🌈 پارت۳۷۱
#Part371
📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
آیهان ول میکنه آسانسور رو ... می دوه از پله ها ... 13 طبقه رو ... من بغلشم ... خودشم کم وزن نداره ... می دوه ... می دوه و می شنوم میگه : خدایا ... خدا کمک کن ... باران ... باران دووم بیار ... باران ...
تند و تند راه افتاده ، صدای دویدن بقیه میاد ... صداشون توی راهرو میپیچه ... بهرادی که میگه : شاهین ماشینت ؟ ...
ـ جلو دره ...
بهراد ـ بجنب لامصب ... صدای پاهاشون ... داد و بیداداشون میپیچه ... همه هول کردن ... ترسیدن ... اضطراب تو هوای راهرو پیچیده ! ... زمان میبره برسیم ... به ماشین ... شاهین تند خودش رو جلو میندازه و در عقب رو باز میکنه ...
آیهان منو بغلش گرفته و میشینه .... چند مین باره ؟ ... منو آیهان هیچوقت کنار هم نتونستیم آرامش داشته باشیم ... هیچوقت ... اونقدری درد میکشم که فکر میکنم دارم میمیرم ... جای مسخره ی ماجرا اینجاس که راضی ام ... که گریه میکنم ولی راضی ام ...
آیهان منو نگاه میکنه ... اونقدر عرق کردم که موهام به پیشونیم چسبیده .... به گردنم آیهان خم میشه ... لباش رو می ذاره روی پیشونی عرق کرده م ... می بوسه ! ... آدم کسی رو که ازش متنفره نمی بوسه ...
امیدوار باشم ؟ ... به چی ؟ .. احمقی باران ؟ ... می بوسه و لب میزنه : نفس عمیق بکش .. باران چشماتو باز کن ... باران ... باران ...
بهراد کنار شاهین نشسته ... از بین صندلی ها عقب برمیگرده ... نگاهش به منه ... میگه : زوده ... ها ؟ ... زود نیست ؟ ...
آیهان سر بلند میکنه ... روی صورتش عرق نشسته ، ترس ، اضطراب ، خستگی ... آشفته میگه : چیزیش نمیشه ... هیچیش نمیشه ... ها ؟ ...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
#Part371
📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
آیهان ول میکنه آسانسور رو ... می دوه از پله ها ... 13 طبقه رو ... من بغلشم ... خودشم کم وزن نداره ... می دوه ... می دوه و می شنوم میگه : خدایا ... خدا کمک کن ... باران ... باران دووم بیار ... باران ...
تند و تند راه افتاده ، صدای دویدن بقیه میاد ... صداشون توی راهرو میپیچه ... بهرادی که میگه : شاهین ماشینت ؟ ...
ـ جلو دره ...
بهراد ـ بجنب لامصب ... صدای پاهاشون ... داد و بیداداشون میپیچه ... همه هول کردن ... ترسیدن ... اضطراب تو هوای راهرو پیچیده ! ... زمان میبره برسیم ... به ماشین ... شاهین تند خودش رو جلو میندازه و در عقب رو باز میکنه ...
آیهان منو بغلش گرفته و میشینه .... چند مین باره ؟ ... منو آیهان هیچوقت کنار هم نتونستیم آرامش داشته باشیم ... هیچوقت ... اونقدری درد میکشم که فکر میکنم دارم میمیرم ... جای مسخره ی ماجرا اینجاس که راضی ام ... که گریه میکنم ولی راضی ام ...
آیهان منو نگاه میکنه ... اونقدر عرق کردم که موهام به پیشونیم چسبیده .... به گردنم آیهان خم میشه ... لباش رو می ذاره روی پیشونی عرق کرده م ... می بوسه ! ... آدم کسی رو که ازش متنفره نمی بوسه ...
امیدوار باشم ؟ ... به چی ؟ .. احمقی باران ؟ ... می بوسه و لب میزنه : نفس عمیق بکش .. باران چشماتو باز کن ... باران ... باران ...
بهراد کنار شاهین نشسته ... از بین صندلی ها عقب برمیگرده ... نگاهش به منه ... میگه : زوده ... ها ؟ ... زود نیست ؟ ...
آیهان سر بلند میکنه ... روی صورتش عرق نشسته ، ترس ، اضطراب ، خستگی ... آشفته میگه : چیزیش نمیشه ... هیچیش نمیشه ... ها ؟ ...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
🍃 پارت ۳۷۰ #Part370 📕 رمان " مرداب فریب " به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒 🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼 از جام تکون نمی خورم ... بلند نمیشم ... بابکی که میاد تا خونه و مستقیم تا آشپزخونه ... با دیدنم وا میره ... مکث میکنه ... از چشمام معلومه کتک خوردم ... از دستم…
🍃 پارت ۳۷۱
#Part371
📕 رمان " مرداب فریب "
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼
جای من خان جون میره تا سینک ظرف شویی و پیش دستی که کره توی اون آب شده رو توی سینک می ندازه و جای من جواب میده : کی دل می بنده به منشی چند روز اومده ؟ .... میاد خونه ش ... ندیده اونو می خواد ؟ ...
بابک لب میزنه : عادتشه لاس زدن ، خونه بردن ، خوابیدن با این و اونو !
خان جون سمت من برمیگرده : خوابیده با تو !؟ ... اگه خوابیده چطور ندیده تو رو ؟ ( رو به بابک ) فکر کن و حرف بزن !
بابک بی حرف می مونه و خان جون لب میزنه : پریرخ کنارشه .... خانواده ی پریرخ کنارشن ... کسی نمیگه زنی که باهاش زندگی میکنی ، اونی نیست که عاشقش بودی ! ... بعد از سه سال یکی میاد تو زندگیش با همون مَنِش .... با همون نگاه ... کسی که صورتش رو پوشونده ... صداشم گاهی نرمه گاهی بمه گاهی ریزه ! .... تو بودی می فهمیدی ؟ ...
بابک شاکی و بی حرف از جا بلند میشه ... به عمو عمو گفتنه سها هم محل نمیده و بیرون میره ! .... خونه نشین میشم ... شب و صبح می گذرن و خبری از سیاوش نیست ... یه هفته ی تمام می گذره .... شیمی درمانی و خیاطی ... پیامک واریز حقوقم ... همین ! .... خبری از مهران و پریناز نیست ! ....
استرس و دلهره ی سُها منو میکشه ... پِلیسه کار کردن روی تور آبی آسمونی که قراره روی لباس شب مهوش دوخته بشه ... سرحوصله دوخت میزنم .... زیر سایه ی درخت توی حیاط مونده که باد شاخه های اونو به هر سمت میکشه ، روی تخت گوشه ی حیاط نشستم ... سها روی رو فرشی که کف حیاط خان جون براش پهن کرده جا خوش کرده و عروسک بازیشو میکنه !
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
#Part371
📕 رمان " مرداب فریب "
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼
جای من خان جون میره تا سینک ظرف شویی و پیش دستی که کره توی اون آب شده رو توی سینک می ندازه و جای من جواب میده : کی دل می بنده به منشی چند روز اومده ؟ .... میاد خونه ش ... ندیده اونو می خواد ؟ ...
بابک لب میزنه : عادتشه لاس زدن ، خونه بردن ، خوابیدن با این و اونو !
خان جون سمت من برمیگرده : خوابیده با تو !؟ ... اگه خوابیده چطور ندیده تو رو ؟ ( رو به بابک ) فکر کن و حرف بزن !
بابک بی حرف می مونه و خان جون لب میزنه : پریرخ کنارشه .... خانواده ی پریرخ کنارشن ... کسی نمیگه زنی که باهاش زندگی میکنی ، اونی نیست که عاشقش بودی ! ... بعد از سه سال یکی میاد تو زندگیش با همون مَنِش .... با همون نگاه ... کسی که صورتش رو پوشونده ... صداشم گاهی نرمه گاهی بمه گاهی ریزه ! .... تو بودی می فهمیدی ؟ ...
بابک شاکی و بی حرف از جا بلند میشه ... به عمو عمو گفتنه سها هم محل نمیده و بیرون میره ! .... خونه نشین میشم ... شب و صبح می گذرن و خبری از سیاوش نیست ... یه هفته ی تمام می گذره .... شیمی درمانی و خیاطی ... پیامک واریز حقوقم ... همین ! .... خبری از مهران و پریناز نیست ! ....
استرس و دلهره ی سُها منو میکشه ... پِلیسه کار کردن روی تور آبی آسمونی که قراره روی لباس شب مهوش دوخته بشه ... سرحوصله دوخت میزنم .... زیر سایه ی درخت توی حیاط مونده که باد شاخه های اونو به هر سمت میکشه ، روی تخت گوشه ی حیاط نشستم ... سها روی رو فرشی که کف حیاط خان جون براش پهن کرده جا خوش کرده و عروسک بازیشو میکنه !
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG