#متهوش
#پارت_صد_نوزده
از در ساختمان بیرون رفت، شاهرخ را کنار ماشینش دید، بی اختیار لبخند زد، نگاهش سرتا پا رویش چرخید، تک کت اسپرت سورمه ای رنگ با شلوار کتان مشکی و آن پیراهن سفید حسابی جذابش کرده بود.
شاهرخ در را برایش باز کرد و گفت:
-صبح شما بخیر جوجه
-صبح تو هم بخیر آقای خوش تیپ
درون ماشین نشست، بوی عطرش در ماشین پیچیده بود، نفس عمیق کشید و شاهرخ در را بست، حنا با دیدن عینک طبی زنانه چشم ریز کرد و دست پیش برد و برش داشت.
شاهرخ سوار ماشین شد و حنا گفت:
-این چیه؟
شاهرخ بی خیال ماشین را به حرکت در آورد و گفت:
-منم سوار ماشین شدم دیدمش، فکر کنم واسه خانم دکتره
حنا نیش خند زد و عینک را روی همان داشبورد گذاشت گفت:
-خوبه باز می بینیش به خاطر عینکش
شاهرخ نگاهش کرد و حنا با حرص گفت:
-میگم کاش این خانم دکتره رو می گرفتی، خانوادتم خیالشون راحت میشه، تو هم دیگه زن داری
شاهرخ خندید و گفت:
-حتما تو هم زن عمو دار میشی
قلب حنا تیر کشید، سریع به خیابان نگاه کرد، شاهرخ کمی صدای پخش را زیاد کرد، حنا نگاهش کرد و گفت:
-تا حالا به من دروغ گفتی؟
-گفتم
-چرا؟
-هر جا به نفغت بوده دروغ گفتم و میگم
-این یه توجیح مسخرس
-اما واسه من کاملا منطقیه
-یعنی چی نفع من!
-یعنی چیزی که می دونم اذیتت می کنه و درگیرت می کنه یا نمیگم یا دروغ میگم
حنا نیش خند زد و گفت:
-واقعا مسخرس
-چیه می خوای الانم دروغ بگم؟ نه عزیزم من هیچ وقت تا حالا بهت دروغ نگفتم؟
-نه بابا صداقتت خجالت زدم کرد
شاهرخ خندید نگاهش کرد و گفت:
-خب حالا دلیل این سوال چی بود جوجه؟
-هیچی
شاهرخ سر تکان داد و گفت:
-جوجه ی ما بازم بهم ریختس
-خوبم
-نیستی، حداقل اینو به من یکی نگو
-دوست دارم تو همیشه حقیقت بهم بگی
شاهرخ نفس عمیقی کشید، دست پیش برد و دست حنا را گرفت، گفت:
-من همیشه باهات رو راستم حنا، اما خودم می دونم بعضی موضوع ها فهمیدنش واسه تو سودی نداره، من فقط به فکر تو هستم
خیره بود به دست بزرگش که دست کوچک و ظریف او را در بر گرفته بود، با هر لمس شدنش توسط او دلش فرو می ریخت و ناخودآگاه غرق لذت می شد.
#پارت_صد_نوزده
از در ساختمان بیرون رفت، شاهرخ را کنار ماشینش دید، بی اختیار لبخند زد، نگاهش سرتا پا رویش چرخید، تک کت اسپرت سورمه ای رنگ با شلوار کتان مشکی و آن پیراهن سفید حسابی جذابش کرده بود.
شاهرخ در را برایش باز کرد و گفت:
-صبح شما بخیر جوجه
-صبح تو هم بخیر آقای خوش تیپ
درون ماشین نشست، بوی عطرش در ماشین پیچیده بود، نفس عمیق کشید و شاهرخ در را بست، حنا با دیدن عینک طبی زنانه چشم ریز کرد و دست پیش برد و برش داشت.
شاهرخ سوار ماشین شد و حنا گفت:
-این چیه؟
شاهرخ بی خیال ماشین را به حرکت در آورد و گفت:
-منم سوار ماشین شدم دیدمش، فکر کنم واسه خانم دکتره
حنا نیش خند زد و عینک را روی همان داشبورد گذاشت گفت:
-خوبه باز می بینیش به خاطر عینکش
شاهرخ نگاهش کرد و حنا با حرص گفت:
-میگم کاش این خانم دکتره رو می گرفتی، خانوادتم خیالشون راحت میشه، تو هم دیگه زن داری
شاهرخ خندید و گفت:
-حتما تو هم زن عمو دار میشی
قلب حنا تیر کشید، سریع به خیابان نگاه کرد، شاهرخ کمی صدای پخش را زیاد کرد، حنا نگاهش کرد و گفت:
-تا حالا به من دروغ گفتی؟
-گفتم
-چرا؟
-هر جا به نفغت بوده دروغ گفتم و میگم
-این یه توجیح مسخرس
-اما واسه من کاملا منطقیه
-یعنی چی نفع من!
-یعنی چیزی که می دونم اذیتت می کنه و درگیرت می کنه یا نمیگم یا دروغ میگم
حنا نیش خند زد و گفت:
-واقعا مسخرس
-چیه می خوای الانم دروغ بگم؟ نه عزیزم من هیچ وقت تا حالا بهت دروغ نگفتم؟
-نه بابا صداقتت خجالت زدم کرد
شاهرخ خندید نگاهش کرد و گفت:
-خب حالا دلیل این سوال چی بود جوجه؟
-هیچی
شاهرخ سر تکان داد و گفت:
-جوجه ی ما بازم بهم ریختس
-خوبم
-نیستی، حداقل اینو به من یکی نگو
-دوست دارم تو همیشه حقیقت بهم بگی
شاهرخ نفس عمیقی کشید، دست پیش برد و دست حنا را گرفت، گفت:
-من همیشه باهات رو راستم حنا، اما خودم می دونم بعضی موضوع ها فهمیدنش واسه تو سودی نداره، من فقط به فکر تو هستم
خیره بود به دست بزرگش که دست کوچک و ظریف او را در بر گرفته بود، با هر لمس شدنش توسط او دلش فرو می ریخت و ناخودآگاه غرق لذت می شد.
دوستان این متن با دقت بخونید که بعد گله ای در کار نباشه❤️
فقط یک چهارم رمان متهوش توی این کانال گذاشته میشه و به هیچ عنوان کامل گذاشته نمیشه❌
این یک چهارم رمان واسه کسایی هست که رمان متهوش نخوندن و آشنا نیستن با موضوعش🌹
این رمان توی وی آی پی رو به اتمامه و می تونید اون جا کامل بخونیدش
موضوع خاصی داره و زحمت زیادی واسه این رمان کشیدم که خیلی هاتون هم در جریان مشکلات بودید🤦♀
اگر می خواین این رمان تو وی آی پی بخونید
مبلغ ۶۰ هزار تومن
به حساب
مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵
شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@Darya_1320
@Tanin0489
فقط یک چهارم رمان متهوش توی این کانال گذاشته میشه و به هیچ عنوان کامل گذاشته نمیشه❌
این یک چهارم رمان واسه کسایی هست که رمان متهوش نخوندن و آشنا نیستن با موضوعش🌹
این رمان توی وی آی پی رو به اتمامه و می تونید اون جا کامل بخونیدش
موضوع خاصی داره و زحمت زیادی واسه این رمان کشیدم که خیلی هاتون هم در جریان مشکلات بودید🤦♀
اگر می خواین این رمان تو وی آی پی بخونید
مبلغ ۶۰ هزار تومن
به حساب
مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵
شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@Darya_1320
@Tanin0489
#متهوش
#پارت_صد_بیست
انگشتش شصت شاهرخ پشت دستش را نوازش کرد و آرام گفت:
-ناراحتی جوجه؟
-نه...یعنی نمی دونم، امیدوارم درکت کنم
ماشین ایستاد، حنا به اطراف نگاه کرد دلش فرو ریخت با شتاب به شاهرخ نگاه کرد اما شاهرخ لبخند زد گفت:
-برو باباتو ببین زلزله، هم حال خودتو خوب کن هم حال باباتو
-تو...تو نمیای؟
-نه من که اصلا فامیلش نیستم هر چند فامیل درجه یک فقط می...
-تو می تونی از طریق با...
-حنا، اصرار نکن برو
-خب چیز کن، تو برو من میام
-برو حنا
-خسته میشی، فقط یکی دو ساعت زمان می بره تا برم تو
-برو به چیزی هم فکر نکن منتظرتم
حنا نگاه گرفت به روبه رو خیره شد، دوست نداشت برود، دوست نداشت باز هم حرف های پدرش را بشنود، شاهرخ دست عقب کشید و در را باز کرد پایین رفت.
در را برای حنا باز کرد حنا با چهره ی کلافه ای نگاهش کرد اما شاهرخ دست پیش برد زیپ کیف را باز کرد و با دیدن چادر سیاه از کیف بیرون آورد.
دست حنا را گرفت، از ماشین پایین کشیدش، روبه رویش ایستاد و چادر را باز کرد روی سرش انداخت، لبخند زد و گفت:
-اینو ببین
حنا نگاه به زیر برد و گفت:
-دوست ند...
-حنایی، تو نیاز داری باباتو ببینی، سختش نکن اون چشای درشتتم این جوری نکن
نگاه بالا آورد و شاهرخ خندید گفت:
-شبیه اون عکسی شدی که مشهد بودی برام فرستادی
-بچه بودم
-نبودی، فقط الان سنت بیشتر شده
نفس عمیق کشید و گفت:
-برو
حنا گوشی را سمتش گرفت و گفت:
-به اینا نیاز ندارم فقط یه کارت هست دارم می برم
گوشی را به دست شاهرخ داد و چرخید با قدم های سست دور شد، شاهرخ نگاهش می کرد اما با صدای رعد و برق حنا ایستاد و هر دو به آسمان نگاه کردند.
لب حنا کش آمد و هم زمان به یکدیگر نگاه کردند لبخند دندان نمایی زدند، بالاخره وقت بارش باران فرا رسید همان چیزی که حنا به انتظارش بود.
با رفتنش شاهرخ کلافه نخ سیگاری آتش زد، به ماشین تکیه داد در فکر فرو رفت.
#پارت_صد_بیست
انگشتش شصت شاهرخ پشت دستش را نوازش کرد و آرام گفت:
-ناراحتی جوجه؟
-نه...یعنی نمی دونم، امیدوارم درکت کنم
ماشین ایستاد، حنا به اطراف نگاه کرد دلش فرو ریخت با شتاب به شاهرخ نگاه کرد اما شاهرخ لبخند زد گفت:
-برو باباتو ببین زلزله، هم حال خودتو خوب کن هم حال باباتو
-تو...تو نمیای؟
-نه من که اصلا فامیلش نیستم هر چند فامیل درجه یک فقط می...
-تو می تونی از طریق با...
-حنا، اصرار نکن برو
-خب چیز کن، تو برو من میام
-برو حنا
-خسته میشی، فقط یکی دو ساعت زمان می بره تا برم تو
-برو به چیزی هم فکر نکن منتظرتم
حنا نگاه گرفت به روبه رو خیره شد، دوست نداشت برود، دوست نداشت باز هم حرف های پدرش را بشنود، شاهرخ دست عقب کشید و در را باز کرد پایین رفت.
در را برای حنا باز کرد حنا با چهره ی کلافه ای نگاهش کرد اما شاهرخ دست پیش برد زیپ کیف را باز کرد و با دیدن چادر سیاه از کیف بیرون آورد.
دست حنا را گرفت، از ماشین پایین کشیدش، روبه رویش ایستاد و چادر را باز کرد روی سرش انداخت، لبخند زد و گفت:
-اینو ببین
حنا نگاه به زیر برد و گفت:
-دوست ند...
-حنایی، تو نیاز داری باباتو ببینی، سختش نکن اون چشای درشتتم این جوری نکن
نگاه بالا آورد و شاهرخ خندید گفت:
-شبیه اون عکسی شدی که مشهد بودی برام فرستادی
-بچه بودم
-نبودی، فقط الان سنت بیشتر شده
نفس عمیق کشید و گفت:
-برو
حنا گوشی را سمتش گرفت و گفت:
-به اینا نیاز ندارم فقط یه کارت هست دارم می برم
گوشی را به دست شاهرخ داد و چرخید با قدم های سست دور شد، شاهرخ نگاهش می کرد اما با صدای رعد و برق حنا ایستاد و هر دو به آسمان نگاه کردند.
لب حنا کش آمد و هم زمان به یکدیگر نگاه کردند لبخند دندان نمایی زدند، بالاخره وقت بارش باران فرا رسید همان چیزی که حنا به انتظارش بود.
با رفتنش شاهرخ کلافه نخ سیگاری آتش زد، به ماشین تکیه داد در فکر فرو رفت.
دوستان واریزی هاتون فقط به این دو آیدی بفرستید، آیدی شهرزاد جان دیگه نفرستید
و برای پاسخ گرفتن سریع تر سعی کنید برای آیدی اول یعنی دریا جان بفرستید👇
@Darya_1320
@Tanin0489
و برای پاسخ گرفتن سریع تر سعی کنید برای آیدی اول یعنی دریا جان بفرستید👇
@Darya_1320
@Tanin0489
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#رد_خون
#پارت_دویست_هشتاد_یک
-آره سایه گفت
-میای؟
رهام که هنوز گیج بود سر تکان داد و گفت:
-آره بی کارم فردا میام
شهاب کمی از مشروبش را خورد و گفت:
-خوبه، بیا شمشیری ببین، فکر کنم درخواست داره ازت
رهام ساکت بود اما دل را به دریا زد و گفت:
-بین تو و آلا چیزی شده؟
شهاب ابرو در هم کشید و گفت:
-چرا باید بین من و اون چیزی بشه؟
-خب...خب تا دیشب با هم بودید، چی شد امروز برات بی اهمی...
-چون بی اهمیته، چون کسی نیست تو زندگیم که اهمیت داشته باشه، کی تو زندگی من اهمیت داشته که این داشته باشه
با فریادش رهام دستانش را به حالت تسلیم بالا برد و گفت:
-باشه داداش باشه فهمیدم فقط اون گلو پاره نشه
-دِ هی عین گاو داری سوال می کنی
رهام خنده ای کرد و گفت:
-مگه گاوا سوال می پرسن؟!
خشمگین کل مشوربش را سر کشید و رهام چرخید سمت مبل رفت خودش را رویش رها کرد، خم شد کنترل را برداشت تی وی را روشن کرد و گفت:
-نمی دونستم برسام این همه با آلا رفیقه، امروز که دیدم با هم حرف می زنن می خندن، فهمیدم خیلی وقته همو می شناسن!
دستگاه بازی را روشن کرد و دسته ی روی میز را برداشت و گفت:
-بیا یه گیم بزنیم نفلت کنم
جوابی از طرف شهاب نشنید، بازی را انتخاب کرد و گفت:
-بیا دیگه
سر چرخاند نگاهش کرد، با دیدن چشمان خشمگین و خیره به نقطه ای نا معلومش تعجب کرد، کمی صاف نشست، با دیدن انگشتانش که دور لیوان داشت فشرده می شد با ترس گفت:
-شهاب لیوان تو دستت می شکنه!
اما شهاب با فکی به شدت منقبض شده انگار که صدای رهام را نمی شنید، رهام یا شتاب سمتش دوید و فریاد زد:
-دیوونه
شهاب سر چرخاند نگاهش کرد و رهام غرید:
-چه مرگته، لیوانو الان می شکونی!
شهاب به لیوان خالی درون دستش نگاه کرد عصبی جلو رفت لیوان را تقریبا روی کانتر کوبید و بطری را برداشت درون لیوان ریخت، رهام جلو رفت و گفت:
-امشب عادی نیستی، چرا حرف نمی زنی؟
پکی به سیگارش زد و گفت:
-بحثمون شد
-با آلا؟
شهاب عصبی چشم بست لیوان را برداشت کمی از آن خورد و گفت:
-عصبی شدم
رهام که شهاب را خوب می شناخت کمی سر کج کرد و گفت:
-چی گفتی بهش؟
شهاب سر چرخاند نگاهش کرد و گفت:
-عصبی بودم، یعنی رو مخم رفت
-خب
رو چرخاند کمی دیگر مشروب خورد و گفت:
-گفتم تو مزخرف ترین آدمی هستی که تو زندگیم دیدم
ویژگیهای کانال VIP
🔺در طول هفته یک شب در میون دو پارت گذاشته میشه، اما تو vip هر شب پارت داریم،(البته از همین ابتدا کلی پارت تو کانال آماده ی خوندنه) کانال خلوت و بدون تبلیغات و دسترسی راحت تر به پارتا، از همه مهم تر حمایت از نویسنده❤️
کافیه تنها با پرداخت 40هزار تومان عضو کانال VIP #رد_خون بشید ✨🔥
مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵
شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@Darya_1320
@Tanin0489
در کانال وی آی پی پارت 600هستیم
#پارت_دویست_هشتاد_یک
-آره سایه گفت
-میای؟
رهام که هنوز گیج بود سر تکان داد و گفت:
-آره بی کارم فردا میام
شهاب کمی از مشروبش را خورد و گفت:
-خوبه، بیا شمشیری ببین، فکر کنم درخواست داره ازت
رهام ساکت بود اما دل را به دریا زد و گفت:
-بین تو و آلا چیزی شده؟
شهاب ابرو در هم کشید و گفت:
-چرا باید بین من و اون چیزی بشه؟
-خب...خب تا دیشب با هم بودید، چی شد امروز برات بی اهمی...
-چون بی اهمیته، چون کسی نیست تو زندگیم که اهمیت داشته باشه، کی تو زندگی من اهمیت داشته که این داشته باشه
با فریادش رهام دستانش را به حالت تسلیم بالا برد و گفت:
-باشه داداش باشه فهمیدم فقط اون گلو پاره نشه
-دِ هی عین گاو داری سوال می کنی
رهام خنده ای کرد و گفت:
-مگه گاوا سوال می پرسن؟!
خشمگین کل مشوربش را سر کشید و رهام چرخید سمت مبل رفت خودش را رویش رها کرد، خم شد کنترل را برداشت تی وی را روشن کرد و گفت:
-نمی دونستم برسام این همه با آلا رفیقه، امروز که دیدم با هم حرف می زنن می خندن، فهمیدم خیلی وقته همو می شناسن!
دستگاه بازی را روشن کرد و دسته ی روی میز را برداشت و گفت:
-بیا یه گیم بزنیم نفلت کنم
جوابی از طرف شهاب نشنید، بازی را انتخاب کرد و گفت:
-بیا دیگه
سر چرخاند نگاهش کرد، با دیدن چشمان خشمگین و خیره به نقطه ای نا معلومش تعجب کرد، کمی صاف نشست، با دیدن انگشتانش که دور لیوان داشت فشرده می شد با ترس گفت:
-شهاب لیوان تو دستت می شکنه!
اما شهاب با فکی به شدت منقبض شده انگار که صدای رهام را نمی شنید، رهام یا شتاب سمتش دوید و فریاد زد:
-دیوونه
شهاب سر چرخاند نگاهش کرد و رهام غرید:
-چه مرگته، لیوانو الان می شکونی!
شهاب به لیوان خالی درون دستش نگاه کرد عصبی جلو رفت لیوان را تقریبا روی کانتر کوبید و بطری را برداشت درون لیوان ریخت، رهام جلو رفت و گفت:
-امشب عادی نیستی، چرا حرف نمی زنی؟
پکی به سیگارش زد و گفت:
-بحثمون شد
-با آلا؟
شهاب عصبی چشم بست لیوان را برداشت کمی از آن خورد و گفت:
-عصبی شدم
رهام که شهاب را خوب می شناخت کمی سر کج کرد و گفت:
-چی گفتی بهش؟
شهاب سر چرخاند نگاهش کرد و گفت:
-عصبی بودم، یعنی رو مخم رفت
-خب
رو چرخاند کمی دیگر مشروب خورد و گفت:
-گفتم تو مزخرف ترین آدمی هستی که تو زندگیم دیدم
ویژگیهای کانال VIP
🔺در طول هفته یک شب در میون دو پارت گذاشته میشه، اما تو vip هر شب پارت داریم،(البته از همین ابتدا کلی پارت تو کانال آماده ی خوندنه) کانال خلوت و بدون تبلیغات و دسترسی راحت تر به پارتا، از همه مهم تر حمایت از نویسنده❤️
کافیه تنها با پرداخت 40هزار تومان عضو کانال VIP #رد_خون بشید ✨🔥
مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵
شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@Darya_1320
@Tanin0489
در کانال وی آی پی پارت 600هستیم
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#متهوش
#پارت_صد_بیست_یک
**
خیره به میز پلاستیکی بود، خسته بود دو ساعت طول کشید تا بالاخره پشت آن میز انتظار نشست، تا خواست دستش را زیر چانه اش بزند صدای باز شدن در آهنی را شنید.
نگاه بالا برد زندانی ها یکی یکی وارد سالن می شدند در آغوش خانواده هایشان فرو می رفتند، فرشید لحظه ای با دیدن حنا لبخند زد و با عجله سمتش رفت گفت:
-سلام بابا جون!
حنا نگاه از او گرفت به صندلی روبه رویش خیره شد، فرشید روی صندلی نشست و گفت:
-حالت خوبه؟
جوابش را نداد و فرشید چشم ریز کرد
گفت:
-اون مدارک دیدی؟
حنا چشم بست و کلافه گفت:
-می خوای باهام چی کار کنی؟
-تو هنوز منو باور نکردی؟! با وجود اون مدارک هنوز به شاهرخ اعتماد داری؟!
-می دونی شاهرخ کیه؟ من نمکدون شکستن بلد نیستم
فرشید مبهوت ابروهایش بالا رفت و گفت:
-میگم به اسم من کلاهبرداری کرده، قتل کرده گردن من انداخته، هنوز دا...
-من...من نمیگم دروغ میگی اما شاید یکی دیگه داره بازیت میده، بابا داری در مورد شاهرخ حرف می زنی، کسی که چندین ساله پشتت بوده، در حق ما جز خوبی کاری نکرده، چطور باید باور کنم شاهرخ با تو این کارا رو کرده؟!
-بگم مطمئنم کار خودشه چی؟
حنا دست روی میز گذاشت و گفت:
-هنوزم...هنوزم باور نمی کنم...میگم اشتباه می کنی
-با مدارک؟
حنا فرو ریخت، خیره ی فرشید ماند، فرشید به یک باره دستش را گرفت و گفت:
-مطمئنم دیروز بهت گفته با اون یارو اصلا کاری نداشته، اما دیشب اون مدارک دیدی؟ تازه اون فقط چند بار دیدنش بود
آب دهان قورت داد و گفت:
-دیگه مدارک نداری؟
-نه تو دستم ندارم، اما اگر تو کمکم کنی مدارک میاد تو دستم
-من؟!
-شاهرخ از تمام کاراش یه نسخه واسه خودش نگه میداره چه کار عادی چه کلاهبرداری، اونارو یه جا یا فلش یا چیزی که حافظه داشته باشه نگه میداره، اونو باید پیدا کنی
-من...من نه
فرشید عصبی از جایش بلند شد و گفت:
-تو هنوز به من اعتماد نداری و درصدی اعتمادت از شاهرخ کم نشده، چته حنا؟! قراره چشماتو رو حقیقت ببندی؟ به خاطر شاهرخ!
حنا نگاه دزدید و فرشید کمی خم شد مشکوک پرسید:
-به شاهرخ بیشتر بابات اعتماد داری، اما چرا؟!
دست حنا زیر میز لرزید و فرشید کمی سر کج کرد و با همان شک گفت:
-چرا به شاهرخ انقدر اعتماد داری؟!
دوستان این متن با دقت بخونید که بعد گله ای در کار نباشه❤️
فقط یک چهارم رمان متهوش توی این کانال گذاشته میشه و به هیچ عنوان کامل گذاشته نمیشه❌
این یک چهارم رمان واسه کسایی هست که رمان متهوش نخوندن و آشنا نیستن با موضوعش🌹
این رمان توی وی آی پی رو به اتمامه و می تونید اون جا کامل بخونیدش
موضوع خاصی داره و زحمت زیادی واسه این رمان کشیدم که خیلی هاتون هم در جریان مشکلات بودید🤦♀
اگر می خواین این رمان تو وی آی پی بخونید
مبلغ ۶۰ هزار تومن
به حساب
مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵
شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@Darya_1320
@Tanin0489
#پارت_صد_بیست_یک
**
خیره به میز پلاستیکی بود، خسته بود دو ساعت طول کشید تا بالاخره پشت آن میز انتظار نشست، تا خواست دستش را زیر چانه اش بزند صدای باز شدن در آهنی را شنید.
نگاه بالا برد زندانی ها یکی یکی وارد سالن می شدند در آغوش خانواده هایشان فرو می رفتند، فرشید لحظه ای با دیدن حنا لبخند زد و با عجله سمتش رفت گفت:
-سلام بابا جون!
حنا نگاه از او گرفت به صندلی روبه رویش خیره شد، فرشید روی صندلی نشست و گفت:
-حالت خوبه؟
جوابش را نداد و فرشید چشم ریز کرد
گفت:
-اون مدارک دیدی؟
حنا چشم بست و کلافه گفت:
-می خوای باهام چی کار کنی؟
-تو هنوز منو باور نکردی؟! با وجود اون مدارک هنوز به شاهرخ اعتماد داری؟!
-می دونی شاهرخ کیه؟ من نمکدون شکستن بلد نیستم
فرشید مبهوت ابروهایش بالا رفت و گفت:
-میگم به اسم من کلاهبرداری کرده، قتل کرده گردن من انداخته، هنوز دا...
-من...من نمیگم دروغ میگی اما شاید یکی دیگه داره بازیت میده، بابا داری در مورد شاهرخ حرف می زنی، کسی که چندین ساله پشتت بوده، در حق ما جز خوبی کاری نکرده، چطور باید باور کنم شاهرخ با تو این کارا رو کرده؟!
-بگم مطمئنم کار خودشه چی؟
حنا دست روی میز گذاشت و گفت:
-هنوزم...هنوزم باور نمی کنم...میگم اشتباه می کنی
-با مدارک؟
حنا فرو ریخت، خیره ی فرشید ماند، فرشید به یک باره دستش را گرفت و گفت:
-مطمئنم دیروز بهت گفته با اون یارو اصلا کاری نداشته، اما دیشب اون مدارک دیدی؟ تازه اون فقط چند بار دیدنش بود
آب دهان قورت داد و گفت:
-دیگه مدارک نداری؟
-نه تو دستم ندارم، اما اگر تو کمکم کنی مدارک میاد تو دستم
-من؟!
-شاهرخ از تمام کاراش یه نسخه واسه خودش نگه میداره چه کار عادی چه کلاهبرداری، اونارو یه جا یا فلش یا چیزی که حافظه داشته باشه نگه میداره، اونو باید پیدا کنی
-من...من نه
فرشید عصبی از جایش بلند شد و گفت:
-تو هنوز به من اعتماد نداری و درصدی اعتمادت از شاهرخ کم نشده، چته حنا؟! قراره چشماتو رو حقیقت ببندی؟ به خاطر شاهرخ!
حنا نگاه دزدید و فرشید کمی خم شد مشکوک پرسید:
-به شاهرخ بیشتر بابات اعتماد داری، اما چرا؟!
دست حنا زیر میز لرزید و فرشید کمی سر کج کرد و با همان شک گفت:
-چرا به شاهرخ انقدر اعتماد داری؟!
دوستان این متن با دقت بخونید که بعد گله ای در کار نباشه❤️
فقط یک چهارم رمان متهوش توی این کانال گذاشته میشه و به هیچ عنوان کامل گذاشته نمیشه❌
این یک چهارم رمان واسه کسایی هست که رمان متهوش نخوندن و آشنا نیستن با موضوعش🌹
این رمان توی وی آی پی رو به اتمامه و می تونید اون جا کامل بخونیدش
موضوع خاصی داره و زحمت زیادی واسه این رمان کشیدم که خیلی هاتون هم در جریان مشکلات بودید🤦♀
اگر می خواین این رمان تو وی آی پی بخونید
مبلغ ۶۰ هزار تومن
به حساب
مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵
شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@Darya_1320
@Tanin0489
#متهوش
#پارت_صد_بیست_دو
-من فقط...میگم شاید اش...
-منم گفتم اشتباهی در کار نیست، چرا حرف شاهرخ که شد انقدر بهم ریختی؟!
حنا این بار خشمگین نگاهش کرد و گفت:
-بهم ریختم؟! تازه اینو دیدی؟ آره دیگه تازه فهمیدی دخترت بهم ریخته، سه هفتس وضعیت حالم زنتو می ترسونه، تازه متوجه شدی؟
فرشید سر جایش نشست و گفت:
-کمک بابات می کنی یا هنوز به اون مرتیکه اعتماد داری؟
-من نمی تونم
-می تونی واسه من می تونی، مامانت گفت واسش کار می کنی پس می تونی چیزی که می خوام پیدا کنی
-این سو استفادس من نم...
-حنا کر شدی؟!
حنا با فریاد فرشید جا خورد و لحظه ای کل سالن به آن دو نگاه کردند، حنا چشم چرخاند در سالن و خجالت زده چادرش را جلو کشید
-سو استفاده ای که اون از من کرد رو نمی بینی اون وقت پیدا کردن اون چیزی که من می خوام سو استفاده می دونی؟
حنا بغض کرد اما ساکت بود، فرشید سر تکان داد و گفت:
-پیدا می کنی تحویل همون آدم میدی، بعدم از شاهرخ دور میشی
-بابا نکن...این کارو با من نکن
-فقط تو می تونی حنا...کمکم کن حنای بابا، همه امیدم به توئه، تو که نمی خوای اعدام بشم
-اون مدارک ثابت نمی کنه تو اون مرد نکشتی
-وقتی دست شاهرخ رو بشه وقتی چیزی واسه رو کردن داشته باشم میتونم دهن باز کنم حقیقت اون شبو بگم که وقتی رسیدم چی شده بود و شاهرخ تو شرکت بوده
بی اختیار قطره اشکش چکید و فرشید سر کج کرد و ملتمس گفت:
-حنای بابا، من تنهام کسیو ندارم
زل زد در چشمان پدرش و گفت:
-اگر با این چیزی که میگی پیدا کنم بازم چیزی از کلاهبرداریش نبود چی؟!
فرشید کمی شانه هایش بالا رفت و گفت:
-خب...خب حتما کار اون...
حنا با شتاب میان حرفش رفت و گفت:
-تو گفتی مطمئنی!
فرشید عصبی چشم بست و گفت:
-نمی دونم حنا حتما هست چرا انقدر میگی نیست، گفتم مطمئنم دیگه
-من این کارو می کنم اما اول از همه واسه خاطر خودم که یه تو دهنی به خودم بزنم حتی همین یکم شک بهش کردم و دوم به خاطر تو که بهت بفهمونم شاهرخ این کاره نیست
#پارت_صد_بیست_دو
-من فقط...میگم شاید اش...
-منم گفتم اشتباهی در کار نیست، چرا حرف شاهرخ که شد انقدر بهم ریختی؟!
حنا این بار خشمگین نگاهش کرد و گفت:
-بهم ریختم؟! تازه اینو دیدی؟ آره دیگه تازه فهمیدی دخترت بهم ریخته، سه هفتس وضعیت حالم زنتو می ترسونه، تازه متوجه شدی؟
فرشید سر جایش نشست و گفت:
-کمک بابات می کنی یا هنوز به اون مرتیکه اعتماد داری؟
-من نمی تونم
-می تونی واسه من می تونی، مامانت گفت واسش کار می کنی پس می تونی چیزی که می خوام پیدا کنی
-این سو استفادس من نم...
-حنا کر شدی؟!
حنا با فریاد فرشید جا خورد و لحظه ای کل سالن به آن دو نگاه کردند، حنا چشم چرخاند در سالن و خجالت زده چادرش را جلو کشید
-سو استفاده ای که اون از من کرد رو نمی بینی اون وقت پیدا کردن اون چیزی که من می خوام سو استفاده می دونی؟
حنا بغض کرد اما ساکت بود، فرشید سر تکان داد و گفت:
-پیدا می کنی تحویل همون آدم میدی، بعدم از شاهرخ دور میشی
-بابا نکن...این کارو با من نکن
-فقط تو می تونی حنا...کمکم کن حنای بابا، همه امیدم به توئه، تو که نمی خوای اعدام بشم
-اون مدارک ثابت نمی کنه تو اون مرد نکشتی
-وقتی دست شاهرخ رو بشه وقتی چیزی واسه رو کردن داشته باشم میتونم دهن باز کنم حقیقت اون شبو بگم که وقتی رسیدم چی شده بود و شاهرخ تو شرکت بوده
بی اختیار قطره اشکش چکید و فرشید سر کج کرد و ملتمس گفت:
-حنای بابا، من تنهام کسیو ندارم
زل زد در چشمان پدرش و گفت:
-اگر با این چیزی که میگی پیدا کنم بازم چیزی از کلاهبرداریش نبود چی؟!
فرشید کمی شانه هایش بالا رفت و گفت:
-خب...خب حتما کار اون...
حنا با شتاب میان حرفش رفت و گفت:
-تو گفتی مطمئنی!
فرشید عصبی چشم بست و گفت:
-نمی دونم حنا حتما هست چرا انقدر میگی نیست، گفتم مطمئنم دیگه
-من این کارو می کنم اما اول از همه واسه خاطر خودم که یه تو دهنی به خودم بزنم حتی همین یکم شک بهش کردم و دوم به خاطر تو که بهت بفهمونم شاهرخ این کاره نیست
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#رد_خون
#پارت_دویست_هشتاد_دو
رهام ساکت بود و شهاب ته سیگارش را هم پک زد و گفت:
-بعدم رفت
-کجای ماجرا دردناکه؟ رفتنش یا حرف تو
-هیچ کدوم، رفت که رفت واسه من رفتنِ کی مهم بوده که این باشه، حرفمم حقیقت بود، کسی که به فکر خودش نیست اما به فکر یکی دیگس و کاملا هم می دونه با این کار بیشتر به اون طرف ضربه می زنه، یعنی یه آدم مزخرف که نمی خواد چیزی از زندگی بفهمه
-اگر هیچ کدوم اینا نیست، این حال خرابت واسه چیه؟
-حالم خراب نیست
سر چرخاند با خشم غرید:
-این صبوریِ بی همه چیز چرا مدام با شکری یه جا عکس برداری دارن؟
-صبوری! آهان همین جواد که برسام مدلشون شده رو میگی؟ً!
کمی دیگر مشروب خورد و با همان خشم گفت:
-دیگه باغامو بهشون نمیدم، برن گم بشن یه قبرستون دیگه کارشون بکنن
رهام کمی مکث کرد و آرام گفت:
-شهاب می خوای دیگه نخوری؟
-به تو چه
رهام عقب رفت و گفت:
-باشه بخور
-برو بشین بازیتو کن
-حله
رهام دوباره رفت نشست، شهاب به لیوانش نگاه کرد با یاد آوری حرف های دایی، چشم بست کمی سر به زیر برد و چند بار آرام دست مشت شده اش را روی کانتر کوبید.
-حالا که انقدر مزخرفم...دیگه کاری به کار من و هامین...نداشته باش آقای صدر...تا همین جا هم خیلی..زحمت دادم
صدایش در گوشش بود، لیوان را بالا برد کمی دیگر از آن خورد، دست دیگرش چنگ شد در موهایش و تا پشت سرش کشید و گفت:
-هامین ساعت چند کارش تموم شد؟
رهام که بیشتر توجه اش به تی وی بود گفت:
-فکر کنم هفت هشت بود
با همان عصبانیت دوباره لیوانش را از محتویات بطری پر کرد و راه افتاد، رهام عصبی غرید:
-بیا بازی دیگه
شهاب بی توجه به اتاق رفت، گوشی را برداشت روشنش کرد، روی مبل تک نفره اش نشست و عصبی غرید:
-الان چرا باید نگرانت باشم!
گوشی را در دستش فشرد و کمی از مشروبش را خورد، چشم ریز کرد و به آن فکر کرد زنگ بزند بخواهد با هامین صحبت کند، تماس را برقرار کرد اما با قطع شدن تماس یک ابرویش بالا رفت و دوباره تماس را برقرار کرد، با قطع شدن دوباره ی تماس با بهت گفت:
-بلاکم کردی!
با چشمان گرد خنده ی هیسرتیکی کرد، به یک باره فکش منقبض شد و فریادش به هوا رفت:
-به درک
رهام سریع از سر جایش بلند شد سمت اتاق رفت، جلوی در اتاق ایستاد و گفت:
-دوباره چی شد؟!
ویژگیهای کانال VIP
🔺در طول هفته یک شب در میون دو پارت گذاشته میشه، اما تو vip هر شب پارت داریم،(البته از همین ابتدا کلی پارت تو کانال آماده ی خوندنه) کانال خلوت و بدون تبلیغات و دسترسی راحت تر به پارتا، از همه مهم تر حمایت از نویسنده❤️
کافیه تنها با پرداخت 40هزار تومان عضو کانال VIP #رد_خون بشید ✨🔥
مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵
شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@Darya_1320
@Tanin0489
در کانال وی آی پی پارت 600هستیم
#پارت_دویست_هشتاد_دو
رهام ساکت بود و شهاب ته سیگارش را هم پک زد و گفت:
-بعدم رفت
-کجای ماجرا دردناکه؟ رفتنش یا حرف تو
-هیچ کدوم، رفت که رفت واسه من رفتنِ کی مهم بوده که این باشه، حرفمم حقیقت بود، کسی که به فکر خودش نیست اما به فکر یکی دیگس و کاملا هم می دونه با این کار بیشتر به اون طرف ضربه می زنه، یعنی یه آدم مزخرف که نمی خواد چیزی از زندگی بفهمه
-اگر هیچ کدوم اینا نیست، این حال خرابت واسه چیه؟
-حالم خراب نیست
سر چرخاند با خشم غرید:
-این صبوریِ بی همه چیز چرا مدام با شکری یه جا عکس برداری دارن؟
-صبوری! آهان همین جواد که برسام مدلشون شده رو میگی؟ً!
کمی دیگر مشروب خورد و با همان خشم گفت:
-دیگه باغامو بهشون نمیدم، برن گم بشن یه قبرستون دیگه کارشون بکنن
رهام کمی مکث کرد و آرام گفت:
-شهاب می خوای دیگه نخوری؟
-به تو چه
رهام عقب رفت و گفت:
-باشه بخور
-برو بشین بازیتو کن
-حله
رهام دوباره رفت نشست، شهاب به لیوانش نگاه کرد با یاد آوری حرف های دایی، چشم بست کمی سر به زیر برد و چند بار آرام دست مشت شده اش را روی کانتر کوبید.
-حالا که انقدر مزخرفم...دیگه کاری به کار من و هامین...نداشته باش آقای صدر...تا همین جا هم خیلی..زحمت دادم
صدایش در گوشش بود، لیوان را بالا برد کمی دیگر از آن خورد، دست دیگرش چنگ شد در موهایش و تا پشت سرش کشید و گفت:
-هامین ساعت چند کارش تموم شد؟
رهام که بیشتر توجه اش به تی وی بود گفت:
-فکر کنم هفت هشت بود
با همان عصبانیت دوباره لیوانش را از محتویات بطری پر کرد و راه افتاد، رهام عصبی غرید:
-بیا بازی دیگه
شهاب بی توجه به اتاق رفت، گوشی را برداشت روشنش کرد، روی مبل تک نفره اش نشست و عصبی غرید:
-الان چرا باید نگرانت باشم!
گوشی را در دستش فشرد و کمی از مشروبش را خورد، چشم ریز کرد و به آن فکر کرد زنگ بزند بخواهد با هامین صحبت کند، تماس را برقرار کرد اما با قطع شدن تماس یک ابرویش بالا رفت و دوباره تماس را برقرار کرد، با قطع شدن دوباره ی تماس با بهت گفت:
-بلاکم کردی!
با چشمان گرد خنده ی هیسرتیکی کرد، به یک باره فکش منقبض شد و فریادش به هوا رفت:
-به درک
رهام سریع از سر جایش بلند شد سمت اتاق رفت، جلوی در اتاق ایستاد و گفت:
-دوباره چی شد؟!
ویژگیهای کانال VIP
🔺در طول هفته یک شب در میون دو پارت گذاشته میشه، اما تو vip هر شب پارت داریم،(البته از همین ابتدا کلی پارت تو کانال آماده ی خوندنه) کانال خلوت و بدون تبلیغات و دسترسی راحت تر به پارتا، از همه مهم تر حمایت از نویسنده❤️
کافیه تنها با پرداخت 40هزار تومان عضو کانال VIP #رد_خون بشید ✨🔥
مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵
شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@Darya_1320
@Tanin0489
در کانال وی آی پی پارت 600هستیم
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#متهوش
#پارت_صد_بیست_سه
-تو فقط پیدا کن بقیش با ما
حنا از سر جایش بلند شد و گفت:
-پیدا می کنم اما قبل همه خودم باید با چشمای خودم ببینم
فرشید سریع ایستاد و گفت:
-نه
حنا چشم ریز کرد و گفت:
-یعنی چی؟!
-تا پیدا کردی برسون به دست شون نباید وقت از دست بدی
-از کجا معلوم من زود پیدا کنم، بعدم من زود چک می کنم
-حنا واسه خودت شر درست نکن، این آدما بلدن چی کار کنن
-تو این مورد نمی تونی زور بهم بگی
راه افتاد اما فرشید سریع بازویش را گرفت و گفت:
-شاهرخ خطرناکه بفهمه...می کشتت
حنا نیش خند زد و گفت:
-شاهرخ قاتلم باشه کل مردم دنیارو بکشه منو نمی کشه
-حنا حرفمو گوش کن
-گوش کردم که می خوام نمک بخورم نمکدون بشکونم تو لباس بره اما عین گرگ کنارش باشم کمین کنم سوراخ سمبه های زندگیشو بگردم، گوش کردم که الان دوست دارم تا دم در نرسیده بمیرم
-حنا!
-دست از سرم بردارید
راه افتاد و فرشید عصبی گفت:
-اون مرد بهت زنگ میزنه باید قرار بذاری بهت بگه چی کار کنی
حنا چرخیدو بلند گفت:
-به مردی که وحشتناک بود بیشتر شاهرخ اعتماد داری که دخترتو رو به روش می ذاری؟!
سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد و سریع رفت.
دستش را روی ریشش کشید و گیج گفت:
-چرا این جوری شدی حنا؟ چرا از شاهرخ که میگم چشمت میشه دریای خون! چشمات دارن چی میگن دختر!
*
دستش محکم روی دهانش نشست، صدای هق هقش در آن دستشویی عمومی بالا رفته بود، از شدت گریه به سکسکه افتاده بود.
سینه اش را چنگ زد برای نفس کشیدن، پشت سرش را به دیوار پوشیده از کاشی کوبید و نالید:
-نه...نه
با صدای زن و بچه ای، خفه شد اما هنوز سکسکه می کرد، در دستشویی را باز کرد بیرون رفت، جلوی روشویی ایستاد و آب را باز کرد، خم شد سرش را کج کرد زیر آب یخ نگه داشت.
در آن سرما بیشتر سردش شد، اما عقب نکشید و گذاشت صورتش بیشتر زیر آب بماند، مقنعه هم خیس شده بود.
-مامان
با صدای دختر بچه بالا آمد، نفس زنان به آینه نگاه کرد به دختر بچه ای که پشت سرش بود نگاه کرد، آب را بست و به چشمان پف کرده و سرخش نگاه کرد.
#پارت_صد_بیست_سه
-تو فقط پیدا کن بقیش با ما
حنا از سر جایش بلند شد و گفت:
-پیدا می کنم اما قبل همه خودم باید با چشمای خودم ببینم
فرشید سریع ایستاد و گفت:
-نه
حنا چشم ریز کرد و گفت:
-یعنی چی؟!
-تا پیدا کردی برسون به دست شون نباید وقت از دست بدی
-از کجا معلوم من زود پیدا کنم، بعدم من زود چک می کنم
-حنا واسه خودت شر درست نکن، این آدما بلدن چی کار کنن
-تو این مورد نمی تونی زور بهم بگی
راه افتاد اما فرشید سریع بازویش را گرفت و گفت:
-شاهرخ خطرناکه بفهمه...می کشتت
حنا نیش خند زد و گفت:
-شاهرخ قاتلم باشه کل مردم دنیارو بکشه منو نمی کشه
-حنا حرفمو گوش کن
-گوش کردم که می خوام نمک بخورم نمکدون بشکونم تو لباس بره اما عین گرگ کنارش باشم کمین کنم سوراخ سمبه های زندگیشو بگردم، گوش کردم که الان دوست دارم تا دم در نرسیده بمیرم
-حنا!
-دست از سرم بردارید
راه افتاد و فرشید عصبی گفت:
-اون مرد بهت زنگ میزنه باید قرار بذاری بهت بگه چی کار کنی
حنا چرخیدو بلند گفت:
-به مردی که وحشتناک بود بیشتر شاهرخ اعتماد داری که دخترتو رو به روش می ذاری؟!
سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد و سریع رفت.
دستش را روی ریشش کشید و گیج گفت:
-چرا این جوری شدی حنا؟ چرا از شاهرخ که میگم چشمت میشه دریای خون! چشمات دارن چی میگن دختر!
*
دستش محکم روی دهانش نشست، صدای هق هقش در آن دستشویی عمومی بالا رفته بود، از شدت گریه به سکسکه افتاده بود.
سینه اش را چنگ زد برای نفس کشیدن، پشت سرش را به دیوار پوشیده از کاشی کوبید و نالید:
-نه...نه
با صدای زن و بچه ای، خفه شد اما هنوز سکسکه می کرد، در دستشویی را باز کرد بیرون رفت، جلوی روشویی ایستاد و آب را باز کرد، خم شد سرش را کج کرد زیر آب یخ نگه داشت.
در آن سرما بیشتر سردش شد، اما عقب نکشید و گذاشت صورتش بیشتر زیر آب بماند، مقنعه هم خیس شده بود.
-مامان
با صدای دختر بچه بالا آمد، نفس زنان به آینه نگاه کرد به دختر بچه ای که پشت سرش بود نگاه کرد، آب را بست و به چشمان پف کرده و سرخش نگاه کرد.
دوستان این متن با دقت بخونید که بعد گله ای در کار نباشه❤️
فقط یک چهارم رمان متهوش توی این کانال گذاشته میشه و به هیچ عنوان کامل گذاشته نمیشه❌
این یک چهارم رمان واسه کسایی هست که رمان متهوش نخوندن و آشنا نیستن با موضوعش🌹
این رمان توی وی آی پی رو به اتمامه و می تونید اون جا کامل بخونیدش
موضوع خاصی داره و زحمت زیادی واسه این رمان کشیدم که خیلی هاتون هم در جریان مشکلات بودید🤦♀
اگر می خواین این رمان تو وی آی پی بخونید
مبلغ ۶۰ هزار تومن
به حساب
مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵
شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@Darya_1320
@Tanin0489
فقط یک چهارم رمان متهوش توی این کانال گذاشته میشه و به هیچ عنوان کامل گذاشته نمیشه❌
این یک چهارم رمان واسه کسایی هست که رمان متهوش نخوندن و آشنا نیستن با موضوعش🌹
این رمان توی وی آی پی رو به اتمامه و می تونید اون جا کامل بخونیدش
موضوع خاصی داره و زحمت زیادی واسه این رمان کشیدم که خیلی هاتون هم در جریان مشکلات بودید🤦♀
اگر می خواین این رمان تو وی آی پی بخونید
مبلغ ۶۰ هزار تومن
به حساب
مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵
شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@Darya_1320
@Tanin0489
#متهوش
#پارت_صد_بیست_چهار
از آن جا بیرون رفت، نزدیک تر که می شد سرما بیشتر می شد، حس می کرد قدرت قدم برداشتن را هم ندارد، جلوی در خروج ایستاد و دستش را به در گرفت، به ماشینش خیره ماند.
از دور دید که سیگار می کشد، چادر را که روی شانه هایش بود را کشید دوباره قدم برداشت، شاهرخ لحظه ای دیدش، سریع در را باز کرد سمتش رفت، اما لحظه ای سر جایش ایستاد و با چشمان جمع شده دقیق نگاهش کرد، صورت حنا برافروخته بود و پف چشمانش از دور هم مشخص بود، عصبی سیگار را پرت کرد، سمتش رفت و غرید:
-فرشید عوضی ببین با این دختر چی کار کردی!
نزدیک حنا شد و عصبی گفت:
-این چه حالیه حنا؟!
چادر که روی زمین کشیده می شد را از دستش گرفت، دست زیر بازویش برد گفت:
-چرا خیسی اونم تو این هوا!
به سختی قدم بر می داشت، اما بوی عطرش مستش کرده بود، کمی سر کج کرده بود تا بویش را بیشتر حس کند، شاهرخ سر چرخاند نگاهش کرد و گفت:
-گفتم بری حالت خوب بشه، این چه وضعشه حنا!
در را باز کرد و کمک کرد حنا درون ماشین نشست، تا خواست عقب برود دست حنا چنگ شد به یقه ی کت اسپرتش، شاهرخ نگاهش کرد و نگران دستش بالا رفت کنار صورت خیسش گذاشت گفت:
-جانم
لبخند تلخی زد و چشم گرداند روی صورت شاهرخ که نزدیکش بود، دستش شل شد و آرام یقه اش را رها کرد، اما شاهرخ عقب نرفت و نگران گفت:
-چی کار کنم حالت خوب بشه؟
-برگردونم به یک ماه پیش...نذار این اتفاقا بیوفته، می تونی؟
-کاش می تونستم
چشمان حنا بسته شد و شاهرخ کلافه عقب رفت و در را بهم کوفت، با همان عصبانیت درون ماشین نشست و چادر را روی صندلی عقب پرت کرد گفت:
-تا اطلاعی ثانوی حق نداری بری باباتو ببینی
حنا چشم باز نکرد و شاهرخ نگاهش کرد و گفت:
-می خوای هر بار بری ببینیش این بشه حال و روزت؟ اون سری که اون جوری اینم الان که رنگ به رو نداری حالت انقدر بده
چشم باز کرد و نگاهش کرد با چشمان خمار و تب دارش گفت:
-کاش هیچ وقت دوست بابام نمی شدی
شاهرخ چشمانش درشت شد، حنا رو چرخاند
-چی گفتی؟!
-اگر نبودی بابام فکرای بزرگ نمی کرد که بخواد باهاش شریک بشی، اگر نبودی بابام به این بالاها نمی رسید، اگر نبودی من...
سکوت کرد و شاهرخ شیشه را پایین داد، ساکت بود آن قدر ساکت که حنا توقع نداشت منتظر حرفی از طرف او بود اما سکوت بود و سکوت، صدای فندکش را شنید و صدای پک زدنش.
#پارت_صد_بیست_چهار
از آن جا بیرون رفت، نزدیک تر که می شد سرما بیشتر می شد، حس می کرد قدرت قدم برداشتن را هم ندارد، جلوی در خروج ایستاد و دستش را به در گرفت، به ماشینش خیره ماند.
از دور دید که سیگار می کشد، چادر را که روی شانه هایش بود را کشید دوباره قدم برداشت، شاهرخ لحظه ای دیدش، سریع در را باز کرد سمتش رفت، اما لحظه ای سر جایش ایستاد و با چشمان جمع شده دقیق نگاهش کرد، صورت حنا برافروخته بود و پف چشمانش از دور هم مشخص بود، عصبی سیگار را پرت کرد، سمتش رفت و غرید:
-فرشید عوضی ببین با این دختر چی کار کردی!
نزدیک حنا شد و عصبی گفت:
-این چه حالیه حنا؟!
چادر که روی زمین کشیده می شد را از دستش گرفت، دست زیر بازویش برد گفت:
-چرا خیسی اونم تو این هوا!
به سختی قدم بر می داشت، اما بوی عطرش مستش کرده بود، کمی سر کج کرده بود تا بویش را بیشتر حس کند، شاهرخ سر چرخاند نگاهش کرد و گفت:
-گفتم بری حالت خوب بشه، این چه وضعشه حنا!
در را باز کرد و کمک کرد حنا درون ماشین نشست، تا خواست عقب برود دست حنا چنگ شد به یقه ی کت اسپرتش، شاهرخ نگاهش کرد و نگران دستش بالا رفت کنار صورت خیسش گذاشت گفت:
-جانم
لبخند تلخی زد و چشم گرداند روی صورت شاهرخ که نزدیکش بود، دستش شل شد و آرام یقه اش را رها کرد، اما شاهرخ عقب نرفت و نگران گفت:
-چی کار کنم حالت خوب بشه؟
-برگردونم به یک ماه پیش...نذار این اتفاقا بیوفته، می تونی؟
-کاش می تونستم
چشمان حنا بسته شد و شاهرخ کلافه عقب رفت و در را بهم کوفت، با همان عصبانیت درون ماشین نشست و چادر را روی صندلی عقب پرت کرد گفت:
-تا اطلاعی ثانوی حق نداری بری باباتو ببینی
حنا چشم باز نکرد و شاهرخ نگاهش کرد و گفت:
-می خوای هر بار بری ببینیش این بشه حال و روزت؟ اون سری که اون جوری اینم الان که رنگ به رو نداری حالت انقدر بده
چشم باز کرد و نگاهش کرد با چشمان خمار و تب دارش گفت:
-کاش هیچ وقت دوست بابام نمی شدی
شاهرخ چشمانش درشت شد، حنا رو چرخاند
-چی گفتی؟!
-اگر نبودی بابام فکرای بزرگ نمی کرد که بخواد باهاش شریک بشی، اگر نبودی بابام به این بالاها نمی رسید، اگر نبودی من...
سکوت کرد و شاهرخ شیشه را پایین داد، ساکت بود آن قدر ساکت که حنا توقع نداشت منتظر حرفی از طرف او بود اما سکوت بود و سکوت، صدای فندکش را شنید و صدای پک زدنش.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#رد_خون
#پارت_دویست_هشتاد_سه
رهام عصبی از سر جایش بلند شد و گفت:
-برو
-اما شها...
-گفتم برو
در را روی او بست و تماس گرفت گوشی را دم گوشش گذاشت، صدای خسته ی آن مرد را شنید:
-جانم دایی
-این دختره به من مربوط نیست
دایی لبخند زد و گفت:
-این یعنی راضیش نکردی
-همین که که سالم مونده کتک نخورده از من باید شکر هم بکنید، زنگ زدم بگم به من مربوط نیست، خودت می دونی با این بیمار روانیت
-شهاب میشه عربده نزنی؟ گوشم کر شد!
خشمگین از لای دندان هایش غرید:
-زنده بمونه یا نمونه به من مربوط نیست، گفتم خودت پیگیرش باشی، به من مربوط نیست
-یعنی به آرومی نمی تونی بگی، حتما باید این خشم رو سر دایی بیچارت خالی بشه؟
بی توجه به حرف دایی مابقی محتویات لیوان که زیاد هم بود سر کشید، چهره در هم کشید و دایی گفت:
-واقعا کسیو نداره که بچشو پیشش بذاره؟
-داره اما همشون یه مشت بی غیرت پر مدعا هستن، این جوری میشه که بی کسو کاره
-خب این مشکلش بچشه، خیالش راحت بشه معلومه که می خواد زودتر خوب بشه وگرنه اصلا پیش من نمی اومد
-به من مربوط نیست هر غلطی می خواد بکنه
-به تو مربوط نیست پس این عصبانیت واسه چیه؟
لیوان را روی میز تحریر کوبید و نخ سیگار را برداشت بین لبش گذاشت چرخید با دیدن فندکی روی میز کنار تخت همان سمت رفت و دایی گفت:
-خشمت زبون زده، اینو همه می دونن، اما این خشم با بقیش فرق داره، در پس این خشم یه نگرانی عجیب غریبه!
سیگارش را روشن کرد عصبی بین انگشتش گرفت و گفت:
-دایی اصلا حوصله ی شنیدن این حرفای بیخودو ندارم، زنگ زدم بگم خودت می دونی و اون
-باشه اگر بی خیال شدی خودم فردا زنگ میزنم، یعنی می دونی که من این کارو نمی کنم، یعنی هیچ دکتری این کارو نمی کنه که زنگ بزنه مریض بیا من درمونت کنم، اما شرایطش خاصه، بین مرگ و زندگیه و بالاخره یه آشنای ریز هست، واسه همین زنگ میزنم اما اگر بازم نیومد، دیگه منم نمی تونم کاری کنم
پک عمیقی به سیگارش زد به دیوار و آن قاب نگاه کرد، به آن دختر تاریک عکس، دایی با لبخند گفت:
-اجازه بدی بخوابم
-باشه
تماس را قطع کرد و چرخید زیر لب غرید:
-دیگه به من چه
گوشی را روی تخت پرت کرد و سمت در اتاق رفت، بازش کرد و بلند گفت:
-بزن از اول اومدم
-ایول
ویژگیهای کانال VIP
🔺در طول هفته یک شب در میون دو پارت گذاشته میشه، اما تو vip هر شب پارت داریم،(البته از همین ابتدا کلی پارت تو کانال آماده ی خوندنه) کانال خلوت و بدون تبلیغات و دسترسی راحت تر به پارتا، از همه مهم تر حمایت از نویسنده❤️
کافیه تنها با پرداخت 40هزار تومان عضو کانال VIP #رد_خون بشید ✨🔥
مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵
شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@Darya_1320
@Tanin0489
در کانال وی آی پی پارت 600هستیم
#پارت_دویست_هشتاد_سه
رهام عصبی از سر جایش بلند شد و گفت:
-برو
-اما شها...
-گفتم برو
در را روی او بست و تماس گرفت گوشی را دم گوشش گذاشت، صدای خسته ی آن مرد را شنید:
-جانم دایی
-این دختره به من مربوط نیست
دایی لبخند زد و گفت:
-این یعنی راضیش نکردی
-همین که که سالم مونده کتک نخورده از من باید شکر هم بکنید، زنگ زدم بگم به من مربوط نیست، خودت می دونی با این بیمار روانیت
-شهاب میشه عربده نزنی؟ گوشم کر شد!
خشمگین از لای دندان هایش غرید:
-زنده بمونه یا نمونه به من مربوط نیست، گفتم خودت پیگیرش باشی، به من مربوط نیست
-یعنی به آرومی نمی تونی بگی، حتما باید این خشم رو سر دایی بیچارت خالی بشه؟
بی توجه به حرف دایی مابقی محتویات لیوان که زیاد هم بود سر کشید، چهره در هم کشید و دایی گفت:
-واقعا کسیو نداره که بچشو پیشش بذاره؟
-داره اما همشون یه مشت بی غیرت پر مدعا هستن، این جوری میشه که بی کسو کاره
-خب این مشکلش بچشه، خیالش راحت بشه معلومه که می خواد زودتر خوب بشه وگرنه اصلا پیش من نمی اومد
-به من مربوط نیست هر غلطی می خواد بکنه
-به تو مربوط نیست پس این عصبانیت واسه چیه؟
لیوان را روی میز تحریر کوبید و نخ سیگار را برداشت بین لبش گذاشت چرخید با دیدن فندکی روی میز کنار تخت همان سمت رفت و دایی گفت:
-خشمت زبون زده، اینو همه می دونن، اما این خشم با بقیش فرق داره، در پس این خشم یه نگرانی عجیب غریبه!
سیگارش را روشن کرد عصبی بین انگشتش گرفت و گفت:
-دایی اصلا حوصله ی شنیدن این حرفای بیخودو ندارم، زنگ زدم بگم خودت می دونی و اون
-باشه اگر بی خیال شدی خودم فردا زنگ میزنم، یعنی می دونی که من این کارو نمی کنم، یعنی هیچ دکتری این کارو نمی کنه که زنگ بزنه مریض بیا من درمونت کنم، اما شرایطش خاصه، بین مرگ و زندگیه و بالاخره یه آشنای ریز هست، واسه همین زنگ میزنم اما اگر بازم نیومد، دیگه منم نمی تونم کاری کنم
پک عمیقی به سیگارش زد به دیوار و آن قاب نگاه کرد، به آن دختر تاریک عکس، دایی با لبخند گفت:
-اجازه بدی بخوابم
-باشه
تماس را قطع کرد و چرخید زیر لب غرید:
-دیگه به من چه
گوشی را روی تخت پرت کرد و سمت در اتاق رفت، بازش کرد و بلند گفت:
-بزن از اول اومدم
-ایول
ویژگیهای کانال VIP
🔺در طول هفته یک شب در میون دو پارت گذاشته میشه، اما تو vip هر شب پارت داریم،(البته از همین ابتدا کلی پارت تو کانال آماده ی خوندنه) کانال خلوت و بدون تبلیغات و دسترسی راحت تر به پارتا، از همه مهم تر حمایت از نویسنده❤️
کافیه تنها با پرداخت 40هزار تومان عضو کانال VIP #رد_خون بشید ✨🔥
مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵
شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@Darya_1320
@Tanin0489
در کانال وی آی پی پارت 600هستیم
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#متهوش
#پارت_صد_بیست_پنج
بغض کرد و در دل گفت:
-اگر نبودی این جوری عاشقت نمی شدم که حالا با هر کلام بابام انگار آوار روی سرم می ریخت.
با دیدن راه دانشگاه، سریع نگاهش کرد و گفت:
-دانشگاه! نه من حوصله دا...
-میری
با فریادش از جا پرید و با ترس به نیم رخ خشمگینش خیره ماند.
-دانشگاهتو میری، کلاساتو میری
-شاه...
-حرفم تموم نشده، فعلا نمی خواد کار کنی، مامانت حقوقش خوبه نیاز به کار نداری، حداقلش جایی کار نمی کنی که رئیسش مسبب همه ی این اتفاقا باشه
حنا کامل سمتش چرخید و گفت:
-من منظو...
-منظورتو فهمیدم
ماشین را نگه داشت و سمتش چرخید گفت:
-حق داری، برو عزیزم
-شاهرخ من می خواستم بگ...
-دیرت میشه کلاست پنج دقیقه دیگه شروع میشه
-شاهرخ این کارو با من نکن، من درس میخوام چی کار وقتی تو انقدر از دستم عصبی هستی، من منظورم این نبود
-حنا برو لطفا، دوست ندارم تو این حالم داد بزنم که بعدش خودم حالم بد باشه چرا سرت داد زدم، من منظورتو گرفتم
چرخید کوله ی حنا را برداشت و در را باز کرد پایین رفت، حنا عصبی روی رانش کوبید و فریاد زد:
-این چه حرفی بود من زدم؟!
در باز شد و شاهرخ بدون نگاه کردن به او گفت:
-بیا پایین حنایی باید بری
-من نمیرم بذار حرف بزنیم
-نیاز نیست، تو حق داری
حنا پایین رفت و گفت:
-شاهرخ نگام کن
شاهرخ در را بست و کیف را سمتش گرفت و گفت:
-مراقب خودت باش، می فرستم راننده بیاد ببرتت خونه
-شاهرخ حالم خوب نیست، لطفا نگام کن
شاهرخ کلافه رو چرخاند به پیاده رو نگاه کرد و گفت:
-معذرت می خوام حنا
-تو که کار...
-معذرت میخوام که هستم، معذرت میخوام اومدم وسط زندگیتون، تو حق داری اگر نبودم این اتفاقا هم نمی افتاد
حنا یقه کتش را را گرفت و کمی کشید گفت:
-نگام کن لامصب
شاهرخ رو چرخاند باز هم نگاهش نکرد اما کوله را سمتش گرفت و گفت:
-برو
حنا عصبی کوله اش را گرفت گفت:
-خیلی بدی، خیلی بد اخلاقی
با قدم های بلند دور شد و شاهرخ چرخید دستانش را به سقف ماشینش گرفت چند نفس عمیق کشید گفت:
-کاش هیچ وقت شماهارو نمیشناختم...
این جوری هیچ کس زجر نمی کشید
#پارت_صد_بیست_پنج
بغض کرد و در دل گفت:
-اگر نبودی این جوری عاشقت نمی شدم که حالا با هر کلام بابام انگار آوار روی سرم می ریخت.
با دیدن راه دانشگاه، سریع نگاهش کرد و گفت:
-دانشگاه! نه من حوصله دا...
-میری
با فریادش از جا پرید و با ترس به نیم رخ خشمگینش خیره ماند.
-دانشگاهتو میری، کلاساتو میری
-شاه...
-حرفم تموم نشده، فعلا نمی خواد کار کنی، مامانت حقوقش خوبه نیاز به کار نداری، حداقلش جایی کار نمی کنی که رئیسش مسبب همه ی این اتفاقا باشه
حنا کامل سمتش چرخید و گفت:
-من منظو...
-منظورتو فهمیدم
ماشین را نگه داشت و سمتش چرخید گفت:
-حق داری، برو عزیزم
-شاهرخ من می خواستم بگ...
-دیرت میشه کلاست پنج دقیقه دیگه شروع میشه
-شاهرخ این کارو با من نکن، من درس میخوام چی کار وقتی تو انقدر از دستم عصبی هستی، من منظورم این نبود
-حنا برو لطفا، دوست ندارم تو این حالم داد بزنم که بعدش خودم حالم بد باشه چرا سرت داد زدم، من منظورتو گرفتم
چرخید کوله ی حنا را برداشت و در را باز کرد پایین رفت، حنا عصبی روی رانش کوبید و فریاد زد:
-این چه حرفی بود من زدم؟!
در باز شد و شاهرخ بدون نگاه کردن به او گفت:
-بیا پایین حنایی باید بری
-من نمیرم بذار حرف بزنیم
-نیاز نیست، تو حق داری
حنا پایین رفت و گفت:
-شاهرخ نگام کن
شاهرخ در را بست و کیف را سمتش گرفت و گفت:
-مراقب خودت باش، می فرستم راننده بیاد ببرتت خونه
-شاهرخ حالم خوب نیست، لطفا نگام کن
شاهرخ کلافه رو چرخاند به پیاده رو نگاه کرد و گفت:
-معذرت می خوام حنا
-تو که کار...
-معذرت میخوام که هستم، معذرت میخوام اومدم وسط زندگیتون، تو حق داری اگر نبودم این اتفاقا هم نمی افتاد
حنا یقه کتش را را گرفت و کمی کشید گفت:
-نگام کن لامصب
شاهرخ رو چرخاند باز هم نگاهش نکرد اما کوله را سمتش گرفت و گفت:
-برو
حنا عصبی کوله اش را گرفت گفت:
-خیلی بدی، خیلی بد اخلاقی
با قدم های بلند دور شد و شاهرخ چرخید دستانش را به سقف ماشینش گرفت چند نفس عمیق کشید گفت:
-کاش هیچ وقت شماهارو نمیشناختم...
این جوری هیچ کس زجر نمی کشید
دوستان این متن با دقت بخونید که بعد گله ای در کار نباشه❤️
فقط یک چهارم رمان متهوش توی این کانال گذاشته میشه و به هیچ عنوان کامل گذاشته نمیشه❌
این یک چهارم رمان واسه کسایی هست که رمان متهوش نخوندن و آشنا نیستن با موضوعش🌹
این رمان توی وی آی پی رو به اتمامه و می تونید اون جا کامل بخونیدش
موضوع خاصی داره و زحمت زیادی واسه این رمان کشیدم که خیلی هاتون هم در جریان مشکلات بودید🤦♀
اگر می خواین این رمان تو وی آی پی بخونید
مبلغ ۶۰ هزار تومن
به حساب
مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵
شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@Darya_1320
@Tanin0489
فقط یک چهارم رمان متهوش توی این کانال گذاشته میشه و به هیچ عنوان کامل گذاشته نمیشه❌
این یک چهارم رمان واسه کسایی هست که رمان متهوش نخوندن و آشنا نیستن با موضوعش🌹
این رمان توی وی آی پی رو به اتمامه و می تونید اون جا کامل بخونیدش
موضوع خاصی داره و زحمت زیادی واسه این رمان کشیدم که خیلی هاتون هم در جریان مشکلات بودید🤦♀
اگر می خواین این رمان تو وی آی پی بخونید
مبلغ ۶۰ هزار تومن
به حساب
مریم روح پرور زمین
۵۸۹۲۱۰۱۳۵۶۴۸۶۳۹۵
شات واریز رو برای *یکی از دو آیدی ادمین ارسال کنید و منتظر پاسخ باشید، لطفا فقط برای یک نفر ارسال کنید🍃🌱
@Darya_1320
@Tanin0489
#متهوش
#پارت_صد_بیست_شش
**
-حنا یه دقیقه بمون
-ولم کن کیان
-چرا این جوری می کنی استاد لج می کنه بهت، وسط کلاس چرا زدی بیرون؟!
حنا سر جایش ایستاد و کیان مشکوک گفت:
-چیزی شده؟!
-چیزی نیست باید برم
-حنا این روزا یه جوری هستی، اصلا حنای سابق نیستی!
-تعجب آوره؟ انگار متوجه نیستی چه بلایی سر ما اومده!
-هستم اما تو...
-من کارم واجبه باید برم
-حنا یک ساعت وقتتو واسه من بذار
حنا کلافه چرخید و گفت:
-ببخشید، واقعا ببخشید اما خیلی کارای واجب تری دارم
سریع دور شد و کیان عصبی گفت:
-ترم تموم بشه باید چی کار کنم حنا؟! نمی فهمی چقدر دوستت دارم که با تموم کم محلیات بازم میام سمتت!
*
دستانش دو طرف سرش بود و آرنج هایش روی ران پایش بود به پارک خیره بود، حرف های پدرش مدام در سرش تکرار می شد.
عصبی چشم بست و گفت:
-حتی اگر عاشقش نبودم بازم نمی تونستم بهش شک کنم
یک ساعت و نیم بود که در پارک نشسته بود و فکر می کرد، تلفنش باز هم زنگ خورد، همان شماره ی مردی که شب قبل مدارک را به دستش رساند بود.
نفس عمیقی کشید و از جایش بلند شد گفت:
-یه حرف زدم که خودمم ناراحت شدم وای به حال شاهرخ، چطور از دلش در بیارم، حتی نخواست دیگه ببینتم که گفت نیا سر کار
قدم زنان راه افتاد، به ساعت گوشی نگاه کرد و نیش خند زد گفت:
-الان باید زنگ می زد مثل همیشه که بعد کلاسا یا پیام میده یا زنگ میزنه، اما انقدر ناراحته ک...
بغض کرد و به آسمان نگاه کرد، غرید:
-امروز فقط غرش کردی اما نباریدی!
جلوی در اصلی پارک ایستاد قدم برداشت که برود تاکسی بگیرد اما پسر بچه ای روبه رویش ایستاد و گفت:
-خانم یه گل بخر
به رز های سفید نگاه کرد لبخند زد و گفت:
-انقدر خراب کاری کردم با حرفم اذیتش کردم که یه شهر گلم بهش بدم باز ناراحته
-یه شاخه گل بخر بخدا ارزشش از اون دسته گل بزرگا بیشتره
حنا خندید و دست پیش برد گلی از بین گل هایش بیرون کشید و بویش کرد گفت:
-تو که بچه ای اگر دل یه آدم بزرگ بشکنی چطوری از دلش در میاری؟
پسر بچه شانه بالا انداخت و گفت:
-میگم یه نگاه به سنم کن بچگی کردم تو که بزرگی باید بفهمی
حنا قهقهه زد و گفت:
-جواب میده؟
-همیشه
-لامصب مگه چقدر دل شکوندی که همیشه جواب میده!
-میگن زبونت تند و تیزه
-اوه همینو بگو
-دل کدوم آدم بزرگ شکوندی؟
-زندگیمو
-هو، پس نگران نباش اون ناراحت بشو نیست
-هست، الان باید بهم زنگ می زد می گفت حنایی کجایی زلزله
#پارت_صد_بیست_شش
**
-حنا یه دقیقه بمون
-ولم کن کیان
-چرا این جوری می کنی استاد لج می کنه بهت، وسط کلاس چرا زدی بیرون؟!
حنا سر جایش ایستاد و کیان مشکوک گفت:
-چیزی شده؟!
-چیزی نیست باید برم
-حنا این روزا یه جوری هستی، اصلا حنای سابق نیستی!
-تعجب آوره؟ انگار متوجه نیستی چه بلایی سر ما اومده!
-هستم اما تو...
-من کارم واجبه باید برم
-حنا یک ساعت وقتتو واسه من بذار
حنا کلافه چرخید و گفت:
-ببخشید، واقعا ببخشید اما خیلی کارای واجب تری دارم
سریع دور شد و کیان عصبی گفت:
-ترم تموم بشه باید چی کار کنم حنا؟! نمی فهمی چقدر دوستت دارم که با تموم کم محلیات بازم میام سمتت!
*
دستانش دو طرف سرش بود و آرنج هایش روی ران پایش بود به پارک خیره بود، حرف های پدرش مدام در سرش تکرار می شد.
عصبی چشم بست و گفت:
-حتی اگر عاشقش نبودم بازم نمی تونستم بهش شک کنم
یک ساعت و نیم بود که در پارک نشسته بود و فکر می کرد، تلفنش باز هم زنگ خورد، همان شماره ی مردی که شب قبل مدارک را به دستش رساند بود.
نفس عمیقی کشید و از جایش بلند شد گفت:
-یه حرف زدم که خودمم ناراحت شدم وای به حال شاهرخ، چطور از دلش در بیارم، حتی نخواست دیگه ببینتم که گفت نیا سر کار
قدم زنان راه افتاد، به ساعت گوشی نگاه کرد و نیش خند زد گفت:
-الان باید زنگ می زد مثل همیشه که بعد کلاسا یا پیام میده یا زنگ میزنه، اما انقدر ناراحته ک...
بغض کرد و به آسمان نگاه کرد، غرید:
-امروز فقط غرش کردی اما نباریدی!
جلوی در اصلی پارک ایستاد قدم برداشت که برود تاکسی بگیرد اما پسر بچه ای روبه رویش ایستاد و گفت:
-خانم یه گل بخر
به رز های سفید نگاه کرد لبخند زد و گفت:
-انقدر خراب کاری کردم با حرفم اذیتش کردم که یه شهر گلم بهش بدم باز ناراحته
-یه شاخه گل بخر بخدا ارزشش از اون دسته گل بزرگا بیشتره
حنا خندید و دست پیش برد گلی از بین گل هایش بیرون کشید و بویش کرد گفت:
-تو که بچه ای اگر دل یه آدم بزرگ بشکنی چطوری از دلش در میاری؟
پسر بچه شانه بالا انداخت و گفت:
-میگم یه نگاه به سنم کن بچگی کردم تو که بزرگی باید بفهمی
حنا قهقهه زد و گفت:
-جواب میده؟
-همیشه
-لامصب مگه چقدر دل شکوندی که همیشه جواب میده!
-میگن زبونت تند و تیزه
-اوه همینو بگو
-دل کدوم آدم بزرگ شکوندی؟
-زندگیمو
-هو، پس نگران نباش اون ناراحت بشو نیست
-هست، الان باید بهم زنگ می زد می گفت حنایی کجایی زلزله