💖کافه شعر💖
2.76K subscribers
4.43K photos
2.95K videos
12 files
1.07K links
نمیخواستم این عشق را فاش کنم

ناگاه بخود امدم

دیدم همه کلمات راز مرا میدانن ...

این است که هر چه مینویسم

عاشقانه ای برای تو میشود

#شهاب_مقربین

کافه شعر باافتخار میزبان حضور

شما دوستان ادیب میباشد

💚💛💜💜💛💚
Download Telegram
ز سوز شوق دل من همی‌زند عللا
که بوک دررسدش از جناب وصل صلا

دل است همچو #حسین و فراق همچو #یزید
#شهید گشته دو صد ره به دشت کرب و بلا

شهید گشته به ظاهر، حیات گشته به غیب
اسیر در نظر خصم و خسروی به خلا

میان جنت و فردوس وصل دوست مقیم
رهیده از تک زندان جوع و رخص و غلا

اگر نه بیخ درختش درون غیب ملیست
چرا شکوفه ی وصلش شکفته است ملا

خموش باش و ز سوی ضمیر ناطق باش
که نفس ناطق کلی بگویدت افلا

#مولوی #دیوان_شمس

💖🧚🧚‍♀💖

@Kafee_sheerr💖💖
گفتی که تو دیوانه و مجنون خوئی
دیوانه توئی که عقل از من جوئی

گفتی که چه بی‌شرم و چه آهن روئی
آئینه کند همیشه آهن روئی

#مولوی
#رباعیات - #دیوان_شمس

💖🧚🧚‍♀💖

@Kafee_sheerr💖💖
تصنیف رندان مست
استاد شجریان
رو آن ربابی را بگو مستان سلامت می‌کنند
وان مرغ آبی را بگو مستان سلامت می‌کنند
وان میر ساقی را بگو مستان سلامت می‌کنند
وان عمر باقی را بگو مستان سلامت می‌کنند
وان میر غوغا را بگو مستان سلامت می‌کنند
وان شور و سودا را بگو مستان سلامت می‌کنند
ای مه ز رخسارت خجل مستان سلامت می‌کنند
وی راحت و آرام دل مستان سلامت می‌کنند
ای جان جان ای جان جان مستان سلامت می‌کنند
یک مست این جا بیش نیست مستان سلامت می‌کنند
ای آرزوی آرزو مستان سلامت می‌کنند
آن پرده را بردار زو مستان سلامت می‌کنند

#دیوان_شمس🌹

💖🧚🧚‍♀💖

@Kafee_sheerr💖💖
ز سوز شوق دل من همی‌زند عللا
که بوک دررسدش از جناب وصل صلا

دل است همچو #حسین و فراق همچو #یزید
#شهید گشته دو صد ره به دشت کرب و بلا

شهید گشته به ظاهر، حیات گشته به غیب
اسیر در نظر خصم و خسروی به خلا

میان جنت و فردوس وصل دوست مقیم
رهیده از تک زندان جوع و رخص و غلا

اگر نه بیخ درختش درون غیب ملیست
چرا شکوفه ی وصلش شکفته است ملا

خموش باش و ز سوی ضمیر ناطق باش
که نفس ناطق کلی بگویدت افلا

#مولوی #دیوان_شمس

🧚‍♀️@Kafee_sheerr🧚‍♀️
بانگ زدم نیم شبان کیست در این خانه دل

گفت منم کز رخ من شد مه و خورشید خجل

گفت که این خانه دل پر همه نقشست چرا

گفتم این عکس تو است ای رخ تو رشک چگل

گفت که این نقش دگر چیست پر از خون جگر

گفتم این نقش من خسته دل و پای به گل

بستم من گردن جان بردم پیشش به نشان

مجرم عشق است مکن مجرم خود را تو بحل

داد سر رشته به من رشته پرفتنه و فن

گفت بکش تا بکشم هم بکش و هم مگسل

تافت از آن خرگه جان صورت ترکم به از آن

دست ببردم سوی او دست مرا زد که بهل

گفتم تو همچو فلان ترش شدی گفت بدان

من ترش مصلحتم نی ترش کینه و غل

هر کی درآید که منم بر سر شاخش بزنم

کاین حرم عشق بود ای حیوان نیست اغل

هست صلاح دل و دین صورت آن ترک یقین

چشم فرومال و ببین صورت دل صورت دل

#غزل1335

#دیوان_شمس_مولانا

🧚‍♀️@Kafee_sheerr🧚‍♀️
آنکه بی‌باده کند جان مرا مست کجاست
و آنکه بیرون کند از جان و دلم دست کجاست

و آنکه سوگند خورم جز به سر او نخورم
و آنکه سوگند من و توبه‌ام اشکست کجاست

و آنکه جان‌ها به سحر نعره زنانند از او
و آنکه ما را غمش از جای ببرده‌ست کجاست

جان جان‌ست وگر جای ندارد چه عجب
این که جا می‌طلبد در تن ما هست کجاست...

عقل تا مست نشد چون و چرا پست نشد
و آنکه او مست شد از چون و چرا رست کجاست

#مولوی
#دیوان_شمس

🧚‍♀️@Kafee_sheerr🧚‍♀️
بتاب ای ماه بر یارم بگو یارا اغا پوسی
بزن ای باد بر زلفش که ای زیبا اغا پوسی

گر این جایی گر آن جایی وگر آیی وگر نایی
همه قندی و حلوایی زهی حلوا اغا پوسی

ملامت نشنوم هرگز نگردم در طلب عاجز
نباشد عشق بازیچه بیا حقا اغا پوسی

اگر در خاک بنهندم تویی دلدار و دلبندم
وگر بر چرخ آرندم از آن بالا اغا پوسی

اگر بالای که باشم چو رهبان عشق تو جویم
وگر در قعر دریاام در آن دریا اغا پوسی

ز تاب روی تو ماها ز احسان‌های تو شاها
شده زندان مرا صحرا در آن صحرا اغا پوسی

چو مست دیدن اویم دو دست از شرم واشویم
بگیرم در رهش گویم که ای مولا اغا پوسی

دلارام خوش روشن ستیزه می‌کند با من
بیار ای اشک و بر وی زن بگو ایلا اغا پوسی

تو را هر جان همی‌جوید که تا پای تو را بوسد
ندارد زهره تا گوید بیا این جا اغا پوسی

وگر از بنده سیرابی بگیری خشم و دیر آیی
بماند بی‌کس و تنها تو را تنها اغا پوسی

بیا ای باغ و ای گلشن بیا ای سرو و ای سوسن
برای کوری دشمن بگو ما را اغا پوسی

بیا پهلوی من بنشین به رسم و عادت پیشین
بجنبان آن لب شیرین که مولانا اغا پوسی

منم نادان تویی دانا تو باقی را بگو جانا
به گویایی افیغومی به ناگویا اغا پوسی

(مولوی)

#دیوان شمس

- غزل شمارهٔ ۲۵۴۲

🧚‍♀️@Kafee_sheerr🧚‍♀️
نباشد عيب پرسيدن، ترا خانه كجا باشد؟
نشاني ده اگر يابيم و آن اقبال ما باشد

تو خورشيد جهان باشي ز چشم ما نهان باشي
تو خود اين را روا داري و آنگه اين روا باشد

درين آتش كبابم من، خراب اندر خرابم من
چه باشد اي سر خوبان، تني كز سر جدا باشد

دل من در فراق جان، چو ماري سرزده پيچان
بِگِردنقش تو گَردان، مثال آسيا باشد

خوداوپيداوپنهانست جهان نقش است واوجانست
بينديش اين چه سلطانست، مگر نور خدا باشد

خروش و جوش هر مستي، ز جوش خُمِّ مِي باشد
سبكساري هر آهن، ز تو آهن ربا باشد

خريدي خانۀ دل را، دل آنِ تست مي داني
هر آنچه هست در خانه، از آنِ كدخدا باشد

زند آتش در اين بيشه، كه بگريزند نخجيران
ز آتش هر كه نگريزد، چو ابراهيم ما باشد

#مولانا
#دیوان_شمس


❀═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇✤ ⃟ ⃟ ‌‌‌‌✤࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌❀
خانه دل
کانال صدای سخن عشق
آواز #خانه_دل
استاد #شهرام_ناظری
گروه #خالقی
#سعيد_ثابت سنتور #مهرداد_دلنوازی تار
#محمود_فرهمند تنبک #احمد_انوشه نی
#فيروز_برنجان كمانچه #حسين_بهروزی_نيا عود
آلبوم #دیوان_شمس_تبریزی
شاعر #شمس_مغربی
دستگاه #سه_گاه
اجرا به‌سال ۱۳۶۱

❀═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇✤ ⃟ ⃟ ‌‌‌‌✤࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌❀
🌺 در دلم

در دلم چون غمت ای سرو روان برخیزد
همچو سرو این تن من بی‌دل و جان برخیزد
من گمانم تو عیان پیش تو من محو به هم
چون عیان جلوه کند چهره گمان برخیزد
چون رسد سنجق تو در ستمستان جهان
ظلم کوته شود و کوچ و قلان برخیزد
بر حصار فلک ار خوبی تو جمله برد
از مقیمان فلک بانگ امان برخیزد
بگذر از باغ جهان یک سحر ای رشک بهار
تا ز گلزار چمن رسم خزان برخیزد
پشت افلاک خمیدست از این بار گران
ز سبک روحی تو بار گران برخیزد
من چو از تیر توم بال و پرم ده بپران
خوش پرد تیر زمانی که کمان برخیزد
رمه خفتست و همی‌گردد گرگ از چپ و راست
سگ ما بانگ زند تا که شبان برخیزد
هین خمش دل پنهانست چو رگ زیر زبان
آشکارا شود آن رگ چو زبان برخیزد
این مجابات مجیرست در آن قطعه که گفت
بر سر کوی تو عقل از سر جان برخیزد


#دیوان_شمس_غزل_شماره 781

❀═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇✤ ⃟ ⃟ ‌‌‌‌✤࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌❀
آنک بیرون از جهان بُد در جهان آوردمش
و آنک می‌کرد او کَرانه در میان آوردمش

آنکِ عشوه کار او بُد عشوه‌ای بِنمودمش
وآنک از من سَرکشیدی کشکشان آوردمش

آنک هر صبحی تقاضا میکند جان را ز من
از تقاضا بَر تقاضا من به جان آوردمش

جان سرگردان که گم شد در بیابان فراق
از بیابان‌ها سوی دارُالاَمان آوردمش

گفت جان من می‌ نیایم تا بِنَنمایی نشان
کو نشان کو مُهر سلطان ، من نشان آوردمش

مهربانی کردن این باشد که بستم دست دزد
دست بسته پیش میر مهربان آوردمش

چونک ِ یک گوشه رَدای مصطفی آمد به دست
آنک ِ بُد در قعرِ دوزخ دَر جَنان آوردمش.

#حضرت_عشق_مولانا
#دیوان_شمس


❀═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇✤ ⃟ ⃟ ‌‌‌‌✤࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌❀
تو مُردی و نظرت در جهانِ جان نِگَریست
چو بازْ زنده شدی، زین سپس بدانی زیست

هر آن‌ کسی که چو اِدریس مُرد و بازآمد
مُدَرِّسِ ملکوت است و بر غیوب حَفی‌ست

بیا بگو به کدامین ره از جهان رفتی؟
و زآن‌طرَف به کدامین ره آمدی که خَفی‌ست؟

رهی که جملۀ جان‌ها به هر شبی بپَرَند
که شهرْ شهرْ قفس‌ها به‌ شب ز مرغ تهی‌ست

چو مرغْ پای ببسته‌ست، دور می‌نپَرَد
به چرخ می‌نرسد وز دَوارْ، او عَجَمی‌ست

علاقه را چو بِبُرَّد به مرگ و بازپَرَد
حقیقت و سِرِ هر چیز را ببیند چیست

خموش باش که پُرّ است عالَمِ خَمُشی
مکوب طبلِ مَقالت، که گفتْ طبلِ تهی‌ست

#دیوان_شمس_غزل_شمارۀ_۴۹۳


❀═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇✤ ⃟ ⃟ ‌‌‌‌✤࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌❀
ای با من و پنهان چو دل از دل سلامت می کنم
تو کعبه‌ای هر جا روم قصد مقامت می کنم

هر جا که هستی حاضری از دور در ما ناظری
شب خانه روشن می شود چون یاد نامت می کنم

گه همچو باز آشنا بر دست تو پر می زنم
گه چون کبوتر پرزنان آهنگ بامت می کنم

گر غایبی هر دم چرا آسیب بر دل می زنم
ور حاضری پس من چرا در سینه دامت می کنم

دوری به تن لیک از دلم اندر دل تو رُوزنیست
زان روزن دزدیده من چون مه پیامت می کنم

ای آفتاب از دور تو بر ما فرستی نور تو
ای جان هر مهجور تو جان را غلامت می کنم

من آینه دل را ز تو این جا صقالی می دهم
من گوش خود را دفتر لطف کلامت می کنم

در گوش تو در هوش تو و اندر دل پرجوش تو
این‌ها چه باشد تو منی وین وصف عامت می کنم

ای دل نه اندر ماجرا می گفت آن دلبر تو را
هر چند از تو کم شود از خود تمامت می کنم

ای چاره در من چاره گر حیران شو و نظاره گر
بنگر کز این جمله صور این دم کدامت می کنم

گه راست مانند الف گه کژ چو حرف مختلف
یک لحظه پخته می شوی یک لحظه خامت می کنم

گر سال‌ها ره می روی چون مهره‌ای در دست من
چیزی که رامش می کنی زان چیز رامت می کنم

ای شه حسام الدین حسن می گوی با جانان که من
جان را غلاف معرفت بهر حسامت می کنم

#دیوان_شمس


❀═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇✤ ⃟ ⃟ ‌‌‌‌✤࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌❀
مرا بدید و نَپُرسید آن نِگار، چرا؟
تُرُش تُرُش بِگُذشت از دَریچه یار، چرا؟

سَبَب چه بود، چه کردم که بَد نِمود زِ من؟
که خاطِرَش بِگرفت‌ست این غُبار، چرا؟

زِ بامْدادْ چرا قَصدِ خونِ عاشق کرد؟
چرا کَشید چُنین تیغ ذواَلْفَقار، چرا؟

چو دیدم آن گُلِ او راکه رنگ ریخته بود
دَمید از دلِ مِسکینْ هزار خار، چرا؟

چو لب به خنده گُشایَد، گُشاده گردد دل
در آن لَب است همیشه گُشادِ کار، چرا؟

میانِ ابرویِ خود چون گِرِه زَنَد از خشم
گِرهْ گِره شود از غَم دلِ فَگار، چرا؟

زِهی تَعَلُّقِ جان با گُشاد و خنده او
یکی دَمَش که نَبینَم شَوَم نِزار، چرا؟

جهان سِیَه شود آن دَم که رو بِگَردانَد
نه روز مانَد و نی عقلْ بَرقَرار، چرا؟

یکی نَفَس که دلِ یارِ ما زِ ما بِرَمید
چرا رَمید زِ ما لُطْفِ کِردگار، چرا؟

مَگَر که لُطْفِ خُدا اوست ما غَلَط کردیم
وَگَر نه خوبیِ او گشت بی‌کِنار، چرا؟ ...

#دیوان شمس
#غزل ۲۳۵

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
بالا منشین که هست پستی خوشتر
هشیار مشو که هست مستی خوشتر

در هستی دوست نیست گردان خود را
کان نیستی از هزار هستی خوشتر

#دیوان_شمس_مولوی

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀