کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.83K subscribers
23.1K photos
29.2K videos
95 files
43.4K links
Download Telegram
🌈 پارت ۴۶
#Part46

📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖

به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒

🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁

خاله م رو میگه ... خاله سحری که هربار با دیدنم غیض میکنه چون مادرم ساره س! ... ساره ی بد نامی که مایه ی آبرو ریزیه ... بینیم رو بالا میکشم ... باز لب میزنه : من ... من با هزار تا امید فرستادمت اینجا ... پرستار میگه مریض حامله س .... چند وقته اومدی مگه ؟ ... ها ؟ ..
آیهان اخم داره ... به هم ریخته و آشفته س ... لب میزنه : خوبی خانوم ؟ ..
مامان فرانک ستیز جویانه نگاهش میکنه و میگه : خوب ؟ ... بچه داری ؟ ... خواهر چی ؟ ... داری ؟ ...
آیهان نفس عمیقی میکشه : آروم باش اول ...
بهراد ـ بابا این آیهانه مادر مُرده که خبر ندا ...
آیهان تند نگاهش میکنه : خفه شو میگم ععع ... دو مین زر نزنین نمیشه ؟ ...
بهراد کلافه پوفی میکشه و دور تر میره ... دور تا تکیه دادنش به دیوار و آیهان منو نگاه نمیکنه .. همه ی حواسش رو مامان فرانک پرت کرده که میگه : من آبرو دارم ...
خودم رو جلو میکشم ... مهم نیست لباسم کثیف میشه ... یا بهراد ترحم می باره از چشماش .. هیچی مهم نیست ... به مامان فرانک میرسم و دستم رو بلند میکنم برای گرفتنه دستش ... اما مامان فرانک دستم رو هل میده ... لب میزنه :
ـ من می ندازمت دور باران ... می ندازمت دور شکله مادرت ... شکله بابات ... من ... من نفرینت نمیکنم ... فقط می گم خدا جوابه کاری که در حقم کردی رو بده ... من نمی بخشمت باران ...
سمت آیهان برمیگرده : پاسخگوش باش ... به زور 18 سالشه ... چطور ... چطور دلت اومد اصلا ؟ ... اون بِکر بود ... میفهمی ؟ ... بِکر و پاک ... پاک ترین بود ... چطور تونستی ؟ ..

🦋

🍃 @kadbanoiranii
🍃 پارت ۴۶
#Part46

📕 رمان " مرداب فریب "

به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒


🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼

پریا ریز ریز گریه میکنه و من از همون سراشیبی راهی روستا میشم ! ... دوتایی ... دلم زار زدن می خواد و زار نمیزنم ... عوضش میگم : گریه نداره که ... غریبه نیست ... بابامونه !
تند و زبون دراز میگه : ازش متنفرم !
میخندم ... بیخودی ... می خوام این تنش کم بشه ... میگم : پریا ... اقا علی دیروز داشت ماشین خالی میکرد ، گفت آلوچه های جدید گرفته ها ... بریم بگیریم ؟!
پریا بینیش رو بالا میکشه و هنوزم دستش تو دستمه که میگه : از اون ترشا دوست ندارم !
من هنوزم بغض آلودما ... هنوزم دلم گرفته و ناراحتم ... دلم گریه می خواد ... عوضش میخندم و میگم : شکمو ...
_ اون دعوامون میکنه دیر بریم !
میدونم منظورش باباس ... هروقت دعوامون میشه بهش میگه اون ...
میگم : خب بیا بدوییم !
_ زشته !
همه ش ده سالشه ... دستش رو ول میکنم و جلوتر از اون می دوم ... میخنده بهم و دنبالم میدوه ! میدوییم ... میخندم ... بلند بلند ... چشمام اما اشک داره و حنجره م بغض ... دختر بودن چشه مگه ؟ ... اشکالش چیه !؟ ... چون کار نمیکنیم و پول درنمیاریم ؟ ... مگه خودش برا بابا بزرگ اینا چیکار کرده ؟!
میدوم و اشکم سر می خوره ... نمی خوام پریا ببینه و با پشت دست روی صورتم میکشم و پاکش میکنم . به مغازه ی کوچیک و کاهگلی آقا علی که میرسیم صبر میکنیم و نگاهمون به پنجره ای می خوره که پشتش یه ردیف پفک چیده شده و تاریکی مغازه رو نشون میده ، تعطیله !
نفس نفس میزنیم ... پریا میگه : نیستش که !
سری تکون میدم ..‌ باز میگه : نمیشه نریم خونه ؟!
می خندم و دستش رو محکم میگیرم ... راهی میشیم .. این بار آروم تر ... ساعت ۹ شبه ! ... خلوت نیست اما شلوغم نیست ... صدای پارس سگ ها که هیچوقت قطع نمیشه ! ... عین بوی پشم گوسفند و پِشگلاش ...


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG