🌈 پارت۳۴۷
#Part347
📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
آیهان کمی سرش کج میشه و من ... من اما دو برابر دردش قلبم رو می سوزونه ... حتی بیشتر از شکسته شدن سرم ... اونقدرکه توی همین چند ثانیه تند جلو میرم ... جلو تا تکیه دادنم به آیهان ... چشمام نم برداشته و فرانک با چشمای تیز شده ش آیهانی رو نگاه میکنه که رگ های گردنش شکل یه طناب قطور زیر پوست تَنِش خود نمایی میکنن ...
رو به مامان فرانک میگم : چیکار میکنی ؟ ... ها ؟ ... چیکار میکنی ؟ ...
فرانک جا می خوره ... نگاهش رو پایین میاره تا من ... آیهان دست روی بازوم می ذاره و لب میزنه : تو دخا...
دستم رو میکِشم ... محل نمیدم به آیهان و میگم : منو بزن ... اگه خالی میشی منو بزن ...
فرانک اخم میکنه ... میگه : بچه بزرگ کردم که تو روی من وایسه ؟ ... اونم بعد از غلطی که کرده ؟ ..
اشکام تند و تند پایین میان ... دستام رو کنارم بلند کردم ... شکل حفاظ برای آیهان ... آیهانی که پشت سرم مونده ... بی حرف ! .. بسه تقاص دادن به خاطر من ... بسه و صدا بلند میکنم ...
ـ بچه بزرگ کردی که ولش کنی ؟ ... که هرطور دوست داری این حاملگی رو تعبیر کنی ؟ ... تا ... تا حالا پرسیدی چی شده ؟ ... من ... باران ... چطور با خودت فکر کردی دلم خواسته که اینطوری بشه ؟ ...
چشمای مامان فرانک نم بر می دارن ... سحر پر غیض میگه : خُبه والا ... رفتی با یکی خوابیدی طلبـ ..
مامان فرانک جلو میاد و سحر ادامه ی جمله ش رو می خوره ... تو صورتم لب میزنه : تو بگو چی شده ؟ ...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
#Part347
📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
آیهان کمی سرش کج میشه و من ... من اما دو برابر دردش قلبم رو می سوزونه ... حتی بیشتر از شکسته شدن سرم ... اونقدرکه توی همین چند ثانیه تند جلو میرم ... جلو تا تکیه دادنم به آیهان ... چشمام نم برداشته و فرانک با چشمای تیز شده ش آیهانی رو نگاه میکنه که رگ های گردنش شکل یه طناب قطور زیر پوست تَنِش خود نمایی میکنن ...
رو به مامان فرانک میگم : چیکار میکنی ؟ ... ها ؟ ... چیکار میکنی ؟ ...
فرانک جا می خوره ... نگاهش رو پایین میاره تا من ... آیهان دست روی بازوم می ذاره و لب میزنه : تو دخا...
دستم رو میکِشم ... محل نمیدم به آیهان و میگم : منو بزن ... اگه خالی میشی منو بزن ...
فرانک اخم میکنه ... میگه : بچه بزرگ کردم که تو روی من وایسه ؟ ... اونم بعد از غلطی که کرده ؟ ..
اشکام تند و تند پایین میان ... دستام رو کنارم بلند کردم ... شکل حفاظ برای آیهان ... آیهانی که پشت سرم مونده ... بی حرف ! .. بسه تقاص دادن به خاطر من ... بسه و صدا بلند میکنم ...
ـ بچه بزرگ کردی که ولش کنی ؟ ... که هرطور دوست داری این حاملگی رو تعبیر کنی ؟ ... تا ... تا حالا پرسیدی چی شده ؟ ... من ... باران ... چطور با خودت فکر کردی دلم خواسته که اینطوری بشه ؟ ...
چشمای مامان فرانک نم بر می دارن ... سحر پر غیض میگه : خُبه والا ... رفتی با یکی خوابیدی طلبـ ..
مامان فرانک جلو میاد و سحر ادامه ی جمله ش رو می خوره ... تو صورتم لب میزنه : تو بگو چی شده ؟ ...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
🍃 پارت ۳۴۷
#Part347
📕 رمان " مرداب فریب "
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼
خودم به خان جون گفتم جوری برام اونارو بدوزه که جز چشمام هیچی معلوم نباشه ... هیچی به معنای واقعی ... حتی شقیقه م یا هرچیزی ... دستم رو از روی چشماش برمی دارم .. چشمامون به هم نزدیکه ... خیلی نزدیک ... خیس بودنشون رو می بینه ... لب میزنه :
ـ گریه نکن !
من ولی اشکام بند نمیان ... پدره دخترمه ... شوهرم بوده ... اینکه دلم بخوادش بد نیست اما الان شکل گناهه ... شکل اینکه یادم بیاد زن داره ... بچه داره .... محرم نیست ... تند عقب میرم ... اخمش رو می بینم ... تند عقب میرم و میگم :
ـ فـ ... فقط ... فقط ..
فقط چی ؟ ... نگاه خیره ش اینو می پرسه و من تهش گرفته لب میزنم : نباید این کارو میکردم !
بی مکث و خیره لب میزنه : دوسم داری !
خبر میده ... من دوست ندارم اینو بشنوم ... دوست ندارم که دست می برم برای باز کردن دستگیره و پیاده شدن که مچ دستم رو میگیره و این اولین باره وقته فرار مانع میشه ... وادارم میکنه نگاهش کنم ... با تحکم .. با جدیت .. لب میزنه : می رسونمت !
بعد از مکث کوتاهی باز میگه : خونه مون ...
یادم میاد خان جون و سها الان خونه ی سیاوشن ... پیش صدرا .... نفس کلافه ای میکشم ... پریا خونه تنهاست ... راه می افته ... بی حرف ... منم میلی به حرف زدن ندارم ... مسیر طولانی هر دو ساکتیم تا وقتی که خودم سکوت رو می شنوم : چرا دوسش نداری ؟
هر دومون می دونیم دارم از کی حرف می زنم ... می دونه که جواب میده :
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
#Part347
📕 رمان " مرداب فریب "
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼
خودم به خان جون گفتم جوری برام اونارو بدوزه که جز چشمام هیچی معلوم نباشه ... هیچی به معنای واقعی ... حتی شقیقه م یا هرچیزی ... دستم رو از روی چشماش برمی دارم .. چشمامون به هم نزدیکه ... خیلی نزدیک ... خیس بودنشون رو می بینه ... لب میزنه :
ـ گریه نکن !
من ولی اشکام بند نمیان ... پدره دخترمه ... شوهرم بوده ... اینکه دلم بخوادش بد نیست اما الان شکل گناهه ... شکل اینکه یادم بیاد زن داره ... بچه داره .... محرم نیست ... تند عقب میرم ... اخمش رو می بینم ... تند عقب میرم و میگم :
ـ فـ ... فقط ... فقط ..
فقط چی ؟ ... نگاه خیره ش اینو می پرسه و من تهش گرفته لب میزنم : نباید این کارو میکردم !
بی مکث و خیره لب میزنه : دوسم داری !
خبر میده ... من دوست ندارم اینو بشنوم ... دوست ندارم که دست می برم برای باز کردن دستگیره و پیاده شدن که مچ دستم رو میگیره و این اولین باره وقته فرار مانع میشه ... وادارم میکنه نگاهش کنم ... با تحکم .. با جدیت .. لب میزنه : می رسونمت !
بعد از مکث کوتاهی باز میگه : خونه مون ...
یادم میاد خان جون و سها الان خونه ی سیاوشن ... پیش صدرا .... نفس کلافه ای میکشم ... پریا خونه تنهاست ... راه می افته ... بی حرف ... منم میلی به حرف زدن ندارم ... مسیر طولانی هر دو ساکتیم تا وقتی که خودم سکوت رو می شنوم : چرا دوسش نداری ؟
هر دومون می دونیم دارم از کی حرف می زنم ... می دونه که جواب میده :
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG