رد خون، کانال رسمی کمند(مریم روحپرور)
22.9K subscribers
63 photos
7 videos
36 links
رمان‌های #ماهی #حامی #ترنج #طعم‌جنون #رخپاک #زمردسیاه #عشق‌خاموش #معجزه‌دریا #تاونهان #آغوش‌آتش #متهوش #چتر_بی_باران #گرگم_به_هوا
پارت گذاری رمان های #متهوش و #رد_خون یک شب در میون از یک رمان، به جز تعطیلات رسمی
کپی حتی با ذکر نام پیگرد قانونی دارد
Download Telegram
#متهوش
#پارت_صد_شصت_هفت

عارف پقی زیر خنده زد و صدای خنده ی زینب هم بالا رفت، اما شاهرخ چپ چپ نگاهشان کرد گفت:
-مقصر همین خانم بود که قبلش تو بازی با من برده بود مدام می گفت عمو شاهرخ سوخیدی منم اون لحظه کلا یادم رفت کلمه ی واقعیش چیه
حنا دست جلوی دهانش گرفت و گفت:
-سوخیدی درسته دیگه، میشه بگیم سوختیدی؟!
شانه بالا انداخت و گفت:
-نه جور در نمیاد
عارف در میان خنده گفت:
-شما دو تا هم که تمام خاطراتتون با همه
شاهرخ خشمگین به عارف نگاه کرد اما حنا لبخند دلنشینی زد و گفت:

-هر چیه قشنگه، چه خاطرات بدش چه خوبش
-خوش می گذره؟
همه به سعید نگاه کردند، حنا گفت:
-بله، اونم زیاد
-خب تو راضی باشی یعنی شاهرخم راضی، شاهرخ راضی باشم آقا عارف و زینب خانمم راضیه
هر چهار نفر خندیدند و سعید گفت:
-یکی دو هفته دیگه یه جشن داریم همتون باید بیاین

حنا کنجکاو گفت:
-چه جشنی؟
-دور همیه، در اصل فانه، لباسای هندی می پوشیم
حنا بلند خندید و گفت:
-چه شود!
-حنا بچه ها میگن رقصت عالیه همه کلاسا هم رفتی، می خوام بترکونیا

شاهرخ ابرو در هم کشید و حنا خندید گفت:
-بچه ها چه دقیقن
-مثل این که رو دستم نداری
زینب خندید و گفت:
-اتفاقا هندی می رقصه اونم چه جور
شاهرخ با حرص سر چرخاند و عارف به آن حرکتش ریز ریز خندید، سعید چشمکی زد گفت:
-پس یادتون نره، تاریخ دقیقشو بهتون میگم، همتون شماره بدید
گوشی را از جیبش در آورد و شماره آن سه را گرفت و رو به شاهرخ گفت:
-انقدر اکیپمون بزرگ می کنم تا رکورد بزنم، بزرگ ترین اکیپ خوش گذرونی دنیا
شاهرخ سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد و سعید چرخید بلند گفت:
-بچه ها آهنگ بعدی

رعنا عصبی غرید:
-یه لحظه هم از حنا دور نمیشه، مثلا اون دکتره دوستشم هست
-گیر نده رعنا، خدایی حنا دوست داشتنیه، هممون دوستش داریم
#رد_خون
#پارت_سیصد_ده

-اینم واسه بعد مردنم بود اما تا وقتی نفس می کشم هامین فقط پیش شهاب میمونه و واسه بار آخر می گم با شهاب صدر...در نیوفتید، دوستتون دارم، ببخشید بچه ای نبودم که سربلندتون کنم و همیشه مایع بی آبرویی و سر به زیریتون بودم
ویس تمام شد و شهاب عصبی انگشت شصتش را گوشه ی ابرو اش کشید، عصبی از سر جایش بلند شد و غرید:
-برام وصیت نامه پر کرده!
چرخید و لگدش را زیر پاف کشید، پاف به دیوار کوبیده شد، چرخید نفس عمیقی کشید، سریع سمت کیف آلا رفت و ته کیف را گرفت و برگرداند و تمام محتویات کیف را روی تخت ریخت، به وسایل های ریز و درشتش نگاه کرد اما دست پیش برد شیشه ی عطر را برداشت، اول دقیق نگاهش کرد، همان عطری بود که خودش به او داده بود.
-درش را باز کرد و بویش کرد، کمی دور کرد و دوباره بویش کرد، نیش خند زد و غرید:
-این رو تن تو یه چیز دیگه میشه!
کلافه شیشه را روی میز کنار عطر های خودش گذاشت، به دیگر محتویات روی تخت نگاه کرد، لب تخت نشست و دست پیش برد، ساعت گردنی را برداشت، نگاهش کرد، کار نمی کرد، زنجیرش خراب شده بود، تعجب کرد چطور آن را نگه داشته است، کمی ساعت را در دستش چرخاند و غرید:
-حتما اون زیر خاکیه برات خریده که نگهش داشتی
روی تخت پرتش کرد، دستی در موهایش کشید و کلافه غرید:
-چرا صبح نمیشه!
همان جور که لبه ی چوب اطراف تختش نشسته بود سر و کتفش را روی تخت رها کرد، به سقف خیره شد، با یاد آوری آلای بی حال درون ماشینش پلک زد، دست پیش برد روی سرش کشید و گفت:
-اینو دیدی تو اون حالت پرسیدی
نیش خند زد و همان دست را روی ته ریشش کشید.
*
در اتاق را باز کرد، از راهرو به آشپزخانه نگاه کرد با دیدن مسلم گفت:
-همه چیزایی که گفتم خریدی؟
-سلام، بله خریدم
-نیمرو آماده کن، چیزای مقوی بزلر این بچه بخوره
-باشه آقا
-یه اسپرسو دوبل برام بذار
-الان می ذارم
روی کاناپه نشست گوشی را روشن کرد و با شکری تماس گرفت.
-بله
-سلام
-تعجب کردم صبح به این زودی زنگ زدی!
-هامین ساعت چند باید بیاد؟
-یازده، چطور؟
-کدوم باغ؟
-باغ گیلاس
-میارمش
-تو!
شهاب ابرو در هم کشید و شکری آرام گفت:
-چرا با آلا نمیاد!
ویژگی‌های کانال VIP

🔺در طول هفته یک شب در میون دو پارت گذاشته میشه، اما تو vip هر شب پارت داریم،(البته از همین ابتدا کلی پارت تو کانال آماده ی خوندنه) کانال خلوت و بدون تبلیغات و دسترسی راحت تر به پارتا، از همه مهم تر حمایت از نویسنده❤️

کافیه تنها با پرداخت 40هزار تومان عضو کانال VIP #رد_خون  بشید 🔥

مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵


شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@Darya_1320
@Tanin0489

در کانال وی آی پی پارت 700هستیم
#متهوش
#پارت_صد_شصت_هشت

-همتون مثل شاهرخ کورید
-شایدم تو زیادی فکرت مشکل داره
رعنا خشمگین نگاهش کرد و محدثه خونسرد گفت:
-یه دورهمی دوستانه که فقط واسه شاد بودنه نه حرص خوردن و غیبت کردن، بهتره لذت ببریم تا به بقیه نگاه کنیم و بسوزیم

با اتمام حرفش از رعنا دور شد و رعنا غرید:
-وقتی فهمیدید این حنا لنگه ی باباشه، همتون دیدن دارید
**
-حنا تورو خدا مراقب باش
-هستم، فقط حواست به گوشی باشه، چهارچشمی مراقبم فقط این برنامه درسته؟
-آره بابا، دقیقا میگه کجا هستم، کجا میرم، اگر دیدی دارم دور میشم و بهت خبر ندادم سریع کاریو که گفتم بکن
-وای من از شاهرخ می ترسم، اگر بفهمه دانشگاه نبودی و رفتی سر قرار چی
-انقدر تو دلمو خالی نکن، رسیدم جلوی دانشگاه فعلا
-زود به من زنگ بزن
-باشه
تماس را قطع کرد همان جور که از در دانشگاه بیرون می رفت با آن مرد تماس گرفت، سریع صدایش را شنید:
-همین اطرافم، اومدی بیرون؟
-آره
-خوبه بیا سمت فلکه
-باشه
-ماشین مشکی با شیشه های دودی دیدی وایسا

-با...باشه
تماس قطع شد و حنا با ترس گفت:
-خدایا پشتم هستی دیگه؟ خیلی ترسیدم...خیلی
با ترس به اطراف نگاه می کرد قدم بر می داشت، لحظه ای در خیابان آن ماشین مشکی با شیشه های دودی را دید، شیشه پایین رفت با دیدن آن مرد سر جایش ایستاد.
به اطراف نگاه کرد و با عجله سمت ماشین رفت، سریع در عقب را باز کرد درون ماشین نشست، مرد متعجب نگاهش کرد و گفت:
-عقب!

-راحت ترم، زودتر برید تا کسی ندیده
مرد پوفی کرد و ماشین را به حرکت در آورد، از آینه نگاهش کرد و گفت:
-چرا انقدر مضطرب هستی؟
-من؟!...نه اصلا...یعنی می ترسم کسی ببینه
-خب ببینه، اتفاق خاصی میوفته؟
-بله، من یه دختر با آبرو هستم نمیگن چرا سوار این ماشین شده
-مگه هر روز سوار ماشین شاهرخ نمیشی
حنا اخم کرد و گفت:
دوستان این متن با دقت بخونید که بعد گله ای در کار نباشه❤️
فقط یک چهارم رمان متهوش توی این کانال گذاشته میشه و به هیچ عنوان کامل گذاشته نمیشه
این یک چهارم رمان واسه کسایی هست که رمان متهوش نخوندن و آشنا نیستن با موضوعش🌹
این رمان توی وی آی پی رو به اتمامه و می تونید اون جا کامل بخونیدش
موضوع خاصی داره و زحمت زیادی واسه این رمان کشیدم که خیلی هاتون هم در جریان مشکلات بودید🤦‍♀
اگر می خواین این رمان تو وی آی پی بخونید
مبلغ ۶۰ هزار تومن
به حساب
مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵


شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@Darya_1320
@Tanin0489
#متهوش
#پارت_صد_شصت_نه

-خودتون با ایشون مقایسه می کنید؟ کسی نیست تو این شهر و کشور ندونه که ما با شاهرخ نسبت داریم و همیشه دنبالم میاد، شما چه نسبتی با من دارید؟

-فرشید درست گفت
-چیو؟
-که زبون تند و تیزی داری و حاضر جوابی
حنا پشت چشم نازک کرد و به خیابان نگاه کرد و گفت:
-بهتره به جای این حرفا، حرف اصلیتون بزنید
-تو ماشین؟
-بله چون جای دیگه نمیشه یکی میبینه
-جدی انقدر نگران هستی بقیه ببیننت؟

حنا چشم بست و در دلش غرید:
-تنها نگرانیم شاهرخه که حس می کنم تو این شهر همه جا یا چشم داره یا دوربین
چشم باز کرد و گفت:
-بله
-پس بزنم کنار
-بزن
ماشین را گوشه ی خیابان کشید و کمی چرخید گفت:
-بابات یه چیزایی بهت گفته
-بله
-شاهرخ یه فلش داره که چیزای مهم اون جا نگه می داره، دو تا مشکل داریم
-چه مشکلی؟
-اولیش اینه که دقیق نمی دونیم اون فلش کجا نگه میداره و دومیش اینه که او فلش رمز داره که هیچ جوره حتی با حرفه ای ترین هکر ها هم باز نمیشه

-خب این جور که نم...
-باید اون رمز پیدا کنی
حنا نیش خند زد رو چرخاند و گفت:
-شاید به خاطر فلش بتونم به خونه زندگی و کارش سرک بکشم اما متاسفانه واسه رمز نمی تونم تو ذهنش برم، یعنی امکان پذیر نیست، هنوز انقدر علم پیشرفت نکرده
مرد ناخودآگاه به حاضر جوابی اش لبخند زد و آرام گفت:
-نه اما انقدری می شناسیش که حدس بزنی ممکنه چه چیزایی رمز بذاره
حنا نگاهش کرد و مرد گفت:
-اول از همه باید پیداش کنی
-اگر نتونم پیدا کنم چی؟

-حتی اگر طول بکشه هم باید پیدا کنی، یعنی واسه نجات بابات لازمه، حالا بعد پیدا کردنش به رمزش فکر می کنیم
-شاهرخ تیزه اگر بفهمه چی؟
-درسته تیزه پس تو هم هوشمندانه قدم بردار که شک نکنه
-اگر تو خونه و شرکت پیدا نکنم چی میشه؟ بابام گفت وقت کمه
#رد_خون
#پارت_سیصد_یازده

-آلا فعلا درگیره
-درگیره، اون وقت تو میاریش؟!
-باید جواب پس بدم؟
شکری با عجله گفت:
-نه...یعنی تعجب کردم!
-تعجب نکن
-فقط...یه سوال، آلا به خاطر این شایعه ها نمیاد؟
شهاب از مبل تکیه گرفت و گفت:
-کدوم احمقی واسه شایعه از این غلطا می کنه
-آخه این شایع‍...
-هر گند و گوهی می خواد باشه، اسمش مشخصه شایعه، یعنی یه مشت شاسگول از این کارا می کنن، کی به یه عده شاسگول اهمیت میده جز کسایی که مثل خودشونن؟
شکری لب روی هم فشرد و شهاب گفت:
-این حرفا تاثیری روی کار هام‍...
-معلومه که نه
-بفهمم کسی چیزی به این بچه گفته، یادتون میره حتی لوگوی برندتون چه شکلی بوده
شکری خشکش زد، از آن آدم بیشتر همه می ترسید حرف و عملش یکی بود و بی شک اگر می گفت همان را اجرا می کرد و هیچ کس حتی پدرش هم نمی توانست کاری انجام دهد.
-نه...کی کار به یه بچه داره که حرفی بزنه
-یازده اون جاست سر تایم میاد سر تایم تمام
شکری پوفی کرد و تازه فهمید کسی دارد هامین را می آورد که سخت گیر تر از او نبود.
-فعلا
تماس را قطع کرد و دوباره تماس گرفت:
-الو آقا شهاب
-زنگ زده بودی
-بله، یعنی باباتون زنگ زد گفت شما بیمارستان نیستید کجا هستید
-بابام سواد نداشت شماره ی منو بگیره یا تو زیادی براش دم تکون دادی؟
-آقا نه، یعنی گفتن گوشیتون نمی گیره
نیش خند زد، مسلم فنجان قهوه را روی میز گذاشت و شهاب گفت:
-بهش زنگ بزن بگو حالا که سوالاشو از تو می پرسه از این به بعد به من زنگ نزنه همون با تو هماهنگ باشه کافیه، بعدم بگو زحمت نکش بعد سه روز بخوای بیای ببینی تصادف کردم چی شده
سامی ساکت بود و شهاب خشمگین گفت:
-با غفوری حرف زدی؟
-بله آقا گفتم امروز نمیرید
-خوبه، فردا کاراو اوکی کن اما هر جا که شکری هست همون جا
-باشه آقا شهاب
-عکسامون با سایه چی شد؟
-منتظرن شما دوباره قرار بذارید
کمی فکر کرد و گفت:
-بگو فردا صبح، تاکید کن تا ظهر تمومش کنن وگرنه به حال من فرقی نداره ظهر میرم
-چشم
-شماره نامجو رو بفرست برام
سامی جا خورد و سریع گفت:
-چرا؟
شهاب چشم ریز کرد و گفت:
-ببخشید آقا سامی که کارمو کامل بهتون نمی گم، اشتباه منو ببخش
-آقا...ببخشید بخد...
-خفه شو، اون بابامه که جوابگو توعه نه من، بفهم اون واسه تو صدره من واسه تو آقای صدرم، شد؟
-بله
-همین الان بفرست
-چشم
ویژگی‌های کانال VIP

🔺در طول هفته یک شب در میون دو پارت گذاشته میشه، اما تو vip هر شب پارت داریم،(البته از همین ابتدا کلی پارت تو کانال آماده ی خوندنه) کانال خلوت و بدون تبلیغات و دسترسی راحت تر به پارتا، از همه مهم تر حمایت از نویسنده❤️

کافیه تنها با پرداخت 40هزار تومان عضو کانال VIP #رد_خون  بشید 🔥

مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵


شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@Darya_1320
@Tanin0489

در کانال وی آی پی پارت 700هستیم
#رد_خون
#پارت_سیصد_دوازده

تماس را قطع کرد و عصبی غرید:
-حیف که...
خشمگین فنجان را برداشت و گفت:
-اینو بیدار کن ولش کنی تا ظهر می خوابه
-آقا رهامو؟
-آره، بزار اون بچه تا هر وقت می خواد بخوابه
-باشه
تکه کاکائویی که مسلم برایش گذاشته بود را در دهان گذاشت و قهوه اش را خورد، نفس عمیقی کشید از جایش بلند شد و سمت اتاقش رفت گفت:
-یکم از کارمو امروز جلو بندازم
*
گوشی را در دستش چرخاند، با شنیدن صدای در چرخید به هامین نگاه کرد و گفت:
-خب صورتتم شستی، بشین صبحونه بخور تا بریم
-من...
شهاب ابرو در هم کشید و گفت:
-گفتم که دیشب کوتاه اومدم، دیشب نشنیدی مامانت چی گفت؟
-نمیشه ببینمش؟
-فعلا نه
رهام سر از گوشی بلند کرد و گفت:
-امروز کار من تو باغ گیلاسه
-خوبه من نیستم حواست به هامین باشه
-هست
هامین چشم ریز کرد و گفت:
-میلی پیش آلا؟
-میرم ببینمش بعدم یکم کار دارم، بشین پشت میز
آن بچه هم فهمیده بود در برابر شهاب مخالفت معنایی ندارد، سر به زیر پشت میز نشست.
-مسلم یه آب پرتقال هم ببر براش
-الان آقا
گوشی زنگ خورد، شماره ی روی گوشی را خواند فهمید مژگان است، سریع جواب داد:
-بله
-سلام
-چی شده؟
-باباش و آرون تازه الان فهمیدن آلا بستریه
-خب
-اما حتی نپرسیدن کدوم بیمارستان، در اصل اومده بودن به حسابش برسن، این شایعه ها به گوششون رسیده بود، نمی دونید چقدر عصبی بودن
-اشکال نداره با غیرتی این شکلیه، اصلا قراره معنیشو از رو اینا در بیارن
-آلا...حتی یه نفر از خانوادش نیست به فکرش باشه، الان حتی آرون نگفت کدوم بیمارستانه
-به درک
با فریادش هامین از جا پرید و مژگان پشت گوشی خشکش زد، رهام از سر جایش بلند شد و گفت:
-شهاب!
-بود و نبود اونا چه سودی واسش داره که الان بابت سوال نپرسیدنشون عصبی بشیم!
-فقط...فقط آرون گفت هامین کجاست
-گفتی؟
-نه جرات نکردن بگم
-بگو
-اما...
-گفتم بگو
-باشه، من یکم دیگه میرم بیمارستان
-برو
تماس را قطع کرد به هامین که با ترس نگاهش می کرد نگاه کرد و گفت:
-صبحونتو بخور، باید یازده اون جا باشی
-با...باشه
رهام سمتش رفت و آرام گفت:
-یکم خودتو کنترل کن، این بچه می ترسه خب این جوری می خواد کنارت بمونه، دو روزه بچه از ترس زبونش بند اومده خود ادراری میگیره
شهاب به اتاقش رفت و گفت:
-آماده شو باهم بریم
رهام به هامین نگاه کرد و آرام گفت:
-بخور، یکم عصبیه نخوری عصبی تر میشه
-می خورم
ویژگی‌های کانال VIP

🔺در طول هفته یک شب در میون دو پارت گذاشته میشه، اما تو vip هر شب پارت داریم،(البته از همین ابتدا کلی پارت تو کانال آماده ی خوندنه) کانال خلوت و بدون تبلیغات و دسترسی راحت تر به پارتا، از همه مهم تر حمایت از نویسنده❤️

کافیه تنها با پرداخت 40هزار تومان عضو کانال VIP #رد_خون  بشید 🔥

مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵


شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@Darya_1320
@Tanin0489

در کانال وی آی پی پارت 700هستیم
#رد_خون
#پارت_سیصد_سیزده

-آفرین منم برم آماده بشم سه نفره بزنیم بریم
رهام هم سمت اتاقش رفت و هامین ناراحت به میز صبحانه نگاه کرد، آلا همیشه برایش لقمه می گرفت، خودش هنوز بلد نبود، شهاب پنهانی نگاهش می کرد، می دانست برایش لقمه گرفتن سخت است، می توانست آن کار را انجام دهد، اما دوست داشت هامین تلاش کند و یاد بگیرد.
دست پیش برد تکه نانی برداشت، چاقو را برداشت و کمی پنیر روی ناننش مالید، مثل آلا تکه گردویی برداشت رویش گذاشت، اما نمی توانست نانش را جمع کند، چند بار تلاش کرد و گردو افتاد و دوباره تلاش کرد، در آخر با دو دستش لقمه ی جمع نشده را در دهان گذاشت.
شهاب لبخند زد و گفت:
-همین جوری بخور دیگه، من با این سن حوصله ندارم لقمه جمع کنم
هامین با همان روش چند لقمه ی دیگر خورد، شهاب لباسش را تنش کرد، گوشی آلا را در جیبش گذاشت، از اتاق بیرون رفت و گفت:
-بریم
-شما برید اومدم، باید با ماشین خودم بیام
-باشه
-هامین بزن بریم
-ناهار درست کنم؟
هامین کفشش را برداشت و شهاب گفت:
-نه اما شام میایم
-باشه
شهاب به بند کفش های باز هامین نگاه کرد و گفت:
-بلد نیستی؟
-همیشه آلا می بست
-حالا آلا نیست
هامین ناراحت سر به زیر برد، شهاب پوفی کرد و آرام زانو زد گفت:
-نگاه دستم کن یاد بگیر
بند کفش هایش را بست، سر بالا برد نگاهش کرد و گفت:
-الان شد؟
هامین لبش را جلو داد و سرش را به نشانه ی منفی تکان داد، شهاب چشم ریز کرد و انگشتش را به لپ او زد گفت:
-همون نه می گفتی بهتر بود تا خودتو شبیه مامانت کنی
هامین لبخند زد و شهاب ایستاد گفت:
-بزن بریم رفیق
*
جلوی شیشه ایستاد، به او نگاه کرد، سر انگشت اشاره و شصتش را روی هم می کشید، حضور کسی را کنارش حس کرد اما نگاه نگرفت.
-این همه سال تجربه و دیدن آدمای متفاوت، دیدن غیر قابل باورا، اما اعتراف می کنم هیچ چیز به این اندازه بُهت زدم نکرده!
هنوز هم ساکت بود و دایی گفت:
-شایدم دارم خواب می بینم، وگرنه شبیه تخیل که بی عاطفه ترین آدم دنیا که حتی به پدر مادرشم هیچ عاطفه و محبتی نداره، حالا نگران یه دختر غریبه ای هست که حتی وقتای گرانبهاشو جلوی این شیشه می گذرونه
-اگر سخنرانیتون تموم شد، بگید وضعیتش چطوره
-از دیروز تغییری نکرده، اما خوبیش اینه که بدتر نشده
-کی چشماش باز میشه؟
-فعلا معلوم نیست
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#متهوش
#پارت_صد_هفتاد

مرد سر تکان داد و گفت:
-وقت مهمه اما مهم تر پیدا کردنشه، حالا حتی اگر یک سال طول بکشه، چون این پرونده انقدرا هم سریع پیش نمیره، این جور پرونده ها از یک سال تا یه سال دادگاه هاش طول میکشه و ما می تونید حتی بیشترش کنیم
-چه جوری؟
-تا بخواد پرونده بسته بشه یه چیز جدید رو می کنیم و اونا باز تحقیق می کنن، اما فقط مهم اونو پیدا کنی، اگر خونه و شرکت نبود پس یه جای مخفی داره که تو باید بفهمی، رابطت باهاش خیلی نزدیکه دیگه، درسته؟
حنا کلافه گفت:
-آره

-مشخصه یعنی این همه توجه ی شاهرخ به تو یه جور خاصه!
چشم ریز کرد و گفت:
-نکنه علاقه داره بهت!
حنا عصبی ابرو در هم کشید و غرید:
-بابام گفته انقدر وقیح باشید
مرد نیش خند زد و گفت:
-کاری که گفتم بکن، زیر نظر بگیرش، حتما متوجه میشی جای مخفیش کجاست
-البته اگر چنین چیزی که میگی باشه
-منظورت چیه؟!
-هیچی، اگر حرفاتون تموم شده برم
-فعلا همین جوری پیش برو، یکم بگذره نقشه ی دومو بهت میگم
-نقشه ی دوم چیه؟!
-خیلی زوده فعلا همین‌ چیزایی که گفتم اجرا کن
حنا عصبی در را باز کرد و گفت:
-با من تماس نگیر، لازم باشه خودم تماس می گیرم
-یه سوال
-چی؟
-شاهرخ تو اون شرکت که الانم تو توش کار می کنی، فقط پرونده های مربوط به همون کار زیر دستشه؟
حنا مشکوک شد و گفت:
-آره چطور؟!
مرد لبش کج شد و گفت:
-خوبه خیلی حرفه ایه
-منظورتون چیه!
مرد بی توجه چرخید به جلو نگاه کرد و گفت:
-می تونی بری
حنا عصبی پایین رفت و در را بهم کوفت غرید:
-مرتیکه ی بیشعور، این همه راه منو کشوند انگار چه حرف سری داشت که تلفنی نگفت و منو کشوند تو لگنش
گوشی را روشن کرد با زینب تماس گرفت.
-الو حنا
-دارم بر میگردم دانشگاه
-چی شد؟
-دیدمت میگم، برم ببینم به کلاس دومی میرسم یا نه
-باشه
*
-حنا
با صدای کیان مهر چرخید و گفت:
-سلام
-خوب سر کارم می ذاریا
-ببخشید واقعا
-تو با من یه کاری داشتی
خب بگو
-الان نمیشه بعد میگم
راه افتادند و کیان مهر گفت:
-مامان اینا دو ماه دیگه وقتی امتحانا تموم شد میان
دوستان این متن با دقت بخونید که بعد گله ای در کار نباشه❤️
فقط یک چهارم رمان متهوش توی این کانال گذاشته میشه و به هیچ عنوان کامل گذاشته نمیشه
این یک چهارم رمان واسه کسایی هست که رمان متهوش نخوندن و آشنا نیستن با موضوعش🌹
این رمان توی وی آی پی رو به اتمامه و می تونید اون جا کامل بخونیدش
موضوع خاصی داره و زحمت زیادی واسه این رمان کشیدم که خیلی هاتون هم در جریان مشکلات بودید🤦‍♀
اگر می خواین این رمان تو وی آی پی بخونید
مبلغ ۶۰ هزار تومن
به حساب
مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵


شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@Darya_1320
@Tanin0489
#متهوش
#پارت_صد_هفتاد_یک

-یعنی پایان تحصیلت؟
-آره
-خوبه
-حنا من با مامان حرف زدم، می خواد ببینتت
حنا به یک باره سر جایش ایستاد و کیان مهر گفت:
-نه، همین الان که خواستگاری نمی کنه، ببینتت بعد که درست تموم شد میایم خواستگاری
حنا فقط نگاهش می کرد و کیان مهر با لبخند گفت:
-یعنی مامانامون در جریان باشن بهتره، دوست دارم مامانت با مامانم آشنا بشن، همین
-کیان مهر من...
-زود نگو نه، می دونم به فکر بابات هستی، منم هستم و کنارتم، تو همین مشکلات پشتتم، اما باید بذاری که باشم، بعدم مامانا بدونن منم راحت ترم، تو هم که با مامانت راحتی و همیشه گفتی دوست اول آخرت مامانته، پس بهتره اون بدونه
حنا چشم بست و کیان مهر گفت:
-الانم نگو نه، بذار دو ماه دیگه مامانم اومد، حتما اون موقع نمیگی نه
حنا تازه می خواست به او بگوید همه چیز را تمام کند اما کیان مهر سخت ترش کرد، دست روی سرش گذاشت مقنعه را کمی جلو کشید و گفت:
-باشه...یعنی حالا تا دو ماه دیگه

کیان مهر لبخند زد و گفت:
-وقت داری چای بخوریم، یا می خوای بری سر کار
-هنوز که عمو شاهرخ زنگ نزده، یعنی نیومده
-پس بریم
حنا راه افتاد و گفت:
-بریم
کیان مهر با ذوق در کنارش قدم بر می داشت و برنامه های آینده اش صحبت می کرد، از تصمیمات و فکرهای بزرگش، از پیشرفت ها و خوش بخت کردن حنا که الویتش بود...
*
-الو
-حنایی
-بالاخره خودت زنگ زدی، هر چی زنگ می زدم نمی گرفت، شرکتم که نبودی
-ببخشید، یعنی جایی هستم یکم کارم طول میکشه، تو هنوز دانشگاهی؟
-آره
-شرکت امروز کاری نیست، میری خونه؟
-چیزی شده؟!
-نه عزیزم یه سری کارای گمرکی دارم با عارف درگیریم، تو برو خونه
-باشه میرم
-مراقب باش، راننده بفرستم؟
-نه بابا میرم خودم
-اسنپ بگیر حنایی
-چشم
-چشمت بی بلا زلزله
-مراقب باش
-تو هم همین جور، رسیدی خونه بهم پیام بده
-باشه
-فعلا جوجه
تماس قطع شد و لب حنا آویزان شد غرید:
-یعنی امروز کلا نمی بینمش
چرخید به کیان که نگاهش می کرد نگاه کرد، جلو رفت و کوله اش را از روی صندلی برداشت گفت:
-امروز سر کار نمیرم
-یعنی میری خونه؟
-آره
-پس من می رسونمت
-نه با اسن...
#متهوش
#پارت_صد_هفتاد_دو

کیان اخمی کرد و میان حرفش رفت گفت:
-وقتی من هستم، اسنپ چرا
حنا لبش را کج کرد و آرام گفت:
-باشه پس بریم
هر دو راه افتادند و از دانشگاه بیرون رفتند و درون ماشین کیان مهر نشستند، حنا بی حوصله به ساعتش نگاه کرد، عجیب دلش می خواست هر روز شاهرخ را ببیند حتی برای چند ثانیه، اما آن روز انگار نباید می دیدش.
با زنگ تلفنش کیان مهر نگاهش کرد و حنا با دیدن شماره ناشناس حدس زد که فرشید باشد.

-الو
-الو حنا جان
با صدای آرامی گفت:
-سلام
-سلام بابا جان، هادی رو دیدی؟
-هادی کیه؟
-یعنی اسمشو بهت نگفت؟ همین که امروز باهاش قرار داشتی
-دیدمش
-خب؟
-چی می خواین بشنوید؟
-از الان کارتو شروع می کنی؟
-تو راه خونه هستم
-چرا مگه نباید بری سر کار!
-شاهرخ امروز کار داره گفت نرم شرکت
فرشید مشکوک گفت:
-قبلا گاهی پیش می اومد نگی عمو الان کم پیش میاد بگی عمو، چی عوض شده؟
-ذهن من
-چی؟!
حنا چشم بست و فرشید گفت:
-شاهرخ بزرگ ترین دشمن منه حق داری که دیگه نخوای عمو صداش کنی، عمو یعنی برادر بابات، اما اون برادرم نیست

حنا عصبی رو چرخاند و فرشید گفت:
-زودتر شروع کن، از کی دست به کار میشی؟
-بعد حرف می زنیم
-حنا ب...
با خشم تماس را قطع کرد، کیان مهر نگاهش کرد و گفت:
-خوبی حنا؟!
با بغض سرش را به چپ و راست تکان داد گفت:
-تا حالا شده بدونی با کارت یه نفرو از دست میدی اما بازم انجام بدی؟
-خب...نه نشده
-تا حالا شده فکر فرار به سرت بزنه بری جایی که خبری از کسی نداشته باشی
-نه!
چانه اش لرزید و گفت:
-بفهمه دیگه نگامم نمی کنه
کیان مهر نگران نگاهش می کرد و کلافه گفت:
-حنا آروم باش
ماشین را نگه داشت و گفت:
-الان یه معجون توپ می چسبه
حنا هیچ نگفت و او از ماشین پایین رفت، سرش را به صندلی تکیه داد و چشم بست، داشت دیوانه می شد و ترس داشت از روزی که شاهرخ بی گناه باشد و همه چیز را بفهمد، حتم داشت حنا برایش تمام می شد و حنا می دانست آن روز آخر زندگی اش است.
دوستان این متن با دقت بخونید که بعد گله ای در کار نباشه❤️
فقط یک چهارم رمان متهوش توی این کانال گذاشته میشه و به هیچ عنوان کامل گذاشته نمیشه
این یک چهارم رمان واسه کسایی هست که رمان متهوش نخوندن و آشنا نیستن با موضوعش🌹
این رمان توی وی آی پی رو به اتمامه و می تونید اون جا کامل بخونیدش
موضوع خاصی داره و زحمت زیادی واسه این رمان کشیدم که خیلی هاتون هم در جریان مشکلات بودید🤦‍♀
اگر می خواین این رمان تو وی آی پی بخونید
مبلغ ۶۰ هزار تومن
به حساب
مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵


شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@Darya_1320
@Tanin0489
#متهوش
#پارت_صد_هفتاد_سه

با وجود آن ترس ها اما آن لحظه دلتنگش بود، دلش هوای صدایش را بویش را آغوشش را کرده بود.
دستش روی سینه اش نشست و قطره اشکش چکید، در ماشین باز شد کیان درون ماشین نشست و لیوان معجونی سمت او گرفت گفت:
--این حالتو خوب می کنه
حنا چشم باز کرد و نگاهش کرد، آب دهانش را سخت قورت داد و گفت:
-ببخشید

-چرا؟!
-می خوام برم...می خوام تن...
-حنا داری با خودت چی کار می کنی؟! حالت خیلی بده، بذار برسونمت
-نه می خوام راه برم، می خوام تا خونه تنها باشم
-اما...
-لطفا
کیان سکوت کرد و او کیفش را در دست گرفت در ماشین را باز کرد، کیان مهر عصبی گفت:
-هوا ابریه، ممکنه بارون بیاد
-مهم نیست، من عاشق بارونم
در را بست و آهسته دور شد در پیاده رو قدم گذاشت، در آن لحظه که آن قدر به شاهرخ نیاز داشت اما تنها بود.

دستانش را در جیب های مانتوی ضخیمش فرو کرد و به آسمان ابری نگاه کرد، لبش کج شد و گفت:
-ابریه اما الان وقت باریدنش نیست
-انگار دیگر حتی ابر های آسمان را از حفظ بود و می دانست چه موقع قرار است ببارند.

**
کتاب را ورق زد همان موقع صدای در اتاقش را شنید.
-حنا
با صدای حامی سر بالا برد به در اتاق نگاه کرد و گفت:
-بیا تو
در باز شد و حامی با لبخند گفت:
-هی زلزله کم می بینمت
-اجازه بدی درس می خونم
-بلند شو بریم
-کجا؟
-با مامان شام بیرون
بی حوصله رو چرخاند و گفت:
-بی خیال حامی من حوصله ندارم، امتحانای میان ترم مهمه
-اذیت نکن، مامان روحیش داغونه، تو هم که از ظهر اومدی داری درس میخونی، یه چند ساعت با ما بودن چیزی ازت کم نمی کنه
-حامی!
-جون من بلند شو، مامان هم خوشحال میشه، تازه قراره یه رستوران توپ ببرمت
خودکارش را روی میز انداخت و گفت:
-باشه
-خوش تیپ بیایا، رستورانش خیلی توپه
-باشه برو بیرون چقدر حرف می زنی
حامی خندید بیرون رفت و در را بست، حنا به گوشی روی میز نگاه کرد و گفت:
-چطور شده که اصلا نه پیام میدی نه زنگ می زنی!
عصبی از سر جایش بلند شد گفت:
-کاش بدونی چقدر دلم برات تنگ میشه
#رد_خون
#پارت_سیصد_چهارده

سر چرخاند نگاهش کرد و گفت:
-چرا مشخص نیست، مگه دکتر نیستی؟
-هوشیاریش پایینه، بیدار هم بشه انگار خوابه، فرقی نداره، خواب باشه بهتره روال درمانش بهتر پیش میره، استرس ازش دوره همین باعث میشه بهتر پیش بریم
-تا کی؟
-نمی دونم
شهاب عصبی نگاه گرفت و دایی آرام گفت:
-خانوادش نمیان ببیننش؟
-خانواده نداره
-واقعا؟
-آره
-اون شایع‍...
-تو دیگه شروع نکن
-من زیاد اهل این فضاها نیستم اما این خبر نظرمو جلب کرد!
-جلب نکنه
-من کاری ندارم اون شایعه درسته یا غلط، تو زندگی کسی هم نیستم که قضاوتش کنم، اما تو متوجه هستی که اگر دلتم لرزیده هیچ جوره بهت نمی خوره؟
شهاب نیش خند زد و دایی غرید:
-نمی خوره شهاب، تو که این همه باهوشی باید فهمیده باشی این دختره هیچ سنمی با تو نداره، اول اینکه زن شوهر دار بوده که فوت کرده، بچه داره، فرهنگش با فرهنگ تو اصلا جور نیست، از لحاظ مالی و اقتصادی هم که مشخصه، شهاب اینارو که متوجه هستی
شهاب به ساعتش نگاه کرد و گفت:
-بیست ساعتو نوزده دقیقه هست که تو این بیمارستانه
دایی چشم ریز کرد و شهاب به آلا نگاه کرد گفت:
-تو خوب شدنش با خداتونم شوخی ندارم، همون خدایی که شما قبول دارید و من ندارم، حالا وای به حال شماها که بندش هستید، پس کل این بیمارستان تیم کن که حتی حالش بدتر این نشه وای به حال اینکه اتفاق بدی بیوفته، شد؟
-شها...
-شد؟
دایی سکوت کرد و شهاب ادامه داد:
-نگفتم چی کار می کنم چون چیزی که می دونیدو نباید باز بگم، پس کل اون هوش و معلومات، اون نابغه بودنت و هر چی که می دونیو براش می ذاری
دایی هنوز نگاهش می کرد و شهاب غرید:
-اون ملحفه که روشه یکم بالاتر نمی تونید بکشید، باید هر خری از این جا رد میشه این شکلی ببینتش؟
-این جا قسمت ویژست کسی نمیاد جز دکتر و پرستارا!
-هر چی بگو بکشن بالاتر
دایی به آلا نگاه کرد، به خاطر دستگاهایی که به سینه اش وصل بود برهنه بود اما ملحفه تا بالای سینه را پوشانده بود ولی شهاب باز هم ناراضی بود، شهاب چرخید و گفت:
-هوشیاریش کی بالا میاد؟
-چون اکسیژن به مغ‍...
-اینارو می دونم، دکتری و کلی تجربه داری کی مغزش از اون شوک در میاد و هوشیاریشم بالا میاد؟
-معمولا چهار پنج روز طول میکشه
-خوبه، آب ریه چی میشه؟
-اگر به داروها واکنش نشون بده و آب کمتر بشه طی چند روز آینده کامل تخلیه میشه
-و اگر نشه
-باید با یه عمل کوچیک تخلیه کنیم
-آب ریه زیاد بشه چی؟
-خب احتمالش زیاده که زیاد بشه
ویژگی‌های کانال VIP

🔺در طول هفته یک شب در میون دو پارت گذاشته میشه، اما تو vip هر شب پارت داریم،(البته از همین ابتدا کلی پارت تو کانال آماده ی خوندنه) کانال خلوت و بدون تبلیغات و دسترسی راحت تر به پارتا، از همه مهم تر حمایت از نویسنده❤️

کافیه تنها با پرداخت 40هزار تومان عضو کانال VIP #رد_خون  بشید 🔥

مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵


شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@Darya_1320
@Tanin0489

در کانال وی آی پی پارت 700هستیم
#متهوش
#پارت_صد_هفتاد_چهار

*
پروانه از اتاق بیرون آمد و بلند گفت:
-چه خبره دو ساعته دارید آماده میشید، عروسی که نمی خوایم بریم
در اتاق حنا باز شد پروانه چرخید لحظه ای با دیدن حنا در آن لباس ابروهایش بالا رفت و گفت:
-حنا!
حنا کلافه کیف دستی اش را روی مبل انداخت گفت:
-وای مامان عصبی شدم، ساعتم نیست!
پروانه جلو رفت دستان حنا را گرفت بالا برد و گفت:
-خدایا چقدر این لباس بهت میاد!
حنا سر پایین برد به لباسش نگاه کرد و گفت:
-نمیادا
-جون مامان انقدر ناز و متفاوت شدی که دهنم وا موند!
-حنا سریع سمت آینه قدی کنار در ورودی رفت، به کت کوتاه و سارافون تا پایین زانویش نگاه کرد و گفت:
-جدی بهم میاد؟
-خیلی
کمی چرخید و گفت:
-این جوراب شلواریه تو کمدم بود کی برام خریدی!
-با همین لباسه برات خریدم، یادت نیست؟ وقتی با بابات رفته بودم دبی
حنا کلافه چشم بست و گفت:
-یادم اومد
چرخید و گفت:
-ساعتم مامان
-کدوم ساعت؟
-کدومش؟ همینی که همیشه دستمه دیگه
-همون هدیه شاهرخ
-آره
-من که ندیدم، تو هم انقدر رو وسیله هات حساسی که نمیشه بگم ببین کجا از دستت در اوردی گذاشتی
-مدام باز می شد اما همیشه حواسم بهش بود
-پیدا میشه
-کل اتاق گشتم، نیست که نیست
--بریم بیایم می گر...
-من حاضرم
پروانه چپ چپ به حامی نگاه کرد گفت:
-بالاخره
-بریم
حنا کیفش را از روی مبل برداشت و غرید:
-ساعتم دور مچم نیست انگار دارم لخت میام بیرون
در جا کفشی را باز کرد و کفشی که به تیپش بیاید را انتخاب کرد پایش کرد، دوباره در آینه نگاه کرد و مطمئن همراه حامی و مادرش از خانه بیرون رفتند.
*
درون ماشین که نشستند حنا دوباره به گوشی نگاه کرد گفت:
-خب به شاهرخم می گفتی بیاد
-زنگ زدم اما جواب نداد
حنا نگران برای شاهرخ نوشت:
-سلام کجایی، خبری ازت نیست
سر بالا آورد و به خیابان نگاه کرد، پروانه با لبخند گفت:
-چه بارون قشنگی می باره
حامی از آینه به حنا نگاه کرد گفت:
-میگم حنا یه فکری کردم
-چه فکری؟
دوستان این متن با دقت بخونید که بعد گله ای در کار نباشه❤️
فقط یک چهارم رمان متهوش توی این کانال گذاشته میشه و به هیچ عنوان کامل گذاشته نمیشه
این یک چهارم رمان واسه کسایی هست که رمان متهوش نخوندن و آشنا نیستن با موضوعش🌹
این رمان توی وی آی پی رو به اتمامه و می تونید اون جا کامل بخونیدش
موضوع خاصی داره و زحمت زیادی واسه این رمان کشیدم که خیلی هاتون هم در جریان مشکلات بودید🤦‍♀
اگر می خواین این رمان تو وی آی پی بخونید
مبلغ ۶۰ هزار تومن
به حساب
مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵


شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@Darya_1320
@Tanin0489
#متهوش
#پارت_صد_هفتاد_پنج

-میگم این ماشین بفروشیم، به جاش دوتا ماشین مدل پایین تر بخریم، این جوری تو هم ماشین داری واسه رفت و آمدت خوبه
حنا شانه بالا انداخت و گفت:
-همین جوری راحتم
-با ماشین راحت تر میشی
پروانه رو چرخاند و گفت:
-راست میگه مادر، این ماشین مدل بالا هم تو چشمه، فک و فامیل همش دارن حرف میزنن، ماشین پایین تر واسه جفت تون بهتره

-نمی دونم یعنی برام مهم نیست، هر کاری می خواین بکنید
-من کاراشو می کنم، پراید می خوای یا ام وی ام؟
-گفتم که برام مهم نیست
-پس به سلیقه ی خودم یه ام وی ام کوچولو مثل خودت، اونم آلبالویی میخرم
حنا بی خیال رو چرخاند به قطره های باران روی شیشه نگاه کرد، باید خوشحال می شد اما انگار دیگر هیچ ‌چیز خوشحالش نمی کرد.

وارد رستوران شدند، پروانه چترش را بست و به دست پیش خدمت داد و با لبخند گفت:
-عجب بارونی، خدارو شکر
-بفرمایید
سمت میزی که راهنمایی شان کردند رفتند، حنا صندلی عقب کشید پشت میز نشست، به محیط رستوران نگاه کرد و گفت:
-قشنگه
حامی با لبخند گفت:
-غذاهاشم میگن معرکس
حنا صفحه ی گوشی را روشن کرد اما شاهرخ باز هم پیام نداده بود، با حرص چشم بست، پروانه از جایش بلند شد و گفت:
-من برم دستشویی

حامی سریع ایستاد و گفت:
-منم میام
آن دو رفتند و حنا این بار بی طاقت با شاهرخ تماس گرفت و گوشی را دم گوشش گذاشت، اما هر چه بوق خورد شاهرخ جواب نداد.
نگران گوشی را پایین آورد و برایش نوشت:
-خیلی عصبی میشم که نه جواب پیام میدی نه تماس
همان لحظه فضای رستوران نیمه تاریک شد، سر بالا آورد و دید گروه موسیقی وارد رستوران شد، بی توجه نگاه گرفت و دوباره برای شاهرخ نوشت:
-خیلی ناراحتم کردی، مطمئن باش باهات قهرم