🌈 پارت۳۶۲
#Part362
📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
جلو میاد ... نیم قدم عقب میرم ... میگم : آ .. آروم با ....
عربده میکشه : گوه نخور جوابه منو بده ! ...
شاهین همونجا ایستاده ... زل زده به من ... من گریه م بند نمیاد .... لگنم ... گاهی دردش حِس رو از پاهام میگیره ... خودم رو به زور نگه داشتم ... ساره از پله های جلویی ساختمونش پایین میاد ... همزمان میگه : آیهان زنگ می زنم به پلیس ....
آیهان کَره ... اینطوری که فقط می خواد صدای منو بشنوه و من .... من لبام حس ندارن تا بازشون کنم ! ... آیهان دستاش رو لا به لای موهاش فرو میبره ... موهاش رو توی مشتش میگیره ... فقط به من خیره س ... ساره آبه روی آتیش نیست ! .... ساره نمکه روی زخمه که میگه :
ـ گفته بودم میام ... گفته بودم میام و زندگیت رو خراب میکنم ....
آیهان صدای اونو میشنوه اما ... اما نگاهش به نگاهه من گره خورده ... دریای خونی که با نمه اشکای من قاطی شده ! ... نگاه بهت زده و ناباورم رو سمت ساره میکشم ... شاهینم جا خورده ... جا خورده و ساره میگه : تو عاشق دخترم شدی ! ...
آیهان با مکث دستاش رو پایین میاره ... حتی سمت ساره برنمیگرده ... شاهین ماتش برده ... رنگ به رو نداره و منو ، ظهرم رو ، آشفتگیم رو با نگاهش قورت میده ! ... برادرمه آخه ...
آیهان جلو میاد ... شُل ... مبهوت ... ناباور ... جلو میاد و یه قدم مونده به من صبر میکنه ... نگاهش فرق داره با همیشه ... رنگ و روی کدورت گرفته ... چشماش لوچ خوردن و اخماش ... باز نمیشن ... هیچ جوره .... لب میزنه .. آروم ... می شنوم ... ساره دور تره ... شاهینم ! ...
ـ دروغ میگه ! ...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
#Part362
📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
جلو میاد ... نیم قدم عقب میرم ... میگم : آ .. آروم با ....
عربده میکشه : گوه نخور جوابه منو بده ! ...
شاهین همونجا ایستاده ... زل زده به من ... من گریه م بند نمیاد .... لگنم ... گاهی دردش حِس رو از پاهام میگیره ... خودم رو به زور نگه داشتم ... ساره از پله های جلویی ساختمونش پایین میاد ... همزمان میگه : آیهان زنگ می زنم به پلیس ....
آیهان کَره ... اینطوری که فقط می خواد صدای منو بشنوه و من .... من لبام حس ندارن تا بازشون کنم ! ... آیهان دستاش رو لا به لای موهاش فرو میبره ... موهاش رو توی مشتش میگیره ... فقط به من خیره س ... ساره آبه روی آتیش نیست ! .... ساره نمکه روی زخمه که میگه :
ـ گفته بودم میام ... گفته بودم میام و زندگیت رو خراب میکنم ....
آیهان صدای اونو میشنوه اما ... اما نگاهش به نگاهه من گره خورده ... دریای خونی که با نمه اشکای من قاطی شده ! ... نگاه بهت زده و ناباورم رو سمت ساره میکشم ... شاهینم جا خورده ... جا خورده و ساره میگه : تو عاشق دخترم شدی ! ...
آیهان با مکث دستاش رو پایین میاره ... حتی سمت ساره برنمیگرده ... شاهین ماتش برده ... رنگ به رو نداره و منو ، ظهرم رو ، آشفتگیم رو با نگاهش قورت میده ! ... برادرمه آخه ...
آیهان جلو میاد ... شُل ... مبهوت ... ناباور ... جلو میاد و یه قدم مونده به من صبر میکنه ... نگاهش فرق داره با همیشه ... رنگ و روی کدورت گرفته ... چشماش لوچ خوردن و اخماش ... باز نمیشن ... هیچ جوره .... لب میزنه .. آروم ... می شنوم ... ساره دور تره ... شاهینم ! ...
ـ دروغ میگه ! ...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
🍃 پارت ۳۶۱ #Part361 📕 رمان " مرداب فریب " به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒 🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼 فقط نگاهش میکنم که باز میگه : میای یا بیام دنبالت ؟ تند میگم : میام ! لبخند کجی میزنه و راضی لب میزنه : خوبه ! پیاده میشم .... میرم تا جلوی خونه و در…
🍃 پارت ۳۶۲
#Part362
📕 رمان " مرداب فریب "
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼
ـ انگار پدرت رو از یاد بردی ؟ ...
اخم میکنم ... به خودت بیا پری ... الان جاش نیست ... جای این مات بردگی .... اخم الود میگم : پدر من مُرده !
اخم میشینه بین ابروهای پر پشتش و میگه : زبون دراوردی !
ـ برو بیرون از اینجا ! ...
ـ تو تو گوش پریا خوندی ! ...
تازه پریا رو یادم میاد ... تند جلو میرم ... ملایم کناری هلش میدم تا توی اتاق و با دیدن پریایی که گوشه ی لبش زخم شده وا میرم ... اونو زده ... پریا داره ریز ریز گریه میکنه و من سمت بابام برمیگردم ... شاکی میگم : دستت بشکنه ! .... چی می خوای از جو ...
جلو میاد و قبل از هرچیزی موهام رو زیر شال چنگ می زنه ... پریا جیغ میزنه : خان جون ... خان جون ...
صدای دیودن خان جون سمت ساختمون خونه رو می شنوم ... دستام رو به دستش میگیرم تا کمی کم بشه از درد این مو کشیدن ... جیغ میزنم : ولم کن کثافت .... ولم کن ...
جری تر میشه .. عصبی تر ... میره سمت یکی از اتاق ها و تا خان جون بخواد برسه در اتاق رو از داخل قفل میکنه ... دهن باز میکنم حرف بزنم ... اما ... اما میزنه ... می زنه ... میزنه ...
صورتم ... دستام ... موهام ... گونه م ... پای چشمام ... اونقدر میزنه که من زمین بیفتم و خودش خسته بشه !
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
#Part362
📕 رمان " مرداب فریب "
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼
ـ انگار پدرت رو از یاد بردی ؟ ...
اخم میکنم ... به خودت بیا پری ... الان جاش نیست ... جای این مات بردگی .... اخم الود میگم : پدر من مُرده !
اخم میشینه بین ابروهای پر پشتش و میگه : زبون دراوردی !
ـ برو بیرون از اینجا ! ...
ـ تو تو گوش پریا خوندی ! ...
تازه پریا رو یادم میاد ... تند جلو میرم ... ملایم کناری هلش میدم تا توی اتاق و با دیدن پریایی که گوشه ی لبش زخم شده وا میرم ... اونو زده ... پریا داره ریز ریز گریه میکنه و من سمت بابام برمیگردم ... شاکی میگم : دستت بشکنه ! .... چی می خوای از جو ...
جلو میاد و قبل از هرچیزی موهام رو زیر شال چنگ می زنه ... پریا جیغ میزنه : خان جون ... خان جون ...
صدای دیودن خان جون سمت ساختمون خونه رو می شنوم ... دستام رو به دستش میگیرم تا کمی کم بشه از درد این مو کشیدن ... جیغ میزنم : ولم کن کثافت .... ولم کن ...
جری تر میشه .. عصبی تر ... میره سمت یکی از اتاق ها و تا خان جون بخواد برسه در اتاق رو از داخل قفل میکنه ... دهن باز میکنم حرف بزنم ... اما ... اما میزنه ... می زنه ... میزنه ...
صورتم ... دستام ... موهام ... گونه م ... پای چشمام ... اونقدر میزنه که من زمین بیفتم و خودش خسته بشه !
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG