💖کافه شعر💖
2.51K subscribers
4.37K photos
2.91K videos
12 files
1.02K links
نمیخواستم این عشق را فاش کنم

ناگاه بخود امدم

دیدم همه کلمات راز مرا میدانن ...

این است که هر چه مینویسم

عاشقانه ای برای تو میشود

#شهاب_مقربین

کافه شعر باافتخار میزبان حضور

شما دوستان ادیب میباشد

💚💛💜💜💛💚
Download Telegram
#سپیده دم شد
#صبح چشمانت در راه است
طلوع کن
ی تو باشی و ی من
ی
#صبح پر از آغوش تو
#صبح چشمانت را به من
بسپار
تا قدم بزنیم لا به لای
غزل بودنت
تو که باشی صبح را هم
نمیخواهم

#سیامڪ_جعفرے
#برای_انڪس_ڪه_خودش_میداند‌‌‌‌😉💋

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
قصد دنیا از ازل تنها بنایِ عشق بود
خلقتِ آدم شروعِ ربّنای عشق بود

دید دل را میزند بی اختیاری را گرفت
شاید از این جا خدا هم مبتلای عشق بود

هم هبوط و هم صعود و هم جهنّم هم بهشت
حاصلِ تلفیق ما با ماجرایِ عشق بود

طرز فکرِ یوسف و ابسال با هم فرق داشت
ور نه روحِ هر دو تسلیمِ رضای عشق بود

عمر ما در زیر سنگِ آسیابِ زندگی ست
خنده ها و گریه هامان خون بهایِ عشق بود

یا امانت یا خیانت، عشق را یک سیب ساخت
نقطه ضعفِ آدم از اوّل بلایِ عشق بود



#سپیده_پرکسب_کار

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
از دولتِ فخیمه ی غم اجتناب کن
چیزی به غیر عشق مراانتخاب کن

یک جسم و سایه فاصله دارند و با هم اند
مانند این دو نسبتمان را حساب کن

زورم نمی رسد به نگاهِ بلند ماه
با سنگ توبه برکه ی دل را عتاب کن

دریای عشق جای به گل ماندنِ تو نیست
محکم عصا بزن به زمین و خطاب کن

من پشت کوههای جدایی نمانده ام
لطفا به تیشه دست نزن اعتصاب کن

پشتِ سرت گذشته و من مانده ایم اگر
برگرد و آخرین پل خود را خراب کن

#سپیده_پرکسب_کار

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
داستانِ سجده را هرچند باور کرده است
در شبِ خلقت گلش را غم معطر کرده است

چیزی از احساس یک ساحل نمی داند کسی
باد عادت موج دریا را مقرر کرده است

در دلش غوغای آتش بر لبش لبخند یخ
کوه هم مانند ما اجبار در بر کرده است

قسمتِ ماهی از اقیانوس حسرت بود و بس
تنگ را با دلخوشیهایش برابر کرده است

دوش دیدم تار مویش را به دستِ باد داد
نونهالی سرخ مستی را میسّر کرده است

قحطیِ باران امانِ باغ را از ته برید
رقص یک گل باغبان ها را مکدّر کرده است

رود پشتِ سد نخواهد ماند وقتی یک ترک
خشکیِ لبهای جنگل را کمی تر کرده است

این قفس اندازه یِ دنیاست بالت را ببین
بر گشودن را خدا بر ما مقدّر کرده است

#سپیده_پرکسب_کار

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
در اوج خود نشسته ولی رو به راه نیست
شاه اسیر صفحه ی شطرنج شاه نیست

تا بال قدرتش به پریدن نمی رسد
دلبستگی به کنج قفس اشتباه نیست

با سوز باد در تب باران نشسته گل
دیگر دچار وسوسه ی هر نگاه نیست

محصور ابرها و زمین گیر بندخاک
احساس کوه درخور افکار کاه نیست

باور نکرد خاطر ماهی که حوض آب
جای فرود آمدن قرص ماه نیست 

#سپیده_پرکسب_کار

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
تو بادیّ و به رقص بادبادک ها حواست نیست
تب باران به حسّ پشت عینک ها خواست نیست

به گل می نازی و از غصّه ی پاییز لبریزی
فرو‌رفته ست باغت در دل شک ها حواست نیست

زمانی کدخدای روستای عاشقان بودی
ولی حالا به ساز جیزجیزک ها حواست نیست

برایت سیب و گندم داشتم در آستین اما
نگاهت مانده در چشم مترسک ها حواست نیست

شبیه آبشار از هر دو چشمم ریختی پایین
ولی در فکر دریایی به اندک ها حواست نیست

#سپیده_پرکسب_کار

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
تو بادیّ و به رقص بادبادک ها حواست نیست
تب باران به حسّ پشت عینک ها خواست نیست

به گل می نازی و از غصّه ی پاییز لبریزی
فرو‌رفته ست باغت در دل شک ها حواست نیست

زمانی کدخدای روستای عاشقان بودی
ولی حالا به ساز جیزجیزک ها حواست نیست

برایت سیب و گندم داشتم در آستین اما
نگاهت مانده در چشم مترسک ها حواست نیست

شبیه آبشار از هر دو چشمم ریختی پایین
ولی در فکر دریایی به اندک ها حواست نیست

#سپیده_پرکسب_کار

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
از تمامِ بیشه تنها خار وخس ها مانده اند
از قناری ها اسیرانِ قفس ها مانده اند

با مرورِ خاطراتِ شهر غم را هم نزن
در بیانِ داستان، آن هیچ کس ها مانده اند

سفره ای با رنگ خونِ پاک بازان پهن شد
همجوارِ سفره خیلِ بوالهوس ها مانده اند

بر فرازِ قلّه یِ قاف است اگر آزادگی
بین راهِ سهمناکش بی نفس ها، مانده اند

«ای که دستت می رسد» در عدل کوتاهی مکن
در دلِ تاریخ ها فریاد رس ها مانده اند

#سپیده_پرکسب_کار

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
عشق وقتی در دل احساس منزل می کند
هر چه را عاقل به دست آورده باطل می کند

خانه ات را در مسیر رود اگر برپا کنی
زحمتت را سیل ویران کار زایل می کند

جنگ با جمع خودی جز غم ندارد حاصلی
شادی پیروزی ات را هم هلاهل می کند

فکر می کردی فقط ما مسخ یک گندم شدیم!
ماه حتی ماهیان را جذب ساحل می کند

با مدارا سوره ی تقدیر را آغاز کن
دین اهل ذوق را الهام کامل می کند

#سپیده_پرکسب_کار

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
از خوبی و زیباییش آگاه می رقصد
از حال و روزم بی خبر دلخواه می رقصد

منگ است چشمم از نگاهِ نابه فرمانم
سرگیجه دارد آسمان یا ماه می رقصد؟

در پشت پلکم آرزو منشور می سازد
یا عکس یوسف در درونِ چاه می رقصد؟

گویا برای دلبری تعلیم می بیند
با خنده چشمک می زند آنگاه می رقصد

قانون دینم را به هم می ریزد افعالش
مانند آن زاهد که در درگاه می رقصد

سرباز خالی بود در شطرنج احساسم
حالا که بالا آمده چون شاه می رقصد

هرچند می دانم که بازی می خورم اما
خوشحال هستم با دلم کوتاه می رقصد

#سپیده_پرکسب_کار

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
.
دلش دریاست اما حس ساحل را نمی فهمد
نگاهش فرق بین حق و باطل را نمی فهمد

نشسته روی سجاده مداوم شعر می خواند
دل پیری که ادراکات عاقل را نمی فهمد

کنار جوی غرق شور و خوشحالیست سروستان
دلیل آفت این باغ سائل را نمی فهمد

شب زلفم شبیه عقده ی آغا محمد خان
سوالی دارد اما درد حاصل را نمی فهمد

منم آن برنوی پیری که لای گنجه پوسیدم
کسی درد و دل قابیل قاتل را نمی فهمد

#سپیده_پرکسب_کار

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀