کژ نگریستن
3.42K subscribers
684 photos
303 videos
732 files
370 links
این کانال در پی احیای نگاه و تفکری انتقادیست. آنهم با خوانشی متفاوت از علوم انسانی منجمله روانکاوی و فلسفه و جامعه شناسی،بلکه راهی برای یک تفکر انتقادی و رادیکال بگشاید

https://t.me/joinchat/AAAAAEPRYsdZIPVr6FxNjQ

ادمین
@rezamajidi1355555
Download Telegram
⁠ مقدمه‌ای بر آیندۀ هگل

✍🏼 کاترین مالابو/ ترجمه‌ی سعید تقوایی ابریشمی و محمدمهدی اردبیلی


از متن:
📕آیا وداع هگل با زمان، به صورتِ وارونۀ وداع زمان با هگل در نیامده است؟ در عمل، آیا ممکن است زمانِ [حاضر در] فلسفۀ نظرورز، به‌واقع اصلاً زمان نباشد، بلکه تسطیحِ [و چشم‌پوشی از ژرفای] آن زمانی باشد که هایدگر آن را «زمان‌مندی خاستگاهی» می‌نامد. زمان‌مندیِ خاستگاهی را نمی‌توان در نسبت با حضور حال [حاضر] درک کرد، [زیرا] «خلسۀ»‌ غالب آن، دقیقاً آینده است. هایدگر بر آن است که زمان‌مندی اصیل [یا خاستگاهی] «خود را بر اساس تقدم آینده زمان‌مند می‌کند». بنابراین، از نظر هایدگر، آیندۀ اصیل، دیگر دقیقۀ ساده‌ای از زمان نیست، بلکه به نحوی خاص، با [ذات] خود زمان آمیخته است.📕


آدرس خواندن متن کامل:
http://problematicaa.com/lavenir-de-hegel/
برچسب‌ها:
زمان هگلی,سعید تقوایی ابریشمی,کاترین مالابو,محمدمهدی اردبیلی,هگل

@Kajhnegaristan
🎙مصاحبه‌ای انتقادی از دکتر ابراهیم توفیق درباره نظریه ایران‌شهری
🔸ایران‌شهری؛ سرزمینی خالی از سکنه
نشریه دانشجویی رباط


📒در این گفتگو از دکتر ابراهیم توفیق درخواست کردیم که ابعاد داخلی و خارجی نظریه ایران‌شهری و ارتباط این دو سطح را تا حد ممکن روشن کنند و به پیامدهای اجرایی شدن این نظریه در روابط منطقه‌ای ایران پرداختیم. در خصوص مفهوم ایران بزرگ فرهنگی و تمایز آن با ایران سیاسی سخن گفتیم و از جایگاه ایران در نظم جدید خاورمیانه و وضعیت آشوبناک آن را موردبررسی قرار دادیم.📒


@Kajhnegaristan

این گفتگو را در میدان بخوانید:
📌https://medn.me/i0NF5
📒از چشم‌اندازِ کارگران، دولت اساسِ سلطه‌ی سرمایه‌دارانه است و، به معنای واقعی کلمه، استثمارگر باقی می‌ماند خواه در کنترل بورژوازی باشد و خواه در کنترل تکنوکراسی سوسیالیستی... از دید نگری، تنها راه‌حل برای تعالیِ هگلیِ دولت – که جنبش کارگری سنتی را درست به همان بدیِ طبقه‌ی سرمایه‌دار به خود آلوده کرده - «امتناع از کار» است، که «برای نخستین بار... تعریف بنیادینی که کار را به دولت گره می‌زند در هم می‌کوبد؛ کار در جریانِ ردِ خودش در مجموع خودش را در حکمِ سرپیچی از دولت عرضه می‌دارد و خودش را به مثابه «عامل جمعیِ آزادی» مطرح می‌کند (نگری).» امتناع از کار، ابزار عملیِ گریز از نفی دیالکتیکی و قدرتِ ترمیم‌یابنده‌ی نامتناهیِ آن است – امتناع از کار، قسمی «آنتاگونیسمِ غیردیالکتیکی» است.‌

«در این‌جا چیزی قرار داشت که دیالکتیک خوانده می‌شد: گاهی این به درد می‌خورد؛ و با این حال در زمان‌های دیگر کلیدی کاذب به نظر می‌رسید، یک راه‌حل کاذب. کلید مزبور هر دری را باز می‌کرد – و فقط یک‌ کلید کاذب همه‌ی درهای ممکن را باز می‌کند... این امر فاقدِ آنتاگونیسمِ رادیکال بود. خلاصه، هگلیسم ارتجاعی بود. اما به طرزی دقیق چنین بود زیرا نسبت به مسائل واقعی و مهم واکنش نشان می‌داد – به همین سبب است که همواره باور دارم که فقط از ارتجاعیون می‌توان آموخت که چه چیزی بنیادین است. هرچند هگلیسم مرا آزار می‌داد، من به استفاده از آن ادامه دادم زیرا هگلیسم فلسفه‌ی مدرنیته بود. آن‌چه مرا سرانجام به هگلیسم بدگمان ساخت این واقعیت بود که فاقد هرگونه مانع درونی‌ای بود؛ در عوض، فقط محدودیت‌هایی بیرونی وجود داشت که همواره می‌شد بر آن‌ها غلبه یافت. بازگرداندنِ مادیتِ عملی به این دست طرح‌های فلسفی کار به شدت دشواری بود (نگری).»📒



- از کتابِ «آنتونیو نگری: مدرنیته و انبوه خلق»، اثرِ تیموتی اس مورفی، ترجمه‌ی فؤاد حبیبی


@Kajhnegaristan
‼️ ماده⁉️

📒 پرسشی ساده: در سنتزهای سه گانه‌ی زمان، ماده‌ی سنتز چیست؟ سنتز نخست چه چیزی را سنتز می‌کند؟ دلوز در منطق معنا علاوه بر «میدان استعلایی» معنا از عمقی جسمانی سخن می‌گوید که نباید با قلمرو طبیعی بدن‌های اندام‌وار (ارگانیسمها) اشتباه گرفته شود. این عمق جسمانی اقیانوسی از پاره‌های نامتعین است که با یکدیگر در کنش و واکنشی بی وقفه‌اند. اینجا نه از زبان به معنای متعارف، زبان به منزله ی رسانه‌ی فهم و ارتباط، خبری هست و نه از اندام‌های شکل یافته و متعین. «همهمه می کنند»، حرف می زنند»، «همهمه‌ای بی نام»: دلوز این تعابیر بلانشویی را برای اشاره به این عمق آشوبناک به کار می برد؛ در این «ناکجا»، نه «کسی» هست و نه چیزی»، نه سوژه ای و نه ابژه‌ای. بلانشو برای اشاره به همین نکته از «ضماير نامعین» استفاده می کند. او در آغاز رمانش، تومای گمنام، «توما» را شناکنان در دریا توصیف می کند، اما «توما»یی که او توصیف می‌کند، نه یک شخص، بلکه «بدنی بدون اندام» است که نه در دریا به منزله‌ی هستندهای متعین بلکه در میان بی نهایت موج (پاره اندام‌های اشتدادی) غوطه ور است و هر لحظه دستخوش اثر یا حالی غیرقابل پیش بینی. دلوز در تفاوت و تکرار برای اشاره به این مغاک هم از واژگان روانکاوانه بهره می گیرد و هم از واژگان فیزیک کلاسیک. قبل از پیش رفتن در این مسیر باید به خاطر داشت که این عمق عمقی طبیعی و از پیش موجود نیست. دلوز به جای «تقلیل پدیده‌شناسانه» که مسبوق به تصمیمی روش‌شناختی است، از «تقلیل مادی» سخن می‌گوید، واقعه‌ای که جهان بازنمایی را در پرانتز قرار می‌دهد و همه چیز را در آشوبی خوفناک فرو می‌برد. لویناس در آغاز از وجود تا موجود از «لحظه‌ای حدی» سخن می‌گوید: لحظه‌ای که بازی همیشگی روابط ما با جهان به هم می‌خورد و با واقعیت بی نام و نشان «هستی» روبرو می‌شویم. این هستی که ناپدیدشدن جهان ما را نسبت به آن «هوشیار» می‌کند (هستی بی نام ونشانی که خواب از ما می‌گیرد)، نه یک شخص یا یک چیز، و نه كل اشخاص و اشیا، بلکه واقعه‌ی بی معنای بودن است، واقعیت غیر شخصی و بی نام ونشان «وجود دارد»، “*ilya " ilya همان «خط سرشار»، «همهمه‌ی سکوت» یا «همهمه‌ی بی نام ونشان»ی است که پس از نیست شدن همه چیز، همهی اشیا و اشخاص برجا می ماند. مواجهه با *ayil وحشتناک و برآشوبنده است، این جا از جذبه‌ی عرفانی خبری نیست. جو هیوز با ارجاع به هوسرل، دو نوع تکوین را در تفاوت و تکرار از یکدیگر متمایز می کند. تکوین نخست تکوین دینامیک یا پویا است، سیری تکوینی که از همین عمق جسمانی آشوبناک شروع می‌شود و با سه گام به سطح استعلایی «ایده» یا «معنا» (منطق معنا) یا «ذات» (پروست و نشانه ها) می رسد. تکوین دوم تكوین استاتیک یا ایستا است که در واقع، عبارت است از فعلیت یافتن ذات / ایده/معنای مجازی در قالب بازنماییها. تكوین زمان در تفاوت و تکرار تکوین پویاست. در ayil، در اقیانوس پرتلاطم «ماده»، اثری از زمان نیست؛ برخوردهای تصادفی و اثرهای آنی، تاسهایی که بی وقفه ریخته می شوند، و از میان می‌روند.📒




دلوز، ایده، زمان
عادل مشایخی، محسن آزموده


*جستجوی من برای معنا یا شکل صحیح این واژه نتیجه‌ای دربر نداشت! به گمانم باید فرانسوی باشد.



@Kajhnegaristan
📒«مطالعه اسپینوزا یعنی پیش کشیدن مسئله عدم تناسب در فلسفه، عدم تناسب بین یک فلسفه و ابعاد تاریخی و نسبت‌های اجتماعی‌ای که معرف خاستگاه آن هستند. حتی نگاهی گذرا و از نظرگاهی تجربی این ناسازگاری را روشن می سازد. روایت ها تایید می کنند (یا از سر توافق یا از سر نفی) که اندیشه اسپینوزا هیولاوش است. در نظر برخی این اندیشه ″کائوسی نفوذناپذير″ است، ″هیولای اغتشاش و تاریکی″؛ پل ورنی‌یر تاریخ این سنت را در اندیشه فرانسوی پیش از انقلاب کبیر نشان داده است. اما دیگران از ″مردی فاضل حرف می‌زنند که مطمئنم پیروانی دارد همدل″ و نامه های اسپینوزا شاهدی است بر این مدعا. در هر صورت این وقایع نگاری‌ها شخصیت و تفکری را به ما عرضه می‌کنند، تصویر و ارزیابی‌ای، که شخصیتی فرا‌انسانی را به ذهن متبادر می‌کند. و شخصیتی دوگانه. گاه به نظر شیطانی می‌آید: تصویر اسپینوزا همراه است با این عبارات: ″باروخ اسپینوزا، از قوم یهود، که سپس به گروهی از مسیحیان پیوست، نخستین و سیستماتیک‌ترین معمار آته‌ئیسم پنهان″.»📒


‼️آنتونیو نگری، «نابهنجاری وحشی»، ترجمه‌ی سروش سیدی.⁉️


@Kajhnegaristan
‼️هرم سرلِی⁉️
ژرژ باتای



📒نسبت نیچه به هگل نسبت پرنده ایست که تخمش را می شکند به پرنده ای که رضایت مندانه جوهر درونش را درمی کشد. آنِ بحرانی شکستن را تنها می توان با کلمات نیچه وصف کرد:

شدت احساساتم توأمان به لرزه و خنده ام می اندازد... بسیار گریسته بودم... این ها نه اشک های شفقت « که اشک های هلهله بود... آن روز داشتم در جنگل قدم می زدم، در امتداد دریاچه ی سیلواپلانا؛ ،» بر صخره ی هرمی تنومندی نه چندان دورتر از سرلی ایستادم.. .

اندیشه ی نیچه را، که از بینش خلسه وار ناگهانی بازگشت ابدی نتیجه شد، نمی توان با احساساتی قیاس کرد که عادتاً به چیزی ربط دارد که تأمل عمیق قلمداد می شود. چون ابژه ی عقل اینجا از مقولاتی که می تواند در آنها بازنمود یابد فراتر می رود، تا آنجاکه به محض بازنمود یافتن ابژه ی خلسه، ابژه ی اشک ها، ابژه ی خنده می شود... خصیصه ی مسموم «بازگشت» چنان اهمیتی دارد که حتی اگر برای لحظه ای کنار گذاشته می شد محتوای صوری «بازگشت»احتمالاً خالی می نمود.


برای بازنمایی آن گسست قطعی که اتفاق افتاد ــ رهاندن زندگی از ذلت های ترس ــ ضروری ست بینش شکافنده ی «بازگشت» را به چیزی گره زد که نیچه هنگام تأمل بر بینش انفجاری هراکلیتوس تجربه کرد:این برای دریافتن میزان کامل رعد و برقی ضروری ست که پیوسته زندگی اش را در هم کوفت در حالی که همزمان آن را درون فوران نور خشونت بار فرا می افکند. زمان ابژه ی بینش هراکلیتوس است. زمان در «مرگ» آن کسی از بند رهیده است که ابدیتش به هستی شالوده ای تغییر ناپذیر داد. و عمل جسورانه ای که «بازگشت» را در اوج این زجر شکافنده نشان می دهد تنها از مرگ خدا قدرت تامش را می قاپد تا آن را به پوچی زیان بار زمان بدهد.

از این رو«حالت شکوه»چیره دستانه به احساس سقوطی بی پایان پیوند خورده است. به راستی که سقوط پیش تر جزء خلسه ی انسانی بود، که در آن مسمومیتی را ارزانی داشت که طبیعت زمان را تقریب می زند _اما آن سقوط سقوط اولین انسان بود، در حالی که سقوط «بازگشت» واپسین است.📒


@Kajhnegaristan
‼️نیچه/تِسِئوس ⁉️
ژرژ باتای


📒تصویر خالص آسمان ها،تصویر پالوده ی شاه، رئیس، ، سر و استحکامش، این تصویر خالص آسمان که پرتوها از آن عبور کرده اند، به هماهنگی و اطمینان کسانی که به آن نگاه نمی کنند و کسانی که مجذوبش نشده اند فرمان می دهد؛ اما شکنجه ی مهلک تقدیر کسی ست که واقعیتش در برابرش لخت می شود.


سر پالوده، که فرمان های تزلزل ناپذیرش هدایت گر انسان هاست، در این شرایط شکلی معماگون و استهزا آمیز به خود می گیرد که در مدخل یک هزارتو قرار گرفته است، آنجاکه کسانی که ساده دلانه نگاه می کنند بدون رهنمود به بیراهه می روند و مغلوب شکنجه ی عذاب آور و شکوه می شوند. «نفس فضای خالی »آنجا استنشاق می شود _جایی که تفاسیر مبتنی بر رخداد های سیاسی بی واسطه دیگر هیچ معنایی ندارند ؛آنجا که رخداد مجزا صرفاً نماد یک رخداد بسیار بزرگتر است. چون شالوده ی چیزها ست که به خلائی بی انتها سقوط کرده است. و آنچه با بی پروایی فتح شده _نه در یک دوئل که در آن مرگ قهرمان در عوض استمراری بی تفاوت در خطر مرگ هیولا قرار گرفته _مخلوقی مجزا نیست ؛ همان خلاء و سقوط دوّار است، زمان است. حرکت تمام زندگی اکنون موجود انسانی را در
برابر بدیل های این پیروزی یا عقب نشینی فاجعه بار گذاشته است. موجود انسانی به آستانه می رسد: او آنجا باید خودش را با کلّه درون آن چیزی اندازد که نه شالوده دارد و نه سر.📒



@Kajhnegaristan
‼️چرا توده مردم به استبداد می گرایند؟ یعنی دقیقاً نقطه مقابل منفعتشان⁉️

📒این همان سوالی بود که کتاب رایش حول محور آن شکل گرفته بود. رایش در این کتاب به تحلیل ساختار اقتصادی و ایدئولوژیک آلمان ما بین سالهای ۱۹۲۸ تا ۱۹۳۳ پرداخت و در آن کمونیسم را "فاشیسم سرخ" خوانده و با حزب نازی همسان پنداشت و همین امر وی را به سوی اخراج از حزب کمونیست سوق داد. رایش استدلال کرد که علت نازیسم در چیزی فراتر از فاشیسم است و آن سرکوب جنسی بود. به عنوان مثال، کودکی که متعلق به طبقه کارگر است از والدین خود می آموزد که میل جنسی‌اش را سرکوب کند. از این رو در بزرگسالی سرکش می‌شود و انگیزش جنسی موجب اضطراب وی خواهد شد. این گونه است که ترس از شورش به‌علاوه ترس از عطش جنسی، بر کالبد شخصیتی جامعه لنگر می‌اندازد و رفتارهای نامعقول مردم را تحت تأثیر قرار می دهد، آن گونه که رایش استدلال می‌کند و در ادامه می گوید

سرکوب گرایش جنسی طبیعی (خصوصاً تمایلات مربوط به اندام تناسلی) در کودک از وی انسانی نگران، خجالتی، فرمانبردار، مطیع اقتدار، سودمند و تنظیم شده در جهت حس استبداد می سازد، که نیروی تمرد را فلج می‌کند زیرا هرگونه سرکشی و تمردی گرانبار و مملو از اضطراب می‌باشد. به واسطه تحریم تفکر و کنجکاوی جنسی در کودک، یک منع عمومی در زمینه تفکر و قوای انتقادی به وجود می‌آید. به‌طور خلاصه، هدف از سرکوب جنسی، ساختن فردی است که با فرامین قدرت سازگاری داشته و علی‌رغم تمامی بدبختی و تحقیرهایی که به وی روا داشته می‌شود، مطیع باشد. کودک در وهله نخست تسلیم ساختاری از نظام استبدادی کوچکی (یعنی خانواده) می‌شود، سپس این امر وی را مستعد انقیاد در برابر سیستم استبداد عمومی خواهد کرد. شکل‌گیری نظام استبدادی به واسطه اتصال منع جنسی و اضطراب محقق می‌گردد.

رایش یادآور می‌شود رمزگرایی سواستیکا که توهمات "صحنه آغازین" (نخستین مشاهده صحنه عمل جنسی والدین توسط کودک) را فرا می‌خواند، به صورتی تماشایی نشانگر آن است که نازیسم چگونه به روشی منظم به دستکاری ناخودآگاه می‌پردازد. یک خانواده سرکوب‌گر، یک آیین زهر آلود، یک نظام آموزشی سادیست، ارعاب حزبی و انحصار اقتصادی و همه در خدمت جراحی روانشناسی احساسات ناخودآگاه فردی، تجربیات تروماتیک، تصورات، صرفه جویی جنسی، و مانند آن، و ایدئولوژی سیاسی نازی و ممارست بدتر کردن و بهره کشی از این امیال. برای رایش، مبارزه فاشیسم قبل از هر کار دیگری با مطالعه علمی آن از طریق روانکاوی معنی می‌داد. که به تنهایی قادر به مقابله با نیروهای خرد گریز و سست کردن قلاب راز ورزی است و همچنین قادریم در توسعه بخشی از شیوه‌های اصیل عمل سیاسی مان آن را بکار گیریم که به بسط عمق احترام به زندگی و تلفیق موزون لیبیدو و توان جنسی می‌انجامد. رایش "دموکراسی زندگی" را پیشنهاد داد که یک سیستم خود-مدیریتی جدا از سازمان اجتماعی است که باید حافظ آزادی فردی، استقلال و مسئولیت‌پذیری باشد و بر اساس آن‌ها استوار گردد.📒


@Kajhnegaristan
📒سرپرستِ دانشگاهِ هایدلبرگ، در سی‌امِ ژوئیه‌ی ۱۸۱۶، نامه‌ای را به فردریش هگل به منظورِ پیشنهادِ تصاحبِ کرسیِ دانشگاهی، به عنوانِ استادِ برجسته نوشت. او درخواستش را به صورت زیر توضیح داد: «هایدلبرگ برای نخستین بار از بدوِ تأسیسش، فیلسوفی خواهد داشت. اسپینوزا نیز درخواست‌نامه‌ای را از هایدلبرگ دریافت کرده بود، اما همان طور که شما بدونِ شک مطلع‌اید، بیهوده.» دقیقاً ما با نامه‌ی سی‌ام مارسِ ۱۶۷۳ اسپینوزا [در پاسخ به دعوتِ کرسی استادی دانشگاه هایدلبرگ] آشناییم:

«آنچه مرا منصرف می‌کند، هرگز آرزو برایِ آینده‌ی بهتر نیست، بلکه علاقه به آرامشی است که معتقدم باید آن را از طریقِ محروم کردنِ خودم از تدریسِ عمومی حفظ کنم.» [...]

هگل در ششمِ اوتِ ۱۸۱۶ با اشتیاق دعوت را پذیرفت... او همچنین شرط گذاشت که دستمزدِ پیشنهادی به وی افزایش یابد؛ برایِ او مسکنِ رایگان تأمین کنند و هزینه‌های أیاب و ذهابش پرداخت شود. [...]

طرفدارانِ هگل بر اساسِ این روایت باور دارند او جایگاهی را تصاحب کرد که اسپینوزا خالی گذاشته بود و، به واسطه‌ی این جابجایی، وظیفه‌ای را عهده‌دار شد که اسپینوزا نتوانست یا نخواست آن را به انجام رساند. هیچ چیز نمی‌تواند از زمانه‌ی خود پیش افتد: زمان برای اسپینوزا نرسیده بود. دوره‌ای نبود که فلسفه‌ی واقعی بتواند خود را در عرصه‌ی عمومی معرفی کند. در مقابل، برخی دیگر، که ما آنها را اسپینوزیست خطاب می‌کنیم، یک نقطه‌ی واگرایی را در این روایت مشاهده می‌کنند. [...]

اندیشه بر اساسِ سنتِ هگلی زمانی ساخته می‌شود و تکامل می‌یابد که پدیدآورنده‌ی آن، مراحلِ حرفه‌ایِ دانشگاهی را طی کند. فردْ در دیگری بازتاب می‌یابد و متقابلاً به دیگری حقیقت می‌بخشد. آیا واقعاً سرنوشت برایِ خودِ هگل این‌گونه مقدر نشده بود که درونِ این ساختارِ سلسله‌مراتبی از جانبِ بدنه‌ی نهادِ دانشگاه به او اقبال شود؟ ژاک دریدا این موضوع را خیلی خوب بیان می‌کند:

«هگل مدرسه را همچون پیامد یا تصویری از سیستم، یا جزئی از سیستم، تلقی نمی‌کرد: خودِ سیستم مدرسه‌ای عظیم و دانشنامه‌ی جامعِ خودکاری از روحِ مطلقی است که در دانشِ مطلق می‌زید. سیستمْ مدرسه‌ای است که شخص نمی‌تواند از آن بگریزد؛ مدرسه‌ای با آموزشِ اجباری که خودش را هم به آن محکوم می‌کند، زیرا ضرورتش از بیرون نشأت نمی‌گیرد.»

در مقابل، گرچه نظریه‌ی اسپینوزا به سببِ تدارکِ فضایِ کافی برایِ توجه به دلمشغولی‌هایِ سیاسی به خوبی در تفکرِ فلسفی شناخته شده است (نه فقط رساله‌ی سیاسی، بلکه «اخلاق» را در مقامِ متنِ کلیدی باید ملاحظه کرد)، دکترینِ اسپینوزا پذیرشِ سِمَتی چنین رسمی را عمیقاً زننده تلقی خواهد کرد. این دکترین دیدگاهِ انسانی است منزوی، مطرود و یاغی، که سینه به سینه منتقل شده است. هر دکترینی، به واسطه‌ی پذیرشِ جایگاهی در دلِ مکانیزمِ سرکوبِ عقلی و محتوایی (که همه چیز را مطيعِ تخيل می‌کند)، ریسکِ متناقض شدن با خود را متحمل خواهد شد. فلسفه‌ی اسپینوزا ترس را در هم می‌شکند و اطاعت را از یاد می‌برد، بنابراین نمی‌تواند در عرصه‌ی عمومی تدریس شود. فلسفه‌ی هگل از موضعِ بالادست به دانشجویانِ زیردست آموخته می‌شود. اما فلسفه‌ی اسپینوزا به طرزی برابر انگارانه به شاگردانش منتقل می‌گردد. در این جا تفاوتی آشکار می‌شود که باید آن را جدی بگیریم.📒

پی‌یر ماشری
📘 در کتابِ #هگل_یا_اسپینوزا ، بخشِ اول [با تلخیص و اصلاح در ترجمه]


@Kajhnegaristan
‼️خطابه ی ژاک دریدا بر مزار لوئی آلتوسر⁉️


📒من پیشاپیش چنان می نمود که می دانستم امروز نه توان سخن گفتن خواهم داشت و نه یافتن واژه ها. پس عذر مرا بپذیرید اگر از روی متن می خوانم، و نیز عذر مرا بپذیرید اگر آن چه می خوانم آن چیزی نیست که باور دارم می باید بگویم (آیا کسی می داند که در چنین لحظه ای چه باید بگوید؟)، ولی صرف این‌که خاموشی راه آن را نیابد که در هرچیز دیگری کرانه کند کافی است. تنها خُردک شَرری چند از آن چه می ‌توانستم از خاموشی اش برهانم, آن‌ هم در ‌حالی‌ كه در مغاكی گرفتار‌ آمده بودم که در اعماق آن من نیز بی ‌شك همچون شما، دچار وسوسه ی دیده‌ فرو‌پوشیدن از یک چنین لحظه‌ ای می ‌شدم.
از مرگ لویی دیروز آگاه شدم زمانی كه از پراگ باز می ‌گشتم، شهری كه نام اش حتی هم اینک در نظرم فجیع می آید، حتی قدری اِداناشدنی. اما می دانستم که وقتی بازمی گردم باید با او تماس بگیرم: به او قول اش را داده بودم.
یکی از حاضران اینجا، که هنگام آخرین صحبت تلفنی من با لویی در کنار وی بود، احتمالا ً به یاد می آورد: وقتی به او قول دادم با او تماس می گیرم و پس از بازگشت به ملاقات اش می روم آخرین گفته ی او، آخرین واژه هایی که من بنا بود از زبان لویی بشنوم چنین بود: "اگر زنده بودم، بله، با من تماس بگیر و بیا اینجا، عجله کن." من برای اینکه از نگرانی و اندوه گریزی یافته باشم با شوخی و طعنه گفتم: "باشه، من زنگ می زنم تا مطمئن شوم."
لوئی، زمان را از دست داده‌ ام، و دیگر قدرت آن را ندارم که تو را صدا کنم، یا به کسی حرف بزنم، حتی به تو (تو توأما ً هم خیلی از من دور و هم خیلی به من نزدیکی، در من، در درون من) و بدتر از آن نمی توانم برای دیگران از تو بگویم حتی اگر آنها، مانند كسانی كه در اینجا امروز گرد آمده‌ اند، دوستان تو و دوستان ما باشند.
من دل آن را هم ندارم که از هر چه بوده یادی بکنم یا مدیحه ای بر زبان جاری سازم: گفتنی بسیار است و این لحظه مناسب آن نیست. دوستان ما، دوستان تو که امروز در اینجا حاضرند می دانند که چرا سخن گفتن در این لحظه تا اندازه ای بی شرمانه است و نیز بی شرمانه است این که خطاب کردن تو را ادامه دهیم. اما خاموشی واقعا ً برتافتنی نیست. من حتی تصور خاموشی را هم نمی توانم برتابم، چنان که گویی تو نیز در درون من نمی توانی آن را برتابی.
در هنگامه ی مرگِ کسی که به آدمی نزدیک است، یا مرگِ یك دوست، وقتی‌ با او در بسیاری چیزها سهیم بوده ای (و در این مورد، من خیلی خوش اقبال بوده ام که به مدت سی و هشت سال و به هزار طریق شگفت زندگی ام با لوئی آلتوسر در پیوند بوده است، از سال 1952 که تمساح در دفترش من را که آن زمان دانشجوی جوانی بودم پذیرفت تا بعدها که در همان دفتر در کنار او زمانی در حدود بیست سال به کار مشغول بودم)، وقتی که آدمی به همان خوبی لحظاتی نورآگین و نیز از ته دل خندیدن هایِ ایامِ سپری-شده را به یاد می آورد، و به یاد می آورد لحظاتِ کارِ طاقت فرسا، تدریس، اندیشیدن در بحث و فحص های سیاسی و فلسفی، یا افزون بر این، جراحت ها و بدترین لحظاتِ غم افزا، شور و هیجان ها و سوگواری ها، برای مرگ این دوست، و شما همگی می دانید، که چون همیشه ضربه ی ندامتِ وجدان كه یقینا ً از خودپسندی سر زده است و آکنده از خودشیفتگی اما در عین حال مهارناشدنی است و از شِکوه به خویشتن و به حال خود رحم آوردن، یعنی خود را در برابر خویشتن به ترحم واداشتن، حكایت می‌كند، و بدین سان بازگو كردن این‌ که (و من درست چنین می کنم، چراکه این گفته ی مرسوم هرگز به خطا نمی رود، به هر روی، برای واگوییِ حقیقتِ این حسِ هم-دردی): "بخشی از زندگی من یک‌سر، مسیری بلند و پرمایه از خودِ زیستمندِ من امروز درنگیده است، پایان یافته است, و از همین روی به همراه لوئی جان باخته است تا در حکم گذشته همراه وی باشد، ولی اکنون بی هیچ بازآمدنی و در مرزهایِ تاریکی محض." آنچه پایان می یابد، آن چه لوئی به همراه خود می برد، صرفا ً چیزی, چیزکی, از اینجا و آنجا نیست که من و لوئی در این یا آن لحظه مشترکا ً از آن سهمی برده باشیم، در عوض, خودِ جهان است، خاستگاهِ واژه ای از جهان – البته جهان او، اما همچنین جهانی که خود من نیز در آن زیسته ام، که ما در آن داستانی یگانه را زیسته ایم، داستانی که به هر ترتیب جانشینی نخواهد داشت، و برای هر یک از ما به نوعی حسی را به دست خواهد داد، حتی اگر این حس برای من و او یکسان نباشد. این جهانی است که فقط برای ما دو تن جهان می تواند بود، تنها جهان، همانی که به مغاک فرومی شود و از آن هیچ خاطره ای رهایی نمی یابد (حتی اگر ما خاطره را نزد خود نگاه داریم، و ما در واقع امر نیز این چنین خواهیم کرد.📒


@Kajhnegaristan
‼️ درباره‌ی بورژوازی و حکومت قانون⁉️
✍🏻 عادل مشایخی

از متن:
📒 در سال 1381 تعداد چهار میلیون و صد هزار کارگر از حقوقی نظیر مرخصی استحقاقی سالانه، تعطیلی همراه با مزد در روز جمعه، حداکثر روزِ کاریِ 8 ساعته، حقوق مندرج در مقرارت مربوط به اخراج کارگران در قانون کار، مرخصی تحصیلی، برخورداری از امکانات بهداشتی طبق اصول وزارت بهداشت و بسیاری حقوق دیگر، محروم شدند.

🔸 در تبصره‌ی 2 ماده 7 قانون کار که در لایحه‌ی اصلاحیه به تنها تبصره‌ی ماده‌ی 7 تبدیل شده، آمده است: «در کارهایی که طبیعت آن‌ها جنبه‌ی مستمر دارد، در صورتی که مدتی در قرارداد ذکر نشود، قرارداد دائمی تلقی می‌شود.» مفهوم مخالف این تبصره این است که حتا در کارهایی که «طبیعت آن‌ها جنبه مستمر دارد»، کارفرما حق دارد با تعیین مدت، قرارداد موقت را به کارگر تحمیل کند.

🔸 وزارات تعاون، کار و رفاه اجتماعی در سال 1393 «به‌طور تلویحی» تأیید کرد «بیش از 93 درصد قراردادهای منعقدشده در بازار کار ایران قراردادهای "موقت" یک ماهه، سه ماهه و بعضا یکساله است»

🔸 اقدام دولت دوازدهم در بهمن‌ماه 1398 برای تعیین سقف قرارداد موقت در کارهایی که ماهیت غیر مستمر دارند، مشکل موقتی‌کردن قراردادهای کار و فرو بردن زندگیِ کارگری در عدم قطعیت و ناامنی فزاینده را که هم‌اکنون دامن بیش از 95 درصد کارگران ایرانی را گرفته است، حل نمی‌کند.

🔸 نظام قانونی جامعه‌ی سرمایه‌داری با قانون‌گریزی‌های تمایزگذاری شده و توزیع شده به نفع بورژازی کار می‌کند و بورژواها وقتی از «حکومت قانون» سخن می‌گویند منظورشان چیزی جز این نیست و فقط وقتی قانون‌گریزی به نفع ایشان نیست فریاد قانون‌خواهی سرمی‌دهند و از زیر پا گذاشتن قانون تاسف می‌خورند.

🔸 بنابراین، می توان گفت قانون‌گریزی‌های بورژوازی در هر جامعه‌ای عمل مطابق مقتضیات منطق سرمایه به شیوه‌ایست که شرایط تاریخیِ آن جامعه، به‌ویژه تعادل نیروهای طبقاتی در آن جامعه، رخصت می‌دهد. به همین دلیل است که افشاگریِ قانون‌گریزی‌های بورژوازی به تنهایی راه به جایی نمی‌برد. هر روز خبر اختلاسی تازه‌، فروش اموال عمومی به «ثمن بخس»، رانت‌های رنگارنگ، انواع ظلم و اجحاف به کارگران و ... اما هیچ اتفاقی نمی‌افتد. گوش هیچ محکمه‌ای بدهکار ادعای کارگران نیست، و حتا بیشتر اوقات «دادخواه» در مقام «مجرم مجازات» می‌شود. هیچ‌یک از این ادعاها در هیچ دادگاهی مسموع نیستند. به قول دلوز همه‌چیز «عمومی» یا در معرض دید عموم است، اما هیچ چیز قابل طرح در محکمه نیست. به تعبیری، همه‌چیز قانونی است، چراکه قانون‌گریزی مکمل ضروریِ قانون و شرط عملکرد آن است (این معنای جدیدی است که «قانون‌گریزی» پیدا می‌کند). به همین دلیل، وظیفه‌ی طبقه‌ی کارگر، وظیفه‌ی چپِ برآمده از بطن تجربه‌ی زیسته‌ی طبقه‌ی کارگر، قبل از هرچیز برملاکردن سرشت جنایت‌آمیز فرایند انباشت سرمایه است تا ازاین طریق، «دادخواهی» در محاکم بورژوایی، جای خود را به «دادآفرینی» در میدان نیروها بدهد. طبقه‌ی کارگر به‌جای استدعای حقوقی که دیگران برایش تعیین کرده‌اند، باید حقوق خود را بیافریند.📒

اینجا بخوانید👈🏻 https://radicald.net/ysw2

#بورژوازی #حکومت‌قانون #عادل‌مشایخی #قانون‌شکنی #قانون‌گریزی #طبقه‌کارگر #پرولتاریا #مارکس #فوکو #مراقبت‌وتنبیه #دلوز

@Kajhnegaristan
‼️ما فقط می‌گوییم «هگل یا اسپینوزا»، و نه برعکس، زیرا این اسپینوزاست که بدیلِ واقعیِ فلسفه‌ی هگل را می‌آفریند [و بعد از او می‌آید]. بنابراین بحثی را که ما پیش خواهیم برد، بیش از یک هدف را دنبال می‌کند. این بحث فقط کاستی‌های نظامِ هگلی را به مثابهِ سیستمی که کلیتِ آن الزاماً تاریخی است، آشکار نمی‌کند، بلکه به طور همزمان به ما این امکان را می‌دهد که خودمان را از مفهومِ تکاملیِ تاریخِ فلسفه که میراثِ هگل‌گرایی است، رها کنیم. هگل خود را بر مبنای این مفهوم به عنوانِ تنها بديلِ اسپینوزا معرفی کرد؛ کسی که جای خود را در این حرکتِ معراج‌گونه، که بسیار شبیه به حرکتِ خودِ روحِ هگل است، به آن کسی که بعد از خود می آید واگذار کرد. ولی ما در این جا مایلیم تأثیر و کارآمدی این تفسیر تکاملی و وحدت بخش از تاریخ فلسفه را که فقط به طور ظاهری دیالکتیکی است، ساقط کنیم... در این‌جاست که مفهومِ تکاملیِ تاریخِ فلسفه رو به نابودی می‌رود، زیرا این اسپینوزا است که هگل را عیناً رد می‌کند.⁉️

👤 #پی‌یر_ماشری
📘 در #هگل_یا_اسپینوزا ، ص. ۵۴


📒توضیح: هگل معتقد بود تاریخ سیری تکاملی به سوی یک غایت دارد، و در این سیر هر دوره کامل‌تر می‌گردد. روح در تاریخ تکامل می‌یابد، و متناظر با آن، فلسفه‌ها نیز متکامل می‌شوند. از این منظر، اسپینوزا مرحله‌ای تاریخی و پله‌ای از پلکان تاریخِ فلسفه بوده است که در نهایت می‌بایست به نفعِ فلسفه‌ی کامل‌تر از خود کنار رود. این فلسفه‌ی کامل‌تر، به قولِ هگل، همان فلسفه‌ی هگل است. از این رو تاریخِ فلسفه به مثابه‌ِ یک روح رشد می‌کند، و این روح در کامل‌ترین صورتِ خود به شکلِ فلسفه‌ی هگل در می‌آید. بدینسان، فلسفه‌ی اسپینوزا نیز خود مرحله‌ای از مراحلِ رشدِ این روح است. گویی روحِ خودِ هگل است که در افلاطون دورانِ نوزادی را طی می‌کند، به اسپینوزا که می‌رسد جوانی خام است و درنهایت در فلسفه‌ی خودش بالغ و کامل می‌گردد. ماشری در پیِ خوانش دوباره‌ی اسپینوزا، قصد دارد این سرنوشتِ محتوم و خطیِ اندیشه را رد کند: چه می‌شود اگر بگوییم نه‌ هگل، بلکه این اسپینوزاست که پختگی و بلوغِ فلسفه‌ی هگلی است؟ از نو: چه می‌شود اگر نظریه‌ی تاریخیِ هگل را رها کنیم، دست از سرِ روحِ انتزاعی بر داریم، به فیکشن‌ها و اوهام پایان دهیم، و خطاهای هولناکِ هگل را، به کمکِ اسپینوزا، فاش گردانیم؟📒

م. رضائیان

@Kajhnegaristan
‼️ نقدی بر کتاب زنان سیبیلو و مردان بی‌ریش⁉️
✍🏻 عادل مشایخی

📒 قبل از پرداختن به کتاب خانم نجم‌آبادی، در نهایت ایجاز باید به این نکته اشاره کرد که از دیدگاه تبارشناسانه یا دستکم بر اساس یکی از تعبیرهای ممکن این رویکرد، جامعه به مثابه ماشینی مورد تحلیل قرار می‌گیرد که «نمودار» یا استخوان‌بندی‌اش را مناسبات لیبیدوییِ تولید-قدرت تشکیل می‌دهد؛ وجهی از مناسبات تولید-قدرت که تفوق استراتژیک دارد و سایر وجه‌های تولید-قدرت را به نحوی تاکتیکی به‌کار می‌گیرد. منظور از «مناسبات تولید» مناسبات استخراج مازاد است که در هر وجهی از تولید سرشت خاصی دارد (مثلا در سرمایه‌داری، تولید تولید «ارزش» است و «مازاد» در قالب «ارزش اضافی» استخراج می‌شود). از سوی دیگر، رابطه‌ی تولید در عین حال و به شیوه‌ای درون‌ماندگار، رابطه‌ی قدرت نیز هست؛ چراکه استثمار بدون اعمال قدرت ممکن نیست. اما از سوی دیگر، هیچ رابطه‌ی تولید-قدرتی بدون گونه‌ای میل، بدون گونه‌ای «سرمایه‌گذاریِ لیبیدویی» در قالب یک «شبکه‌ی میل-باور» یا «فانتزی گروهی» دوام پیدا نمی‌کند. تبارشناسی کوششی است برای یافتن «تبار» معناها یا شیوه‌های ظهور، شیوه‌های پدیدارشدن امور، در میدان مناسباتِ لیبیدوییِ تولید-قدرت.

🔸 خانم نجم‌آبادی مانند آقای توکلی طرقی، بدون توجه به شکاف‌ها و ترک‌های ستیزها و منازعه‌های اجتماعی، از تجربه و درک «ایرانیان» و «مدرنیته‌ی ایرانی» سخن گفته‌اند. آیا به همین سادگی می‌توان همه‌ی کسانی را که در یک واحد حکومتی زندگی می‌کرده‌اند (می‌کنند) یک کل یکپارچه واحد به شمار آورد و تجربه‌ی واحدی را به آنان نسبت داد؟ آیا خود «واحد حکومتی» در یک جامعه نشانه‌ای از ستیزها و منازعه‌ها در آن جامعه نیست؟ آیا تفاوت در شرایط اجتماعی و شیوه‌ی زندگی، تجربه و درک انسان‌ها یا به بیان دقیق‌تر، نحوه‌ی پدیدارشدن امور بر آن‌ها را متفاوت نمی‌کند؟ آیا همه‌ی ایرانیان در دوره‌های مورد بررسیِ نجم‌آبادی (یا توکلی طرقی) در شرایط اجتماعیِ واحدی زندگی می‌کرده‌اند و الزامات واحدی بر زندگیِ اجتماعیِ ایشان حاکم بوده است؟ و در نتیجه، خانواده و تجربه‌ی جنسی و نقش زنان و مردان نزد همه‌ی آن‌ها یکسان بوده است و زیبایی و عشق و فعالیت جنسی به نحو واحدی بر ایشان پدیدار می‌شده است؟

🔸 «تولید» به شیوه‌ی سرمایه‌دارانه پیوندی ناگسستنی با «تربیت» بدن (پرورش بدن‌هایی با توانایی‌های جسمی و فکری خاص) دارد، تربیت بدن به‌منزله‌ی «نیروی کار». «تربیت» را در این دوران، تا آن‌جا که به طبقات فرودست مربوط می‌شود، در همین میدان باید فهمید: شکل‌دادن بدن‌ها مطابق «هنجارهای کار». در یکی از شماره‌های شکوفه می‌خوانیم: «خانم‌های عزیز باید بدانند یکی از امورات متعلق به حفظ‌الصحه که اساس سلامتی و طول عمر است عادت کردن به شغل و کار و در موقع حرکت و زحمت و گردش و رفتار است. شخص تن‌پرور و تنبل و بخور و بخواب باید لباس رنجوری در اندام بپوشد و مدام در پیروی از فرمایشات اطباء و آشامیدن دواهای دواخانه اقدام بنماید... .» و در شماره ای دیگر: « انسان را در عالم امکان تکالیف و وظایفی چند است که اعم از ذکور و اناث غنی و محتاج مجبور اجرا و اعمال آنند بزرگترین آن تکالیف و اعظم آن وظایف افاده و استفاده یا بطور ساده کار است.» بر همین اساس است که همه‌ی نهادهای اجتماعی باید به «کارخانه‌های آدم‌سازی» تبدیل شوند و در همین میدان است که «خانواده»، و در چارچوب آن، «زن»، اهمیت پیدا می‌کند

🔸 به‌طور کلی می‌توان گفت در این دوران، بدن، میل و جنسیت زنانه دقیقا براساس کارکردهای جدیدی که «زن» پیدا می‌کند، اهمیت می‌یابد و به مسئله تبدیل می‌شود. همان‌گونه که معرفی‌نامه‌ها‌ی اولین جریده‌های زنان در ایران به صراحت نشان می‌دهد، این کارکردها عبارت‌اند از «خانه‌داری»، «شوهرداری» و «بچه‌داری». برای فراگرفتن همین «علوم» است که زنان باید تربیت شوند و اهمیتي که این کارکردها پیدا می‌کنند به سبب اهمیت «تربیت زنان» در فانتزی بورژوایی‌ست که خود ملازم همیشگی مناسبات تولید-قدرت جدید بوده است: «مشهور است که ملت ژاپن میل وافری به تربیت نسوان و دوشیزگان دارند و از این حیث بر اغلب ملل عالم و کره‌ زمین برتری یافته سبب اصلی ترقی و تمدن ایشان همین عقیده بوده است.📒

اینجا بخوانید👈🏻https://radicald.net/b7q3

#مناسبات_لیبدویی_تولید_قدرت #شبکه‌های_میل_باور #فانتزی_گروهی #تولید_سرمایه‌دارانه #تربیت #دوران_قاجار #سرمایه‌داری_در_ایران #افسانه‌نجم‌آبادی #عادل‌مشایخی #نقدونظر

@Kajhnegaristan
‼️مفهوم ویتگنشتاینیِ «شکل»⁉️
✍🏻دیوید کیشیک
ترجمه عادل مشایخی


از متن:
📒مفهوم انسان، چنان‌که دیدیم، نشانه‌ی امکان است. عبارت «شکل زندگی» را بد می‌فهمید اگر آن را روشی برای مقوله‌بندی موجودات زنده در قالب طبقات متفاوت تلقی کنید. درواقع، یک مفهوم صوری شما را قادر می‌سازد تفاوتی را درون خودِ شکل ببینید، که به هیچ تعریف و توجیهی نیاز ندارد. اصلا مهم نیست که ویژگی‌های دو چیز چیست، چرا که این دو چیز می‌توانند شکل مشترکی داشته باشند و همچنان با یکدیگر متفاوت باشند. «اگر دو ابژه شکل منطقی یکسانی داشته باشند، تنها تمایز میان‌شان، صرف‌نظر از ویژگی‌های بیرونی‌شان، این است که با هم متفاوت‌اند».

گرچه ما تصور می‌کنیم طبقه‌ها را با توسل به ویژگی‌های متفاوت‌شان متمایز می‌کنیم، «غیرممکن است شکل‌ها را با گفتن این‌که یکی فلان ویژگی و دیگری بَهمان ویژگی را دارد، از یکدیگر متمایز سازیم». مثلا اگر شما اصرار داشته باشید بر حسب طبقات بیندیشید، آنگاه وسوسه خواهید شد که توضیح دهید چرا سقراط و ویتگنشتاین اعضای طبقه‌ی واحدی از «فیلسوفان» هستند یا چرا اعضای طبقات متفاوتی چون «فیلسوفان باستان» و «فیلسوفان مدرن» هستند. اما اگر تلاش برای اندیشیدن به زندگی آن‌ها بر حسب طبقه‌ها را کنار بگذارید، روشن می‌شود چرا اگر سقراط و ویتگنشتاین را به‌منزله‌ی دو فردی که در شکلی از زندگی شریکند بنگرید، تنها تمایز میان آن‌ها، صرف‌نظر از ویژگی‌های بیرونی‌شان، صرفا این است که دو موجود زنده‌ی متفاوت‌اند. همچنین روشن می‌شود که چرا اگر آن‌ها را به‌منزله‌ی دو فرد درگیرِ دو شکل زندگی متفاوت تصور کنید، محال است این شکل‌ها را با گفتن این‌که ویتگنشتاین فلان ویژگی‌ها و سقراط بَهمان ویژگی‌ها را دارد، از یکدیگر متمایز کنید.

می‌خواهم به این نکته اشاره کنم که مفهوم شکل می‌تواند ما را قادر سازد که گونه‌ای زندگی مشترک - یا به تعبیری، یک جماعت - را تصور کنیم که مبتنی بر داشتن یک ویژگی خاص یا یک مخرج مشترک نیست و هیچ ربطی به عضویت در یک طبقه ندارد. ما می‌توانیم با هم زندگی کنیم، نه بر این اساس که همگی چیزی یا امری واقعی را در تملک داریم، بلکه بر این اساس که در فضایی از امکان‌ها با هم شریک‌ایم.

ویتگنشتاین در دست‌نوشته‌ای متأخر می‌نویسد: «این‌که می‌توانم دوست کسی باشم مبتنی بر این امر واقع است که او امکان‌هایی یکسان یا شبیه امکان‌های من دارد». به این ترتیب، می‌توانید شروع کنید به تصورکردن گونه‌ای زندگیِ بی‌طبقه که فقط مبتنی بر یک شکل، یا میدانی از امکان‌هاست، نه بیشتر و نه کمتر، شکلی که زندگی‌های بسیار متفاوتی می‌توانند در آن شریک شوند. گرچه یک شکل زندگی را هرگز نمی‌توان تعریف کرد، با این‌حال همچون محیطی تام یا راهی خاص (که هیچ غایت خاصی ندارد) به نظر می‌رسد که ما را قادر می‌سازد زندگی‌های‌مان را با یکدیگر شریک شویم.📒

اینجا بخوانید👈🏻https://radicald.net/rzis

برچسب‌ها: امر مشترک ، امکان ، تراکتاتوس ، جهان ، دیوید کیشیک ، رابطه ، رساله‌ی منطقی-فلسفی ، زبان ، زندگی جمعی ، شکل زندگی ، طبقه ، فلسفه ، کمون ، مفهوم شکل زندگی نزد ویتگنشتاین ، ویتگنشتاین


@Kajhnegaristan
رضا مجد


📒ما همه دست اندر کار زیباشناسانه کردن رنج هایمان هستیم، یا می خواهیم رنج هایمان را نمادین کنیم، و به آنها معنا ببخشیم، حداقل می خواهیم به خودمان ثابت کنیم، که نه، این رنج هایی که ما می کشیم، بی دلیل نیست، و ارزشش را دارد.
حال صادقانه باید از خویش پرسید:
آیا واقعا ارزشش را دارد؟📒



@Kajhnegaristan
‼️ریشخند کاریکاتوری⁉️
رضا مجد



📒آزادی که به نوعی به زبان کاریکاتور به ریشخند گرفته شده، همان آزادی ست که انسان معاصر در جستجویش هست، وعده ی آزادی هست و قولش هم به تو داده شده، و در قفس هم باز هست ولی آچه تو نمی دانی حواله قفس تو درون قفس بزرگتر دیگر است، آنچه در نهایت نصیب تو می شود برخوردی سهمگین و کشنده با دیوارهای نامرئی این قفس است، یا به روایتی برخورد با آنچه وعده اش داده شده ولی نیست، یا به بیانی درست برخورد با خود فقدان. برای هر تقلای سوژه ی آزادی، چیزی جز پژواکی از فقدان،نصیبی نخواهد بود

@Kajhnegaristan
📒تو
همچون پدیدار شناسے روح هگل
دست نایافتنی
آرمان شهر تامس مور
ناممکن
و همچون خودت
یگانه ای
"
" چه باید کرد ؟"
این را نه من مے دانم
نه چرنیشفسکی
نه تولستوے
و نه لنین
یا حتا این اواخر
آلن بدیو و مارسل گشه!📒

حسےنرسول زاده🔹


@Kajhnegaristan
‼️«ذوقے براے راز»،ژاڪدریدا و مائوریتزیو فرارے (2001)‼️

JacquesDerrida,MaurizioFerraris,(2001),ATaste for the Secret,polity.

📒دریدادراین رشته از گفتگوها،برخےاز تم‌هاے محورے کارهایش،مانندمسائل کتاب آفرینش،عدالت،حرفهنویسندگے،ونیز مرگ را به بحث می‌گذارد.اوشرح حال زندگیش و پژوهش فلسفے را با یکدیگر ترکیب و ایده هایے را وصف می‌کند که محورهاے اندیشه او را از آغاز تا امروز مشخص کرده اند.اگربخواهیم یڪ ویژگے را برشماریم که کارهاے او را به هم پیوند می‌دهد،هماناتم سینگلاریتے (تکینگے)است– یگانه بودن فرد،ایستادگےهستے در برابر فلسفه،زمانمندےلحظه تڪ و استثنایے،ومسئله سرمشق.نیمهدوم کتاب مقاله اے دارد از مائوریتزیو فرارے،فیلسوفایتالیایے،ڪهاو در آن به کاوش درباره پرسش‌هایے پیرامون نشانه،زمان،وکتیبه متعالے در تجربه می‌پردازد.اےنمقاله به کارهاے دریدا نزدیڪ است،ودیالوگے هم با افلاطون،ارسطو،پلوتینوس(فلوطین)،کانت،هگلو هایدگر برقرار می‌کند.بنابراین،معرفےسودمندے براے فلسفه یکے از فیلسوفان برجسته ایتالیا و همچنین مکملے براے ایده هاے خود دریدا به دست می‌دهد.

درفصل ششم کتاب،جیانےواتیمو،دیگرفیلسوف برجسته ایتالیایے،هموارد گفتگو می‌شود.دراینجا ترجمه بخشے از گفتگوے او با دریدا را،ڪهگفتگوے جذابے درباره خشونت و انواع آن است،می‌آورم(اےنگفتگو در ۱۹ ژانویه ۱۹۹۵ صورت گرفته است).

واتیمو:(...)مسئلهگفتمان فلسفے برایم مانند مسئله براندازے بنیادهاست.وقتےکسے می‌گوید:«مناینگونه سخن می‌گویم چون دوست دارم چنین بگویم،»اےنحرف خیلے گستاخانه است،اگرنگوییم خیلے خشونت آمیز است.خشونتدراساس یعنے گسیختن گرهے که با صبر می‌شد بازش کرد.گفتمانخشونت آمیز یعنے نبود «گفتمان،»یعنےنبود استدلالے که اعتراض را مجاز بدارد.بههمین دلیل است که این بنیاد اهریمنے است،ساڪتکردن صداے مخالف است،حالآنکه استدلال،راهکاردوستانه ترے است،حتےاگر مدعایے براے رسیدن به معناے فلسفے از راستے در آن نباشد.

دریدا:(...)آنچهجیانے (واتیمو)درباره خشونت «چنین می‌کنم چون دوست دارم چنین کنم» و تقابلش با استدلال گفت...تردےددارم میان این دو تقابلے باشد.نخستاینکه،یقےنندارم که خشونت،ےڪشر باشد،وترجیح می‌دهم انواع گوناگون خشونت را در برابر هم بگذارم تا خشونت و عدم خشونت را.انجامدادن کارے به این دلیل که دوست داریم انجامش دهیم به سادگے خشونت نیست و در آن لزوما تمایل به گریز از استدلال هم نیست.نمونهاینکه،منگفتمان فلسفے را – چه در سخن گفتن باشد،مانندکارے که الآن داریم می‌کنیم،چهنوشتن باشد – به خطابه سیاسے از یڪ تریبون ترجیح می‌دهم.رغبتےبه ورود به سیاست ندارم،بلندپروازےسیاسے هم ندارم؛ سیاست برایم جذاب است،وگاهے رویاے شخصیت سیاسے یا تئاترے بودن بر من چیره می‌شود،ولےمی‌دانم که کارم در این زمینه خیلے بد است.پسچنان می‌کنم که دوست دارم،چونحس می‌کنم تصویرم از خودم اینگونه بهتر است؛ تصویرم از آنِ خودم نیست،تصوےراز کس دیگرے است،فانتازم(شبح‌گونه)است،براےتماشاگرے که حتے او را نمی‌شناسم.حسمی‌کنم این را به سادگے نمی‌توان خشونت شمرد،راهےاست نه تنها براے سازگار شدن بهتر با تصویرم از خودم،ڪههمچنین براے کسے درون یا بیرون خودم که می‌خواهم خشنودش کنم.شکل‌هاےاستدلال گوناگون هستند،ولےگمان نمی‌کنم حتے در شخصی‌ترین و درونی‌ترین تجربه هایم سر سوزنے از استدلال کم کنم - حس می‌کنم آنجا،تاجایے که به خودم ربط دارد،بهکارگیرے قدرت استدلال ده چندان به بزرگترین خشونت ممکن نزدیکتر است و حتے گسترده تر از قدرتے است که در کتاب‌هاے فلسفیم بروز می‌دهم.(صص۸۷-۹۰)📒


@Kajhnegaristan
‼️ فراسوے پارادایم‌هاے فنے و اجتماعے:خوانش سیاسیِ کار انتزاعے به‌منزله‌ے جوهر ارزش⁉️

✍🏻 ماسیمو د آنجلیس
ترجمه‌:عادل مشایخی

📒 به نظر می‌رسد به رغم بسیارے از تفاوت‌ها،میان نویسندگان مارکسیست توافقے نهفته و بنیادین بر سر این نکته وجود دارد که آثار مارکس با مناسبات اجتماعے،و به‌ویژه مناسبات اجتماعے در سرمایه‌دارے،سروکار دارد.اما به‌محض این‌که مؤلفان مختلف از توضیحات کلے آثار مارکس به‌سوے مطالعات جزئیِ متمرکز بر مقولات متفاوت او حرکت می‌کنند،این توافق ضمنے محو می‌شود:مقولاتے نظیر ارزش،بت‌وارگیِ کالایے،نرخ سود،و غیره.در اکثر این مطالعات مقولاتِ به‌کار رفته حیاتے مستقل پیدا می‌کنند و سرشت اجتماعیِ آن‌ها،این واقعیت که بازنمودِ مناسبات اجتماعی‌اند،صرفا گونه‌اے اعتبار اکتشافیِ حاشیه‌اے پیدا می‌کند.

🔸من در این مقاله از مسیرے به مقوله‌ے ارزش نزدیڪ می‌شوم که رابطه‌ے سرمایه-کار را در مرکز مفاهیم مارکس قرار می‌دهد.به طور خاص،استدلال خواهم کرد که مقوله‌ے کار انتزاعے،یعنے جوهر ارزش،بازنمودِ تحلیلیِ رابطه‌یِ طبقاتیِ ستیزه‌آمیز میانِ کار و سرمایه است.📒

اینجابخوانید👈🏻https://radicald.net/kp5e


#ماسیو_د_آنجلےس#کار_انتزاعے #نظریه‌ارزش #تجربه‌ی‌زیسته #کار_ازخود‌بیگانه #کار_تحمیلے #کار_بی‌پایان #رابطه‌ی‌قدرت #مبارزه‌طبقاتے #مارکس #ریکاردو #عادل‌مشایخی



@Kajhnegaristan
‼️⁠ چرا توپولوژے در روان‌کاوے اهمیت دارد؟⁉️
(بخشاول)
✍🏼اُون هویتسون/ ترجمه‌ے نورالدین حاتمی

از متن:
📒توپولوژیروشے براے مطالعۀ فضاهاست.واقعیت انسانے زندگے روزمره‌­مان را می‌­توان یڪ توپولوژے در نظر گرفت،یڪ توپولوژے متشکل از نقاطے که در میان همسایگی­‌ها و در درون مجموعه­‌هایے مرتب‌ شده‌اند.در مقاله دوّم با دقت بیشترے به چگونگے این موضوع خواهیم پرداخت،اما اکنون می‌­توانیم به‌طور ساده­ بگوییم هر نوع فضاے افتراقے [ےادیفرانسیلے]– فضاے جغرافیایے،فضاے دلالت و هر واقعیتے که با آن روبرو می­‌شوید – را می‌­توان به این شکل مفهوم‌­پردازے کرد.به‌عنوان‌ مثال فضاے تشکیل‌شده توسط زنجیره دال­‌ها را در نظر بگیرید که اکثر دانش‌­پژوهان لاکان با آن آشنا هستند.همان‌طور که یکے از همکاران لاکان در توپولوژے،«پیر اسکریابین» اشاره می­‌کند،مسئله کلیدے درباره یڪ شبکه دلالت،تفاوت است – یڪ ماتریس دلالت تنها زمانے می­‌تواند ساخته شود که یڪ دال از دیگر دال‌ها متمایز شود.مهم نیست که دال درواقع چیست (ےککلمه،یڪ نشان،یڪ عدد،یا مُهره‌­اے بر صفحه شطرنج)مهم این است که از باقے [دال‌ها]متمایز باشد و میان‌شان فضایے وجود داشته باشد که برحسب ویژگی‌هاے افتراقے [ےادیفرانسیلی]اشبررسے شود.📒

آدرس خواندن متن کامل:
http://problematicaa.com/topology-matters/
برچسب‌ها:
توپولوژی,روان‌کاوی,ژاکلاکان,کونیگسبرگ,نورالدےنحاتمی

@Kajhnegaristan