کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.83K subscribers
23K photos
28.3K videos
95 files
42.4K links
Download Telegram
🌈 پارت ۴۰
#Part40

📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖

به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒

🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁

با مشت به بازوم میکوبه .. بازویی که کتفش هنوزم دردم میکنه ، من اما جیکم در نمیاد ... نباید بیاد .... فرزین تند جلو میاد ... هلش میده عقب : چیکار میکنی بابا ؟ ...
سحر حتی نگاش نمیکنه ... به منی که اشک هام صورتم رو خیسه خیس کرده زل میزنه : عینه مادرتی .... کثافته بی آبرو ... اومدی درس بخونی یا رو سیاهمون کنی ؟ ...
راحله دستاش رو جلوی دهنش گرفته ... شوکه س ... حامگی خییییلیه ... دوستی ساده بود ... حتی یه شب خونه نیومدن ... حتی رابطه داشتن ... اگه اینا بود ، دردش کمتر دله آدم رو می سوزوند ! اینکه تا بچه داشتن پیش بریم زیادیه ... دلم می خواد بترکه برای جنینه هنوز لخته ی خون مونده ای که همه عزا گرفتن برای بودنش و مادرش خواسته نفسش رو بِبُره ...
بهراد ـ صبر داشته باش خانوم ...
سحر اما کوره ... کَره .. سرخ شدن پوست صورتش رو می بینم ... نم اشکی که توی چشماشه هم مشخصه ... این بار به راحله نگاه میکنه :
ـ توله داره ... یه توله سگی که خدا می دونه باباش کدوم یکی از ایناس ...
با دست به پسرا اشاره میکنه ... شاهینم اون لا به لاهاس ... بین اون دوتای دیگه ... سحر حتی به اونم اشاره میکنه ... نمی دونه اون کیه ... مهمه الان ؟ ... مهمه که شاهین کیه و چه نسبتی باهام داره ؟ ...
شاهین ـ چرا چرت و پرت میگی ؟ ...
سحر بازم محلشون نمیده و رو به راحله ادامه میده : گفتم شکله مادرشه ... گفتم ... ولی .... ولی فکر نمیکردم باشه ...
دستش رو روی سرش می ذاره ... روی شالی که سرش مونده ... خسته و به هم ریخته ... زار و مریض لب میزنه : بدبخت شدیم ... خدایا توبه ... ( رو به من ) مامان تو راهه ... چی بگم بهش ؟ ... تو بگو چی بگم بهش ؟ ...
ـ چی رو بهم بگی ؟ ...

🦋

🍃 @kadbanoiranii
🍃 پارت ۴۰
#Part40

📕 رمان " مرداب فریب "

به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒


🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼


_ جوری سوزوندمش برات حالا حالا ها خنک نشه !
از راه فرعی می پیچه ... میگم : کجا میریم !؟
_ میریم تربیت اسب ها رو ببینی !
جا می خورم .. میگم : که چی بشه ؟ ... باید برم خونه ... نمیبینی پیشکشی که اوردم خراب شده ؟!
از لا به لای درخت ها رد میشیم تا محوطه ی بازی که صدای شیهه ی اسب فضا رو پر کرده ... اسبی که توی دایره از چوبی که ساخته شده می دوه ... تند ... مرد سفید پوش با چکمه های بلند تا زیر زانوش به بدن اون شلاق می زنه .... می خواد رامش کنه و من ... من زل میزنم به اون مرد سفید پوش با موهای سیاه رنگش که زیر آفتاب برق می زنه !
زل میزنم به سیاوشی که میگه : باریکلا پسر ‌... همینه ‌... آفرین .... تند تر چیکو ...‌
کیارش صدا بلند میکنه : خداقوت خان داداش !
من ولی اهسته میگم : تو گفتی بیرونه !
کیارش سمتم برمیگرده ... آهسته تر از من میگه : نمیگفتم که نمی اومدی تو !
جا می خورم ... سیاوش سمت ما برمیگرده و با دیدن من دست برمی داره از ترغیب کردن اسب برای دویدن ... من تند خودم رو پایین میکشم و صدای خر خر کردن ظرف شکسته توی همون پارچه بلند میشه !
انتظار دارم سلام کنه ، حداقل سلام کنه ! اما بی تفاوت شلاق چرمش رو روی بدنه ی چوبی حصار می ذاره و میگه : جای زن اینجا نیست !
کیارش لبخند زنون جواب میده : چشم روشنی اورده !
اخم میکنم ... می خواد منو به داداشش نزدیک کنه وقتی داداشش زن داره ؟ ... بچه داره ؟!؟! ....سیاوش دستاش رو به حصار تکیه میده و خودش رو بالا میکشه ... تیز و زرنگ می پره از روی حصار ها تا اینور ... میاد سمت ما و می گه : زائو منم که آوردیش آینجا ؟!
بی تربیت ... این چیزیه که با خودم میگم ... کیارش ازمون دور میشه ... می گه : من کار ندارم ... با تو اشنا تره !
میره ... جامون می ذاره ... پسره ی احمق ... چشم و ابرو میام براش ... می خوام بمونه ...


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG