغامهای کدگذاریشدهی پیچیدهای بوده که رییس گله برای شکار ماده الاغ مهربان و خردمند ما ارسال میکرده است.
آنگاه که ما هراسان و درمانده، اما هنوز امیدوار؛ در جستجوی مادهالاغ بودیم؛
ضیافت گرگها رو به پایان بوده است!
و زوزههای مادهگرگ اعلام رسمی مرگ مادهالاغ ما بوده است!
ما اما دیر رسیده بودیم؛ خیلی دیر!
و در قبیله اگر دیر برسی، فاجعه حتمی است!
و بعد هر فاجعهای، همهچیز درد میکند..!
با از دست رفتن یک الاغ در زیست قبیلهای؛
کودکان خسته از صحرا بازمیگردند!
بارها به مقصد نمیرسند!
زمین شخم زده نمیشود!
میوههای درختان را پرندگان میدزدند!
گندمهای درو شده در مزرعه را باد با خود میبرد!
سیستم حمل و نقل و اقتصاد قبیله مختل میشود!
ما دیر رسیده بودیم و همه چیز درد میکرد...
#خالوقۆچانی
#تجربهی_زیسته
@Kaniyadil
از گسترهی یکدست سیاهِ آسمان، شب میبارید روی دره قرامان! تاریکی مثل انبوهِ تیرهای همهی دره را پوشانده بود! چشمها؛ نه چشم، که هیچ چیز را نمیدیدند!
آسمانِ شب، تاریکترین حالت خودش را داشت و حتی دریغ از کورسوی نور یک ستاره!
انگار همه ستارگان کهکشان راه شیری، قبل از غروب آفتاب آن روز مرده بودند!
تنها صدا میآمد؛ صدای مادهگرگی که شبیه نالهی زنی تنها، کتکخورده و زخمی مینمود!
ما اما فانوس به دست، تمام لالوهای دره قرامان از سربَند تا کانیگرم را در جستجوی ماده الاغ گمشده، پیموده بودیم!
تا بعد از نیمههای شب هم، صدای حزنآلود آن مادهگرگ، پیوسته در دره میپیچید و پژاوکش از کوه کهمهرکۆشک روی ده منعکس میشد!
نور فانوسِ خسته تر از آن بود که بتواند در سیاهیِ متراکمِ شب نفوذ کند!
خسته و ناامید، به خانه برگشتیم و در بسترهامان ردیف به ردیف کنار هم، غمگین خوابیدیم...!
فردا که آفتاب برآمد، چوپانها، لاشهی متلاشیشدهی الاغ را در سهکنج پیچِ مقابل داشْکِسان در زاویتهنگ پیدا کرده بودند؛
از بدن تنومند و عضلانیاش؛ هیچ چیز باقینمانده بود؛ تنها سرش چنان سالم و بیزخم مانده بود که انگار باقیِ تن را یکجا بلعیده باشند و سر را باقی گذاشته تا پیامِ روشنی برای باشندگان قبیله ارسال کنند!
با مهارت خاصی که تنها از قصابی ماهر ساخته است؛ سرِ الاغ را از تنش جدا کرده بودند!
ماده گرگها وقتی گرسنه اند؛ وحشی، بیرحم و قصیالقلباند!
مانند صاعقه به گله میزنند و تا بتوانند خفه میکنند و بعد به سرعت باد، لاشهها را میربایند و در پناه صخرهها و درهها گم میشوند. همه اینها در کسری از ثانیه روی میدهد!
اما وقتی که شکارشان بی هیچ دفاعی و پناهی، در چنگالشان است و خطری هم متوجهشان نیست با ظرافت و تمیز میخورند؛
ماده الاغ را طوری خورده بودند که انگار تقسیم کار کرده، ابتدا قسمتهای خوشخور را جدا کرده و برای مادهگرگ رییس فرستاده باشند و بعد باقیمانده لاشه را سرِ فرصت بلعیده و خونابه ها را هم لیسیده باشند؛ سرش را اما تمیز و سالم باقی گذاشته بودند.
گرگها مناسبات درونگروهی پیچیدهای دارند؛
پیچیدهتر از روابط در اجتماعات انسانی!
همه چیز قاعده و قانون دارد، حتی بلعیدن شکار!
چشمهای ماده الاغ طوری باز بود و برق میزد که انگار هنوز سر روی تن است؛ و دارد نگاه میکند ما را!
اما سر بود و خبری از تن نبود. به تمامی بلعیده شده بود و حتی آثار خون را آبِ روان رودخانه شسته و برده بود سمت باغهای انگور چِری!
حالا
مشخص شده بود نالههای ظاهراً دردناک مادهگرگِ دیشب؛ ارسال پیغامهای کدگذاریشدهی پیچیدهای بوده که رییس گله برای شکار ماده الاغ مهربان و خردمند ما ارسال میکرده است.
آنگاه که ما هراسان و درمانده، اما هنوز امیدوار؛ در جستجوی مادهالاغ بودیم؛
ضیافت گرگها رو به پایان بوده است!
و زوزههای مادهگرگ اعلام رسمی مرگ مادهالاغ ما بوده است!
ما اما دیر رسیده بودیم؛ خیلی دیر!
و در قبیله اگر دیر برسی، فاجعه حتمی است!
و بعد هر فاجعهای، همهچیز درد میکند..!
با از دست رفتن یک الاغ در زیست قبیلهای؛
کودکان خسته از صحرا بازمیگردند!
بارها به مقصد نمیرسند!
زمین شخم زده نمیشود!
میوههای درختان را پرندگان میدزدند!
گندمهای درو شده در مزرعه را باد با خود میبرد!
سیستم حمل و نقل و اقتصاد قبیله مختل میشود!
ما دیر رسیده بودیم و همه چیز درد میکرد...
#خالوقۆچانی
#تجربهی_زیسته
@Kaniyadil