💖کافه شعر💖
2.28K subscribers
4.27K photos
2.8K videos
11 files
933 links
نمیخواستم این عشق را فاش کنم

ناگاه بخود امدم

دیدم همه کلمات راز مرا میدانن ...

این است که هر چه مینویسم

عاشقانه ای برای تو میشود

#شهاب_مقربین

کافه شعر باافتخار میزبان حضور

شما دوستان ادیب میباشد

💚💛💜💜💛💚
Download Telegram
جای تو خالی ست!
در تنهایی هایی که مرا
تا عمیق ترین دره های بی قراری
می کشانند
جای تو خالی ست
در سردترین شبهایی
که لبخند های مهربانی را به تبعید          
می برند...       ❤️
جای تو خالی ست
در دریغ نا مکرری
که به پایان رسیدن را فریاد می کنند
جای تو خالی ست
در هر آن نا کجایی
که منم ...      ❤️

#حمید_مصدق

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
باز كن پنجره ، باز آمده ام
من پس از رفتنها ، رفتنها ؛
با چه شور و چه شتاب
در دلم شوق تو ، اكنون به نياز آمده ام "داستانها دارم
از دياران كه سفر كردم و رفتم بي تو
از دياران كه گذر كردم و رفتم بي تو
بي تو مي رفتم ، مي رفتن ، تنها ، تنها
وصبوري مرا
كوه تحسين مي كرد
من اگر سوي تو برمي گردم
دست من خالي نيست
كاروانهاي محبت با خويش
ارمغان آوردم...

#حمید_مصدق

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
دلم برای کسی تنگ است
که آفتاب صداقت را
به میهمانی گل‌های باغ می‌آورد
و گیسوان بلندش را به بادها می‌داد
و دست‌های سپیدش را
به آب می‌بخشید
دلم برای کسی تنگ است
که چشم‌های قشنگش را
به عمق آبی دریای واژگون می‌دوخت
و شعرهای خوشی چون پرنده‌ها می‌خواند
دلم برای کسی تنگ است
که همچو کودک معصومی
دلش برای دلم می‌سوخت
و مهربانی را نثار من می‌کرد
دلم برای کسی تنگ است
که تا شمال‌ترین شمال با من رفت
و در جنوب‌ترین جنوب با من بود
کسی که بی من ماند
کسی که با من نیست
کسی که ...
دگر کافی‌ست ...

#حمید_مصدق

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
مے دانم بانو
وقتے دلت مے گیرد
جلوے آینه مے ایستی
ڪمے آرآیش
ڪمے عطر
و...
ڪمے نیشخند مے زنے به خودت!
به دلتنگے هآیے ڪه برایشان نقابِ مے دوزی...
لباس رنگے ات رآ مے پوشی
موهایت را مے بندی
و چند دآنه مروآرید به بغض هایت مے آویزی!
و در آخر
آنقدر زیبآ مے شوی
ڪه هیچڪس شک نمے ڪند ڪه تو
" خسته ترین " زن دنیآیی...!!

#حمید_مصدق
 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
در شبان غم تنهایی خويش
عابد چشم سخنگوی توام
من در اين تاريكی
من در اين تيره شب جانفرسا

زائر ظلمت گيسوی توام
گيسوان تو پريشان‌تر از انديشه‌ی من
گيسوان تو شب بی‌پايان
جنگل عطرآلود
شكن گيسوی تو
موج دريای خيال
كاش با زورق انديشه شبی
از شط گيسوی مواج تو من

بوسه زن بر سر هر موج گذر می‌كردم
كاش بر اين شط مواج سياه
همه عمر سفر می‌كردم
من هنوز از اثر عطر نفس‌های تو سرشار سرور
گيسوان تو در انديشه‌ی من
گرم رقصی موزون
كاشکی پنجه‌ی من
در شب گيسوی پُر پيچ تو راهی می‌جست...

#حمید_مصدق

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
وای باران
باران
شیشه‌ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
آسمان سربی رنگ
من درونِ قفسِ سردِ اتاقم دلتنگ
می‌پرد مرغ نگاهم تا دور

وای باران
باران
پر مرغان نگاهم را شست

در میان من و تو فاصله‌هاست
گاه می‌اندیشم:
می‌توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری
دست های تو توانایی آن را دارد
که مرا زندگانی بخشد
چشم‌های تو به من می‌بخشد
شور عشق و مستی
و‌ تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته‌ای از زندگی من هستی
دفتر عمر مرا
با وجود تو شکوهی دیگر
رونقی دیگر هست
می‌توانی تو به من زندگانی بخشی
یا بگیری از من آنچه را می‌بخشی

گاه می‌اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس می‌گوید
آن زمان که خبر مرگ مرا از کسی می‌شنوی
روی تو را کاشکی می‌دیدم
شانه بالا زدنت را بی‌قید
و تکان دادن دستت که مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر را  ...
که  عجب عاقبت مرد...افسوس
کاشکی می دیدم

من به خود می گویم:
" چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد

#حمید_مصدق

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
آنشب طلوع پاک تو در عمقِ تیرگی
دیدم اشارت صبح سپید بود ،
وقتی طلیعه ی تو درخشید
از پشت کوهسار توهم ،
زیباترین طلوع ،
زیباترین سپیده صبح امید بود ...
تو ،
خورشید خاوری ،
جانِ جهان زِ نور تو سرشار می شود
همراه با طلوع تو ای آفتاب پاک ،
در خواب رفته ی طالع من ،
ــ این خفته سالیان –
بیدار می شود …

#حمید_مصدق

‌❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
گاه می‌اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس می‌گوید؟

آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی می‌شنوی
روی زیبای تو را
کاشکی می‌دیدم

شانه بالازدنت را بی قید
و تکان دادن دستت که مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر را که
«عجیب! عاقبت مُرد؟ افسوس!»
کاشکی می‌دیدم

با خود می‌گویم
چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد!؟

#حمید_مصدق.

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
دلم برای کسی تنگ است
که آفتاب صداقت را
به میهمانی گل‌های باغ می‌آورد
و گیسوان بلندش را به بادها می‌داد
و دست‌های سپیدش را
به آب می‌بخشید


دلم برای کسی تنگ است
که چشم‌های قشنگش را
به عمق آبی دریای واژگون می‌دوخت
و شعرهای خوشی چون پرنده‌ها می‌خواند

دلم برای کسی تنگ است
که همچو کودک معصومی
دلش برای دلم می‌سوخت
و مهربانی را نثار من می‌کرد

دلم برای کسی تنگ است
که تا شمال‌ترین شمال با من رفت
و در جنوب‌ترین جنوب با من بود
کسی که بی من ماند
کسی که با من نیست

        کسی که...
        دگر کافی‌ست


#حمید_مصدق

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀
تو به من خندیدی
و نمی‌دانستی
من به چه دلهره از باغچه‌ی همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب‌آلود به من کرد نگاه
سیب دندان‌زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز ...
سال‌ها هست که در گوش من آرام آرام
خش‌خش گام تو تکرارکنان
می‌دهد آزارم

و من اندیشه‌کنان٬
غرق این پندارم،
که چرا باغچه‌ی کوچک ما سیب نداشت؟!


#حمید_مصدق

❀═‎‌‌‌🌼 ⃟ ‌‌‌‌🌼═‎‌‌‌‌‌‌❀